عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۶
سعادت باز آن روز تصور کند که صیادش بگیرد و چشمهایش بدوزد و شکارش بیاموزد و بتحقیق آنگاهمتصور گردد و پدید آید که خلائق او را برساعد پادشاه بینند بدین نسبت هیچ روزی که بربازگذرد مبارکتر از آن روز نبود که صیادش بگیرد و او دل از خود برگیرد و این رمزی بوالعجب است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۸
شیخ گفت عزیزتر از سلیمان نیاید و ملک از وی عظیم‌تر نیامد با این همه بدست وی جز بادی نبود. وَلِسُلَیمانَ الرّیحَ آنگه قدر ملکتش بوی نمودند کی او را از تخت فروآوردند و صخرجنی را بر جای او نشاندند تا همان ملک که وی را بود وی نیز براند آنگه سلیمان را بوی باز نمودند که این مملکت کرای آن نکند کی بوی باز نگری،این را استحقّاق آن نیست که تو گویی هَب لی مُلکَّالا یَنْبَغی لِاَحدٍ مِنْ بَعْدی.
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
خوبان که همی رمند ز افسون فلک
رامند به بی تعینان بیشترک
در صید بتان جامه صیادی پوش
پا تابه و گیوه و کلاه و کپنک
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨١
دامن مرد کاهلی چو گرفت
گله از گردش زمانه کند
مطرب از کار چون فروماند
خشم بر گوشه چغانه کند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵۴
فیلسوف زمانه قطب الدین
کرده کاری عجب چه نادانی
بر لب شیخ زاده بسطام
از طمع تیز کرده دندانی
خواست تا گاو لیس بر دهدش
خورد گوساله بازگردانی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
گل از پی خرده ئی که از خرقه نمود
بنگر که چه تشنیع ز بلبل بشنود
وانگاه صبا آمد و با صد خنکی
هر خرده و خرقه ئی که بودش بربود
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیم رنگ از دست بداد
از بهر مناره زاویه وقف بکرد
همسایه بد خدای کس را ندهاد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آن شوخ که دل ز مهر و مه میدزدد
دل از بر شیخ و خانقه میدزدد
دزدیده دل خلق و به دزدیده نگاه
و اکنون از خویش هم نگه میدزدد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۴
یک جرعهٔ می زملک کاوس به است
وز تخت قباد و مردی طوس به است
هر صبحدمی که فاسقی آه زند
از زاری صوفیان سالوس به است
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۶
جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ
اتت برجل جراد کان فی فیها
ترنّمت بلطیف القول اذ نطقت
انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۷
ایساقی جان و سرو آزاد کسی
چونست که هرگز نکنی یاد کسی
دست که بدامن تو ایسرو رسد؟
هم برسد که میدهد داد کسی؟
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۸ - مرو را جهازی نکو ساختند
مرو را جهازی نکو ساختند
خزینه ز گوهر بپرداختند
از آن گوهرانش یکی راندید
نه دید و نه نام یکی را شنید
که گوهر به نزدیک او سنگ بود
ره خرمی بر دلش تنگ بود
خدمند گلشاه فرخنده را
یکی بنده بد،‌ خواند آن بنده را
بگفتا کی آزاد گشتی ز من
ترا رفت باید بسوی یمن
ببردن بر ورقهٔ دل دژم
زره را و انگشتری را بهم
بدو داد انگشتری با زره
بگفتا ببر این به ورقه بده
بگو کز تو این بد مرا یادگار
بد این یادگارت مرا غمگسار
از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت
بسی دیده ام روزگار درشت
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم همچنان کآمدم زین جهان
اگر بد بدم رست خلق از بدان
مگوی ای نبرده ز بهر خدای
حدیث نکاح من و کدخدای
تو جهد اندر آن کن مگر از یمن
بیایی سبک بر سر گور من
که گر هیچ یابد ز کارم خبر
به تنش اندرون پاره گردد جگر
برفت آن غلام همایون به شب
بر ورقه آن سرفراز عرب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۰ - عقد بستن بانو گشسب به جهت گیو (و) بردن بانو به خانه (و) ناقبول کردن بانو گشسب، گیو را واحوال آن
ببستند مه را به مریخ عقد
به مفلس بدادند آن گنج نقد
چو بودش به زور وهنر دستبرد
زمیدان جهان گوی خوبی ببرد
ببردند مه را به خلوت سرای
چوشد بسته کابین آن دلگشای
چو در خلوت خاص شد گیو گرد
بیامد بر ماه با دستبرد
همین خواست مانند گستاخ وار
درآرد مر آن ماه را در کنار
زتندی برآشفت بانوی گرد
نمود آن جهانجوی را دستبرد
بزد بر بناگوش او مشت سخت
بدان سان که افتاد از روی تخت
دو دست ودو پایش به خم کمند
ببست و به یک کنجش اندرفکند
به خود غره بودن هم ا زجاهلیست
که بهتر مطاعی هم از عاقلیست
خدایی که بالا و پست آفرید
زبردست هر زیر دست آفرید
به گستاخی خویش دلخسته شد
زدلخستگی تنگ بربسته شد
به هرکاری چون بنگری در نهان
همانا کسی از تو به درجهان
که بود اندر این بوستانش نوا
که به زو نبد بلبل خوش نوا
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۸ - اندیشه ی شاه چین درباره ی فرزند دیو چهره اش
ز هر گونه گفتار، گوینده گفت
شه چین از اندیشه ی این نخفت
روانش همیشه در اندیشه بود
از آن بچّه کافگنده در بیشه بود
دلش ز آن، نشان داد هرگه درست
ورا راز گردون همی بازجست
که این دیو چهره ز پشت من است
که گفتم نژادش ز آهرمن است
جز آن نیست کافگندمش زار و خوار
در آن بیشه در پیش مردارخوار
چو بردادِ یزدان نکردم پسند
هم از وی رسانید بر من گزند
همه شب همی بود پیچان چو مار
گه اندر شگفتی گه اندر شمار
که چند است کآن کودک آمد پدید؟
که این روز زین سان کمر برکشید
چهل سال، سالش نباشد فزون
یکی بود همچو[ن] کُه بیستون
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۲ - نامه کردن طیهور شاه ماچین به سوی آتبین
ز ماچین سر ماه نامه رسید
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۱ - بیدادگری کوش در چین
ز دشمن چو ایمن شد و کام یافت
شب و روز آرام و شادی بیافت
همه ساله با دل پرستان خویش
در ایوان و باغ و گلستان خویش
به پیشش سرود و می و نای بود
که گردون به کامش دلارای بود
ز شاهان توران و مکران و روم
ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم
فرستاده و ساو و باز آمدش
ز هر جای گنجی فراز آمدش
نهادند گردن به فرمانبری
دگرگونه شد کوش از آن داوری
بگشت از ره دین و آیین و داد
به بیداد دست و زبان برگشاد
سر از چنبر مهر بیرون کشید
همی بستد از مردمان هرچه دید
ستمکار و خونریز و بی باک شد
ز نیکی دل و دست او پاک شد
نشان جست روزی از آن خوبروی
شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی
ز ره کودک خوب را برگرفت
دلارای هم ماده هم نر گرفت
نیارست دستور دادنش پند
نه در سالیان کرد کمتر گزند
همه چین به ویرانی آورد روی
ز بیدادگر کوش وارونه خوی
نه بر زن نه برخواسته ایمنی
از او آشکارا شد آهرمنی
نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم
نه آزرم مردم نه گفتار نرم
چو ترس دل و شرم دیده نماند
توانی همه کارها را تو راند
بترسان دلت گر تو گویی مهربان
نگر تا نگیرندت اندر میان
چو دل با زبان گشت یکتا و راست
رسیدی به کام و دو گیتی تو راست
به سختی رسیدند مردم ز کوش
نیارست کردن کس از وی خروش
سپاهی همان مردم زیر دست
همانا که از او بلاکش تر است
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همه برنهادند دیده به خاک
که دارای دادی و پروردگار
بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۴ - دیدن آتبین آفتاب را در خواب
پراندیشه خسرو شبی خفته بود
جهان دید کز میغ آشفته بود
زمین تیره گشتی چو دریای قیر
به پرده درون ماه و کیوان و تیر
شب آشفته بودی، هوا هولناک
گرفته جهان سربسر آب و خاک
از آن هول ترسان شدی مرد و زن
نیایش نمودی همی تن بتن
کشیده همه دست بر آسمان
تن اندر نژندی، دل اندر غمان
همی خویشتن دید جایی بلند
به دل شادمان و به جان ارجمند
جهانی بدو اندر آورده روی
کشیده همه دیدگان اندر اوی
یکی آفتاب از رخانش بتافت
کز آن روشنی هر کسی بهره یافت
رمید از جهان سربسر تیرگی
برفت از دل مردمان خیرگی
نهادند سر یک بیک در زمین
بسان شمن پیش شاه آتبین
سپیده چو برخاست، با کامداد
مر آن خواب را یک بیک کرد یاد
بدو گفت، شاها، تو رامش فزای
که آمد که یزدان گیتی نمای
پدید آورد آن که جمشید شاه
امید جهان کرد پشت و پناه
نمانده ست با مردمان نیکوی
شده ست آشکارا بدو جادوی
دگر آن بلندی و آن جایگاه
که مردم همی کرد زی تو نگاه
همی چشم دارند و امیدوار
که باشد شما را یکی روزگار
یکی از شما برنشیند به تخت
که مردم رها گردد از رنج سخت
دگر آفتاب، آن که دیدی به خواب
که تابان شد از روی تو آفتاب
ز عکسش همی میغ شد ناپدید
وز او روشنایی به هر کس رسید
ز پشت تو شاها، نه تا دیرگاه
یکی شهریاری برآید به گاه
که تاجش چو خورشید روشن شود
ز دانش جهان زیر جوشن شود
بَدان را برآرد ز گیتی دمار
شود کام نیکان بدو کامگار
بوَد مرد دینی از او شادمان
غم و رنج بیند از او بدگمان
بیاراید آن شاه گیتی به داد
چو هنگام جمشیدِ فرّخ نهاد
ز گیتی همه کس شود بهره مند
از او جادوی و دیو بیند گزند
برومند گردد ز فرّش زمین
جهان را بیاراید از داد و دین
ز گفتار او آتبین گشت شاد
در شادکامی به دل برگشاد
نگه کرد در اختر و کار خویش
همه کام دل دید و بازار خویش
فزونی و شاهی و شادی و گنج
سوی دشمنان درد و اندوه و رنج
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۱ - اندر فرزندان کنعان: کوش و نمرود
پسر داشت کنعان یکی، کوش نام
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۹ - کوش دعوی خدایی می کند
از آن ایمنی، راه کشّی گرفت
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار