عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
رحمت گرفته روی ز گرد گناه ما
آیینه تیره روز ز روی سیاه ما
هر قطره ای که در صدف ابر رحمت است
چون مهره گل است ز گرد گناه ما
بر جسم آنقدر که فزودیم همچو شمع
شد مایه زیادتی اشک و آه ما
ما چون حباب، تشنه محویم ازین محیط
سهل است موج اگر برباید کلاه ما
ما در رکاب جذبه توفیق می رویم
رطل گران چگونه شود سنگ راه ما؟
چون بحر در کشاکش موج است مضطرب
روی زمین ز ریگ روان گناه ما
ما را غلط به لشکر اصحاب فیل کرد
از دور دید کعبه چو کوه گناه ما!
داریم چشم آن که شود روز بازخواست
سر پیش پا فکندن ما، عذر خواه ما
صائب که را گمان که سیه مست غفلتی
در شاهراه توبه شود خضر راه ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۸
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد
یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد
یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۹
ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایم
یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم
همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم
هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم
می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم
در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم
نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم
نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی
بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم
در میان ما و آتش می شود صائب حجاب
پرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۰۰
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود
باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود
عشق کهنه نو شد، ای دل، شغل غم نو کن که باز
فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود
ما و بت را سجده زین پس، آن هم ار افتد قبول
کان همه زهد و نماز رسمی از ما شد که بود
پایمال مرکبم کن، وین بگو بهر دیت
آنکه شبدیز مرا خاک قدمها شد که بود
توبه آلوده خسرو کرد یک چندی و باز
منت ایزد را که هم زانگونه رسوا شد که بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۴
برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم
سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم
طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم
دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم
به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم
وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۲
زین پس سر آن نیست که من زهد فروشم
ساقی، قدحی ده که به روی تو بنوشم
جایی که نیرزد به جوی دین درستم
این توبه صد جای شکسته چه فروشم؟
بس پیر خرابات که دیدم به شفاعت
تا باز گشادند در میکده دوشم
اکنون که سرم شد به در میکده پامال
چون بیم دهد محتسب از مالش گوشم؟
بوده ست ز هوش و دلم اندیشه تیمار
المنت لله که نه دل ماند نه هوشم
رفت آن که مصلا به کتف داشتم، اکنون
بازیچه گه مغ بچگان شد سر و دوشم
پوشیده بسی خدمت بت کردم و زین پس
زنار هوس می کندم، از تو چه پوشم؟
چون باز نیامد ز بت و بتکده خسرو
اصلاح مزاج سگ دیوانه چه کوشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۶
آفت زهد و توبه شد ترک شرابخوار من
یار گر اوست، کی شود توبه و زهد یار من؟
باده هجر خوردنم، رنج خمار در تنم
جز ز حلاوت لبش نشکند این خمار من
ای چو تویی نخاسته پهلوی من نشین دمی
تا بنشیند از درون آتش انتظارمن
رغبت اگر نمی کنم، ساقی خون خود شوم
مطرب رایگان تو ناله زیروار من
بی تو دو چشم چار شد، خاک در تو سرمه ام
سرمه گر از تو بایدم، خاک به هر چهار من
چون تو سوار بگذری، دیده گهر فشان کنم
خواه قبول و خواه رد، نیست جز این نثار من
بس که پر از غبار شد دل ز تو، گر نفس زنم
خاک به رویم افگند، این دل پر غبار من
رنجه مشو به کشتنم، زان که به رخصت غمت
فتنه تمام می کند محنت نیم کار من
لاغ مکن که خسروا، دامن خود ز من مکش
چون که ز دست من بشد دامن اختیار من
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
تاخم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین
درمیان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
درسرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت
ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بر بیطار فرست
اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دین مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۲
تا روز همه شب از هوس بیدارم
تا شب همه روز در غم و تیمارم
یارب تو نکو کن که تبه شد کارم
دانم که کنی اگر چه بد کردارم
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
کردم همه عمر آنچه نمی بایدکرد
از کرده او حذر نمی شاید کرد
امروز چنینم و ندانم فردا
تا با من بیچاره چه فرماید کرد
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همه عمر و شنیده زتو نیک
حد بدی و غایت نیکی اینست
کز من بتوبد بمن رسیده زتونیک
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم
ای دیده شوخ بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
گر چه بس منفعل از شرم گناه آمده ایم
تکیه بر مرحمت لطف اله آمده ایم
دست در دامن ملاح عنایت زده ایم
ما بدین بحر نه از بحر شناه آمده ایم
رقم جرم و گناه از صفحات عملم
محو فرمای که بس نامه سیاه آمده ایم
دهن از سوز درون خشک و رخ از دیده پر آب
به انابت بدرت با دو گواه آمده ایم
تا به اعزازچو یوسف به عزیزی برسیم
ما بدین مصر به تاریکی چاه آمده ایم
جای آن هست که دریوزه کنیم ابن حسام
بر سر راه چو بی توشه ی راه آمده ایم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
ماییم و هزار گونه خودکامی خویش
مستوجب آتشیم از خامی خویش
ای شاه رسل مرا فرو نگذاری
در روز جزا به حق هم نامی خویش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - حکایت آن می پرست که به مراتب کمال پیوست از وی سبب آن پرسیدند گفت این از برکت آن یافتم که هرگز جام می بر لب نیاوردم که بر عزیمت آن بوده باشم که به جام دیگر آلوده گردم
می پرستی رو به راه توبه کرد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۶ - خاتمه کتاب
جامی ای کرده بساط عمر طی
در خیال شعر بودن تا به کی
همچو خامه چند باشی خامکار
در سواد شعر پیچی نامه وار
موی تو شد در سیه کاری سفید
رو سفیدی زین هنر کم دار امید
زانچه گفتی وقت عذر آوردن است
ورد خود استغفرالله کردن است
وقف استغفار کن نفس و نفس
نفس را در این نفس هم آر و بس
ز آب استغفار چون شستی دهان
گو دعا و مدحت شاه جهان
مدح شاه کامران یعقوب بیگ
فیض باران آمد و من تشنه ریگ
ریگ تشنه کی شود از آب سیر
بر وداع او کجا باشد دلیر
چون بود سیری ازین آبم محال
بر دعا بهتر بود ختم مقال
عالم از فیض نوالش تازه شد
نوبت عدلش بلند آوازه شد
هر دمش جاه و جمالی تازه باد
مدت ملکش برون ز اندازه باد