عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نی همین ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیده‌ام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّت‌ها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر داده‌ایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده موسوم به معجزه‌الشوق در منقبت امام رضا(ع)
محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفته‌ایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
به‌رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمی‌داند
که تار سبحه به تدریج می‌شود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدن‌هاست
که باز می‌شود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچ‌گونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بی‌رخ تو فراموش کرده‌ام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کرده‌ام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمی‌شود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه می‌کشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من می‌تند عناکب‌وار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چه‌سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیله‌ها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفته‌ام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بی‌لبت شد سنگباران بر لب پیمانه‌ها
می‌پرستان خاک می‌لیسند در میخانه‌ها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانه‌ها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کرده‌ای دیوانه طفلان را به مکتب‌خانه‌ها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفته‌اند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانه‌ها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانه‌ها
گوشه‌گیران از حوادث‌های دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانه‌ها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانه‌ها
می‌شوند آیینه‌ها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانه‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ترک هستی سالکان در زیر گردن کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینه‌ام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریبان‌دوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
دل داده ام به یار، ببینم چه می شود
بستم به شعله خار، ببینم چه می شود
شور جنون زیاده شد از موسم خزان
در فصل نوبهار ببینم چه می شود
سر رشته امید، برون رفته از کفم
درهم شده ست کار، ببینم چه می شود
جان را بغل بغل هوس داغ چیدن است
رفتم به لاله زار، ببینم چه می شود
گفتا قرار مرگ بده در جفای عشق
مردم ازین قرار، ببینم چه می شود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
جنون در چوب گل پیچد ز سودایی که من دارم
کند زنجیر شور از دست غوغایی که من دارم
ز عشق گلرخان نه دین من برجاست، نه دنیا
نصیب کس مبادا دین و دنیایی که من دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
من آن صیدم که صیادم جنونست
نشاط افزای جانم خاک و خونست
برات ما بر آن کشور نوشتند
که از آوازه مستی مصونست
به بزم عشق کانجا شرم ساقیست
نوای ناله ما ارغنونست
دمی از گریه ناسودم همانا
سرشت چشمم از طوفان خونست
نمی‌دانم چه دردست ای فصیحی
که هر دم از دم دیگر فزونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین ناله‌های زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچه‌سان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دست‌آموز صلح و جنگ باش
بال می‌رویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتم‌سرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
کو جنونی تا خرد را طعمه سودا کنم
عقل را دیوانه سازم عشق را رسوا کنم
چون وفا زین دوستان ده زبان گیرم کنار
چون مروت در پس زانوی عزلت جا کنم
خوی دل گیرم طلاق بستر راحت دهم
دشنه زاری از برای خوابگه پیدا کنم
چون نمیروید گیاهی زین چمن تاکی چو ابر
سینه آتش خانه سازم دیده را دریا کنم
بر فراز قاف گمنامی بگیرم آشیان
کوری چشم فصیحی نام خود عنقا کنم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست