عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۷
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۴
ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی می‌دهد کوتاه را
ناگهان از خدمتش قومی به دولت می‌رسند
کی به هر کس می‌دهند این دولت ناگاه را
قصدش از شاهی به غیر ز نیک‌خواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را
دوستان شاه را در عین شادی دیده‌ام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
تیغ کج بر دست او داده‌ست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را
پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را
تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را
کی به ایوان رفیعش دست کیوان می‌رسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را
ظل یزدانش نمی‌خواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمی‌دادی دل آگاه را
تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
بتان به مملکت حسن پادشاهانند
ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند
ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم
ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند
به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر
هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند
کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست
که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند
به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد
که در پناهش پیوسته بی پناهانند
گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه
که کشتگان ره عشق بی گواهانند
فروغی از پی خوبان ماه روی مرو
که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بی‌نیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
یا که دندان طمع را از لب جانان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن
یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن
یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن
یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن
یا به زخم سینهٔ فرسوده‌ات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن
یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن
یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن
یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن
یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان معزالدین اویس جلایری
دولت قرین دولت صاحبقران ماست
دنیا به کام پادشه کامران ماست
سلطان اویس آنکه صفات جلال او
بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست
ای آنشهی که گر تو بگوئی روا بود
کافاق زنده کردهٔ فیض بیان ماست
بنیاد عدل محکم و بازوی دین قوی
از رای روشن و خرد خرده‌دان ماست
ارکان ظلم و قاعدهٔ جور منهدم
از سهم تیر و خنجر گیتی ستان ماست
روی زمین که غرقهٔ طوفان فتنه بود
امروز در حمایت گرز و سنان ماست
پشت و پناه خلق جهانی به امر خلق
احسان شامل و کرم بیکران ماست
دولت ملازمیست که با ما بزرگ شد
اقبال بنده‌ایست که از خاندان ماست
مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن
شمشیر و تیر و خامهٔ گوهرفشان ماست
آنجا که از امور سپاهی سخن رود
نوک زبان تیغ و قلم ترجمان ماست
پیر و جوان متابع تدبیر ما شدند
تا رای پیر تابع بخت جوان ماست
خورشید پادشاه فلک شد از آنکه او
هر بامداد معتکف آستان ماست
اقبال پنج نوبت شاهی همی زند
اکنونکه هفت کشور عالم از آن ماست
از هر طرف که رایت ما جلوه میکند
تایید هم رکاب و ظفر هم‌عنان ماست
از فرش خاک برگذری تا فراز عرش
مردافکنی که پشت نماید کمان ماست
هر آرزو که خواسته‌ایم از خدای خویش
توفیق عهد کرده که آن در ضمان ماست
هرکس که هست در همه آفاق چون عبید
آسوده در حمایت حفظ و امان ماست
شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت
وامروز خوشترین زمانها زمان ماست
هنگام کین ز جملهٔ دشمن‌کشان ما
آوازهٔ بزرگی و نام و نشان ماست
ایزد دعای ما به کرم مستجاب کرد
زیرا دعای جان تو ورد زبان ماست
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان معزالدین اویس جلایری
گیتی ز یمن عاطفت شاه کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
سلطان چار رکن و سلیمان شش جهت
دارای هفت کشور و معمار نه حصار
گفت آنچنانکه باز برو رشک میبرند
جنات عدن هر نفسی صد هزار بار
اجرام شد موافق و افلاک مهربان
اقبال شد مساعد و ایام سازگار
هر ظلم از جهان چو کمان گشت گوشه‌گیر
هم جور گشت گوشه‌نشین همچو گوشوار
از جور چرخ نیست کنون بر تنی ستم
وز ظلم خاک نیست کنون بر دلی غبار
رفت آنکه قصد خون گوزنان کند پلنگ
با شیر در نشیمن گوران کند قرار
پنهان شدند در عدم آباد جور و ظلم
تا عدل پادشاه جهان گشت آشکار
سلطان اویس شاه جهاندار تاج‌بخش
آن نامدار جد و پدر شاه و شهریار
شاهیکه عکس قبهٔ چتر مبارکش
از ماه ننگ دارد و از آفتاب عار
رستم دلیکه بازو و تیغش خبر دهند
هنگام کین ز حیدر کرار و ذوالفقار
آفاق را که غرقهٔ طوفان فتنه بود
از موج خیز حادثه افکند برکنار
تیغش چه معجزیست که از تاب زخم او
کوه از فزع بنالد و دریا ز اضطرار
کلکش چه مسرعیست که هردم هزار بار
از زنگ سوی چین رود از چین به زنگبار
تقدیر صائبش چو قدر گشته کامران
فرمان نافذش چو قضا گشته کامکار
ای خسرویکه حاصل دریا و نقد کان
در چشم همت تو ندارند اعتبار
نقاش صنع اطلس نه توی چرخ را
از بهر بارگاه تو کر دست زرنگار
اقبال بنده‌ایست وفادار بر درت
در حضرت تو مانده ز اجداد یادگار
دولت مساعدیست که او را به صدق دل
با بخت کامکار تو عهدیست استوار
کوه بلند مرتبه کز حلم دم زند
بحر گشاده دل که دهد در شاهوار
تر دامنیست پیش وفای تو سر سبرک
شوریده‌ایست پیش سخای تو شرمسار
مقصود کاینات وجود شریف تست
ای کاینات را بوجود تو افتخار
روزیکه از خروش دلیران رزمگاه
دریا به جوش آید و گردون به زینهار
سرهای سرکشان شود آن روز پایمال
تنهای پردلان، شود آن روز خاکسار
از رعد کوس در سر گردون فتد طنین
وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار
پیکان آب داده کند رخنه در زره
نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار
سرها بسان ژاله فرو ریزد از هوا
خونها بسان سیل درآید ز کوهسار
روزی چنین که کوه درآید به اضطراب
از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار
گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان
بازوی کامکار تو در قلب کارزار
تیغت ز خون پیکر گردان در آنزمان
از کشته پشته سازد و از پشته لاله‌زار
شاها عبید آنکه ز جان مدح خوان تست
هر چند قائلست به تقصیر به یشمار
دارد بسی امید به عالی‌جناب تو
ای هر که در جهان به جنابت امیدوار
تا آب درگذر بود و باد در مسیر
تا کوه راسکون بود و خاک را قرار
وین جرم نوربخش که خورشید نام اوست
چندانکه گرد مرکز خاکی کند گذار
بادا همیشه جاه و جلال تو بر مزید
بادا مدام دولت و عمر تو پایدار
پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین
همواره باد عزم ترا یسر بر یسار
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - زمان ارکان هر دو بار باز هم روبرو شدند و از هر دو جانب شاعران قصیده‌ها سرودند قصیدهٔ معروف امیر خسرو شاید در همین مجالس قرائت شده باشد:
زهی ملک خوش چون دو سلطان یکی شد
زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد
دو چتر از دو سو سر برآورد از در
زمین زان دوابر در افشان یکی شد
پسر بادشاه و پدر نیرسلطان
کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد
ز بهر جهان داری و بادشاهی
جهان‌را دو شاه جهانبان یکی شد
یکی ناصر عهد محمود سلطان
که فرمانش در چار ارکان یکی شد
دگر شه معز جهان کیقبادی
که در ضبطش ایران و توران یکی شد
به دیو و پری گوی، ای بادکاینک
دو وارث به ملک سلیمان یکی شد
کنون روی در چین نیارند ترکان
به هندوستان چون دو خاقان یکی شد
برون شد دوئی از سر ترک وهندو
که هندوستان با خراسان یکی شد
به صد مهمانی صلا داد عالم
چوبر خوان شاهی دو مهمان یکی شد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - (حرکت ناصرالدین از لکهنو تی بنگال به سرزمین بیهار):
یافت خبر خسرو مشرق پناه
ناصر حق وارث این تخت گاه
کافسر او را پسر انباز گشت
وین شرف از وری به پسر بازگشت
راندازان جا به «اوده» بادپای
باد همی ماند زسیرش بجای
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - جواب پسر
گفت به حاجب که بشه باز پوی
خدمت من گوی و پس آنگه بگوی
با منت از بهر تمنای ملک
خام بود پختن سودای ملک
پخته‌ئی آخر ! دم خامان مزن
من زتو زادم! نه تو زادی زمن
ملک به میراث نیابد کسی
تا نزند تیغ دو بسی
نیستم آن طفل دیدی نخست
بالغ ملکم به بلاغت درست
خرد مخوانم که ز دور ز من
داد خدا دور بزرگی به من
جز تو کسی گردم این در زدی ،
سرزنش تیغ منش سر زدی
لیک توئی چون به پی این سریر
من ندهم ، گر تو توانی بگیر !
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - قلب
تا به سریر عرب آن جسم نشست
رعب عرب بر همه عالم نشست
فتنهٔ چشم آمده زان سو مدام
تیغ زبان خفته میان نیام
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - عرض صحیفهٔ طولانی نصیحت، پیش ضمیر ملهم سلطان، که نسخه‌ایست صحیح از لوح محفوظ حفظ الله تعالی عن التلویح السو
گرفتن سهل باشد، این جهان را
کلید آن جهان، باید شهان را
مکن بس بر همین کز تیغ و از رای
همه دنیا گرفتی، شسته بر جای
به همت آسمان را قلعه کن باز
به ملک خشکی و تری مکن ناز
بکن کاری همین جا تا توانی
که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی
مسلم بایدت گر پادشاهی
بباید کردن از دلها گدائی
دعا زین به نمیدانم به جایت
که از دلها حشم بخشد خدایت
مکن تیغ سیاست را چنان تیز
که چون آتش، نداند کرد پرهیز
شه آن به کاو عمل چون آب راند
که هم جان بخشد و، هم جان ستاند
کسی کاو مملکت را بد سگال است
بکش، کان خون، بی حرمت حلال است
به کار دیگران، بر شعله زن آب
خرد بیدار دار و تیغ در خواب
چو هستندت همه پائین پرستان
زبر دستی مکن بر زیر دستان
رهت چون رفت خلق از دیده در پیش
رهٔ خود را تو روب از دیدهٔ خویش
به چندین، مشعل امشب کار ره کن
ره ظلمات فردا را نگه کن
ازینجا بر چراغی گر توانی
که تا آن‌جا به تاریکی نمانی
چراغی نی که باد از وی برد نور
چراغی کان نمیرد از دم صور
مشو مغرور این مشتی خیالات
که در پیش تو می‌آید به حالات
جهان خوابیست پیش چشم بیدار
به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار
تو یک ذره غباری از زمینی
که اندر خواب خود را کوه بینی
چو بر تو دست تقدیر آورد زور
کنی روشن که جمشیدی و یامور
بخواب اندر مگر موشی شتر شد
ز پری تنش دل نیز پر شد
ز خواب خوش بر آمد شاد گشته
همی شد سو به سو پر باد گشته
بنا گاه اشتری باری برو ریخت
ز صد من یک جو آزاری برو ریخت
ته آن بار مسکین موش درماند
به مسکینی جمازه در عدم راند
خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر
اگر بر عکس ننمایند تأثیر
چو بازیچه است ملک سست بنیاد
بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد
نمیگویم که ترک خسروی کن،
رهٔ کم توشگان را پیروی کن،
تو کی این پای ره پیمای داری
که زنجیر زر اندر پای داری
تواین ره کی روی کز ناز و تمکین
زنی ده گام بر یک خشت زرین
به دل اصحاب دل را آشنا باش
درون درویش و بیرون پادشاه باش
به شاهی سهل باشد ملک را نی
به ملک بندگی رس گر توانی
نه اندک، کارها بسیار کردی
ولی بهر دل خود کارکردی
کنون کار از پی آن کن که هر بار
دهد در کار اندک، مزد بسیار
چو توقیعی که اندر پادشاهی است
خلافت نامهٔ ملک خدائی است
ستون ملک نبود پایهٔ تخت
نه چوب چتر باشد عمدهٔ بخت
بسی دیدم کمرهای کریمان
همه در یتیمش از یتیمان
جفای خلق پیش شاه گویند
جفا چون شه کند، داد از که جویند؟
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است
همه باشند بهر تاج محتاج
یکی را زانهمه روزی شود تاج
فلک هر لحظه میدوزد کلاهی
کزان تاجی نهد بر فرق شاهی
کسی را تاج زر بر سر دهد زیب
که ناید بر ضعیف از تختش آسیب
رساند از کف خود جمله را بهر
کز آن پروردهٔ راحت شود دهر
غم عالم چنان باشد به جانش
که باشد عالمی غم بهر آنش
جهانداری به از عالم ستانی
که از خورشید ناید سائبانی
رعیت چون خلل یابد ز بنیاد
کجا ماند بنای دولت آباد
رعیت مایهٔ بنیاد مال است
زمال اسباب ملک آماده حال ست
چو تیشه بشکند از راندن سخت
نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت
کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد،
ز تو آخر به یک راحت خیزد؟
نه شه را از گل دیگر سرشتند
نه نعمت زان او تنها نوشتند
چو ماهم گوهریم از یک خزانه،
چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟
کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی
برو تهمت بود نام بزرگی!
درخت ار سایه نبود بر زمینش
چرا خلقی بود سایه نشینش
بداد دست ده، تا صد شود شاد
به دست داد ماند کشور آباد
کند ابری که دایم سایه‌بانی
به از باران که باشد ناگهانی
فروخوان نامهٔ مظلوم زان پیش
که بینی رو سیه زو نامهٔ خویش
سپید است ار چه ایوان شهنشاه
سیه گردد ز دود تیرهٔ آه
عنان شاه گر بر آسمان است
دعا را دست بالاتر از آن است
ته غار اژدهای با چنان زور
شود مسکین چو در چشمش خزد مور
توان بی توانان هست چندان
که پیچد سخت دست زورمندان
پگه خیز است خورشید سمائی
که دارد عالمی زو روشنائی
چو سلطان بندگی را پیش گیرد
خدا آن بندگی زو درپذیرد
وگر شد رسم شاهان جام گلگون
به اندازه نه از اندازه بیرون
مبین یک جرعه در طاس شرابی
که طوفان است از بهر خرابی
سرود و لهو هم باید به مقدار
که چون بسیار شد، عکس آورد بار
نشاید تا بدان حد نغمه و نای
که پای تخت هم بر خیزد از جای
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۵ - خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن
بسی دیدم درین گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
اگر خورشید این ساعت بلند است
زمان دیگر از پستی نژند است
مکن تکیه به صد رو مسند و تخت
خس است این جمله چون بادی وزو سخت
ز تاراج سپهر دون بیندیش
که صد شه را کند یک لحظه درویش
علمهای جهان بر عکس هم هست
که بر ملکی گدائی را دهد دست
کنون از سینه بیرون ریزم این جوش
که روشن شد هم از دیده هم از گوش
که چون شه را به شخص ناز پرورد
رسید از تند باد آسمان گرد
تغیر یافت ره اندر مزاجش
نشستند اهل دانش در علاجش
به تب لرزه شده خور زان تب نرم
که آن خورشید را اندام شد گرم
چنانش در جگر ره یافت آزار
کز آزارش جگر گوشه شد افگار
خضر خان کو نهالی بود زان باغ
چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ
به رسم نذر گفت ار به شود شاه
پیاده در زیارتها کنم راه
ز نذرش لختی از شه رفت سستی
پدید آمد نشان تندرستی
روان گشت آن مهین سر بلندان
پیاده سوی «هتنا پور» خندان
چو او پای بلورین سود بر خاک
ستاره خواست زیر افتد ز افلاک
ملوک از باد بر خاک اوفتادند
به همراهی در آن ره رو نهادند
همه گلها به پای سرو خفتند
طریق مصلحت راباز گفتند
به غلطیدند پیش راهوارش
که تا کردند بر مرکب سوارش
روان شد سوی «هتناپور» پویان
به صد خواهش حیات شاه جویان
که چون عزم زیارت کرد چون تیر
نشد بهر زیارت جانب پیر
نرفت آن سو گهٔ باز آمدن نیز
که پوشید آسمانش چشم تمیز
چو بر رویش قضا می‌خواست گردی
نبردش در پناه نیک مردی
مخالف کاو محل میخواست خالی
چو خالی دید کرد آفت سگالی
به فتنه راست کرد اندیشهٔ خویش
به حضرت رفت بی اندیشه در پیش
برون داد آن چنان راز نهان را
که باور شد دل شاه جهان را
الپخان را گوزنی ساخت با شیر
زد اول نیش وانگه راند شمشیر
چو از کار الپخان سینه پرداخت
سبک تدبیر کار خضر خان ساخت
ستد فرمانی از فرماندهٔ دهر
چو ماری هر خطش دیباچهٔ زهر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۳ - ذکر عمارتی که بدار الخلاقه شد بلند و آغاز آن ز جامع دین بست کردگار
چو بنشست بر تخت قطب زمانه
که چون قطب بادش بقا جاودانه
هوس خاستش کاز پی ملک داری
بکار بناها کند استواری
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه
نهاده لقب حصن دارالخلافه
چو نیت چنان داشت در دل نهانی
که رایت برآرد به کشور ستانی
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل
ز نور نیت کرد یک طرف حایل
به فرمود کاول برارند جامع
که بامش برآید به خورشید لامع
به طاعت چو سر پیش محراب شاید
به محرابی از کافران سر رباید
بهر دار کفری ز محراب و منبر
کند سرکشان را نگونسار و بی سر
رسیدند بنیاد کاران دانا
به «پل بر رخ باد بستن» توانا
پیامی مهیا شد اسباب چندان
که ناید در اندیشهٔ هوشمندان
به تعجیل کردند اندک اساسی
که باشد اساسش عمل را قیاسی
چو محراب بیت الخلافه برآمد
درآمد خلیفه چو جمعه درآمد
در روز آدینه را کرد گلشن
ز نور تعبد چو خورشید روشن
ز ایثار گنج پیاپی سراسر
گل زرد را کرد کبریت احمر
مصمم شدش عزم کشور گشائی
که کوشد در اظهار امر خدائی
من این ماجرا در سپهر نخستین
همه گفته‌ام جنبش شاه و تمکین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۰۱
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵ - ارباب زمستان
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم و گفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
اگر معمار جاه او نباشد
بنای مملکت ویران نماید
جهان را از امانی دل بگیرد
به قدر همت ار احسان نماید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ
بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید
هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب
ویحک همه از حکم قضای ازل آید
روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی
ترسی که در اسباب وزارت خلل آید
گفته‌ست سنایی که ترا با همه تعظیم
ای بس که به دیوان وزارت بدل آید