عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۸ - نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن
چون که تعویق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولی تری کت کار نیست
نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
ترکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخترویی که ندارد هیچ پشت
بهرهجویی را درون خویش کشت
پاک میبازد نباشد مزدجو
آن چنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیاش بیعلتی
میسپارد باز بیعلت فتی
که فتوت دادن بیعلت است
پاکبازی خارج هر ملت است
زان که ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی میکنند
نی در سود و زیانی میزنند
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولی تری کت کار نیست
نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
ترکتاز و تنگداز و بیحیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخترویی که ندارد هیچ پشت
بهرهجویی را درون خویش کشت
پاک میبازد نباشد مزدجو
آن چنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیاش بیعلتی
میسپارد باز بیعلت فتی
که فتوت دادن بیعلت است
پاکبازی خارج هر ملت است
زان که ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی میکنند
نی در سود و زیانی میزنند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۲ - جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن
بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس؟
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آسمانها سجده کردند از شگفت
آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل
ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا؟
من به بادی نامدم همچون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب
عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبلهبی آن نور شد کفر و صنم
هست اباحت کز هوا آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بیاندازه تافت
مظهر عزاست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق
سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟
هم تو سوزی هم سرت ای گندهپوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟
کی شود خورشید از پف منطمس؟
حکم بر ظاهر اگر هم میکنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی؟
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هر که بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند؟
شب روان و همرهان مه به تگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ؟
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گندهپیر؟
جان شرع و جان تقوی عارف است
معرفت محصول زهد سالف است
زهد اندر کاشتن کوشیدن است
معرفت آن کشت را روییدن است
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نبات است و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست
شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بندهی مغز نغزش دایماست
چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود؟
گر تورا چشمیست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه میماند دگر؟
ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان
تف به رویش باز گردد بیشکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تف برو بارد ز رب
همچو تبت بر روان بولهب
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبلخوار
آسمانها بندهٔ ماه ویاند
شرق و مغرب جمله نان خواه ویاند
زان که لولاک است بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او
گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک
گر نبودی او نیابیدی بحار
هیبت و ماهی و در شاهوار
گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین
رزقها هم رزقخواران ویاند
میوهها لبخشک باران ویاند
هین که معکوس است در امر این گره
صدقهبخش خویش را صدقه بده
از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی راده زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی جفت آن مقبولروح
چون عیال کافر اندر عقد نوح
گر نبودی نسبت تو زین سرا
پارهپاره کردمی این دم تورا
دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص
لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخییی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی
روز روشن از کجا آمد عسس؟
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آسمانها سجده کردند از شگفت
آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل
ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا؟
من به بادی نامدم همچون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب
عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبلهبی آن نور شد کفر و صنم
هست اباحت کز هوا آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بیاندازه تافت
مظهر عزاست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق
سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟
هم تو سوزی هم سرت ای گندهپوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟
کی شود خورشید از پف منطمس؟
حکم بر ظاهر اگر هم میکنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی؟
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هر که بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند؟
شب روان و همرهان مه به تگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ؟
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گندهپیر؟
جان شرع و جان تقوی عارف است
معرفت محصول زهد سالف است
زهد اندر کاشتن کوشیدن است
معرفت آن کشت را روییدن است
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نبات است و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست
شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بندهی مغز نغزش دایماست
چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود؟
گر تورا چشمیست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه میماند دگر؟
ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان
تف به رویش باز گردد بیشکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تف برو بارد ز رب
همچو تبت بر روان بولهب
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبلخوار
آسمانها بندهٔ ماه ویاند
شرق و مغرب جمله نان خواه ویاند
زان که لولاک است بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او
گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک
گر نبودی او نیابیدی بحار
هیبت و ماهی و در شاهوار
گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین
رزقها هم رزقخواران ویاند
میوهها لبخشک باران ویاند
هین که معکوس است در امر این گره
صدقهبخش خویش را صدقه بده
از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی راده زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی جفت آن مقبولروح
چون عیال کافر اندر عقد نوح
گر نبودی نسبت تو زین سرا
پارهپاره کردمی این دم تورا
دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص
لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخییی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه
اندرین بود او که شیخ نامدار
زود پیش افتاد بر شیری سوار
شیر غران هیزمش را میکشید
بر سر هیزم نشسته آن سعید
تازیانهش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف
تو یقین میدان که هر شیخی که هست
هم سواری میکند بر شیر مست
گرچه آن محسوس و این مجسوس نیست
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست
صد هزاران شیر زیر را نشان
پیش دیدهی غیبدان هیزمکشان
لیک یک یک را خدا محسوس کرد
تا که بیند نیز او که نیست مرد
دیدش از دور و بخندید آن خدیو
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو
از ضمیر او بدانست آن جلیل
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
آنچه در ره رفت بر وی تا کنون
بعد از آن در مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوشسراینده دهن
کان تحمل از هوای نفس نیست
آن خیال نفس توست آن جا مایست
گرنه صبرم میکشیدی بار زن
کی کشیدی شیر نر بیگار من؟
اشتران بختی ایم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق
من نیم در امر و فرمان نیم خام
تا بیندیشم من از تشنیع عام
عام ما و خاص ما فرمان اوست
جان ما بر رو دوان جویان اوست
فردی ما جفتی ما نز هواست
جان ما چون مهره در دست خداست
ناز آن ابله کشیم و صد چو او
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمهی ما تا کجاست؟
تا کجا؟ آن جا که جا را راه نیست
جز سنا برق مه الله نیست
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
بهر تو ار پست کردم گفت و گو
تا بسازی با رفیق زشتخو
تا کشی خندان و خوش بار حرج
از پی الصبر مفتاح الفرج
چون بسازی با خسی این خسان
گردی اندر نور سنتها رسان
کانبیا رنج خسان بس دیدهاند
از چنین ماران بسی پیچیدهاند
چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت تجلی و ظهور
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وان شه بیمثل را ضدی نبود
زود پیش افتاد بر شیری سوار
شیر غران هیزمش را میکشید
بر سر هیزم نشسته آن سعید
تازیانهش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف
تو یقین میدان که هر شیخی که هست
هم سواری میکند بر شیر مست
گرچه آن محسوس و این مجسوس نیست
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست
صد هزاران شیر زیر را نشان
پیش دیدهی غیبدان هیزمکشان
لیک یک یک را خدا محسوس کرد
تا که بیند نیز او که نیست مرد
دیدش از دور و بخندید آن خدیو
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو
از ضمیر او بدانست آن جلیل
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
آنچه در ره رفت بر وی تا کنون
بعد از آن در مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوشسراینده دهن
کان تحمل از هوای نفس نیست
آن خیال نفس توست آن جا مایست
گرنه صبرم میکشیدی بار زن
کی کشیدی شیر نر بیگار من؟
اشتران بختی ایم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق
من نیم در امر و فرمان نیم خام
تا بیندیشم من از تشنیع عام
عام ما و خاص ما فرمان اوست
جان ما بر رو دوان جویان اوست
فردی ما جفتی ما نز هواست
جان ما چون مهره در دست خداست
ناز آن ابله کشیم و صد چو او
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمهی ما تا کجاست؟
تا کجا؟ آن جا که جا را راه نیست
جز سنا برق مه الله نیست
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
بهر تو ار پست کردم گفت و گو
تا بسازی با رفیق زشتخو
تا کشی خندان و خوش بار حرج
از پی الصبر مفتاح الفرج
چون بسازی با خسی این خسان
گردی اندر نور سنتها رسان
کانبیا رنج خسان بس دیدهاند
از چنین ماران بسی پیچیدهاند
چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت تجلی و ظهور
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وان شه بیمثل را ضدی نبود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۵ - حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة
پس خلیفه ساخت صاحبسینهیی
تا بود شاهیش را آیینهیی
بس صفای بیحدودش داد او
وان گه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت رفت
همچنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد
همچنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش
پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر
دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق
سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی میفزود
آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق؟
همچنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا
هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحهیی که جانشان را در ربود
هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمهیی را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
چون که حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جبهی شگرف
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
تو دو قله نیستی یک قلهیی
غافل از قصهی عذاب ظلهیی
امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقی اش از دفتر تفسیر خوان
چون عصا را مار کرد آن چستدست
گر تورا عقلیست آن نکته بس است
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست
زین همی گوید نگارندهی فکر
که بکن ای بنده امعان نظر
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی
او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود
هین سخن خا نوبت لب خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است
چیست امعان؟ چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان
آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
در بیان آن که بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود
تا بود شاهیش را آیینهیی
بس صفای بیحدودش داد او
وان گه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت رفت
همچنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد
همچنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش
پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر
دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق
سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی میفزود
آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق؟
همچنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا
هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحهیی که جانشان را در ربود
هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمهیی را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
چون که حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جبهی شگرف
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
تو دو قله نیستی یک قلهیی
غافل از قصهی عذاب ظلهیی
امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقی اش از دفتر تفسیر خوان
چون عصا را مار کرد آن چستدست
گر تورا عقلیست آن نکته بس است
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست
زین همی گوید نگارندهی فکر
که بکن ای بنده امعان نظر
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی
او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود
هین سخن خا نوبت لب خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است
چیست امعان؟ چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان
آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
در بیان آن که بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۶ - معجزهٔ هود علیهالسلام در تخلص مؤمنان امت به وقت نزول باد
مؤمنان از دست باد ضایره
جمله بنشستند اندر دایره
باد طوفان بود و کشتی لطف هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او
پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرص خویش بر صفها زند
قصد شه آن نه که خلق ایمن شوند
قصدش آن که ملک گردد پایبند
آن خرآسی میدود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه که آبی برکشد
یاکه کنجد را بدان روغن کند
گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت
لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع
همچنان هر کاسبی اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی
حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت
حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین
این همه ترسندهاند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
که قریب است او اگر محسوس نیست
هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی
آن حسی که حق بر آن حس مظهراست
نیست حس این جهان آن دیگراست
حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر
آن که تن را مظهر هر روح کرد
وان که کشتی را براق نوح کرد
گر بخواهد عین کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل
گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزها بین در همه اجزای خویش
چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونهگون
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشتراست
زان که آن دم بانگ اشتر میشنید
کور را گوش است آیینه نه دید
باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهیی پر طنگ بود؟
این نبود و او نبود و آن نبود
آن که او ترس آفرید اینها نمود
ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد ای حزین
آن حکیمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردهست او این درس را
هیچ وهمی بیحقیقت کی بود؟
هیچ قلبی بیصحیحی کی رود؟
کی دروغی قیمت آرد بی ز راست؟
در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید آن روان کرد او دروغ
ای دروغی که ز صدقت این نواست؟
شکر نعمت گو مکن انکار راست
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او
بل ز کشتی هاش کان پند دل است
گویم از کل جزو در کل داخل است
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربتمکی
نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مینجنبد در رکون
عضو حر شاخ تر و تازه بود
میکشی هر سو کشیده میشود
گر سبد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سویی که امرش میکشد
پس بخوان قاموا کسالی از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی
آتشین است این نشان کوته کنم
بر فقیر و گنج و احوالش زنم
آتشی دیدی که سوزد هر نهال؟
آتش جان بین کزو سوزد خیال
نه خیال و نه حقیقت را امان
زین چنین آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شیر آمد و هر روبه او
کل شیء هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ایست
هست او در بسم و هم در بسم نیست
همچنین جملهٔ حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات
او صلهست و بی و سین زو وصل یافت
وصل بی و سین الف را بر نتافت
چون که حرفی برنتابد این وصال
واجب آید که کنم کوته مقال
چون یکی حرفی فراق سین و بیست
خامشی این جا مهمترواجبی ست
چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همیگویند الف
ما رمیت اذ رمیت بی وی است
همچنین قال الله از صمتش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل
چون که شد فانی کند دفع علل
گر شود بیشه قلم دریا مداد
مثنوی را نیست پایانی امید
چارچوب خشتزن تا خاک هست
میدهد تقطیع شعرش نیز دست
چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند
چون نماند بیشه و سر در کشد
بیشهها از عین دریا سر کشد
بهر این گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج
باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودکراست به
تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با یم عقل آشنا
عقل از آن بازی همییابد صبی
گرچه با عقل است در ظاهر ابی
کودک دیوانه بازی کی کند؟
جزو باید تا که کل را فی کند
جمله بنشستند اندر دایره
باد طوفان بود و کشتی لطف هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او
پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرص خویش بر صفها زند
قصد شه آن نه که خلق ایمن شوند
قصدش آن که ملک گردد پایبند
آن خرآسی میدود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه که آبی برکشد
یاکه کنجد را بدان روغن کند
گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت
لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع
همچنان هر کاسبی اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی
حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت
حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین
این همه ترسندهاند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
که قریب است او اگر محسوس نیست
هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی
آن حسی که حق بر آن حس مظهراست
نیست حس این جهان آن دیگراست
حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر
آن که تن را مظهر هر روح کرد
وان که کشتی را براق نوح کرد
گر بخواهد عین کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل
گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزها بین در همه اجزای خویش
چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونهگون
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشتراست
زان که آن دم بانگ اشتر میشنید
کور را گوش است آیینه نه دید
باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهیی پر طنگ بود؟
این نبود و او نبود و آن نبود
آن که او ترس آفرید اینها نمود
ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد ای حزین
آن حکیمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردهست او این درس را
هیچ وهمی بیحقیقت کی بود؟
هیچ قلبی بیصحیحی کی رود؟
کی دروغی قیمت آرد بی ز راست؟
در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید آن روان کرد او دروغ
ای دروغی که ز صدقت این نواست؟
شکر نعمت گو مکن انکار راست
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او
بل ز کشتی هاش کان پند دل است
گویم از کل جزو در کل داخل است
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربتمکی
نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مینجنبد در رکون
عضو حر شاخ تر و تازه بود
میکشی هر سو کشیده میشود
گر سبد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سویی که امرش میکشد
پس بخوان قاموا کسالی از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی
آتشین است این نشان کوته کنم
بر فقیر و گنج و احوالش زنم
آتشی دیدی که سوزد هر نهال؟
آتش جان بین کزو سوزد خیال
نه خیال و نه حقیقت را امان
زین چنین آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شیر آمد و هر روبه او
کل شیء هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ایست
هست او در بسم و هم در بسم نیست
همچنین جملهٔ حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات
او صلهست و بی و سین زو وصل یافت
وصل بی و سین الف را بر نتافت
چون که حرفی برنتابد این وصال
واجب آید که کنم کوته مقال
چون یکی حرفی فراق سین و بیست
خامشی این جا مهمترواجبی ست
چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همیگویند الف
ما رمیت اذ رمیت بی وی است
همچنین قال الله از صمتش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل
چون که شد فانی کند دفع علل
گر شود بیشه قلم دریا مداد
مثنوی را نیست پایانی امید
چارچوب خشتزن تا خاک هست
میدهد تقطیع شعرش نیز دست
چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند
چون نماند بیشه و سر در کشد
بیشهها از عین دریا سر کشد
بهر این گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج
باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودکراست به
تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با یم عقل آشنا
عقل از آن بازی همییابد صبی
گرچه با عقل است در ظاهر ابی
کودک دیوانه بازی کی کند؟
جزو باید تا که کل را فی کند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه؟
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسییی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زان که جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر گزدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهی فوز ساخت
علم تیراندازی اش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتراصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز؟
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زان که طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آن جا شاه بود
مسخرهی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشترنبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدهست
رای او گشت و پشیمانش شدهست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که میرنجاندش
از چه گیرد آن که میخنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکم تهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینهست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بیاوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلییی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحرییی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشنتراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهیی انگیختهست
سفلی و علوی به هم آمیختهست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردهست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مسخرهی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشترنبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدهست
رای او گشت و پشیمانش شدهست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که میرنجاندش
از چه گیرد آن که میخنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکم تهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینهست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بیاوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلییی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحرییی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشنتراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهیی انگیختهست
سفلی و علوی به هم آمیختهست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردهست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی
صوفییی را گفت خواجهی سیم پاش
ای قدمهای تورا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم؟
گفت دی نیم درم راضیترم
زان که امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطای نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست تواست
که قفا و سیلیاش مست تواست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
درمدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور کان جا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزهزار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکی ام تو آبییی
لیک شاه رحمت و وهابی یی
آنچنان کن از عطا و از قسم
که گه و بیگه به خدمت میرسم
بر لب جو من به جان میخوانمت
مینبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زان که ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا تورا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهی دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهی دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
میکشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان میچشد
گر نبودی جذب موش گندهمغز
عیشها کردی درون آب چغز
باقیاش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر تورا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردهست فهم
امتناع پیل از سیران به بیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتییی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صولافزای او
چون که کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسبه گشتی گامزن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود؟
نه که یعقوب نبی آن پاک خو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
میفروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمیگوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آنچنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریف هاست
چشم بندش یفعلالله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گویییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل میکند
در عقالش جان معقل میکند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلایش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بینشان؟
زان بیابان این عمارتها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
میرسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاه است آن زین سو روان
وان از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته میرویم
مینبینی قاصد جای نویم
بهر حالی مینگیری راس مال
بلکه از بهر غرضها در مآل
پس مسافر این بود ای رهپرست
که مسیر و روش در مستقبل است
همچنان از پردهٔ دل بیکلال
دم به دم در میرسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرسند
در پی هم سوی دل چون میرسند؟
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهی دل شتابان از ظما
جرهها پر میکنند و میروند
دایما پیدا و پنهان میشوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما که ییم این را؟ بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر برآرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان توست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود کالله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را میخورند
هفت خوشهی خشک زشت ناپسند
سنبلات تازهاش را میچرند
قحط از مصرش برآمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وارهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چون که بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بیدل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان؟
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمردهام
کز بهشت وصل گندم خوردهام
چون بدیدم لطف و اکرام تورا
وان سلام سلم و پیغام تورا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشمهای پر خمار توست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها میرسد
چشم بد را چشم نیکو میکند
چشم شه بر چشم باز دل زده ست
چشم بازش سخت با همت شده ست
تا ز بس همت که یابید از نظر
مینگیرد باز شه جز شیر نر
شیرچه؟ کان شاهباز معنوی
هم شکار توست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعرههای لا احب الآفلین
باز دل را که پی تو میپرید
از عطای بیحدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حسها کند آن حس شهی
ای قدمهای تورا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم؟
گفت دی نیم درم راضیترم
زان که امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطای نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست تواست
که قفا و سیلیاش مست تواست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
درمدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور کان جا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزهزار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکی ام تو آبییی
لیک شاه رحمت و وهابی یی
آنچنان کن از عطا و از قسم
که گه و بیگه به خدمت میرسم
بر لب جو من به جان میخوانمت
مینبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زان که ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا تورا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهی دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهی دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
میکشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان میچشد
گر نبودی جذب موش گندهمغز
عیشها کردی درون آب چغز
باقیاش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر تورا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردهست فهم
امتناع پیل از سیران به بیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتییی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صولافزای او
چون که کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسبه گشتی گامزن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود؟
نه که یعقوب نبی آن پاک خو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
میفروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمیگوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آنچنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریف هاست
چشم بندش یفعلالله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گویییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل میکند
در عقالش جان معقل میکند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلایش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بینشان؟
زان بیابان این عمارتها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
میرسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاه است آن زین سو روان
وان از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته میرویم
مینبینی قاصد جای نویم
بهر حالی مینگیری راس مال
بلکه از بهر غرضها در مآل
پس مسافر این بود ای رهپرست
که مسیر و روش در مستقبل است
همچنان از پردهٔ دل بیکلال
دم به دم در میرسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرسند
در پی هم سوی دل چون میرسند؟
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهی دل شتابان از ظما
جرهها پر میکنند و میروند
دایما پیدا و پنهان میشوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما که ییم این را؟ بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر برآرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان توست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود کالله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را میخورند
هفت خوشهی خشک زشت ناپسند
سنبلات تازهاش را میچرند
قحط از مصرش برآمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وارهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چون که بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بیدل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان؟
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمردهام
کز بهشت وصل گندم خوردهام
چون بدیدم لطف و اکرام تورا
وان سلام سلم و پیغام تورا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشمهای پر خمار توست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها میرسد
چشم بد را چشم نیکو میکند
چشم شه بر چشم باز دل زده ست
چشم بازش سخت با همت شده ست
تا ز بس همت که یابید از نظر
مینگیرد باز شه جز شیر نر
شیرچه؟ کان شاهباز معنوی
هم شکار توست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعرههای لا احب الآفلین
باز دل را که پی تو میپرید
از عطای بیحدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حسها کند آن حس شهی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن میچرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب
گاو آبی گوهر از بحر آورد
بنهد اندر مرج و گردش میچرد
در شعاع نور گوهر گاو آب
میچرد از سنبل و سوسن شتاب
زان فکندهی گاو آبی عنبراست
که غذایش نرگس و نیلوفراست
هرکه باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال؟
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانهٔ او پر عسل؟
میچرد در نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجری بر در نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزهگاه
پس گریزد مرد تاجر بر درخت
گاوجویان مرد را با شاخ سخت
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را در شاخ درج
چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آن جا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق در شاهوار
پس ز طین بگریزد او ابلیسوار
کان بلیس از متن طین کور و کراست
گاو کی داند که در گل گوهراست؟
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم این محیض
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال
اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن
تاجرش داند ولیکن گاو نی
اهل دل دانند و هر گلکاونی
هر گلی کندر دل او گوهریست
گوهرش غماز طین دیگریست
وان گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گلهای پر در بر نتافت
این سخن پایان ندارد موش ما
هست بر لبهای جو بر گوش ما
بنهد اندر مرج و گردش میچرد
در شعاع نور گوهر گاو آب
میچرد از سنبل و سوسن شتاب
زان فکندهی گاو آبی عنبراست
که غذایش نرگس و نیلوفراست
هرکه باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال؟
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانهٔ او پر عسل؟
میچرد در نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجری بر در نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزهگاه
پس گریزد مرد تاجر بر درخت
گاوجویان مرد را با شاخ سخت
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را در شاخ درج
چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آن جا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق در شاهوار
پس ز طین بگریزد او ابلیسوار
کان بلیس از متن طین کور و کراست
گاو کی داند که در گل گوهراست؟
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم این محیض
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال
اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن
تاجرش داند ولیکن گاو نی
اهل دل دانند و هر گلکاونی
هر گلی کندر دل او گوهریست
گوهرش غماز طین دیگریست
وان گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گلهای پر در بر نتافت
این سخن پایان ندارد موش ما
هست بر لبهای جو بر گوش ما
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۱ - رجوع کردن به قصهٔ طلب کردن آن موش آن چغز را لبلب جو و کشیدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او
آن سرشتهی عشق رشته میکشد
بر امید وصل چغز با رشد
میتند بر رشتهٔ دل دم به دم
که سر رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رویی نمود
خود غراب البین آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم
خلق میگفتند زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید؟
چون شد اندر آب و چونش در ربود؟
چغز آبی کی شکار زاغ بود؟
چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بیآبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورتپرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانهی گندمی
میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه جو
مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی
مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابع است
مور را بین که به جنسش راجع است
تو مگو گندم چرا شد سوی جو؟
چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر
دانه هرگز کی رود بی دانهبر؟
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفصها مختلف یک جنس فرخ
این قفص پیدا و آن فرخش نهان
بیقفص کش کی قفص باشد روان؟
ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبتبین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید
نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن
آفت مرغ است چشم کامبین
مخلص مرغ است عقل دامبین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت
وحی غایببین بدین سو زان شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت
سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک
عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلیحصار
مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
بر امید وصل چغز با رشد
میتند بر رشتهٔ دل دم به دم
که سر رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رویی نمود
خود غراب البین آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم
خلق میگفتند زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید؟
چون شد اندر آب و چونش در ربود؟
چغز آبی کی شکار زاغ بود؟
چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بیآبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورتپرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانهی گندمی
میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه جو
مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی
مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابع است
مور را بین که به جنسش راجع است
تو مگو گندم چرا شد سوی جو؟
چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر
دانه هرگز کی رود بی دانهبر؟
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفصها مختلف یک جنس فرخ
این قفص پیدا و آن فرخش نهان
بیقفص کش کی قفص باشد روان؟
ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبتبین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید
نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن
آفت مرغ است چشم کامبین
مخلص مرغ است عقل دامبین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت
وحی غایببین بدین سو زان شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت
سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک
عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلیحصار
مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۲ - قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیت و همدلی او با ایشان
بود عبدالغوث همجنس پری
چون پری نه سال در پنهانپری
شد زنش را نسل از شوی دگر
وان یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرو را گرگ زد یا رهزنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدهست
بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان
چون بهشتی جنس جنت آمدهست
هم ز جنسیت شود یزدان پرست
نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لا ابالی آورد
زان که جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او
همحدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چون که آورد او قدوم
در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده
آن چنان که خلق آواز نجوم
میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد
چیست جنسیت؟ یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را؟ نظر
بیخبر را کی کشاند با خبر؟
چون که اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان میدهد
چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری
چون نهد در تو صفات جبرئیل
همچو فرخی بر هواجویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری
صد پرت گر هست بر آخر پری
از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موشخوار
طعمهجوی و خاین و ظلمتپرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر
در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون
لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد
پر همان و سر همان هیکل همان
موسییی بر عرش و فرعونی مهان
در پی خو باش و با خوشخو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبالناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او همسیرت جان میشود
سرمهٔ چشم عزیزان میشود
ای بسا در گور خفته خاکوار
به ز صد احیا به نفع و انتشار
سایه برده او و خاکش سایهمند
صد هزاران زنده در سایهی ویاند
چون پری نه سال در پنهانپری
شد زنش را نسل از شوی دگر
وان یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرو را گرگ زد یا رهزنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدهست
بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان
چون بهشتی جنس جنت آمدهست
هم ز جنسیت شود یزدان پرست
نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لا ابالی آورد
زان که جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او
همحدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چون که آورد او قدوم
در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده
آن چنان که خلق آواز نجوم
میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد
چیست جنسیت؟ یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را؟ نظر
بیخبر را کی کشاند با خبر؟
چون که اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان میدهد
چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری
چون نهد در تو صفات جبرئیل
همچو فرخی بر هواجویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری
صد پرت گر هست بر آخر پری
از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موشخوار
طعمهجوی و خاین و ظلمتپرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر
در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون
لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد
پر همان و سر همان هیکل همان
موسییی بر عرش و فرعونی مهان
در پی خو باش و با خوشخو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبالناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او همسیرت جان میشود
سرمهٔ چشم عزیزان میشود
ای بسا در گور خفته خاکوار
به ز صد احیا به نفع و انتشار
سایه برده او و خاکش سایهمند
صد هزاران زنده در سایهی ویاند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۶ - باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذین کفروا بربهم یعدلون
چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمهپذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعدهاش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن توست زر او نافرید
نان از آن توست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیاش
کز سخاوت میفزودی شادیاش
من مرو را قبلهی خود ساختم
قبلهساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل میکارید اندر آب و طین؟
چون همیکرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را میگسترید
ز اختران میساخت او مصباحها
وز طبایع قفل با مفتاحها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی مینماید عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بیمنجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیببین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچه در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کی فلان
در تک چاه است آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالبتری سر برکنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی میکشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حق است
کز صفات قهر آن جا مشتق است
وآن گنه در وی ز جنس جرم توست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که تورا او صفحهٔ آیینه بود
چون که قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
میزند بر آب استارهی سنی
خاک تو بر عکس اختر میزنی
کین ستارهی نحس در آب آمده ست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چون که پنداری ز شبهی اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهی نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلکه باید دل سوی بیسوی بست
نحس این سو عکس نحس بیسو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مرده ریگ
عکس آخر چند پاید در نظر؟
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو درآمیزد چو جان
آن چنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو میدهد
هر ملک را قوت جان او میدهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند؟
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهی چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآة آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نوی ست
ماه آن ماه است آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آب مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دان که بر چرخ معانی مستویست
خوبرویان آینهی خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال؟
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرمدار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتهست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شب پر مخوان
آن که او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنی ست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود؟
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچه در جو دید کی باشد خیال؟
چون که شد از دیدنش پر صد جوال؟
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جاءهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بده ست
دیدن او دیدن خالق شده ست
خدمت او خدمت حق کردن است
روز دیدن دیدن این روزن است
خاصه این روزن درخشان از خود است
نی ودیعهی آفتاب و فرقد است
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخپوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه میروید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچه روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهی این سبد خوش مینشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا میگوی اش؟ محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق؟
شد فنا هستش مخوان ای چشم شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ؟
پیش این خورشید کی تابد هلال؟
با چنان رستم چه باشد زور زال؟
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین
فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خفت
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمهپذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعدهاش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن توست زر او نافرید
نان از آن توست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیاش
کز سخاوت میفزودی شادیاش
من مرو را قبلهی خود ساختم
قبلهساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل میکارید اندر آب و طین؟
چون همیکرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را میگسترید
ز اختران میساخت او مصباحها
وز طبایع قفل با مفتاحها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی مینماید عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بیمنجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیببین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچه در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کی فلان
در تک چاه است آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالبتری سر برکنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی میکشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حق است
کز صفات قهر آن جا مشتق است
وآن گنه در وی ز جنس جرم توست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که تورا او صفحهٔ آیینه بود
چون که قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
میزند بر آب استارهی سنی
خاک تو بر عکس اختر میزنی
کین ستارهی نحس در آب آمده ست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چون که پنداری ز شبهی اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهی نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلکه باید دل سوی بیسوی بست
نحس این سو عکس نحس بیسو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مرده ریگ
عکس آخر چند پاید در نظر؟
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو درآمیزد چو جان
آن چنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو میدهد
هر ملک را قوت جان او میدهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند؟
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهی چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآة آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نوی ست
ماه آن ماه است آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آب مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دان که بر چرخ معانی مستویست
خوبرویان آینهی خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال؟
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرمدار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتهست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شب پر مخوان
آن که او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنی ست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود؟
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچه در جو دید کی باشد خیال؟
چون که شد از دیدنش پر صد جوال؟
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جاءهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بده ست
دیدن او دیدن خالق شده ست
خدمت او خدمت حق کردن است
روز دیدن دیدن این روزن است
خاصه این روزن درخشان از خود است
نی ودیعهی آفتاب و فرقد است
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخپوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه میروید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچه روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهی این سبد خوش مینشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا میگوی اش؟ محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق؟
شد فنا هستش مخوان ای چشم شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ؟
پیش این خورشید کی تابد هلال؟
با چنان رستم چه باشد زور زال؟
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین
فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خفت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۷ - مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکانهای این شهر و اگر بیتدارک همچنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکانها را از هم جدا دانستهام
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم
او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان
گر نبودی احول و اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر
پس زدی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمر علی
این ازین جا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا
چون شنید او هم عمر نان درکشید
پس فرستادت به دکان بعید
کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله میکند
هین عمر آمد که تا بر نان زند
چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازین جا بیحواله و بیزحیر
احول دو بین چو بیبر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش
اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر میگرد چو نبوی علی
هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر
ور دو چشم حق شناس آمد تورا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا
وا رهیدی از حوالهی جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا
اندرین جوغنچه دیدی یا شجر
همچو هر جو تو خیالش ظن مبر
که تورا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوهفروش
چشم ازین آب از حول حر میشود
عکس میبیند سبد پر میشود
پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چوب این خران را تو مران
بر یکی خر بار لعل و گوهراست
بر یکی خر بار سنگ و مرمراست
بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان
آب خضراست این نه آب دام و دد
هر چه اندر وی نماید حق بود
زین تک جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم همحدیث و همرهم
اندرین جو آنچه بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست
از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه روی را
این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم
او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان
گر نبودی احول و اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر
پس زدی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمر علی
این ازین جا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا
چون شنید او هم عمر نان درکشید
پس فرستادت به دکان بعید
کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله میکند
هین عمر آمد که تا بر نان زند
چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازین جا بیحواله و بیزحیر
احول دو بین چو بیبر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش
اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر میگرد چو نبوی علی
هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر
ور دو چشم حق شناس آمد تورا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا
وا رهیدی از حوالهی جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا
اندرین جوغنچه دیدی یا شجر
همچو هر جو تو خیالش ظن مبر
که تورا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوهفروش
چشم ازین آب از حول حر میشود
عکس میبیند سبد پر میشود
پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چوب این خران را تو مران
بر یکی خر بار لعل و گوهراست
بر یکی خر بار سنگ و مرمراست
بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان
آب خضراست این نه آب دام و دد
هر چه اندر وی نماید حق بود
زین تک جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم همحدیث و همرهم
اندرین جو آنچه بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست
از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه روی را
این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۸ - توزیع کردن پایمرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره
واقعهی آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد به گور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهیی
که کند مهمانی فرخندهیی
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچه دادم من تورا؟
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام فن
بر کریمی کردهیی ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم؟
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر تورا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردکانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تورا
ای فلک سجده کنان کوی تورا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد موتمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانی یی
بر فراز چرخ مه روحانی یی
آن چنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیات
کردی آنچه کور گردد شانیات
دانم آن جا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف؟
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من؟
تو کجایی تا مرا خندان کنی؟
لطف و احسان چون خداوندان کنی؟
تو کجایی تا بری در مخزنم؟
تا کنی از وام و فاقه ایمنم؟
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین؟
چون بگنجد آسمانی در زمین؟
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهی سایهٔ سایهی دل است
جسم کی اندر خور پایهی دل است؟
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو؟
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما؟
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آن که کردی عقلها را بیقرار؟
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو؟
کو؟ همانجا که صفات رحمت است
قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو؟ همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو؟ همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو؟ همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتییی
باد جویی بهر کشت و کشتییی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق؟
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست
جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب؟
اختران هستند کو آن آفتاب؟
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز؟
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد؟
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی؟
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدان که در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد به گور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهیی
که کند مهمانی فرخندهیی
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچه دادم من تورا؟
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام فن
بر کریمی کردهیی ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم؟
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر تورا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردکانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تورا
ای فلک سجده کنان کوی تورا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد موتمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانی یی
بر فراز چرخ مه روحانی یی
آن چنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیات
کردی آنچه کور گردد شانیات
دانم آن جا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف؟
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من؟
تو کجایی تا مرا خندان کنی؟
لطف و احسان چون خداوندان کنی؟
تو کجایی تا بری در مخزنم؟
تا کنی از وام و فاقه ایمنم؟
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین؟
چون بگنجد آسمانی در زمین؟
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهی سایهٔ سایهی دل است
جسم کی اندر خور پایهی دل است؟
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو؟
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما؟
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آن که کردی عقلها را بیقرار؟
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو؟
کو؟ همانجا که صفات رحمت است
قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو؟ همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو؟ همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو؟ همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتییی
باد جویی بهر کشت و کشتییی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق؟
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست
جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب؟
اختران هستند کو آن آفتاب؟
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز؟
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد؟
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی؟
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدان که در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلواتالله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره
آن چنان که یوسف از زندانییی
با نیازی خاضعی سعدانییی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانییی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص؟
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانییی
تن به زندان جان او کیوانییی
پس جزای آن که دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد؟
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب؟
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحشتراز رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وان دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانی است ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب
مست آن گه خوش شود کو شد خراب؟
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو وز گنج آبادان کنش
خانهیی پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنج است و تابشهای زر
که درین سینه همیجوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پردهیی بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
کین چه بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کفپرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شبپرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضال است و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشهها
گشته جوشان چون اسد در بیشهها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی میشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن همچون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار؟
اسب را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آنچنان کره به قد و تک نبود
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
همچو مه همچون عطارد تیزرو
گویییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهی آسمان را در شبی
میبرد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را؟
صد چو ماه است آن عجب در یتیم
که به یک ایمای او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وان گهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضهیی چون فرخها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت
زاسب و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسب فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آن که بر دیوار افتد آفتاب
آنچنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کی اچی بس خوب اسبی نیست این؟
از بهشت است این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاواست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسب را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چون که هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی میدهی
میفروشی هر زمانی در کان
همچو طفلی میستانی گردکان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیدهیی
همچو جوزی وقت دق پوسیدهیی
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر میشود همچون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیدهست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسب را با چشم حال
وان عمادالملک با چشم مآل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایاننگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آن که یزدان میکشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد؟
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسب
پس فسرد اندر دل شه مهر اسب
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ دردان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شد است این یا فراز؟
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چون که خوشآواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا میشود
از سقر تا خود چه در وا میشود؟
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو میبینی که نیکی میکنی
بر حیات و راحتی بر میزنی
چون که تقصیر و فسادی میرود
آن حیات و ذوق پنهان میشود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی؟
هین عصایم کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلالله ؟ رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجههاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زان که ضد از ضد گردد آشکار
آن که در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه؟
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسب را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو
بس مناسب صنعت است این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسب او عضو گاو؟
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها
وز درونشان عالمی بیمنتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون میکند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حقنما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نیفتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آن که سازد در دلت مکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس
با نیازی خاضعی سعدانییی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانییی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص؟
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانییی
تن به زندان جان او کیوانییی
پس جزای آن که دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد؟
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب؟
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحشتراز رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وان دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانی است ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب
مست آن گه خوش شود کو شد خراب؟
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو وز گنج آبادان کنش
خانهیی پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنج است و تابشهای زر
که درین سینه همیجوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پردهیی بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
کین چه بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کفپرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شبپرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضال است و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشهها
گشته جوشان چون اسد در بیشهها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی میشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن همچون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار؟
اسب را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آنچنان کره به قد و تک نبود
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
همچو مه همچون عطارد تیزرو
گویییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهی آسمان را در شبی
میبرد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را؟
صد چو ماه است آن عجب در یتیم
که به یک ایمای او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وان گهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضهیی چون فرخها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت
زاسب و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسب فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آن که بر دیوار افتد آفتاب
آنچنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کی اچی بس خوب اسبی نیست این؟
از بهشت است این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاواست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسب را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چون که هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی میدهی
میفروشی هر زمانی در کان
همچو طفلی میستانی گردکان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیدهیی
همچو جوزی وقت دق پوسیدهیی
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر میشود همچون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیدهست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسب را با چشم حال
وان عمادالملک با چشم مآل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایاننگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آن که یزدان میکشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد؟
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسب
پس فسرد اندر دل شه مهر اسب
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ دردان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شد است این یا فراز؟
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چون که خوشآواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا میشود
از سقر تا خود چه در وا میشود؟
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو میبینی که نیکی میکنی
بر حیات و راحتی بر میزنی
چون که تقصیر و فسادی میرود
آن حیات و ذوق پنهان میشود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی؟
هین عصایم کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلالله ؟ رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجههاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زان که ضد از ضد گردد آشکار
آن که در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه؟
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسب را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو
بس مناسب صنعت است این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسب او عضو گاو؟
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها
وز درونشان عالمی بیمنتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون میکند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حقنما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نیفتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آن که سازد در دلت مکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۱ - رجوع کردن به قصهٔ آن پایمرد و آن غریب وامدار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پایمرد خواجه را الی آخره
بینهایت آمد این خوش سرگذشت
چون غریب از گور خواجه باز گشت
پای مردش سوی خانهی خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آنچه بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لب گشود
نیمشب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد با نمک
آنچه گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بیاشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند
مهر بر لبهای ما بنهادهاند
تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش
تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیمخام
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پردهست و عین است آن جهان
روز کشتن روز پنهان کردن است
تخم در خاکی پریشان کردن است
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن
چون غریب از گور خواجه باز گشت
پای مردش سوی خانهی خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آنچه بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لب گشود
نیمشب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد با نمک
آنچه گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بیاشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند
مهر بر لبهای ما بنهادهاند
تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش
تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیمخام
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پردهست و عین است آن جهان
روز کشتن روز پنهان کردن است
تخم در خاکی پریشان کردن است
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۲ - گفتن خواجه در خواب به آن پایمرد وجوه وام آن دوست را کی آمده بود و نشان دادن جای دفن آن سیم و پیغام کردن به وارثان کی البته آن را بسیار نبینند وهیچ باز نگیرند و اگر چه او هیچ از آن قبول نکند یا بعضی را قبول نکند هم آنجا بگذارند تا هر آنک خواهد برگیرد کی من با خدا نذرها کردم کی از آن سیم به من و به متعلقان من حبهای باز نگردد الی آخره
بشنو اکنون داد مهمان جدید
من همیدیدم که او خواهد رسید
من شنوده بودم از وامش خبر
بسته بهر او دو سه پاره گهر
که وفای وام او هستند و بیش
تا که ضیفم را نگردد سینه ریش
وام دارد از ذهب او نه هزار
وام را از بعض این گو بر گزار
فضله ماند زین بسی گو خرج کن
در دعایی گو مرا هم درج کن
خواستم تا آن به دست خود دهم
در فلان دفتر نبشتهست این قسم
خود اجل مهلت ندادم تا که من
خفیه بسپارم بدو در عدن
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نبشته نام او
در فلان طاقیش مدفون کردهام
من غم آن یار پیشین خوردهام
قیمت آن را نداند جز ملوک
فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک
در بیوع آن کن تو از خوف غرار
که رسول آموخت سه روز اختیار
از کساد آن مترس و درمیفت
که رواج آن نخواهدهیچ خفت
وارثانم را سلام من بگو
وین وصیت را بگو هم مو به مو
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بیگرانی پیش آن مهمان نهند
ور بگوید او نخواهم این فره
گو بگیر و هر که را خواهی بده
زان چه دادم باز نستانم نقیر
سوی پستان باز ناید هیچ شیر
گشته باشد همچو سگ قی را اکول
مسترد نحله بر قول رسول
ور ببندد در نباید آن زرش
تا بریزند آن عطا را بر درش
هر که آن جا بگذرد زر میبرد
نیست هدیهی مخلصان را مسترد
بهر او بنهادهام آن از دو سال
کردهام من نذرها با ذوالجلال
ور روا دارند چیزی زان ستد
بیست چندان خو زیانشان اوفتد
گر روانم را پژولانند زود
صد در محنت بریشان بر گشود
از خدا اومید دارم من لبق
که رساند حق را در مستحق
دو قضیهٔ دیگر او را شرح داد
لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد
تا بماند دو قضیه سر و راز
هم نگردد مثنوی چندین دراز
برجهید از خواب انگشتکزنان
گه غزلگویان و گه نوحهکنان
گفت مهمان در چه سوداهاستی؟
پایمردا مست و خوش برخاستی
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمیگنجی تو در شهر و فلا؟
خواب دیده پیل تو هندوستان
که رمیدستی ز حلقهٔ دوستان؟
گفت سوداناک خوابی دیدهام
در دل خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجهٔ بیدار را
آن سپرده جان پی دیدار را
خواب دیدم خواجهٔ معطی المنی
واحد کالالف ان امر عنی
مست و بیخود این چنین برمیشمرد
تا که مستی عقل و هوشش را ببرد
در میان خانه افتاد او دراز
خلق انبه گرد او آمد فراز
با خود آمد گفت ای بحر خوشی
ای نهاده هوشها در بیهشی
خواب در بنهادهیی بیداری یی
بستهیی در بیدلی دلداری یی
توانگری پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندرج
روضه اندر آتش نمرود درج
دخلها رویان شده از بذل و خرج
تا بگفته مصطفی شاه نجاح
السماح یا اولی النعمی رباح
ما نقص مال من الصدقات قط
انما الخیرات نعم المرتبط
جوشش و افزونی زر در زکات
عصمت از فحشا و منکر در صلات
آن زکاتت کیسهات را پاسبان
وان صلاتت هم ز گرگانت شبان
میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگی جاودان در زیر مرگ
زبل گشته قوت خاک از شیوهیی
زان غذا زاده زمین را میوهیی
درعدم پنهان شده موجودییی
در سرشت ساجدی مسجودییی
آهن و سنگ از برونش مظلمی
اندرون نوری و شمع عالمی
درج در خوفی هزاران آمنی
در سواد چشم چندان روشنی
اندرون گاو تن شه زادهیی
گنج در ویرانهیی بنهادهیی
تا خری پیری گریزد زان نفیس
گاو بیند شاه نی یعنی بلیس
من همیدیدم که او خواهد رسید
من شنوده بودم از وامش خبر
بسته بهر او دو سه پاره گهر
که وفای وام او هستند و بیش
تا که ضیفم را نگردد سینه ریش
وام دارد از ذهب او نه هزار
وام را از بعض این گو بر گزار
فضله ماند زین بسی گو خرج کن
در دعایی گو مرا هم درج کن
خواستم تا آن به دست خود دهم
در فلان دفتر نبشتهست این قسم
خود اجل مهلت ندادم تا که من
خفیه بسپارم بدو در عدن
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نبشته نام او
در فلان طاقیش مدفون کردهام
من غم آن یار پیشین خوردهام
قیمت آن را نداند جز ملوک
فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک
در بیوع آن کن تو از خوف غرار
که رسول آموخت سه روز اختیار
از کساد آن مترس و درمیفت
که رواج آن نخواهدهیچ خفت
وارثانم را سلام من بگو
وین وصیت را بگو هم مو به مو
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بیگرانی پیش آن مهمان نهند
ور بگوید او نخواهم این فره
گو بگیر و هر که را خواهی بده
زان چه دادم باز نستانم نقیر
سوی پستان باز ناید هیچ شیر
گشته باشد همچو سگ قی را اکول
مسترد نحله بر قول رسول
ور ببندد در نباید آن زرش
تا بریزند آن عطا را بر درش
هر که آن جا بگذرد زر میبرد
نیست هدیهی مخلصان را مسترد
بهر او بنهادهام آن از دو سال
کردهام من نذرها با ذوالجلال
ور روا دارند چیزی زان ستد
بیست چندان خو زیانشان اوفتد
گر روانم را پژولانند زود
صد در محنت بریشان بر گشود
از خدا اومید دارم من لبق
که رساند حق را در مستحق
دو قضیهٔ دیگر او را شرح داد
لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد
تا بماند دو قضیه سر و راز
هم نگردد مثنوی چندین دراز
برجهید از خواب انگشتکزنان
گه غزلگویان و گه نوحهکنان
گفت مهمان در چه سوداهاستی؟
پایمردا مست و خوش برخاستی
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمیگنجی تو در شهر و فلا؟
خواب دیده پیل تو هندوستان
که رمیدستی ز حلقهٔ دوستان؟
گفت سوداناک خوابی دیدهام
در دل خود آفتابی دیدهام
خواب دیدم خواجهٔ بیدار را
آن سپرده جان پی دیدار را
خواب دیدم خواجهٔ معطی المنی
واحد کالالف ان امر عنی
مست و بیخود این چنین برمیشمرد
تا که مستی عقل و هوشش را ببرد
در میان خانه افتاد او دراز
خلق انبه گرد او آمد فراز
با خود آمد گفت ای بحر خوشی
ای نهاده هوشها در بیهشی
خواب در بنهادهیی بیداری یی
بستهیی در بیدلی دلداری یی
توانگری پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندرج
روضه اندر آتش نمرود درج
دخلها رویان شده از بذل و خرج
تا بگفته مصطفی شاه نجاح
السماح یا اولی النعمی رباح
ما نقص مال من الصدقات قط
انما الخیرات نعم المرتبط
جوشش و افزونی زر در زکات
عصمت از فحشا و منکر در صلات
آن زکاتت کیسهات را پاسبان
وان صلاتت هم ز گرگانت شبان
میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگی جاودان در زیر مرگ
زبل گشته قوت خاک از شیوهیی
زان غذا زاده زمین را میوهیی
درعدم پنهان شده موجودییی
در سرشت ساجدی مسجودییی
آهن و سنگ از برونش مظلمی
اندرون نوری و شمع عالمی
درج در خوفی هزاران آمنی
در سواد چشم چندان روشنی
اندرون گاو تن شه زادهیی
گنج در ویرانهیی بنهادهیی
تا خری پیری گریزد زان نفیس
گاو بیند شاه نی یعنی بلیس
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۴ - بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمههای آبهای بیوفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمهها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو میباید کز عاریهها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید
حبذا کاریز اصل چیزها
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمهی سنی
ز استراق چشمهها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چون که دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر تورا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمیگوید تورا من دیدهام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که تورا در رزم آرد با حیل
که تورا یاری دهم من با توام
در خطرها پیش تو من میدوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوهها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همیترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی؟
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره زده و ره زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز میباید شکیفت
هم خر و خرگیر این جا در گل اند
غافل اند اینجا و آنجا آفل اند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا میکشد
کی خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نز ناودان
چون که دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمهی سنی
ز استراق چشمهها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چون که دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر تورا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمیگوید تورا من دیدهام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که تورا در رزم آرد با حیل
که تورا یاری دهم من با توام
در خطرها پیش تو من میدوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوهها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همیترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی؟
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره زده و ره زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز میباید شکیفت
هم خر و خرگیر این جا در گل اند
غافل اند اینجا و آنجا آفل اند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا میکشد
کی خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نز ناودان
چون که دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۵ - روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره
عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دستبوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هشربا
تنگ آرد بر کلهداران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور
تا کند یوسف به ناکامش نظر
چون که یوسف سوی او میننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار
روی او را بیند او بیاختیار
بهر دیدهروشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آن که عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحببصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون که را بیند؟ بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آن جا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمیگفت این سخن را آن پدر
ور نمیفرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان
خود نمیافتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟
چون که الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا؟
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونهگونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزاست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول بودهیی
که یکی را صد هزاران دیدهیی
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسب بیعذار
غافل و بیبهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض چستیست استادینما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست کام
ما پی گل سوی بستانها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که میکوبد لگد؟
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب
گشتهاند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر؟
از خری باشد تغافل خفتهوار
که نجویی تا کی است آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کی است
نیست پیدا او مگر افلاکی است؟
تیر سوی راست پرانیدهیی
سوی چپ رفتهست تیرت دیدهیی
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بیمرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب؟
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفتهاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زان که خر را بز نماید این قدر
آن که چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزاست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را؟
چاه را تو خانهیی بینی لطیف
دام را تو دانهیی بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
مینماید که حقیقتها کجاست
آن که انکار حقایق میکند
جملگی او بر خیالی میتند
او نمیگوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی بمال
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دستبوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هشربا
تنگ آرد بر کلهداران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور
تا کند یوسف به ناکامش نظر
چون که یوسف سوی او میننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار
روی او را بیند او بیاختیار
بهر دیدهروشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آن که عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحببصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون که را بیند؟ بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آن جا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمیگفت این سخن را آن پدر
ور نمیفرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان
خود نمیافتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟
چون که الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا؟
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونهگونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزاست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول بودهیی
که یکی را صد هزاران دیدهیی
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسب بیعذار
غافل و بیبهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض چستیست استادینما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست کام
ما پی گل سوی بستانها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که میکوبد لگد؟
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب
گشتهاند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر؟
از خری باشد تغافل خفتهوار
که نجویی تا کی است آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کی است
نیست پیدا او مگر افلاکی است؟
تیر سوی راست پرانیدهیی
سوی چپ رفتهست تیرت دیدهیی
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بیمرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب؟
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفتهاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زان که خر را بز نماید این قدر
آن که چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزاست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را؟
چاه را تو خانهیی بینی لطیف
دام را تو دانهیی بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
مینماید که حقیقتها کجاست
آن که انکار حقایق میکند
جملگی او بر خیالی میتند
او نمیگوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی بمال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۶ - رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیتها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و میگفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان میگفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهی مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرم تر
سوی آن قلعه برآوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهی صبرسوز هشربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهی خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
زین قدحهای صور کمباش مست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صور بگذر مایست
باده در جام است لیک از جام نیست
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چون که ریگی آرد شد بهر خلیل
دان که معزول است گندم ای نبیل
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادهست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینی اش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آن چنانک اندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر؟
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر؟
نوحه را صورت ضرر بیصورت است
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایق است ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بیصورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازهها باشد برون
داعی فعل از خیال گونهگون
بینهایت کیشها و پیشهها
جمله ظل صورت اندیشهها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
صورت فکراست بر بام مشید
وان عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشی ست
فایدهی او بیخودی و بیهشی ست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
صورت کان و نمک کان نعمت است
فایدهش آن قوت بیصورت است
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بیصورتند
پس چرا در نفی صاحبنعمتند؟
این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود؟
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بیصورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
احتیاج خود به محتاجی دگر؟
چون صور بندهست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بیتو زاید در تو به
صورت شهری که آن جا میروی
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
پس به معنی میروی تا لامکان
که خوشی غیر مکان است و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسیاش میروی
پس به معنی سوی بیصورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوق است سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصل است سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چون که گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهی مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرم تر
سوی آن قلعه برآوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهی صبرسوز هشربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهی خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
زین قدحهای صور کمباش مست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صور بگذر مایست
باده در جام است لیک از جام نیست
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چون که ریگی آرد شد بهر خلیل
دان که معزول است گندم ای نبیل
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادهست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینی اش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آن چنانک اندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر؟
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر؟
نوحه را صورت ضرر بیصورت است
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایق است ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بیصورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازهها باشد برون
داعی فعل از خیال گونهگون
بینهایت کیشها و پیشهها
جمله ظل صورت اندیشهها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
صورت فکراست بر بام مشید
وان عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشی ست
فایدهی او بیخودی و بیهشی ست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
صورت کان و نمک کان نعمت است
فایدهش آن قوت بیصورت است
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بیصورتند
پس چرا در نفی صاحبنعمتند؟
این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود؟
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بیصورت است
صورت اندر دست او چون آلت است
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
احتیاج خود به محتاجی دگر؟
چون صور بندهست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بیتو زاید در تو به
صورت شهری که آن جا میروی
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
پس به معنی میروی تا لامکان
که خوشی غیر مکان است و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسیاش میروی
پس به معنی سوی بیصورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوق است سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصل است سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چون که گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند