عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰ - امر الهی به ملائکه به سجده ی حضرت آدم و معنی عبودیت و وظیفه ی آن
چونکه آدم را خداوند مجید
در زمین بهر خلافت آفرید
حکم فرمان آمد از رب ودود
تا ملایک جمله آرندش سجود
از پس فرمان ملایک اجمعین
سر نهادند از اطاعت بر زمین
کی خدا محکوم فرمان توایم
آنچه گویی آن کنیم آن توایم
سجده ی آدم چه باشد آن کنیم
گر بگویی سجده ی شیطان کنیم
زامر حق گر سجده آری بهرکس
مشرک نبود بلکه توحید است و بس
شرک آن باشد که با فرمان رب
سر و لم جویی و پرسی از سبب
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگان را با سببها کار نیست
می نخواهد کار بنده علتی
جز که فرموده است مولی خدمتی
چون سبب جویی تو بنده نیستی
دیده بگشا پس ببین خود کیستی
بنده آن نبود که مخلوق است بس
اسب و استر را نگوید بنده کس
هرکسی گر بنده بودی پس چرا
فی عبادی فادخلی گفتی چرا
ای که جانتان شد رها از دست دیو
ای که شد دلتان رها از مکر و ریو
شاد و خرم در بهشتم پا نهید
در میان بندگان داخل شوید
آن شود داخل که در بیرون بود
آنکه داخل هست داخل چون شود؟
پس نه هرکس بنده باشد ای پسر
بندگی را هست آداب دگر
بنده آن باشد که بند خویش نیست
جز رضای خواجه اش در پیش نیست
گر ببرد خواجه او را پا و دست
دست دیگر آورد کاین نیز هست
ور کشد تیغ او کشد گردن درست
یعنی اینک گردنم در حکم توست
نی ز خدمت مزد خواهد نی عوض
نی سبب جوید ز امرش نی غرض
گر بگوید چاکر این باش و آن
برزند از بهر خدمت او میان
همچو آن روحانیان کز امر رب
سجده کردند و نگفتند از سبب
گشته جمله پس به فرمان جلیل
خدمت اولاد آدم را کفیل
آن یکی گردید دفتر دارشان
می نویسد نیک و زشت کارشان
آن نماز و روزه شان بالا برد
آن یکی رحمت زبالا آورد
آن یکی را پاسبانی منصب است
پاسبان جانشان روز و شب است
آن مهار بختی گردون کشد
مهر ومه را از زمین بیرون کشد
ابر را آن یک به دریا می کشد
می دهد آب و به بالا می کشد
ابر را آن یک به صحرا می برد
دانه در خاک آن دگر می پرورد
در بیابان آن یکی شد رهنما
وان دگر آمد به دریا ناخدا
آن یکی شد باد را آن بادگان
آن یکی بهمن شد و بهرام آن
در مشیمه آن کند صورتگری
وین کند طفل رحم را مادری
شد محقق این و آن در اندرون
یا نگردد قسمتی کم یا فزون
سرخ سازد آن یکی خون جگر
شیر را سازد سفید آن یکدگر
آن موکل شد برآب آن یک به باد
بستن آمد کار این آن را گشاد
این یکی حمال باد و خاک شد
وان دگر راننده ی افلاک شد
همچنین هریک از آن روحانیان
از برای خدمتی بسته میان
زان میان شیطان که خاکش بر دهن
گفت ناید سجده ی آدم زمن
من از آن خاکی نسب بالاترم
او زخاک پست و من از آذرم
در زمین بهر خلافت آفرید
حکم فرمان آمد از رب ودود
تا ملایک جمله آرندش سجود
از پس فرمان ملایک اجمعین
سر نهادند از اطاعت بر زمین
کی خدا محکوم فرمان توایم
آنچه گویی آن کنیم آن توایم
سجده ی آدم چه باشد آن کنیم
گر بگویی سجده ی شیطان کنیم
زامر حق گر سجده آری بهرکس
مشرک نبود بلکه توحید است و بس
شرک آن باشد که با فرمان رب
سر و لم جویی و پرسی از سبب
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگان را با سببها کار نیست
می نخواهد کار بنده علتی
جز که فرموده است مولی خدمتی
چون سبب جویی تو بنده نیستی
دیده بگشا پس ببین خود کیستی
بنده آن نبود که مخلوق است بس
اسب و استر را نگوید بنده کس
هرکسی گر بنده بودی پس چرا
فی عبادی فادخلی گفتی چرا
ای که جانتان شد رها از دست دیو
ای که شد دلتان رها از مکر و ریو
شاد و خرم در بهشتم پا نهید
در میان بندگان داخل شوید
آن شود داخل که در بیرون بود
آنکه داخل هست داخل چون شود؟
پس نه هرکس بنده باشد ای پسر
بندگی را هست آداب دگر
بنده آن باشد که بند خویش نیست
جز رضای خواجه اش در پیش نیست
گر ببرد خواجه او را پا و دست
دست دیگر آورد کاین نیز هست
ور کشد تیغ او کشد گردن درست
یعنی اینک گردنم در حکم توست
نی ز خدمت مزد خواهد نی عوض
نی سبب جوید ز امرش نی غرض
گر بگوید چاکر این باش و آن
برزند از بهر خدمت او میان
همچو آن روحانیان کز امر رب
سجده کردند و نگفتند از سبب
گشته جمله پس به فرمان جلیل
خدمت اولاد آدم را کفیل
آن یکی گردید دفتر دارشان
می نویسد نیک و زشت کارشان
آن نماز و روزه شان بالا برد
آن یکی رحمت زبالا آورد
آن یکی را پاسبانی منصب است
پاسبان جانشان روز و شب است
آن مهار بختی گردون کشد
مهر ومه را از زمین بیرون کشد
ابر را آن یک به دریا می کشد
می دهد آب و به بالا می کشد
ابر را آن یک به صحرا می برد
دانه در خاک آن دگر می پرورد
در بیابان آن یکی شد رهنما
وان دگر آمد به دریا ناخدا
آن یکی شد باد را آن بادگان
آن یکی بهمن شد و بهرام آن
در مشیمه آن کند صورتگری
وین کند طفل رحم را مادری
شد محقق این و آن در اندرون
یا نگردد قسمتی کم یا فزون
سرخ سازد آن یکی خون جگر
شیر را سازد سفید آن یکدگر
آن موکل شد برآب آن یک به باد
بستن آمد کار این آن را گشاد
این یکی حمال باد و خاک شد
وان دگر راننده ی افلاک شد
همچنین هریک از آن روحانیان
از برای خدمتی بسته میان
زان میان شیطان که خاکش بر دهن
گفت ناید سجده ی آدم زمن
من از آن خاکی نسب بالاترم
او زخاک پست و من از آذرم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲ - داستان گرگ و خر و مذمت حرص و طمع
یک خری افتاد و پای آن شکست
جان آن از زحمت خر بنده رست
چونکه افتاد آن خر مسکین زکار
برگرفت از پشت آن خر بنده بار
در بیابانش به دام و دد سپرد
برد باریهای خر از یاد برد
اهل دنیا را سراسر ای پسر
همچو آن خر بنده بیشک میشمر
بار ایشان تاکشی چون خر بدوش
جمله در دورت بجوشند و خروش
جمله بر دور سرایت صبح و شام
منتظر ایستاده از بهر سلام
هریک از ایشان جوالی پر زبار
با خود آورده است بهرت ای حمار
تا رباید از سلامی هوش تو
پس گذارد بار خود بر دوش تو
گر بکاوی آنچه می گوید درست
معنیش خر کردن و تسخیر توست
گویدت گر بنده ام تا زنده ام
یعنی ای خر من تو را خر بنده ام
با خبر باش آنچه او می گویدت
جو بدامن کرده تا بفریبدت
می نماید جو که گردی رام او
رم نیاری افتی اندر دام او
کم کم آید پیش و گیرد گوش تو
بار خود را پس نهد بر دوش تو
روزگاری گر تورا آرد شکست
از قضا برنایدت کاری ز دست
می نبینی بر در خود دیگرش
گوبیا هرگز نبودی تو خرش
ترک خر گیران کن اکنون ای پسر
تا نکردستند ایشان ترک خر
ای تو آسان این خران را خر مشو
رخش سلطانی خر ابتر مشو
بار تکلیف تو بر دوش تو بس
هین مکن سربار آن باری زکس
بار دیگر بر مدار ای بیخبر
داری اندر پیش راهی پر خطر
راه بس دور و دراز و هولناک
کوه در کوه و مغاک اندر مغاک
سربسر راه تو کوه است و کتل
کوهها سنگینتر از کوه امل
سنگلاخست و کریوه جمله راه
در بیابانش نه آب و نه گیاه
هر طرف دزدان چابک در کمین
هریکی ره بسته بر چرخ برین
پشته ها از کشته ها در هر کنار
بوی خون می آید از هر نوک خار
اندر آن پیدا نه پیدا جای پای
نه صهیل اسب و نه بانگ درای
هرکه پیش آید که من هستم دلیل
گمرهان را می نمایم من سبیل
عاقبت بینی که غول رهزن است
دیو آدم کش و یا اهرمن است
چونکه این راه ای پسر در پیش ماست
بار سنگین در چنین راهی خطاست
در شتابست اندرین ره کاروان
تو چه خواهی کرد با بار گران
رفته همراهان و تنها مانده ای
غیر درگاهت زهر در رانده ای
در بیابان تن به مردن داده ای
دل به مرگ خویشتن در داده ای
بینوایی مبتلایی خسته ای
صید در دامی شکار بسته ای
پای من لنگ و ره دشوار پیش
بار من سنگین و پشت ناقه ریش
مرک از دستم عنان بگرفت رفت
دزد آمد آب و نان بگرفت و رفت
کاروان چون رفت و واماندی ز راه
سود کی بخشد تورا افغان و آه
جان آن از زحمت خر بنده رست
چونکه افتاد آن خر مسکین زکار
برگرفت از پشت آن خر بنده بار
در بیابانش به دام و دد سپرد
برد باریهای خر از یاد برد
اهل دنیا را سراسر ای پسر
همچو آن خر بنده بیشک میشمر
بار ایشان تاکشی چون خر بدوش
جمله در دورت بجوشند و خروش
جمله بر دور سرایت صبح و شام
منتظر ایستاده از بهر سلام
هریک از ایشان جوالی پر زبار
با خود آورده است بهرت ای حمار
تا رباید از سلامی هوش تو
پس گذارد بار خود بر دوش تو
گر بکاوی آنچه می گوید درست
معنیش خر کردن و تسخیر توست
گویدت گر بنده ام تا زنده ام
یعنی ای خر من تو را خر بنده ام
با خبر باش آنچه او می گویدت
جو بدامن کرده تا بفریبدت
می نماید جو که گردی رام او
رم نیاری افتی اندر دام او
کم کم آید پیش و گیرد گوش تو
بار خود را پس نهد بر دوش تو
روزگاری گر تورا آرد شکست
از قضا برنایدت کاری ز دست
می نبینی بر در خود دیگرش
گوبیا هرگز نبودی تو خرش
ترک خر گیران کن اکنون ای پسر
تا نکردستند ایشان ترک خر
ای تو آسان این خران را خر مشو
رخش سلطانی خر ابتر مشو
بار تکلیف تو بر دوش تو بس
هین مکن سربار آن باری زکس
بار دیگر بر مدار ای بیخبر
داری اندر پیش راهی پر خطر
راه بس دور و دراز و هولناک
کوه در کوه و مغاک اندر مغاک
سربسر راه تو کوه است و کتل
کوهها سنگینتر از کوه امل
سنگلاخست و کریوه جمله راه
در بیابانش نه آب و نه گیاه
هر طرف دزدان چابک در کمین
هریکی ره بسته بر چرخ برین
پشته ها از کشته ها در هر کنار
بوی خون می آید از هر نوک خار
اندر آن پیدا نه پیدا جای پای
نه صهیل اسب و نه بانگ درای
هرکه پیش آید که من هستم دلیل
گمرهان را می نمایم من سبیل
عاقبت بینی که غول رهزن است
دیو آدم کش و یا اهرمن است
چونکه این راه ای پسر در پیش ماست
بار سنگین در چنین راهی خطاست
در شتابست اندرین ره کاروان
تو چه خواهی کرد با بار گران
رفته همراهان و تنها مانده ای
غیر درگاهت زهر در رانده ای
در بیابان تن به مردن داده ای
دل به مرگ خویشتن در داده ای
بینوایی مبتلایی خسته ای
صید در دامی شکار بسته ای
پای من لنگ و ره دشوار پیش
بار من سنگین و پشت ناقه ریش
مرک از دستم عنان بگرفت رفت
دزد آمد آب و نان بگرفت و رفت
کاروان چون رفت و واماندی ز راه
سود کی بخشد تورا افغان و آه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴ - رجوع به داستان گرگ و خر و ذلت عاقبت طمع کاری
ناگهان گرگی ز گرد ره رسید
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵ - قصه ی کودک و ذلت طماع از طمع
کودکی را بود نانی با عسل
دیگری را نان تنها در بغل
در عسل او را طمع آمد پدید
دست خود را سوی آن کودک کشید
کی برادر ای تو از نسل کرام
نان تنها چون خورم من بردوام
زین عسل بخشی مرا هم گر نصیب
نبود از احسان و از لطفت غریب
گفت می بخشم تورا گر سگ شوی
چون روم دنبال من چون سگ دوی
گفت گشتم من سگت بردار راه
تا بیایم از پیت ای نیکخواه
رشته ای افکند پس در گردنش
از پی خود برد در هر برزنش
او همی رفت و دویدش این زپی
وغ وغی می کرد از دنبال وی
گشت سگ از بهر انگشتی عسل
زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو
ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده ی طامع که یا رب باد کور
پر نمی گردد مگر از خاک گور
چون شنید آن گرگ از خر نعل زر
از طمع ابله شد و مفتون خر
پس دوید از حرص تا نزدیک پای
پای خر برداشت با دندان زجای
تا ز دندان نعل زراندام را
برکند زانجا و یابد کام را
دیگری را نان تنها در بغل
در عسل او را طمع آمد پدید
دست خود را سوی آن کودک کشید
کی برادر ای تو از نسل کرام
نان تنها چون خورم من بردوام
زین عسل بخشی مرا هم گر نصیب
نبود از احسان و از لطفت غریب
گفت می بخشم تورا گر سگ شوی
چون روم دنبال من چون سگ دوی
گفت گشتم من سگت بردار راه
تا بیایم از پیت ای نیکخواه
رشته ای افکند پس در گردنش
از پی خود برد در هر برزنش
او همی رفت و دویدش این زپی
وغ وغی می کرد از دنبال وی
گشت سگ از بهر انگشتی عسل
زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو
ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده ی طامع که یا رب باد کور
پر نمی گردد مگر از خاک گور
چون شنید آن گرگ از خر نعل زر
از طمع ابله شد و مفتون خر
پس دوید از حرص تا نزدیک پای
پای خر برداشت با دندان زجای
تا ز دندان نعل زراندام را
برکند زانجا و یابد کام را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶ - بقیه ی قصه گرگ و خر
خر لگد زد بر دهان و بر سرش
کرد خالی سر ز سودای زرش
یک لگد زد خر بر آن گرگ کهن
هم شکستش آسیا و هم دهن
کام نگرفته هنوز از نعل زر
در سر زر کرد دست و پا و سر
هر که را حرص و طمع از راه برد
عاقبت ناکامش اندر چاه برد
چون سرش بشکست و دندانش بریخت
ترک خر کرد و سوی صحرا گریخت
با سر و رخسار خونین آن اویس
برگرفته راه کوه بوقبیس
زار و نالان لنگ لنگان می دوید
روبهی او را بدین حالت بدید
پیش آمد کایها الفحل الامیر
این چه حالت هست کافکندت به تیر
دست و پایت را چه شد دندان کجاست
این سر و صورت چنین خونین چراست
گفت بر من از من آمد این بلا
زانکه کردم پیشه ی خود را رها
پیشه ام قصابی آمد از ازل
بود سلاخی مرا شغل و عمل
هم پدر هم جد من قصاب بود
خون گاوان و خرانشان آب بود
کی دکان نعلبندی بد مرا
نعلبندی از کجا و من کجا
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
چون دکان نعلبندی واکند
ور بانداز خود آن کوپا کشید
هیچ سودی غیر پاسازی ندید
کار دوران را قراری داده اند
هرکسی را کار و باری داده اند
هرکه پا از کار خود بیرون نهاد
جامه و کالای خود در خون نهاد
می نبیند هرکس از هر پیشه سود
ای بسا کسها که خود را آزمود
کسب هرکس را معین کرده اند
بهر هر شغلی کسی آورده اند
گر به دست مردم استی کارشان
دیگری ناکرده است افسارشان
از چه کرد این پینه دوزی اختیار
کفش دوزی را بود بیش اعتبار
این چرا پالانگری بر خود گماشت
جامه و زربفت و دیبا را گذاشت
از چه کرد آن عطرها را خیر باد
بار کناسی به دوش خود نهاد
ریش و سبلت در نجاست پرورید
هرکه رید او رو به آنجا آورید
خلق را گر حق به خود بگذاشتی
گر نه هرکس را به کاری داشتی
ای بسی از کارها مهمل شدی
بس دکان بیرونق و مختل بدی
هر کسی جستی بپادار گزین
کارهای پست ماندی بر زمین
زین ره این دانای پنهان و پدید
هرکسی را بهر کاری آفرید
هرکه پا از کار خود برتر نهاد
داد هم سرمایه هم سودش بباد
هرکه دست از کسب و شغل خود کشید
تیغ غیرت دست و پایش را برید
هر که جز از شغل خود گوید سخن
مشتها از غیبش آید بر دهن
کرد خالی سر ز سودای زرش
یک لگد زد خر بر آن گرگ کهن
هم شکستش آسیا و هم دهن
کام نگرفته هنوز از نعل زر
در سر زر کرد دست و پا و سر
هر که را حرص و طمع از راه برد
عاقبت ناکامش اندر چاه برد
چون سرش بشکست و دندانش بریخت
ترک خر کرد و سوی صحرا گریخت
با سر و رخسار خونین آن اویس
برگرفته راه کوه بوقبیس
زار و نالان لنگ لنگان می دوید
روبهی او را بدین حالت بدید
پیش آمد کایها الفحل الامیر
این چه حالت هست کافکندت به تیر
دست و پایت را چه شد دندان کجاست
این سر و صورت چنین خونین چراست
گفت بر من از من آمد این بلا
زانکه کردم پیشه ی خود را رها
پیشه ام قصابی آمد از ازل
بود سلاخی مرا شغل و عمل
هم پدر هم جد من قصاب بود
خون گاوان و خرانشان آب بود
کی دکان نعلبندی بد مرا
نعلبندی از کجا و من کجا
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
چون دکان نعلبندی واکند
ور بانداز خود آن کوپا کشید
هیچ سودی غیر پاسازی ندید
کار دوران را قراری داده اند
هرکسی را کار و باری داده اند
هرکه پا از کار خود بیرون نهاد
جامه و کالای خود در خون نهاد
می نبیند هرکس از هر پیشه سود
ای بسا کسها که خود را آزمود
کسب هرکس را معین کرده اند
بهر هر شغلی کسی آورده اند
گر به دست مردم استی کارشان
دیگری ناکرده است افسارشان
از چه کرد این پینه دوزی اختیار
کفش دوزی را بود بیش اعتبار
این چرا پالانگری بر خود گماشت
جامه و زربفت و دیبا را گذاشت
از چه کرد آن عطرها را خیر باد
بار کناسی به دوش خود نهاد
ریش و سبلت در نجاست پرورید
هرکه رید او رو به آنجا آورید
خلق را گر حق به خود بگذاشتی
گر نه هرکس را به کاری داشتی
ای بسی از کارها مهمل شدی
بس دکان بیرونق و مختل بدی
هر کسی جستی بپادار گزین
کارهای پست ماندی بر زمین
زین ره این دانای پنهان و پدید
هرکسی را بهر کاری آفرید
هرکه پا از کار خود برتر نهاد
داد هم سرمایه هم سودش بباد
هرکه دست از کسب و شغل خود کشید
تیغ غیرت دست و پایش را برید
هر که جز از شغل خود گوید سخن
مشتها از غیبش آید بر دهن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷ - بیان بقیه ی تمرد شیطان از امر حق تعالی و مردود شدن آن
همچو آن دیو رجیم کشتنی
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعله ی غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش بر فروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن بقامت بدقرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر برهم زدی
چون نکرد او سجده ی آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و رانده ی درگاه شد
از فراز مه به قعر چاه شد
عزو تمکینش همه برباد رفت
علمهایش سربسر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانه ی دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتی ست
هرگنه نساج و پرده غفلتی ست
علم را در دل ملک می آورد
چون سیه شد کی ملک داخل شود
دل تورا آیینه ی نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بود
کی در آنجا صورتی ساری بود
پاک کن آیینه ی دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نورکن
دل اگر چه زنده ی آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبنده تر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه راهست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظه ای گر شرح صدری دیده ای
آنچه من گفتم نکو فهمیده ای
آنچه می بینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعله ی غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش بر فروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن بقامت بدقرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر برهم زدی
چون نکرد او سجده ی آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و رانده ی درگاه شد
از فراز مه به قعر چاه شد
عزو تمکینش همه برباد رفت
علمهایش سربسر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانه ی دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتی ست
هرگنه نساج و پرده غفلتی ست
علم را در دل ملک می آورد
چون سیه شد کی ملک داخل شود
دل تورا آیینه ی نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بود
کی در آنجا صورتی ساری بود
پاک کن آیینه ی دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نورکن
دل اگر چه زنده ی آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبنده تر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه راهست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظه ای گر شرح صدری دیده ای
آنچه من گفتم نکو فهمیده ای
آنچه می بینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹ - بیان مکر و عداوت شیطان به فرزندان آدم
چون ز ترک سجده آن دیو رجیم
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
رانده شذ از درگه حی قدیم
بر میان بست آن لعین بدگهر
از برای کینه ی آدم کمر
در هلاک دودمان بوالبشر
می کند هر لحظه تدبیری دگر
دامها افکنده اندر راهها
کنده اندر راهها صد چاهها
یکقدم نبود که نبود در کمین
جامغولی از تبار آن لعین
جامغولان جمله بر کف دامها
در تکاپو بامها و شامها
در کف هریک کمندی تابدار
تاکند فرزند آدم را شکار
آدمی چون بگذرد پیرامنش
پالهنگی افکند در گردنش
هیچ دانی چیست پیرامون آن
غیر یاد حق به دل دادن نشان
تا که دل با یاد حق باشد قرین
می نیابد ره در آنجا آن لعین
خانه ای کانجا عسس را مسکن است
کی در آنجا دزد راه رهزنست
دورباش شه به شهری چون رسید
دزد از آنجا رخت خود بیرون کشید
پرتو خور چونکه افتد در جهان
می شود خفاش در کنجی نهان
در رهی کانجا پی شیری بود
نگذرد دیگر از آنجا دیو و دد
یاد آن کوچرخ را لنگر بود
از پی شیری کجا کمتر بود
وین پی شیر است ای مرد همام
دشت دل خالی کند از دیو و دام
پرتو خورشید رخشان است این
فوج خفاش است از آن خوار و مهین
دل چو شد خالی ز یاد کردگار
منزل شیطان و دیو و دد شمار
آری آری دل نمی گردد دمی
خالی از فکر نشاطی یا غمی
نیست دل را یکدم از یادی گزیر
گه به بالا پرد و گاهی بزیر
تن چو دیواریست اندر راه عام
دل چو مرآتی در آن کرده مقام
لاجرم هردم در آن عکس دگر
می شود از ره نوردان جلوه گر
راه می دانی کدام است این حواس
شم و ذوق و باصره سمع و مساس
راههای ظاهر است این ای پسر
هست در باطن تورا راه دگر
راه باطن راه بس نورانیست
رهگذار مشعر روحانی است
راه شهرستان نور است و صفا
معبر کروبیان باوفا
عکسهایی کافتد از آن رهروان
قوت دل باشد و قوت روان
راه ظاهر لیک دارد خوب و زشت
هم ره دیر است آنجا هم کنشت
هم ملک را اندران باشد ظهور
هم از آن ره می کند شیطان عبور
اندرین ره آنچه زیبا و نکوست
از ملایک جملگی را خلق و خوست
آنچه نازیبا و زشت است و رجیم
باشد از ابلیس و از طبع وخیم
سعد و نحسی کاندرین ره عابر است
این ز دیوان از فرشته ظاهر است
سایه ی سعدی چو اندر دل فتاد
از ملک دل را رسد نور و گشاد
چونکه نحسی در دلت انداخت عکس
گشت دل پیرامن آن دیو نحس
تا تورا دل در تن است و تن براه
هم بود ره معبر میر و سپاه
دل ز پیرامون شیطان دور نیست
لحظه ای دل را سرور و نور نیست
هین بکن آیینه ی دل را ز تن
خاتم جم را بگیر از اهرمن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲ - راه وصول به مقصد
ای برادر این ره بازار نیست
زاد این ره درهم و دینار نیست
راه عشق است این نه راه شهر و ده
ترک سر کن پس در این ره پای نه
هست این ره راه اقلیم و فنا
شرط این ره توبه از میل و هوا
مرکب این راه عزم است و وفا
توشه ی آن رنج و اندوه و عنا
آب عذبش اشک اندوه و غم است
عجز و زاری هرچه برداری کم است
ای خنک آن جان که زاری کار اوست
اندرین ره عجز و ذلت یار اوست
از توکل بایدت بر کف عصا
جامه ی ره کن ز تسلیم و رضا
بایدت بر تن سلاح از یاد دوست
ای خوش آن کو یاد او همراه اوست
هر که برگیرد سلاح از یاد او
زوگریزد دشمن و صیاد او
بر تن خود چون سلاح آراستی
وز سر نفس و هوا برخاستی
خیر بادی گو رفیقان را نخست
کن وداع این سبک مغزان سست
خاکیان و خاک را با هم گذار
پاک کن ز آیینه جان این غبار
وانگهی کن ترک عادات و رسوم
پس یکی کن جمله افکار و هموم
کن وداع آنگاه ترک خویش گیر
پس بگو بسم الله و ره پیش گیر
ترک این بدنامی و هستی بگوی
راه شهر نیستی خود بجوی
چشم افکن بر بلاد نیستی
راه می پیما به یاد نیستی
هرچه را از هستیت باشد اثر
پشت پایی زن بر آن و در گذر
هان بتنهایی نپیمایی سبیل
همرهی باید تورا در ره دلیل
هرکه را در ره دلیلی شد رفیق
گشت ایمن او ز قطاع طریق
منزل این ره فزونست از شمار
هم زصد افزون و هم از صدهزار
اندر این ره راهزن باشد بسی
دیو و غول و اهرمن باشد بسی
اندر آن کوه و کمر بسیار هست
هم بیابان هست و هم کهسار هست
باشد اندر ره بسی گردابها
بوی خون می آیدش از آبها
در بیابانش بریزد پر عقاب
مغرب از مشرق نداند آفتاب
مرکب مردان در آن ره پی شده
نامهای عمرهاشان طی شده
هر قدم در ره سراب بیحد است
کس نه و فریاد آمد آمد است
از سرابش نیکبختان را غریب
تا که را آبش بود یا رب نصیب
چون خلیلی را فریبد از سراب
تا به هذا ربی آغاز خطاب
در پس صد پرده افزون او نهان
این همی گوید که دیدم ناگهان
صد هزاران ساله ره تا کوی دوست
می زند فریاد کاینک بوی اوست
گر نبودی خلت حق همرهش
دیده ی بینا و جان آگهش
کی رها گشتی ز چنگ رهزنان
کی سراب از آب دانستی عیان
کی ره وجهت وجهی یافتی
وز گروه آفلین رو تافتی
چون نداری ای پسر جان خلیل
هین منه پا اندرین ره بیدلیل
کرده دیو اندر کنار ره کمین
آتشی افروخته در هر زمین
خود کند آواز سگ در گرد آن
تا بیفتد کاروان اندر کمان
منزلش پندارد آنجا رو نهد
خویش را در دام آن سگ افکند
آن سگ او را بندد آن دم دست و پای
خون او را هم بریزد جابجای
گر دلیلی باشدت در ره رفیق
او خلاصی بخشدت در هر مضیق
آنچه را گفتم بود در راه لیک
سربسر باشد طلسم ای یار نیک
بشکنی گر این طلسم بوالعجب
فارغ و آسوده گردی از تعب
هیچ ازینها بینی اندر پیش نیست
یک قدم از خود به مقصد بیش نیست
لیک باشد از منت این نکته یاد
کان قدم بر فرق خود باید نهاد
زاد این ره درهم و دینار نیست
راه عشق است این نه راه شهر و ده
ترک سر کن پس در این ره پای نه
هست این ره راه اقلیم و فنا
شرط این ره توبه از میل و هوا
مرکب این راه عزم است و وفا
توشه ی آن رنج و اندوه و عنا
آب عذبش اشک اندوه و غم است
عجز و زاری هرچه برداری کم است
ای خنک آن جان که زاری کار اوست
اندرین ره عجز و ذلت یار اوست
از توکل بایدت بر کف عصا
جامه ی ره کن ز تسلیم و رضا
بایدت بر تن سلاح از یاد دوست
ای خوش آن کو یاد او همراه اوست
هر که برگیرد سلاح از یاد او
زوگریزد دشمن و صیاد او
بر تن خود چون سلاح آراستی
وز سر نفس و هوا برخاستی
خیر بادی گو رفیقان را نخست
کن وداع این سبک مغزان سست
خاکیان و خاک را با هم گذار
پاک کن ز آیینه جان این غبار
وانگهی کن ترک عادات و رسوم
پس یکی کن جمله افکار و هموم
کن وداع آنگاه ترک خویش گیر
پس بگو بسم الله و ره پیش گیر
ترک این بدنامی و هستی بگوی
راه شهر نیستی خود بجوی
چشم افکن بر بلاد نیستی
راه می پیما به یاد نیستی
هرچه را از هستیت باشد اثر
پشت پایی زن بر آن و در گذر
هان بتنهایی نپیمایی سبیل
همرهی باید تورا در ره دلیل
هرکه را در ره دلیلی شد رفیق
گشت ایمن او ز قطاع طریق
منزل این ره فزونست از شمار
هم زصد افزون و هم از صدهزار
اندر این ره راهزن باشد بسی
دیو و غول و اهرمن باشد بسی
اندر آن کوه و کمر بسیار هست
هم بیابان هست و هم کهسار هست
باشد اندر ره بسی گردابها
بوی خون می آیدش از آبها
در بیابانش بریزد پر عقاب
مغرب از مشرق نداند آفتاب
مرکب مردان در آن ره پی شده
نامهای عمرهاشان طی شده
هر قدم در ره سراب بیحد است
کس نه و فریاد آمد آمد است
از سرابش نیکبختان را غریب
تا که را آبش بود یا رب نصیب
چون خلیلی را فریبد از سراب
تا به هذا ربی آغاز خطاب
در پس صد پرده افزون او نهان
این همی گوید که دیدم ناگهان
صد هزاران ساله ره تا کوی دوست
می زند فریاد کاینک بوی اوست
گر نبودی خلت حق همرهش
دیده ی بینا و جان آگهش
کی رها گشتی ز چنگ رهزنان
کی سراب از آب دانستی عیان
کی ره وجهت وجهی یافتی
وز گروه آفلین رو تافتی
چون نداری ای پسر جان خلیل
هین منه پا اندرین ره بیدلیل
کرده دیو اندر کنار ره کمین
آتشی افروخته در هر زمین
خود کند آواز سگ در گرد آن
تا بیفتد کاروان اندر کمان
منزلش پندارد آنجا رو نهد
خویش را در دام آن سگ افکند
آن سگ او را بندد آن دم دست و پای
خون او را هم بریزد جابجای
گر دلیلی باشدت در ره رفیق
او خلاصی بخشدت در هر مضیق
آنچه را گفتم بود در راه لیک
سربسر باشد طلسم ای یار نیک
بشکنی گر این طلسم بوالعجب
فارغ و آسوده گردی از تعب
هیچ ازینها بینی اندر پیش نیست
یک قدم از خود به مقصد بیش نیست
لیک باشد از منت این نکته یاد
کان قدم بر فرق خود باید نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳ - بیان اینکه اینها همه طلسم است و هرکه آن را بشکند به مقصد می رسد
هان چه مردان بشکن این محکم طلسم
پای بیرون نه ز ملک جان و جسم
جسم را در راه جانان خوار کن
جان به خاکپای او ایثار کن
بند جسم و جان زبال و پرگشای
از مضیق شش جهت بالاتر آی
عالمی بنگر سراسر نور پاک
عالمی فارغ ز آب و باد و خاک
عالمی بین گلستان در گلستان
گلستانها سر زده بر لامکان
پرده بردار از رخ زیبای دل
پرده از رخسار جان آرای دل
پس در آن بین نقشهای بس عجیب
یار بنگر فارغ از بیم رقیب
کشوری بین خالی از دزد و دغل
پاکبازان را در آن جاه و محل
دوستان دستان به دست دوستان
روز و شب با یکدگر در بوستان
دوستانی جمله خالی از نفاق
جملگی را اتحاد و اتفاق
جسمشان از هم جدا جانشان یکی
مقصد و مطلوب و جانانشان یکی
عالمی بین خالی از رنج و تعب
خالی از اندوه و فکر روز و شب
نی عناصر را در آن کشور تضاد
پیشه آنجا می نه بگریزد ز باد
نی کلال جوع و نی ثقل شبع
نی بلای حرص و نی ذل طمع
نی در آن سرمای دی گرمای تیر
نی تعب از بهرکتان و حریر
تا بچند ای جان من در رنج و غم
روزها اندر تعب شب در الم
دل نه بگرفتت از آن محنت سرای
نامدی تنگ آخر از این تنگنای
پای بیرون نه ز ملک جان و جسم
جسم را در راه جانان خوار کن
جان به خاکپای او ایثار کن
بند جسم و جان زبال و پرگشای
از مضیق شش جهت بالاتر آی
عالمی بنگر سراسر نور پاک
عالمی فارغ ز آب و باد و خاک
عالمی بین گلستان در گلستان
گلستانها سر زده بر لامکان
پرده بردار از رخ زیبای دل
پرده از رخسار جان آرای دل
پس در آن بین نقشهای بس عجیب
یار بنگر فارغ از بیم رقیب
کشوری بین خالی از دزد و دغل
پاکبازان را در آن جاه و محل
دوستان دستان به دست دوستان
روز و شب با یکدگر در بوستان
دوستانی جمله خالی از نفاق
جملگی را اتحاد و اتفاق
جسمشان از هم جدا جانشان یکی
مقصد و مطلوب و جانانشان یکی
عالمی بین خالی از رنج و تعب
خالی از اندوه و فکر روز و شب
نی عناصر را در آن کشور تضاد
پیشه آنجا می نه بگریزد ز باد
نی کلال جوع و نی ثقل شبع
نی بلای حرص و نی ذل طمع
نی در آن سرمای دی گرمای تیر
نی تعب از بهرکتان و حریر
تا بچند ای جان من در رنج و غم
روزها اندر تعب شب در الم
دل نه بگرفتت از آن محنت سرای
نامدی تنگ آخر از این تنگنای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۷ - رنج و محنت اهل زرع و تجارت و ثروت
دیگری در کار زرع است و شیار
نی شبش آرام و نی روزش قرار
بگذرد گر در هوا فوجی جراد
او همی خواند اعوذ وان یکاد
روز در کناسی و سرگین کشی
شب ز بیم عاقبت دل آتشی
کشت من امسال آیا چون شود
دخل آن از پارکاش افزون شود
نی کجا گردد فزون باران کجاست
کشت من امسال می دانم هباست
گه گرفتار تقاضای خراج
گه از او دیوانیان خواهند باج
شد بهار گشت و وقت بوستان
وقت گل گشت و چمن با دوستان
خواجه ی ما را کجا باشد فراغ
کی تواند کرد سیر دشت و باغ
رنج باغ از خواجه سیر از این و آن
کشت دشت از او و گشت از دیگران
وان دگر تاجر نه شب دارد نه روز
نی بیاد آمد به بهمن نی تموز
گه سوی آن شهر و گاهی سوی این
گه به روم و گه به هند و گه به چین
بهر دانگی در تلاطم روز و شب
می نیاساید زمانی از طلب
در تکادو تا به شبها روزها
شب ز فکر بیهده در سوزها
گه خیال سود و سوداهای خام
گاه در دل با شریکان در خصام
گه حساب مایه گه سود و زیان
گه خیال و حجره و بیم دکان
حجره را دزدی مگر خواهد برید
یا بخواهد ساخت قفلش را کلید
من چه خواهم کرد با مشتی عیال
چون کنم با بچه های خردسال
طفلهای نان خور حق ناشناس
وین زنان بی حقوق نا سپاس
من چه خواهم کرد با فرزند و زن
بایدم ناچار رفتن از وطن
و آن یکی محبوس تزویر و ریا
و آن دگر در قید تلبیس و دغا
اهل دنیا را بدینگون حالها
روزهاشان بگذرد در سالها
هیچشان از روز مردن یاد نی
جسمشان جز قلعه فولاد نی
مرگ باشد حق ولی همسایه را
خانه آید بر سر اما دایه را
من کجا و مردن ای مرد خبیر
مردن چون من کسی آسان مگیر
این تنم را قلعه ی فولاد بین
چار ارکانم قوی بنیاد بین
خواجه در خوابست ناگه موشکی
می جهد بیرون ز سوراخ اندکی
خواجه پندارد که دزدی می رود
می جهد از خواب و بیرون می دود
سر برهنه می دود بالا و زیر
هی بگیر و هی بگیر و هی بگیر
دزد آمد خانه را تاراج کرد
مایه ام برد و مرا محتاج کرد
جمع آیید ای همه همسایگان
الامان و الامان و الامان
صبح آمد خواجه ی ما بستری ست
هی چرا این خواجه از صحت بری ست
هی چه شد او را چرا تب کرده است
خواجه گویا دوش سرما خورده است
هی بخوانید این طبیب و آن طبیب
هی بیارید این دوا را بی شکیب
روز دیگر شد فغان و شیونست
چیست هی خواجه بکار مردنست
هی چه شد تابوت و کافور و کفن
هی کجا غسال و مقری قبر کن
خواجه پنهان در لحد گردید زود
خود تو گویی خواجه ای هرگز نبود
خواجه آخر با همه باد و بروت
با کمال اینکه حی لایموت
از صدای پای موشی جانسپرد
موشکی بیرون دوید و خواجه مرد
ای تفو بر اینچنین ماتمکده
اف بر این منزلگه دیو و دده
الفرار این غافلان زین دیو جای
الحذر ای غافلان زین غم سرای
جای منزل نیست اینجا ای پسر
سیل و صرصر را در این باشد گذر
رهگذار سیل را خانه مکن
پیش صرصر خرمنت دانه مکن
در ره این سیل نتوان ساخت باغ
پیش این صرصر مکن روشن چراغ
سقف اشکسته است در زیرش مخواب
خانه گردد بر سرت ناگه خراب
کشتی و توفان و بس دریا عمیق
خویش را بیرون فکن زود ای رفیق
سرکش است اسب و به ره کوه و کمر
هین از این مرکب فرود آی زودتر
می نپندارم ولیکن ای عمو
کایی از مرکب ز پند من فرو
می نپندارم که این اندرز و پند
رخنه سازد در دلت ای ارجمند
می نپندارم پذیرایی سخن
بل ملول و تیره می گردی ز من
کام طبعت زین سخنهای چودر
تلخ می گردد بلی الحق مر
ای بسی را دان شیرین کارها
بیش از این گفتند از این گفتارها
بارها بشنیده ای گفتارشان
دیده ای هم کارشان و بارشان
نی عیان بخشید سودت نی خبر
نی اثر از عین دیدی نز اثر
پس کجا سودت دهد گفتار من
باز دارد کی تورا انکار من
بهتر آن باشد که بر بندم زبان
این سخن بگذارم اکنون در میان
نی شبش آرام و نی روزش قرار
بگذرد گر در هوا فوجی جراد
او همی خواند اعوذ وان یکاد
روز در کناسی و سرگین کشی
شب ز بیم عاقبت دل آتشی
کشت من امسال آیا چون شود
دخل آن از پارکاش افزون شود
نی کجا گردد فزون باران کجاست
کشت من امسال می دانم هباست
گه گرفتار تقاضای خراج
گه از او دیوانیان خواهند باج
شد بهار گشت و وقت بوستان
وقت گل گشت و چمن با دوستان
خواجه ی ما را کجا باشد فراغ
کی تواند کرد سیر دشت و باغ
رنج باغ از خواجه سیر از این و آن
کشت دشت از او و گشت از دیگران
وان دگر تاجر نه شب دارد نه روز
نی بیاد آمد به بهمن نی تموز
گه سوی آن شهر و گاهی سوی این
گه به روم و گه به هند و گه به چین
بهر دانگی در تلاطم روز و شب
می نیاساید زمانی از طلب
در تکادو تا به شبها روزها
شب ز فکر بیهده در سوزها
گه خیال سود و سوداهای خام
گاه در دل با شریکان در خصام
گه حساب مایه گه سود و زیان
گه خیال و حجره و بیم دکان
حجره را دزدی مگر خواهد برید
یا بخواهد ساخت قفلش را کلید
من چه خواهم کرد با مشتی عیال
چون کنم با بچه های خردسال
طفلهای نان خور حق ناشناس
وین زنان بی حقوق نا سپاس
من چه خواهم کرد با فرزند و زن
بایدم ناچار رفتن از وطن
و آن یکی محبوس تزویر و ریا
و آن دگر در قید تلبیس و دغا
اهل دنیا را بدینگون حالها
روزهاشان بگذرد در سالها
هیچشان از روز مردن یاد نی
جسمشان جز قلعه فولاد نی
مرگ باشد حق ولی همسایه را
خانه آید بر سر اما دایه را
من کجا و مردن ای مرد خبیر
مردن چون من کسی آسان مگیر
این تنم را قلعه ی فولاد بین
چار ارکانم قوی بنیاد بین
خواجه در خوابست ناگه موشکی
می جهد بیرون ز سوراخ اندکی
خواجه پندارد که دزدی می رود
می جهد از خواب و بیرون می دود
سر برهنه می دود بالا و زیر
هی بگیر و هی بگیر و هی بگیر
دزد آمد خانه را تاراج کرد
مایه ام برد و مرا محتاج کرد
جمع آیید ای همه همسایگان
الامان و الامان و الامان
صبح آمد خواجه ی ما بستری ست
هی چرا این خواجه از صحت بری ست
هی چه شد او را چرا تب کرده است
خواجه گویا دوش سرما خورده است
هی بخوانید این طبیب و آن طبیب
هی بیارید این دوا را بی شکیب
روز دیگر شد فغان و شیونست
چیست هی خواجه بکار مردنست
هی چه شد تابوت و کافور و کفن
هی کجا غسال و مقری قبر کن
خواجه پنهان در لحد گردید زود
خود تو گویی خواجه ای هرگز نبود
خواجه آخر با همه باد و بروت
با کمال اینکه حی لایموت
از صدای پای موشی جانسپرد
موشکی بیرون دوید و خواجه مرد
ای تفو بر اینچنین ماتمکده
اف بر این منزلگه دیو و دده
الفرار این غافلان زین دیو جای
الحذر ای غافلان زین غم سرای
جای منزل نیست اینجا ای پسر
سیل و صرصر را در این باشد گذر
رهگذار سیل را خانه مکن
پیش صرصر خرمنت دانه مکن
در ره این سیل نتوان ساخت باغ
پیش این صرصر مکن روشن چراغ
سقف اشکسته است در زیرش مخواب
خانه گردد بر سرت ناگه خراب
کشتی و توفان و بس دریا عمیق
خویش را بیرون فکن زود ای رفیق
سرکش است اسب و به ره کوه و کمر
هین از این مرکب فرود آی زودتر
می نپندارم ولیکن ای عمو
کایی از مرکب ز پند من فرو
می نپندارم که این اندرز و پند
رخنه سازد در دلت ای ارجمند
می نپندارم پذیرایی سخن
بل ملول و تیره می گردی ز من
کام طبعت زین سخنهای چودر
تلخ می گردد بلی الحق مر
ای بسی را دان شیرین کارها
بیش از این گفتند از این گفتارها
بارها بشنیده ای گفتارشان
دیده ای هم کارشان و بارشان
نی عیان بخشید سودت نی خبر
نی اثر از عین دیدی نز اثر
پس کجا سودت دهد گفتار من
باز دارد کی تورا انکار من
بهتر آن باشد که بر بندم زبان
این سخن بگذارم اکنون در میان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۹ - گرفتار شدن پادشاه به دست زنگیان
پادشاهی بود در مغرب زمین
جملگی مغرب زمینش در نگین
کشورش معمور و گنجش بیکران
حکم او نافذ بر اقطار جهان
روز و شب در فکر صهبا و سرود
فارغ از بازیچه ی چرخ کبود
نوبتی آن پادشاه کامکار
راند لشکر سوی ملک زنگبار
ساحت آن ملک را تاراج کرد
باج گیران را به زیر باج کرد
هم ز سرداران ایشان سرگرفت
هم ز بی پا و سرانشان زر گرفت
ساخت آنجا پشته ها از کشته ها
برد از آنجا هم ز زرها پشتها
زان سفر چون شد مظفر بازگشت
باز با عیش و طرب انباز گشت
ساغر مینا وشاقان را بکف
می شدندی با شهنشه هر طرف
گه کنار جویباران گه به باغ
گه به طرف کوهساران گه به راغ
داشت باغی رشک فردوس برین
در کنار شهر آن شاه گزین
یکشبی از شهر آمد سوی باغ
تا ز غوغا لحظه ای یابد فراغ
بزم عشرت را در آنجا ساز کرد
مرغ غم از باغ دل پرواز کرد
ساقیان از هر طرف ساغر بکف
مولیان در رقص بازی هر طرف
مطربان در نغمه پردازی همه
شاهدان در ناز و طنازی همه
هر طرف صد مشعله افروختند
پرنیان اندر مشاعل سوختند
از فروغ مشعل و نور چراغ
روزوش گردیده روشن صبح باغ
شه در آن شب باده چندان نوش کرد
کز خود و عقل و خرد فرموش کرد
وانگه از شور شراب آن کیقباد
مست و لایعقل در آن محفل فتاد
دیگران هم جمله کردند آن سلوک
آری الناس علی دین ملوک
حاجب و دربان ندیم و شیخ و شاب
جمله افتادند مدهوش و خراب
چون ز شب پاسی گذشت آن شاه مست
بر درختی تکیه فرمود و نشست
دیده بر اطراف باغ افکند و دید
نخل و شمشاد و صنوبر سرو بید
غنچه و گل یاسمین و نسترن
لاله زار و سنبلستان و چمن
پرتو شمع و فروغ مشعله
طلعت جام و صفای هلهله
شوق گشت و سیر باغ و گلستان
شاه را از جا برآورد آن زمان
مست و لایعقل برآمد شه ز جای
فارغ از کید سپهر دیرپای
پس خرامان شد به طرف بوستان
شد بر اطراف چمن دامن کشان
یاورانش جمله مدهوش از مدام
شد به طرف باغ تنها در خرام
می خرامید اینچنین آن شاه راد
تا گذارش بر در باغ اوفتاد
در گشاده حاجب و دربان بخواب
هم بخواب و هم ز شور می خراب
شه در آمد مست از باغ ارم
نه از خدم با او کسی نی از حشم
سوی صحرا شد روان بیهوش و مست
گاه می رفت و زمانی می نشست
دشت بی پایان و بی اندازه راه
راه او بیخویش و شب تار و سیاه
ره همی پویید و مقصودی نبود
مایه می داد از کف و سودی نبود
مرد دنیا جوی ای مرد گزین
هست حالش بی تفاوت اینچنین
یادها از حب دنیا کرده نوش
حب دنیا برده از وی عقل و هوش
راه دنیا روز و شب بگرفته پیش
می رود آگه نه از کس نی ز خویش
مست و بیخود در تکاپو سال و ماه
فرق نشناسد میان راه و چاه
می نوردد روز و شب این راه ژول
می نگردد یکدم از رفتن ملول
می رود مستانه این ره را همی
می نیاساید از این رفتن دمی
گر نه مستی ای رفیق خوبروی
مقصدت باشد کجا با من بگوی
بازگو با من که مقصودت کجاست
اینرهت را در چه منزل انتهاست
هیچ عاقل دیده استی ای رفیق
کو نداند مقصد و پوید طریق
مقصد از آمد شد هر روزه ات
از در شاه و گدا دریوزه ات
این دویدنهای صبح و شام تو
ره نوردیهای بی انجام تو
سعی بی اندازه ی سال و مهت
رنج بی پایان گاه و بیگهت
هیچ می دانی چه باشد ای فتی
کی فراغت یابی از رنج و عنا
طی شود ره در کدامین مرحله
کی به منزل می رسد این قافله
تا بکی در روز و شب خواهی دوید
کی به مقصد زین سفر خواهی رسید
آخرین منزل کدام است ای پسر
ای مسافر کی سرآید این سفر
تا چه منزل راه پیمایی بگو
راه بی منزل نباشد ای عمو
گر بگویی مقصدم باشد معاش
می کنم بهر معاش اینجا تلاش
این بدن هر روزه روزی بایدش
هر دم از نو احتیاجی زایدش
بام و ایوان بایدش مرداد و تیر
نی بدی از کاخ کانونش گزیر
در تموزش توری و کتان خرم
پوستینش بهر بهمن آورم
در سفر از اسب و استر چاره نیست
در وطن بیگاه و بستر کس نزیست
گویمت ای آنکه عشر هفت و هشت
اندرین الاحق از عمرت گذشت
دیگرت امید چندان زیست نیست
خود امیدت غیر ده یا بیست نیست
باشدت در هر طرف صد مزرعه
گله ها هم مرتعه در مرتعه
باغ و بستان بیحساب از هر کنار
درهم و دینار افزون از شمار
گر کنی سرمایه صرف ای مرد صاف
سالهای بیحدت باشد کفاف
روز و شب دیگر چرا جان می کنی
گرد خود چون عنکبوتان می تنی
ور بگویی می کنم من احتیاط
می فریبی خویش را از احتیاط
آخر این احتیاطت را بگوی
منزل آخر بجوی و ره بپوی
در چه منزل می شوی فارغ ز بیم
تاکجا همراهت آید این عزیم
چند گردد مایه ات یابد ثبات
کی رهد از دستبرد حادثات
ای برادر آنچه می ترسی از آن
بیش و کم در پیش آن یکسان بدان
چونکه افتد سیل آن وادی به راه
نمی بماند کوه در راهش نه کاه
چون بجنبد صرصر این کوهسار
برکند هم برج از جا هم حصار
بهر فرزند ار ذخیره مینهی
مغز خر پس خورده ای و ابلهی
تا چه حد از بهر فرزند ای عمو
می روی این راه را با من بگوی
هیچ پایان دارد آیا این سفر
هرگز آیا این سفر آید بسر
دارد ار پایانی این راه دراز
بازگو با مخلص ای مخلص نواز
گر نباشد این سفر را آخری
پس روی اندر کجا گر نه خری
دشت بی پایان و راه بیکران
شام تاریک و تو لایعقل در آن
بیدلیل و رهنما و بی رفیق
کورکورانه همی پویی طریق
سخت می بینم که چون آن پادشاه
روزگارت عاقبت گردد تباه
هیچ دانی حال شاه مستطاب
کو همی می رفت بیهوش و خراب
جملگی مغرب زمینش در نگین
کشورش معمور و گنجش بیکران
حکم او نافذ بر اقطار جهان
روز و شب در فکر صهبا و سرود
فارغ از بازیچه ی چرخ کبود
نوبتی آن پادشاه کامکار
راند لشکر سوی ملک زنگبار
ساحت آن ملک را تاراج کرد
باج گیران را به زیر باج کرد
هم ز سرداران ایشان سرگرفت
هم ز بی پا و سرانشان زر گرفت
ساخت آنجا پشته ها از کشته ها
برد از آنجا هم ز زرها پشتها
زان سفر چون شد مظفر بازگشت
باز با عیش و طرب انباز گشت
ساغر مینا وشاقان را بکف
می شدندی با شهنشه هر طرف
گه کنار جویباران گه به باغ
گه به طرف کوهساران گه به راغ
داشت باغی رشک فردوس برین
در کنار شهر آن شاه گزین
یکشبی از شهر آمد سوی باغ
تا ز غوغا لحظه ای یابد فراغ
بزم عشرت را در آنجا ساز کرد
مرغ غم از باغ دل پرواز کرد
ساقیان از هر طرف ساغر بکف
مولیان در رقص بازی هر طرف
مطربان در نغمه پردازی همه
شاهدان در ناز و طنازی همه
هر طرف صد مشعله افروختند
پرنیان اندر مشاعل سوختند
از فروغ مشعل و نور چراغ
روزوش گردیده روشن صبح باغ
شه در آن شب باده چندان نوش کرد
کز خود و عقل و خرد فرموش کرد
وانگه از شور شراب آن کیقباد
مست و لایعقل در آن محفل فتاد
دیگران هم جمله کردند آن سلوک
آری الناس علی دین ملوک
حاجب و دربان ندیم و شیخ و شاب
جمله افتادند مدهوش و خراب
چون ز شب پاسی گذشت آن شاه مست
بر درختی تکیه فرمود و نشست
دیده بر اطراف باغ افکند و دید
نخل و شمشاد و صنوبر سرو بید
غنچه و گل یاسمین و نسترن
لاله زار و سنبلستان و چمن
پرتو شمع و فروغ مشعله
طلعت جام و صفای هلهله
شوق گشت و سیر باغ و گلستان
شاه را از جا برآورد آن زمان
مست و لایعقل برآمد شه ز جای
فارغ از کید سپهر دیرپای
پس خرامان شد به طرف بوستان
شد بر اطراف چمن دامن کشان
یاورانش جمله مدهوش از مدام
شد به طرف باغ تنها در خرام
می خرامید اینچنین آن شاه راد
تا گذارش بر در باغ اوفتاد
در گشاده حاجب و دربان بخواب
هم بخواب و هم ز شور می خراب
شه در آمد مست از باغ ارم
نه از خدم با او کسی نی از حشم
سوی صحرا شد روان بیهوش و مست
گاه می رفت و زمانی می نشست
دشت بی پایان و بی اندازه راه
راه او بیخویش و شب تار و سیاه
ره همی پویید و مقصودی نبود
مایه می داد از کف و سودی نبود
مرد دنیا جوی ای مرد گزین
هست حالش بی تفاوت اینچنین
یادها از حب دنیا کرده نوش
حب دنیا برده از وی عقل و هوش
راه دنیا روز و شب بگرفته پیش
می رود آگه نه از کس نی ز خویش
مست و بیخود در تکاپو سال و ماه
فرق نشناسد میان راه و چاه
می نوردد روز و شب این راه ژول
می نگردد یکدم از رفتن ملول
می رود مستانه این ره را همی
می نیاساید از این رفتن دمی
گر نه مستی ای رفیق خوبروی
مقصدت باشد کجا با من بگوی
بازگو با من که مقصودت کجاست
اینرهت را در چه منزل انتهاست
هیچ عاقل دیده استی ای رفیق
کو نداند مقصد و پوید طریق
مقصد از آمد شد هر روزه ات
از در شاه و گدا دریوزه ات
این دویدنهای صبح و شام تو
ره نوردیهای بی انجام تو
سعی بی اندازه ی سال و مهت
رنج بی پایان گاه و بیگهت
هیچ می دانی چه باشد ای فتی
کی فراغت یابی از رنج و عنا
طی شود ره در کدامین مرحله
کی به منزل می رسد این قافله
تا بکی در روز و شب خواهی دوید
کی به مقصد زین سفر خواهی رسید
آخرین منزل کدام است ای پسر
ای مسافر کی سرآید این سفر
تا چه منزل راه پیمایی بگو
راه بی منزل نباشد ای عمو
گر بگویی مقصدم باشد معاش
می کنم بهر معاش اینجا تلاش
این بدن هر روزه روزی بایدش
هر دم از نو احتیاجی زایدش
بام و ایوان بایدش مرداد و تیر
نی بدی از کاخ کانونش گزیر
در تموزش توری و کتان خرم
پوستینش بهر بهمن آورم
در سفر از اسب و استر چاره نیست
در وطن بیگاه و بستر کس نزیست
گویمت ای آنکه عشر هفت و هشت
اندرین الاحق از عمرت گذشت
دیگرت امید چندان زیست نیست
خود امیدت غیر ده یا بیست نیست
باشدت در هر طرف صد مزرعه
گله ها هم مرتعه در مرتعه
باغ و بستان بیحساب از هر کنار
درهم و دینار افزون از شمار
گر کنی سرمایه صرف ای مرد صاف
سالهای بیحدت باشد کفاف
روز و شب دیگر چرا جان می کنی
گرد خود چون عنکبوتان می تنی
ور بگویی می کنم من احتیاط
می فریبی خویش را از احتیاط
آخر این احتیاطت را بگوی
منزل آخر بجوی و ره بپوی
در چه منزل می شوی فارغ ز بیم
تاکجا همراهت آید این عزیم
چند گردد مایه ات یابد ثبات
کی رهد از دستبرد حادثات
ای برادر آنچه می ترسی از آن
بیش و کم در پیش آن یکسان بدان
چونکه افتد سیل آن وادی به راه
نمی بماند کوه در راهش نه کاه
چون بجنبد صرصر این کوهسار
برکند هم برج از جا هم حصار
بهر فرزند ار ذخیره مینهی
مغز خر پس خورده ای و ابلهی
تا چه حد از بهر فرزند ای عمو
می روی این راه را با من بگوی
هیچ پایان دارد آیا این سفر
هرگز آیا این سفر آید بسر
دارد ار پایانی این راه دراز
بازگو با مخلص ای مخلص نواز
گر نباشد این سفر را آخری
پس روی اندر کجا گر نه خری
دشت بی پایان و راه بیکران
شام تاریک و تو لایعقل در آن
بیدلیل و رهنما و بی رفیق
کورکورانه همی پویی طریق
سخت می بینم که چون آن پادشاه
روزگارت عاقبت گردد تباه
هیچ دانی حال شاه مستطاب
کو همی می رفت بیهوش و خراب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۰ - تتمه حال پادشاه و زنگیان
از قضا فوجی ز زنگ تیره روی
اندر آن شب هر طرف در جستجوی
از کسان راه جستندی نشان
تا قصاص خود مگر یابند از آن
ناگهان گشتند با سلطان دوچار
در بیابان آن گروه دیوسار
شه چنان دانست کایشان دوستند
شاه مغز و نغز و ایشان پوستند
آن جماعت را ز غمخواران شمرد
هم ز یاران و پرستاران شمرد
خواند اینک را وزیر و آن امیر
آن سپه سالار و آن دیگر امیر
این یکیشان حاجب و آن پیشکار
این امیر وحش و آن میرشکار
گفت این را مطرب آن را می فروش
وان یکی دیگر ندیم باده نوش
شور صهبا سرکشی آغاز کرد
با پرستاران حکایت ساز کرد
گفت باز از زنگیان خواهیم کین
زان سپس تازیم بر ایران و چین
رو از آن پس سوی خاور آوریم
هفت کشور را به زنجیر آوریم
از سرافرازان سراندازی کنیم
در سراندازی سرافرازی کنیم
زین سخنها شاه چندان یاد کرد
کان جماعت را به خود ارشاد کرد
هیچکس را چشم وارو بین مباد
هیچ سر را دیده ی خود بین مباد
چشم وارون بین هلاک جان توست
برکن او را و بجو چشمی درست
دیده ای جو ای برادر راست بین
چیزها را بی کم و بی کاست بین
تا نبینی دیدنیها واژگون
سرفرو ناری به نزد هر ملون
چشم کج بین و دل وارون پذیر
نک به دست دشمنان کردت اسیر
تا به بینایی به تو آویختند
خوش خوشک در خاک و خونت ریختند
کیستند آن دشمنان دوستان
دخت و پور و جفت و زاغ و زاغدان
نفس تو آن اژدهای هفت سر
آن دلیل و رهنمایت تا سقر
جمله اینها دشمن جان تو اند
یوسفی تو جمله اخوان تواند
برتع و یلعب بهانه ساختند
تا ز یعقوبت جدا انداختند
سوی چاهت می برند آگاه شو
می سپارندت به گرگ از ره مرو
(انما اموالکم) فرمود حق
از نبی اعدی عدوک شد سبق
گر نه اینها دشمنندت ای رفیق
پس چرا افکنده ات اندر مضیق
گرنه چشمت هست کج بین ای پسر
پس چرا زیشان نمی جویی مفر
اندر آن شب هر طرف در جستجوی
از کسان راه جستندی نشان
تا قصاص خود مگر یابند از آن
ناگهان گشتند با سلطان دوچار
در بیابان آن گروه دیوسار
شه چنان دانست کایشان دوستند
شاه مغز و نغز و ایشان پوستند
آن جماعت را ز غمخواران شمرد
هم ز یاران و پرستاران شمرد
خواند اینک را وزیر و آن امیر
آن سپه سالار و آن دیگر امیر
این یکیشان حاجب و آن پیشکار
این امیر وحش و آن میرشکار
گفت این را مطرب آن را می فروش
وان یکی دیگر ندیم باده نوش
شور صهبا سرکشی آغاز کرد
با پرستاران حکایت ساز کرد
گفت باز از زنگیان خواهیم کین
زان سپس تازیم بر ایران و چین
رو از آن پس سوی خاور آوریم
هفت کشور را به زنجیر آوریم
از سرافرازان سراندازی کنیم
در سراندازی سرافرازی کنیم
زین سخنها شاه چندان یاد کرد
کان جماعت را به خود ارشاد کرد
هیچکس را چشم وارو بین مباد
هیچ سر را دیده ی خود بین مباد
چشم وارون بین هلاک جان توست
برکن او را و بجو چشمی درست
دیده ای جو ای برادر راست بین
چیزها را بی کم و بی کاست بین
تا نبینی دیدنیها واژگون
سرفرو ناری به نزد هر ملون
چشم کج بین و دل وارون پذیر
نک به دست دشمنان کردت اسیر
تا به بینایی به تو آویختند
خوش خوشک در خاک و خونت ریختند
کیستند آن دشمنان دوستان
دخت و پور و جفت و زاغ و زاغدان
نفس تو آن اژدهای هفت سر
آن دلیل و رهنمایت تا سقر
جمله اینها دشمن جان تو اند
یوسفی تو جمله اخوان تواند
برتع و یلعب بهانه ساختند
تا ز یعقوبت جدا انداختند
سوی چاهت می برند آگاه شو
می سپارندت به گرگ از ره مرو
(انما اموالکم) فرمود حق
از نبی اعدی عدوک شد سبق
گر نه اینها دشمنندت ای رفیق
پس چرا افکنده ات اندر مضیق
گرنه چشمت هست کج بین ای پسر
پس چرا زیشان نمی جویی مفر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۱ - حکایت آدم آبی و سیاحت او در روی زمین
بالله ار بشناسی ایشان را درست
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۲ - امر سیم که آدم آبی بیان کرد از بیوفایی دنیا
دیده ی آغاز بین بر کنده باد
تا ابد از خاک و خارا کنده باد
این سخن بگذار و سیم کن بیان
گفت سیم آنکه اندر خاکدان
هر گروهی بینی اندر خانه ای
جمع گشته گرد یک دیوانه ای
چونکه او را دنگ و ابله دیده اند
جملگی بر ریش او خندیده اند
کرده آن بیچاره را دنبال دند
می کنندش همچو گولان ریشخند
آن یکش گوید که ای بابای من
وان یکی دیگر زهی مولای من
آن یکی جد خواندش و آن یک پدر
وین برادر عم و خالش آن دگر
آن یکش گوید تویی شوی عزیز
گویدش آن یک تورا هستم کنیز
زین فسون چندین بر آن مسکین دمند
تا دهد بیچاره گردن در کمند
دین و ایمان در ره ایشان نهد
از پی آرام ایشان جان دهد
ای بسا شبها به روز آرد به رنج
ای بسی روزان کند شب در شکنج
تا به شبها خواب ایشان خوش بود
تا طعام روزشان دلکش بود
تیغها بر سر خورد از نیک و بد
تا کلاهی بر سر ایشان نهد
ای بسا آتش برافروزد بجان
تا کند روشن چراغ بزمشان
خوایش را بر آب و بر آتش زند
بی محابا با تن به دریا افکند
بس بیابانها نوردد در طلب
بس دهد شبگیر و ایوارش تعب
تا کند آماده نان و آبشان
تا دهد ترتیب خانمانشان
گه خری گردد دهد تن زیربار
گه شود گاو و رود اندر شیار
مانده ام حیران و سرگردان درین
هیچ دانا را ندیدم این چنین
چون شنیدند این بیان را آبیان
با حکایت گو بگفتند ای فلان
آن ستمکاران کنند آیا رها
هیچگه دامان آن بیچاره را
گردنش پیوسته باشد در کمند
یا به او گاهی ترحم می کنند
سال و مه باشد به زندانشان اسیر
یا بود گاهی ز حبس او را گزیر
گفت نی نی پای او در بند نیست
گردنش هم در خم آوند نیست
می رود هرجا که خواهد بی سخن
گاه مصر و گاه شام و گه یمن
آبیان گفتند چون باشد چنین
پس نبگریزد چرا آن مستکین
چون نباشد پای او اندر جدار
نزد ایشان از چه رو دارد قرار
می نبگریزد چرا از چنگشان
تا شود فارغ ز عار و ننگشان
گفت منهم زین بسی در فکرتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
همچو من کاندر تحیر ای مهان
مانده ام از کار و بار مردمان
کاین چه سرگردانیست و پیچ و تاب
وین چه خودسوزی و رنج بیحساب
ای چه جهل است و چه حمق بیکران
سوختن خود را ز بهر دیگران
دیگران در فکر کار و بار خود
در خیال رونق بازار خود
تو ز خود کرده فرامش روز و شب
بهر ایشان در عنا و در تعب
آتشی از حبشان افروختی
خویشتن را اندر آتش سوختی
گر خری داری که گه بارش کنی
گاه جو بدهی و تیمارش کنی
بهر ایشان تو خری بی اشتباه
لیکن ایشان نی دهندت جو نه کاه
هان و هان تا فرصتی باقیست خیز
پیش گیر ای جان من راه گریز
دست و سر باید اگر اقدام کرد
هفتصد پای دگر هم وام کرد
هم قدم کن دست و سر را ای پسر
واکن از هم زانچه گفتم بیشتر
نیمه کن شب را و بگریز از میان
از قفا میکن نظر تا قیروان
چونکه رفتی از میانشان ای عزیز
می گریزو می گریزو می گریز
ای مسلمانان فغان زین دشمنان
دشمنان عمر گاهی جان ستان
دشمنان دوست اما نامشان
هم ز خون ما لبالب جامشان
آبشان از اشک چشم ماستی
شیره ی جانهایشان حلواستی
این یکی را نام فرزند عزیز
می نبیند در تو الا تیز تیز
یعنی ای بابا تو تاکی مانده ای
کل نفس ذائقه نشنیده ای
اینک آمد نوبت ما ای پدر
بایدت بستن کنون بار سفر
ذکرشان جز مردن بابا مدان
فکرشان جز غارت یغما مدان
می کنند این طفلکان دل فروز
در حساب ارث بابا شب به روز
آن یکی دیگر بود همخواب و جفت
محرم پیدا و پنهان خورد و خفت
روز گیرد از تو رخت و نان و آب
شب سماع و بوسه و پهلو و خواب
روز خواهد مال و ایمان تورا
شب بکاهد آن جلب جان تورا
روزها در جنگ و دعوا و طلب
بهر حمدان مهربان گردد به شب
العیاذبالله از یکشب جماع
کم شود فردات غوغا و نزاع
صبح خاتون را ببینی در غضب
چین بر ابرو پچ پچ اندر زیر لب
بسته درها طفلکان بی نان و آب
با همه خاتون بدشنام و عتاب
خود تو در کنجی همی گردی نهان
می نیارد کس برایت آب و نان
بگذرد روزت چنین تا شب مگر
طی دعوا را بفرماید ذکر
می نهد صدگونه تهمت و افتورا
نزد قاضی آن ستیزه مر تورا
ای دو صد نفرین به زنهای نکو
از زن بدخو نباید گفتگو
ای برادر آن زن و فرزند بین
هیچ دشمن باشد آیا اینچنین
تا ابد از خاک و خارا کنده باد
این سخن بگذار و سیم کن بیان
گفت سیم آنکه اندر خاکدان
هر گروهی بینی اندر خانه ای
جمع گشته گرد یک دیوانه ای
چونکه او را دنگ و ابله دیده اند
جملگی بر ریش او خندیده اند
کرده آن بیچاره را دنبال دند
می کنندش همچو گولان ریشخند
آن یکش گوید که ای بابای من
وان یکی دیگر زهی مولای من
آن یکی جد خواندش و آن یک پدر
وین برادر عم و خالش آن دگر
آن یکش گوید تویی شوی عزیز
گویدش آن یک تورا هستم کنیز
زین فسون چندین بر آن مسکین دمند
تا دهد بیچاره گردن در کمند
دین و ایمان در ره ایشان نهد
از پی آرام ایشان جان دهد
ای بسا شبها به روز آرد به رنج
ای بسی روزان کند شب در شکنج
تا به شبها خواب ایشان خوش بود
تا طعام روزشان دلکش بود
تیغها بر سر خورد از نیک و بد
تا کلاهی بر سر ایشان نهد
ای بسا آتش برافروزد بجان
تا کند روشن چراغ بزمشان
خوایش را بر آب و بر آتش زند
بی محابا با تن به دریا افکند
بس بیابانها نوردد در طلب
بس دهد شبگیر و ایوارش تعب
تا کند آماده نان و آبشان
تا دهد ترتیب خانمانشان
گه خری گردد دهد تن زیربار
گه شود گاو و رود اندر شیار
مانده ام حیران و سرگردان درین
هیچ دانا را ندیدم این چنین
چون شنیدند این بیان را آبیان
با حکایت گو بگفتند ای فلان
آن ستمکاران کنند آیا رها
هیچگه دامان آن بیچاره را
گردنش پیوسته باشد در کمند
یا به او گاهی ترحم می کنند
سال و مه باشد به زندانشان اسیر
یا بود گاهی ز حبس او را گزیر
گفت نی نی پای او در بند نیست
گردنش هم در خم آوند نیست
می رود هرجا که خواهد بی سخن
گاه مصر و گاه شام و گه یمن
آبیان گفتند چون باشد چنین
پس نبگریزد چرا آن مستکین
چون نباشد پای او اندر جدار
نزد ایشان از چه رو دارد قرار
می نبگریزد چرا از چنگشان
تا شود فارغ ز عار و ننگشان
گفت منهم زین بسی در فکرتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
همچو من کاندر تحیر ای مهان
مانده ام از کار و بار مردمان
کاین چه سرگردانیست و پیچ و تاب
وین چه خودسوزی و رنج بیحساب
ای چه جهل است و چه حمق بیکران
سوختن خود را ز بهر دیگران
دیگران در فکر کار و بار خود
در خیال رونق بازار خود
تو ز خود کرده فرامش روز و شب
بهر ایشان در عنا و در تعب
آتشی از حبشان افروختی
خویشتن را اندر آتش سوختی
گر خری داری که گه بارش کنی
گاه جو بدهی و تیمارش کنی
بهر ایشان تو خری بی اشتباه
لیکن ایشان نی دهندت جو نه کاه
هان و هان تا فرصتی باقیست خیز
پیش گیر ای جان من راه گریز
دست و سر باید اگر اقدام کرد
هفتصد پای دگر هم وام کرد
هم قدم کن دست و سر را ای پسر
واکن از هم زانچه گفتم بیشتر
نیمه کن شب را و بگریز از میان
از قفا میکن نظر تا قیروان
چونکه رفتی از میانشان ای عزیز
می گریزو می گریزو می گریز
ای مسلمانان فغان زین دشمنان
دشمنان عمر گاهی جان ستان
دشمنان دوست اما نامشان
هم ز خون ما لبالب جامشان
آبشان از اشک چشم ماستی
شیره ی جانهایشان حلواستی
این یکی را نام فرزند عزیز
می نبیند در تو الا تیز تیز
یعنی ای بابا تو تاکی مانده ای
کل نفس ذائقه نشنیده ای
اینک آمد نوبت ما ای پدر
بایدت بستن کنون بار سفر
ذکرشان جز مردن بابا مدان
فکرشان جز غارت یغما مدان
می کنند این طفلکان دل فروز
در حساب ارث بابا شب به روز
آن یکی دیگر بود همخواب و جفت
محرم پیدا و پنهان خورد و خفت
روز گیرد از تو رخت و نان و آب
شب سماع و بوسه و پهلو و خواب
روز خواهد مال و ایمان تورا
شب بکاهد آن جلب جان تورا
روزها در جنگ و دعوا و طلب
بهر حمدان مهربان گردد به شب
العیاذبالله از یکشب جماع
کم شود فردات غوغا و نزاع
صبح خاتون را ببینی در غضب
چین بر ابرو پچ پچ اندر زیر لب
بسته درها طفلکان بی نان و آب
با همه خاتون بدشنام و عتاب
خود تو در کنجی همی گردی نهان
می نیارد کس برایت آب و نان
بگذرد روزت چنین تا شب مگر
طی دعوا را بفرماید ذکر
می نهد صدگونه تهمت و افتورا
نزد قاضی آن ستیزه مر تورا
ای دو صد نفرین به زنهای نکو
از زن بدخو نباید گفتگو
ای برادر آن زن و فرزند بین
هیچ دشمن باشد آیا اینچنین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۳ - اهل و عیال، فرزند طماع یا دشمنان دوست نما
آنچه خواهد بر تو فرزند و زنت
کافرم گر می پسندد دشمنت
با رفیق خود یکی گفت ای پسر
کاشکی بکشد مرا شخصی پدر
تا برم هم ارث و هم گیرم دیت
از پدر بهتر بود این منفعت
پاسخش داد آن دگر یک کی قرین
من پدر را می نخواهم اینچنین
بلکه می خواهم که چشمانش نخست
برکنند و یک دیت گیرم درست
پس ببرندش دو گوش حق نیوش
یک دیت دیگر بگیرم بهر گوش
بینیش را پس ببرند و از آن
پس ببرندش دو لب آنگه زبان
پس جدا سازند دستانش ز تن
پایهایش پس ببرند از بدن
پس ذکر پس خصیتینش را برند
پس کشندش جان من فارغ کنند
تادیت گیرم برای هرکدام
پس ستانم ارث او را بالتمام
بر تو ای فرزند بادا آفرین
می توان پرورد فرزندی چنین
می توان کردن تن و ایمان و جان
رهن ایشان ای رفیق مهربان
ای خدا پایی عطا کن تندرو
تا برآرم خویشتن را زین گرو
هم برآرم گردن خود از کمند
هم بیندازم ز پای خویش بند
دوستی با این گروه است ای فلان
دوستی پادشه با زنگیان
کافرم گر می پسندد دشمنت
با رفیق خود یکی گفت ای پسر
کاشکی بکشد مرا شخصی پدر
تا برم هم ارث و هم گیرم دیت
از پدر بهتر بود این منفعت
پاسخش داد آن دگر یک کی قرین
من پدر را می نخواهم اینچنین
بلکه می خواهم که چشمانش نخست
برکنند و یک دیت گیرم درست
پس ببرندش دو گوش حق نیوش
یک دیت دیگر بگیرم بهر گوش
بینیش را پس ببرند و از آن
پس ببرندش دو لب آنگه زبان
پس جدا سازند دستانش ز تن
پایهایش پس ببرند از بدن
پس ذکر پس خصیتینش را برند
پس کشندش جان من فارغ کنند
تادیت گیرم برای هرکدام
پس ستانم ارث او را بالتمام
بر تو ای فرزند بادا آفرین
می توان پرورد فرزندی چنین
می توان کردن تن و ایمان و جان
رهن ایشان ای رفیق مهربان
ای خدا پایی عطا کن تندرو
تا برآرم خویشتن را زین گرو
هم برآرم گردن خود از کمند
هم بیندازم ز پای خویش بند
دوستی با این گروه است ای فلان
دوستی پادشه با زنگیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۴ - دنباله داستان شاه و گرفتاری او به دست زنگیان
زنگیان را چون تصور کرده شاه
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۵ - حکایت
بد یکی طرار از اهل دوان
رفت تا دکان بقالی روان
پس به آن بقال گفت ای ارجمند
گردکانت را هزاری گو بچند
گفت ده درهم هزاری مشتری
زودتر درهم بده گر می خری
گفت صد باشد بچند این گردکان
گفت یک درهم بهای آن بدان
گفت با من گو که ده گردو بچند
گفت عشر درهمی ای ارجمند
گفت چبود قیمت یک گردکان
گفت او را نیست قیمت ای فلان
گفت یک گردو عطا فرما به من
داد او را گردکانی بی سخن
باز کرد از او یکی دیگر طلب
خواجه او را داد بی شور و شغب
گفت بازم گردکانی کن عطا
گفت بقال از کجایی ای فتی
گفت باشد موطن من در دوان
شهر مولینا جلال نکته دان
گفت رو ای دزد طرار دغل
دیگری را ده فریب از این حیل
باد نفرین بر جلال الدین تو
کو نمود این نکته ها تلقین تو
ای تو کودن تر ز بقال دکان
بی بهاتر عمرت از ده گردکان
گر کسی گوید که از عمرت بجا
مانده چل سال دگر ای مرتجی
چند باشد قیمت این چل سال را
بازگو تا برشمارم مال را
فاش می بینم که می خندی بر او
خوانیش دیوانه از این گفتگو
پاسخش بدهی که گر ملک جهان
می دهی نبود بهای عمر آن
گر دهی صد ملک بی تشویش را
می فروشم کی حیات خویش را
لیکن ای کودن ببین بی قیل و قال
می دهی مفت از کف خود ماه و سال
بین که آن دیو لعین بیتاب و پیچ
می ستاند روز روزت را بهیچ
آخر آن عمری که صد ملکش بها
بود افزون نیست جز این روزها
روزها چون رفت عمرت شد تلف
نی تورا سرمایه نی سودت بکف
آنچه قیمت بودش از عالم فزون
گو چه کردی و کجا باشد کنون
ای دو صد حیف از چنین گنج نهان
کان ز دست ما برون شد ناگهان
ای هزار افسوس عالمها دریغ
کآفتاب ما نهان شد زیر میغ
ای دریغ از گنج باد آورد ما
ای دریغ آن کو بفهمد درد ما
دردها دارم بدل از روزگار
محرمی کو تا کنم درد آشکار
ای خدا کو دامن کوه بلند
تا به کام دل در آنجا روز چند
گه به خاکستر نشینم گه به خاک
گه کنم جیب گریبان چاک چاک
گه ز درد خود بنالم وای وای
گه به روز خود بگریم های های
خنجری کو تا بدرم سینه را
فاش گردانم غم دیرینه را
آمدم یاران بتنگ از دست خود
کاش نبود هیچکس را یار بد
کیست دانی یار بدکردار من
کاوست دایم همنشین یار من
آتشم زان تیز و دردم زان فزون
سینه سوزان ریش دل غمدیده خون
روز من زان شام و شام من سیاه
جان از آن فرسوده جان من تباه
آن منم من مایه ی رنج و محن
ای مسلمانان فغان از دست من
هرکسی نالد ز دست این و آن
من همینالم ز خود ای دوستان
این منی را ای خدا بستان ز من
فارغم کن از بلای خویشتن
هست دوری کردن از خود فرض عین
بیننا یا لیت بعدالمشرقین
رفت تا دکان بقالی روان
پس به آن بقال گفت ای ارجمند
گردکانت را هزاری گو بچند
گفت ده درهم هزاری مشتری
زودتر درهم بده گر می خری
گفت صد باشد بچند این گردکان
گفت یک درهم بهای آن بدان
گفت با من گو که ده گردو بچند
گفت عشر درهمی ای ارجمند
گفت چبود قیمت یک گردکان
گفت او را نیست قیمت ای فلان
گفت یک گردو عطا فرما به من
داد او را گردکانی بی سخن
باز کرد از او یکی دیگر طلب
خواجه او را داد بی شور و شغب
گفت بازم گردکانی کن عطا
گفت بقال از کجایی ای فتی
گفت باشد موطن من در دوان
شهر مولینا جلال نکته دان
گفت رو ای دزد طرار دغل
دیگری را ده فریب از این حیل
باد نفرین بر جلال الدین تو
کو نمود این نکته ها تلقین تو
ای تو کودن تر ز بقال دکان
بی بهاتر عمرت از ده گردکان
گر کسی گوید که از عمرت بجا
مانده چل سال دگر ای مرتجی
چند باشد قیمت این چل سال را
بازگو تا برشمارم مال را
فاش می بینم که می خندی بر او
خوانیش دیوانه از این گفتگو
پاسخش بدهی که گر ملک جهان
می دهی نبود بهای عمر آن
گر دهی صد ملک بی تشویش را
می فروشم کی حیات خویش را
لیکن ای کودن ببین بی قیل و قال
می دهی مفت از کف خود ماه و سال
بین که آن دیو لعین بیتاب و پیچ
می ستاند روز روزت را بهیچ
آخر آن عمری که صد ملکش بها
بود افزون نیست جز این روزها
روزها چون رفت عمرت شد تلف
نی تورا سرمایه نی سودت بکف
آنچه قیمت بودش از عالم فزون
گو چه کردی و کجا باشد کنون
ای دو صد حیف از چنین گنج نهان
کان ز دست ما برون شد ناگهان
ای هزار افسوس عالمها دریغ
کآفتاب ما نهان شد زیر میغ
ای دریغ از گنج باد آورد ما
ای دریغ آن کو بفهمد درد ما
دردها دارم بدل از روزگار
محرمی کو تا کنم درد آشکار
ای خدا کو دامن کوه بلند
تا به کام دل در آنجا روز چند
گه به خاکستر نشینم گه به خاک
گه کنم جیب گریبان چاک چاک
گه ز درد خود بنالم وای وای
گه به روز خود بگریم های های
خنجری کو تا بدرم سینه را
فاش گردانم غم دیرینه را
آمدم یاران بتنگ از دست خود
کاش نبود هیچکس را یار بد
کیست دانی یار بدکردار من
کاوست دایم همنشین یار من
آتشم زان تیز و دردم زان فزون
سینه سوزان ریش دل غمدیده خون
روز من زان شام و شام من سیاه
جان از آن فرسوده جان من تباه
آن منم من مایه ی رنج و محن
ای مسلمانان فغان از دست من
هرکسی نالد ز دست این و آن
من همینالم ز خود ای دوستان
این منی را ای خدا بستان ز من
فارغم کن از بلای خویشتن
هست دوری کردن از خود فرض عین
بیننا یا لیت بعدالمشرقین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۶ - در بیان آنکه جمیع آفات و آلام از خودبینی می باشد
دوزخی دان این خودی را ای رفیق
دوزخی در وی مضیق اندر مضیق
دوزخی پرکژدم و پر اژدها
دوزخی کان را نباشد انتها
چون خودی مر کافران را شد قرین
شد جهنم هم محیط کافرین
این سخن را گر همی خواهی بیان
از نبی رو ما اصابک را بخوان
آری آری جمله آلام ای پسر
از خودی و خودپرستیها نگر
آن یکی را رنج و اندوه از حسد
تا چرا نعمت بجز من می رسد
آن یکی از کبر خودبینی ملول
گرچه از من برتر آمد آن فضول
آن یکی در محنت و بحث و جدال
یعنی از من چون فزونی در کمال
آن یکی در فکر دشمن روز و شب
تا چه آید بر من از آن زن جلب
آن یکی از جاه و منصب در الم
تا مباد از من شود این مایه کم
آن یکی از حرص خود در دردسر
تا که این و آن ز من باشد مگر
آن یکی در غصه ی فرزند و زن
کاین مبادا کم شود یا آن ز من
آن یکی با سوز و محنت شد قرین
من چرا کردم چنان گفتم چنین
آن ز من شاد است آیا یا ملول
آن مرا رد کرده یا رب یا قبول
مرجعی غیر از من و من الغرض
می نیابی بهر رنجی یا مرض
ای خودی را مصدر هر رنج دان
با دمی از بیخودی صد گنج دان
زین خودیها بگذرید ای دوستان
تا چمنها بنگرید و بوستان
ای خنک آنکس که از خود شد جدا
گشت فارغ از غم و رنج و عنا
ای خنک آن کو ز دام خود بجست
در فضای بیخودی فارغ نشست
آری آری چون نظر می افکنی
غیر امکان نیست مایی و منی
چیست امکان جان بابا جز عدم
جز سیه رویی و فقر و هم و غم
آن عدم چون با قدم مربوط شد
نور با ظلمت بهم مخلوط شد
حالتی پیدا شدش زین ارتباط
روزنی گردید آن سم الخیاط
حالتی بالاتر از محض عدم
بینهایت دور لیکن از قدم
از عدم آمد فروتر یک دو گام
از وجود آمد ندیده غیر نام
آری از وی یک نظر گر بی حجاب
بر وی افکندی وجود مستطاب
رشته ی پندار خود بگسیختی
آنطرفتر از عدم بگریختی
از یساوولان سلطان وجود
دور باشی را اگر او می شنود
می شدی صد قرن پایین عدم
نی حجاب الامتناع ام کنم
دورتر از امتناع ار یافتی
جایگاهی سوی آن بشتافتی
پس ز فیض ارتباطش با وجود
چون قدم بنهاد در ملک شهود
یک نظر در طول و عرض خویش کرد
خویشتن را دید ژفت شیر مرد
پهلوانی را شنیده در جهان
فرض کرده خویشتن را پهلوان
هستی بشنیده از مام و پدر
لیک او را نیست از هستی خبر
هستی خود را همان پنداشته
بود خود را آن وجود انگاشته
آن ضریری گشت روشن دید حال
آن چراغ کور کور پیره زال
دوزخی در وی مضیق اندر مضیق
دوزخی پرکژدم و پر اژدها
دوزخی کان را نباشد انتها
چون خودی مر کافران را شد قرین
شد جهنم هم محیط کافرین
این سخن را گر همی خواهی بیان
از نبی رو ما اصابک را بخوان
آری آری جمله آلام ای پسر
از خودی و خودپرستیها نگر
آن یکی را رنج و اندوه از حسد
تا چرا نعمت بجز من می رسد
آن یکی از کبر خودبینی ملول
گرچه از من برتر آمد آن فضول
آن یکی در محنت و بحث و جدال
یعنی از من چون فزونی در کمال
آن یکی در فکر دشمن روز و شب
تا چه آید بر من از آن زن جلب
آن یکی از جاه و منصب در الم
تا مباد از من شود این مایه کم
آن یکی از حرص خود در دردسر
تا که این و آن ز من باشد مگر
آن یکی در غصه ی فرزند و زن
کاین مبادا کم شود یا آن ز من
آن یکی با سوز و محنت شد قرین
من چرا کردم چنان گفتم چنین
آن ز من شاد است آیا یا ملول
آن مرا رد کرده یا رب یا قبول
مرجعی غیر از من و من الغرض
می نیابی بهر رنجی یا مرض
ای خودی را مصدر هر رنج دان
با دمی از بیخودی صد گنج دان
زین خودیها بگذرید ای دوستان
تا چمنها بنگرید و بوستان
ای خنک آنکس که از خود شد جدا
گشت فارغ از غم و رنج و عنا
ای خنک آن کو ز دام خود بجست
در فضای بیخودی فارغ نشست
آری آری چون نظر می افکنی
غیر امکان نیست مایی و منی
چیست امکان جان بابا جز عدم
جز سیه رویی و فقر و هم و غم
آن عدم چون با قدم مربوط شد
نور با ظلمت بهم مخلوط شد
حالتی پیدا شدش زین ارتباط
روزنی گردید آن سم الخیاط
حالتی بالاتر از محض عدم
بینهایت دور لیکن از قدم
از عدم آمد فروتر یک دو گام
از وجود آمد ندیده غیر نام
آری از وی یک نظر گر بی حجاب
بر وی افکندی وجود مستطاب
رشته ی پندار خود بگسیختی
آنطرفتر از عدم بگریختی
از یساوولان سلطان وجود
دور باشی را اگر او می شنود
می شدی صد قرن پایین عدم
نی حجاب الامتناع ام کنم
دورتر از امتناع ار یافتی
جایگاهی سوی آن بشتافتی
پس ز فیض ارتباطش با وجود
چون قدم بنهاد در ملک شهود
یک نظر در طول و عرض خویش کرد
خویشتن را دید ژفت شیر مرد
پهلوانی را شنیده در جهان
فرض کرده خویشتن را پهلوان
هستی بشنیده از مام و پدر
لیک او را نیست از هستی خبر
هستی خود را همان پنداشته
بود خود را آن وجود انگاشته
آن ضریری گشت روشن دید حال
آن چراغ کور کور پیره زال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۷ - پندار و خودبینی موری که پر درآورده
گفت اینست آنچه گویند آفتاب
این همان خورشید با صد آب و تاب
دیده ی آن مور کایام بهار
می برآرد بال و پر روزی سه چار
لیک بال ناتوان سست و مست
کان نبتواند پریدن زان درست
با پر خود لحظه ای یا ساعتی
اوج می گیرد بقدر قامتی
پر برآورد آن یکی مور ضعیف
یک دو روزی در بهاری تا خریف
کرد پرواز و به دیواری نشست
پس بخود نازید چون طاوس مست
گفت اینک من عقاب راستین
می پرم سر راست تا چرخ برین
هین منم شاهین برج اقتدار
کرکسانم صید و بازانم شکار
شاهباز سامه ی سلطان منم
پادشاه جمله ی مرغان منم
هم منم طاووس فردوس برین
هم پرم رشک نگارستان چین
هم منم سیمرغ قاف لامکان
کنگر ایوان عرشم آشیان
هم منم آن هدهد شهر سبا
هم منم فرخنده بال و پر هما
ما خود آن موریم ای یار عزیز
بل فزونتر از هزاران پایه نیز
در بهارستان فیض لم یزل
از نسیم لطف فیاض ازل
دیده بگشودیم از خواب عدم
شد عیان مجذور را جذر اصم
پس ز سوراخ عدم سر بر زدیم
تا سر دیوار دنیا پر زدیم
بر پریدیم از عدم گامی سه چار
تا سر دیوار پست روزگار
نی خبرمان جز ازین دیوار پست
نی گذرمان در تماشاگاه هست
نی خبرمان از زمینهای سترگ
نی ز دریاهای ذخار بزرگ
نی از این خاک مطبق مان خبر
نی بر این چرخ معلق مان گذر
نی خبرمان هم ز مهر و اختوران
نی از این آمد شد هفت آسمان
نی گذر افکنده در اقلیم جان
نی خبر از عالم روحانیان
نی ز شهبازان اوج عزوشان
نی ز سیمرغان قاف لامکان
نی بجز نامی شنیده از وجود
نی ز آتش دیده چیزی غیر دود
چون زکار خویش آگه نیستم
نیستم آگه من خود چیستم
چون نه از هستی هستان آگهیم
نام هستی را همی بر خود نهیم
دیدنیها گر بدیدیم ای سعید
گر شنیدیم آنچه بایدمان شنید
بسته بودیم از وجود خود نظر
از سماع نام خود بودیم کر
هستی خود را کجا پنداشتیم
نام هستی کی بخود بگذاشتیم
چون خبر از بودنیهامان نبود
دیدنیها از نظرمان دور بود
هستی خود را گمان کردیم بود
رو به آن کردیم از هر سوی زود
پس به خود از خود چو ما پرداختیم
با عدم نرد محبت باختیم
این منی و مایی آید در میان
صدهزاران فتنه شد پیدا از آن
آری آری چون نباشد این منی
غیر نازیدن به معدومی دنی
از عدم جز فتنه و نقص و وبال
چیست حاصل ای رفیق بی همال
این بدی و فتنه و ویل و ندم
سربسر هستند از نسل عدم
خود نزاید از وجود مستطاب
جز صلاح و نیکی و خیر و صواب
هر فسادی سر برآورد از عدم
لیته فی الامتناع و العدم
گر نمی سازد به شوی خویش زن
یا ز فقر او بود یا از عنن
شوی اگر با زن نسازد در جهان
یا ز زشتی یا ز خوی زشت دان
آن یکی در شرمساری از عیال
وان دگر از قرض خواهان در وبال
آن یکی از ناتوانی در زبول
وان یکی از جهل و نادانی ملول
آن دو را از ملک کشور شد نزاع
کی نزاعی بود اگر بود اتساع
بازگشت جمله اینها ای پسر
جز عدم نبود نبین چیز دگر
اینچنین سهل است جانا سربه سر
پیش آنچه آیدت آخر به سر
زانکه چون رو در عدم انداختی
رو به او از غیر او پرداختی
می کشد زان سوی خود هر دم تورا
میل آری می کند جذب اقتضا
نمی کمندت سوی نابودی کشد
تاکند بودت ز سوی خویش رد
آن کشد خود نیز اشیائی بجد
آن کشش را این شتاب آمد مجد
با دو دست او را بسوی خود کشان
با دو پا تو خود بسوی او دوان
آری آری چون تو خاکستی و خاک
طالب سفل است و ادبار و هلاک
از عدم سافلتری چون می ندید
لاجرم بیخود بسوی آن دوید
آن کشان و خود دوان و از عقب
لشکر ابلیس با شور و شغب
یک گروهش روز و شب در راندنت
یک گروه دیگر اندر خواندنت
آن بخواند هی بیا سوی عدم
این براند ناتمامی یک قدم
هم کشش از آن و هم کوشش ز خود
خواندن و راندن ز فوج دیو و دد
چون زگودال عدم آیی به در
گر برآرد جان هزاران بال و پر
این همان خورشید با صد آب و تاب
دیده ی آن مور کایام بهار
می برآرد بال و پر روزی سه چار
لیک بال ناتوان سست و مست
کان نبتواند پریدن زان درست
با پر خود لحظه ای یا ساعتی
اوج می گیرد بقدر قامتی
پر برآورد آن یکی مور ضعیف
یک دو روزی در بهاری تا خریف
کرد پرواز و به دیواری نشست
پس بخود نازید چون طاوس مست
گفت اینک من عقاب راستین
می پرم سر راست تا چرخ برین
هین منم شاهین برج اقتدار
کرکسانم صید و بازانم شکار
شاهباز سامه ی سلطان منم
پادشاه جمله ی مرغان منم
هم منم طاووس فردوس برین
هم پرم رشک نگارستان چین
هم منم سیمرغ قاف لامکان
کنگر ایوان عرشم آشیان
هم منم آن هدهد شهر سبا
هم منم فرخنده بال و پر هما
ما خود آن موریم ای یار عزیز
بل فزونتر از هزاران پایه نیز
در بهارستان فیض لم یزل
از نسیم لطف فیاض ازل
دیده بگشودیم از خواب عدم
شد عیان مجذور را جذر اصم
پس ز سوراخ عدم سر بر زدیم
تا سر دیوار دنیا پر زدیم
بر پریدیم از عدم گامی سه چار
تا سر دیوار پست روزگار
نی خبرمان جز ازین دیوار پست
نی گذرمان در تماشاگاه هست
نی خبرمان از زمینهای سترگ
نی ز دریاهای ذخار بزرگ
نی از این خاک مطبق مان خبر
نی بر این چرخ معلق مان گذر
نی خبرمان هم ز مهر و اختوران
نی از این آمد شد هفت آسمان
نی گذر افکنده در اقلیم جان
نی خبر از عالم روحانیان
نی ز شهبازان اوج عزوشان
نی ز سیمرغان قاف لامکان
نی بجز نامی شنیده از وجود
نی ز آتش دیده چیزی غیر دود
چون زکار خویش آگه نیستم
نیستم آگه من خود چیستم
چون نه از هستی هستان آگهیم
نام هستی را همی بر خود نهیم
دیدنیها گر بدیدیم ای سعید
گر شنیدیم آنچه بایدمان شنید
بسته بودیم از وجود خود نظر
از سماع نام خود بودیم کر
هستی خود را کجا پنداشتیم
نام هستی کی بخود بگذاشتیم
چون خبر از بودنیهامان نبود
دیدنیها از نظرمان دور بود
هستی خود را گمان کردیم بود
رو به آن کردیم از هر سوی زود
پس به خود از خود چو ما پرداختیم
با عدم نرد محبت باختیم
این منی و مایی آید در میان
صدهزاران فتنه شد پیدا از آن
آری آری چون نباشد این منی
غیر نازیدن به معدومی دنی
از عدم جز فتنه و نقص و وبال
چیست حاصل ای رفیق بی همال
این بدی و فتنه و ویل و ندم
سربسر هستند از نسل عدم
خود نزاید از وجود مستطاب
جز صلاح و نیکی و خیر و صواب
هر فسادی سر برآورد از عدم
لیته فی الامتناع و العدم
گر نمی سازد به شوی خویش زن
یا ز فقر او بود یا از عنن
شوی اگر با زن نسازد در جهان
یا ز زشتی یا ز خوی زشت دان
آن یکی در شرمساری از عیال
وان دگر از قرض خواهان در وبال
آن یکی از ناتوانی در زبول
وان یکی از جهل و نادانی ملول
آن دو را از ملک کشور شد نزاع
کی نزاعی بود اگر بود اتساع
بازگشت جمله اینها ای پسر
جز عدم نبود نبین چیز دگر
اینچنین سهل است جانا سربه سر
پیش آنچه آیدت آخر به سر
زانکه چون رو در عدم انداختی
رو به او از غیر او پرداختی
می کشد زان سوی خود هر دم تورا
میل آری می کند جذب اقتضا
نمی کمندت سوی نابودی کشد
تاکند بودت ز سوی خویش رد
آن کشد خود نیز اشیائی بجد
آن کشش را این شتاب آمد مجد
با دو دست او را بسوی خود کشان
با دو پا تو خود بسوی او دوان
آری آری چون تو خاکستی و خاک
طالب سفل است و ادبار و هلاک
از عدم سافلتری چون می ندید
لاجرم بیخود بسوی آن دوید
آن کشان و خود دوان و از عقب
لشکر ابلیس با شور و شغب
یک گروهش روز و شب در راندنت
یک گروه دیگر اندر خواندنت
آن بخواند هی بیا سوی عدم
این براند ناتمامی یک قدم
هم کشش از آن و هم کوشش ز خود
خواندن و راندن ز فوج دیو و دد
چون زگودال عدم آیی به در
گر برآرد جان هزاران بال و پر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۸ - منازعه ی جسم و جان و میل به عالم علوی و سفلی
جان علوی پر زند برهم همی
تا مگر پرد به بالاتر همی
سوی بالا بیند و گردن کشد
بال و پر افشاند و بر خود تپد
تن ولی چفسیده بر پاهای او
پایهای آسمان پیمای او
پایهایش را گرفته با دو دست
می کشد او را بقوت سوی پست
جان زند پر سوی علیین پاک
تن ز پا تا سر فرورفته به خاک
جان همی گوید خدا را ای بدن
دست بردار از من و از پای من
تا بسوی عالم بالا رویم
بر فراز کرسی اعلا رویم
عرشیم در عرش دارم آشیان
آشیانهایم به فرق لامکان
سست کن یک لحظه بال و پر مرا
پس ببین از نه فلک برتر مرا
می زنندم قدسیان هردم صفیر
گرچه در دام بلا ماندم اسیر
هر ستاره می زند چشمک مرا
یعنی ای روشن روان بالاتورا
بهر من خود را بهشت آراسته
گلشنش از خار و خس پیراسته
حوریان بر کف گرفته جامها
منتظر در بامها و شامها
قدسیان در راه من در انتظار
زلف حوران رفته از آهم غبار
سوی خود می خواندم شاه ازل
شرمی آور ای تن دزد دغل
تن همی گوید که ای یار عزیز
ای که از دستم همی جویی گریز
می گریزی از چه رو از دست من
از چه می خواهی همی اشکست من
خوان ببین بنهاده از هرسو بلیس
کاسه ی آن را بیا با من بلیس
هین بیا پس مانده ی شیطان خوریم
هین بیا از خوان شیطان نان خوریم
بهر ما بنهاده است این مائده
تا از آن گیریم هردم فایده
گر بیالایم به خوانش دست و دل
می شوم هم شرمسار و هم خجل
آن جلب را بین که بگشوده ازار
چون پسندی پیش آیم شرمسار
بین که آن قحبه مرا خواند بخویش
چون توان دیدن دلش افکار و ریش
بین که هم بزمان همه در کذب ولاغ
شرمم آید گر مرا باشد فراغ
بین که خاتون سرا خواهد ز من
اطلس و دیبا و زربفت ختن
گر نیارم خاطرش گردد نژند
هم نباشد پیش یاران سربلند
خانه را باید از این به ساختن
سقف و دیوارش به زر پرداختن
تا نباشد کمتر از همسایگان
تا خجالت نکشم از هم پایگان
گوید از اینگون سخنهای لطیف
آنچه آن جلاد گفتی با حریف
تا مگر پرد به بالاتر همی
سوی بالا بیند و گردن کشد
بال و پر افشاند و بر خود تپد
تن ولی چفسیده بر پاهای او
پایهای آسمان پیمای او
پایهایش را گرفته با دو دست
می کشد او را بقوت سوی پست
جان زند پر سوی علیین پاک
تن ز پا تا سر فرورفته به خاک
جان همی گوید خدا را ای بدن
دست بردار از من و از پای من
تا بسوی عالم بالا رویم
بر فراز کرسی اعلا رویم
عرشیم در عرش دارم آشیان
آشیانهایم به فرق لامکان
سست کن یک لحظه بال و پر مرا
پس ببین از نه فلک برتر مرا
می زنندم قدسیان هردم صفیر
گرچه در دام بلا ماندم اسیر
هر ستاره می زند چشمک مرا
یعنی ای روشن روان بالاتورا
بهر من خود را بهشت آراسته
گلشنش از خار و خس پیراسته
حوریان بر کف گرفته جامها
منتظر در بامها و شامها
قدسیان در راه من در انتظار
زلف حوران رفته از آهم غبار
سوی خود می خواندم شاه ازل
شرمی آور ای تن دزد دغل
تن همی گوید که ای یار عزیز
ای که از دستم همی جویی گریز
می گریزی از چه رو از دست من
از چه می خواهی همی اشکست من
خوان ببین بنهاده از هرسو بلیس
کاسه ی آن را بیا با من بلیس
هین بیا پس مانده ی شیطان خوریم
هین بیا از خوان شیطان نان خوریم
بهر ما بنهاده است این مائده
تا از آن گیریم هردم فایده
گر بیالایم به خوانش دست و دل
می شوم هم شرمسار و هم خجل
آن جلب را بین که بگشوده ازار
چون پسندی پیش آیم شرمسار
بین که آن قحبه مرا خواند بخویش
چون توان دیدن دلش افکار و ریش
بین که هم بزمان همه در کذب ولاغ
شرمم آید گر مرا باشد فراغ
بین که خاتون سرا خواهد ز من
اطلس و دیبا و زربفت ختن
گر نیارم خاطرش گردد نژند
هم نباشد پیش یاران سربلند
خانه را باید از این به ساختن
سقف و دیوارش به زر پرداختن
تا نباشد کمتر از همسایگان
تا خجالت نکشم از هم پایگان
گوید از اینگون سخنهای لطیف
آنچه آن جلاد گفتی با حریف