عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر سوم
بخش ۴ - پایه دعاگویی جناب خداوندگاری چنان بلند است که مادام که قلم بلند بالا پای بر قبه قصر قصه قیصر و کنگر ایوان داستان نوشیروان ننهاد سر او به آن نرسید لاجرم سر کرده و سر بر آن درآورده همواره این رقم می زند که سایه دولتش پاینده باد و آفتاب معدلتش تابنده
کاش نوشیروان کنون بودی
عدلش از پیشتر فزون بودی
تا ز دعوی عدل شرمنده
خسرو روم را شدی بنده
کردی از بندگی سرافرازی
پیش شاه مجاهد غازی
پشت بر پشت شاه و شاه نشان
بندگانش ز جاه شاه وشان
مهبط العز و العلا سلطان
بایزید الدرم شه دوران
منبع جود و مجمع الطاف
مخزن عدل و معدن انصاف
خاک ایران زمین ازو گلشن
جان یونانیان ازو روشن
کاشف عقده های یونانی
شارح نکته های ایمانی
رای او گنج علم را مفتاح
روی او بزم ملک را مصباح
کرده طبعش به فکرت صافی
در کلام خدای کشافی
نه مجسطی ز شرح او جسته
نه قلیدس ز قدح او رسته
در خیالات هیئت افلاک
طبع او در نهایت ادراک
مطمئن در مواقف تأیید
مطلع بر مقاصد تجرید
لفظ و خطش مطالع انوار
نظم و نثرش طوالع اسرار
بیش ازین گر به فرض راندی حرف
از علوم عرب چه نحو و چه صرف
سیبویهش شدی بز اخفش
ریش جنبان ازان فواید خوش
حظ خود چون ز علم برگیرد
سوی اعداء ره سفر گیرد
آن غزا مایه بلا گردد
بر عدو صورت عزا گردد
تیغ او آفتاب رخشان است
گشته طالع بر اوج ایمان است
گشته زو ظلمت ضلالت دور
عالم از پرتو هدی پر نور
رمحش آن اژدهای خونخوار است
کش درون مخالفان غار است
بنگر آن اژدها که چون هر دم
درکشد عمر مدبری در دم
تیرش آن جره باز تیز پر است
که پران ز آشیانه ظفر است
بر صف خصم اگر گذار کند
مرغ جان همه شکار کند
چون نهد پشت خود به مسند جاه
کند اندر جهان به عدل نگاه
رسم ظلم از زمانه برخیزد
ظالم از هر کرانه بگریزد
شیر با گاو صلح جوی شود
گرگ با میش نرم خوی شود
بگذرد از شکار رنگ پلنگ
با دو رنگی شود به او یکرنگ
چون نهد سر به خواب خوش خرگوش
گیردش سگ به مهر در آغوش
به دم از روی او مگس راند
تا بر او خواب را نشوراند
بوز خوف سیاست شه را
ندرد پوستین روبه را
ور شود پوستینش را روزی
چاکی آید به پوستین دوزی
تیهو ایمن ز باز چون دراج
که کند نقد عمرشان تاراج
هم ازان ایمنی شود سپری
سر زند قهقهه ز کبک دری
خواهم از جود او سخن رانم
چون کفش در و گوهر افشانم
باز گویم که گوهر افشانی
پیش دستش بود ز نادانی
ابر نیسان که درفشان آمد
آب دریا که بیکران آمد
گه شمرد آن به سبحه انگشت
یا که پیمود این به مکیل مشت
بسط کرده بساط فضل و کرم
طی شده باز نامه حاتم
هر گدایی ز جود او معنی ست
پیش او ذکر معن بی معنی ست
کان ز دستش به کوه برده پناه
ساخته زیر سنگ منزلگاه
ور ببخشد ادای احسان را
به یکی دفعه حاصل کان را
بحر پر شور کرده در عمان
گوهر خویش در صدف پنهان
وان صدف را به قعر داده مقر
زیر و بالای او هزار خطر
زان هراسان که چون فتد به کفش
ندهد از تاج خویشتن شرفش
بلکه بر فرق هر گدا ریزد
همچو باران که بر گیا ریزد
جامیا تا کی این سخنرانی
در مدیح جناب سلطانی
تو که باشی که مدح او گویی
کام خاطر ز مدح او جویی
از ثنا و مدیح دست بردار
به دعای صریح دست برآر
کای خداوند کردگار کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
با وجودت ازل چو دی و پریر
با بقایت ابد نه چندان دیر
نه فلک نقطه ای ز پرگارت
هفت دریا نمی ز ادرارت
مدت صنع تو چو لمح بصر
بل کزان نیز اقرب و اقصر
می نگویم که این و آتش ده
گویم آتش بده که آتش به
هر چه دانی سعادت دو سرای
در توفیق آن بر او بگشای
آن دوام است امر دم مشتق
اشتقاقیست بس لطیف الحق
از زبان مسبحان سپهر
نیکخواهان جاهش از سر مهر
دم دم کوس او چه صبح و چه شام
هست تکرار امر او به دوام
به نفاذ امرشان قرین بادا
همه را بر وی آفرین بادا
عدلش از پیشتر فزون بودی
تا ز دعوی عدل شرمنده
خسرو روم را شدی بنده
کردی از بندگی سرافرازی
پیش شاه مجاهد غازی
پشت بر پشت شاه و شاه نشان
بندگانش ز جاه شاه وشان
مهبط العز و العلا سلطان
بایزید الدرم شه دوران
منبع جود و مجمع الطاف
مخزن عدل و معدن انصاف
خاک ایران زمین ازو گلشن
جان یونانیان ازو روشن
کاشف عقده های یونانی
شارح نکته های ایمانی
رای او گنج علم را مفتاح
روی او بزم ملک را مصباح
کرده طبعش به فکرت صافی
در کلام خدای کشافی
نه مجسطی ز شرح او جسته
نه قلیدس ز قدح او رسته
در خیالات هیئت افلاک
طبع او در نهایت ادراک
مطمئن در مواقف تأیید
مطلع بر مقاصد تجرید
لفظ و خطش مطالع انوار
نظم و نثرش طوالع اسرار
بیش ازین گر به فرض راندی حرف
از علوم عرب چه نحو و چه صرف
سیبویهش شدی بز اخفش
ریش جنبان ازان فواید خوش
حظ خود چون ز علم برگیرد
سوی اعداء ره سفر گیرد
آن غزا مایه بلا گردد
بر عدو صورت عزا گردد
تیغ او آفتاب رخشان است
گشته طالع بر اوج ایمان است
گشته زو ظلمت ضلالت دور
عالم از پرتو هدی پر نور
رمحش آن اژدهای خونخوار است
کش درون مخالفان غار است
بنگر آن اژدها که چون هر دم
درکشد عمر مدبری در دم
تیرش آن جره باز تیز پر است
که پران ز آشیانه ظفر است
بر صف خصم اگر گذار کند
مرغ جان همه شکار کند
چون نهد پشت خود به مسند جاه
کند اندر جهان به عدل نگاه
رسم ظلم از زمانه برخیزد
ظالم از هر کرانه بگریزد
شیر با گاو صلح جوی شود
گرگ با میش نرم خوی شود
بگذرد از شکار رنگ پلنگ
با دو رنگی شود به او یکرنگ
چون نهد سر به خواب خوش خرگوش
گیردش سگ به مهر در آغوش
به دم از روی او مگس راند
تا بر او خواب را نشوراند
بوز خوف سیاست شه را
ندرد پوستین روبه را
ور شود پوستینش را روزی
چاکی آید به پوستین دوزی
تیهو ایمن ز باز چون دراج
که کند نقد عمرشان تاراج
هم ازان ایمنی شود سپری
سر زند قهقهه ز کبک دری
خواهم از جود او سخن رانم
چون کفش در و گوهر افشانم
باز گویم که گوهر افشانی
پیش دستش بود ز نادانی
ابر نیسان که درفشان آمد
آب دریا که بیکران آمد
گه شمرد آن به سبحه انگشت
یا که پیمود این به مکیل مشت
بسط کرده بساط فضل و کرم
طی شده باز نامه حاتم
هر گدایی ز جود او معنی ست
پیش او ذکر معن بی معنی ست
کان ز دستش به کوه برده پناه
ساخته زیر سنگ منزلگاه
ور ببخشد ادای احسان را
به یکی دفعه حاصل کان را
بحر پر شور کرده در عمان
گوهر خویش در صدف پنهان
وان صدف را به قعر داده مقر
زیر و بالای او هزار خطر
زان هراسان که چون فتد به کفش
ندهد از تاج خویشتن شرفش
بلکه بر فرق هر گدا ریزد
همچو باران که بر گیا ریزد
جامیا تا کی این سخنرانی
در مدیح جناب سلطانی
تو که باشی که مدح او گویی
کام خاطر ز مدح او جویی
از ثنا و مدیح دست بردار
به دعای صریح دست برآر
کای خداوند کردگار کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
با وجودت ازل چو دی و پریر
با بقایت ابد نه چندان دیر
نه فلک نقطه ای ز پرگارت
هفت دریا نمی ز ادرارت
مدت صنع تو چو لمح بصر
بل کزان نیز اقرب و اقصر
می نگویم که این و آتش ده
گویم آتش بده که آتش به
هر چه دانی سعادت دو سرای
در توفیق آن بر او بگشای
آن دوام است امر دم مشتق
اشتقاقیست بس لطیف الحق
از زبان مسبحان سپهر
نیکخواهان جاهش از سر مهر
دم دم کوس او چه صبح و چه شام
هست تکرار امر او به دوام
به نفاذ امرشان قرین بادا
همه را بر وی آفرین بادا
جامی : دفتر سوم
بخش ۶ - پیغام فرستادن سلطان به پادشاه روم که اگر چه من بنده زاده ام اما قرار مملکت بر این وجه داده ام که هیچ قوی بازو را مجال آن نمانده است که دست تطاول به مال ضعیفی دراز کند و اگر ناگاه دراز دستی واقع شود به موجب فرموده من بود و انصاف دادن پادشاه روم که هر کسی را دست ضبط و سیاست چنین بالا بود می شاید که همه زبردستان زیردستان او باشند
شاه غزنین چو واقفی ز علوم
کرد تعیین به باجخواهی روم
گفت با او که گر کنند سؤال
از تو آن صاحبان جاه و جلال
که بود بنده زاده ای محمود
این خیال از کجاش روی نمود
تو چه خواهی جواب ایشان گفت
وین غبار از ضمیر ایشان رفت
گفت شاها چو این سؤال به توست
به که گردد جوابش از تو درست
گفت برگو که آری او بنده ست
لیک ازین بندگی نه شرمنده ست
زانکه دادش خدای آن شاهی
که کسی را ز ماه تا ماهی
نرسد دست ظلم بگشادن
گو شمال فروتران دادن
ظلم کردن جز او نیارد کس
چشمه ظلم ازو تراود و بس
رومیان این سخن چو بشنفتند
به تعجب به یکدگر گفتند
که مر او را رسد امیری ما
بهره جستن ز باجگیری ما
برتر از وی چو شهریاری نیست
باج او گر دهیم عاری نیست
کرد تعیین به باجخواهی روم
گفت با او که گر کنند سؤال
از تو آن صاحبان جاه و جلال
که بود بنده زاده ای محمود
این خیال از کجاش روی نمود
تو چه خواهی جواب ایشان گفت
وین غبار از ضمیر ایشان رفت
گفت شاها چو این سؤال به توست
به که گردد جوابش از تو درست
گفت برگو که آری او بنده ست
لیک ازین بندگی نه شرمنده ست
زانکه دادش خدای آن شاهی
که کسی را ز ماه تا ماهی
نرسد دست ظلم بگشادن
گو شمال فروتران دادن
ظلم کردن جز او نیارد کس
چشمه ظلم ازو تراود و بس
رومیان این سخن چو بشنفتند
به تعجب به یکدگر گفتند
که مر او را رسد امیری ما
بهره جستن ز باجگیری ما
برتر از وی چو شهریاری نیست
باج او گر دهیم عاری نیست
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - حکایت بیوه زنی از نسا و باورد که سخنی درشت پرداخت و سلطان محمود را گرم ساخت و به سخنی دیگر نرم گردانید و به سر حد دادخواهی رسانید
پیش سلطان عاقبت محمود
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۴ - به خواب دیدن عبدالله عمر رضی الله عنهما بعد از دوازده سال پدر خود را و خبر دادن وی از مناقشه در حساب و مضایقه در حقوق عباد
دید پور عمر به چشم خیال
مر عمر را پس از دوازده سال
گفت بابا تو را چه حال افتاد
که ز حال منت نیامد یاد
گفت از وقت مرگ تا امروز
حالتی داشتم عجب جانسوز
از سؤال مظالم مردم
دست و پا کرده بود عقلم گم
پای میشی شکست در بغداد
در پلی سخت سست و بی بنیاد
هیچ وزری نه زان به گردن من
صاحبش دست زد به دامن من
که چرا از عمارت آن پل
داشتی دست ای خلیفه کل
تا در آن تنگنای حادثه زای
رفت از دست بیزبانی پای
بود قایم چنان به عدل عمر
که شد اندر جهان به عدل سمر
عدل او روی در نهایت کرد
تا که در نام او سرایت کرد
نامش از عدل چون مکمل شد
کسر در وی به فتح مبدل شد
لشکرش زان ز کسر پشت نداد
شد موفق به فتح جمله بلاد
با چنین عدل چون محاسب گشت
بنگر تا چه حد معاتب گشت
آن که عدلش ز ظلم خالی نیست
نامش از نعت عدل عالی نیست
بلکه جز راه ظلم کم سپرد
حال فردای او چه سان گذرد
مر عمر را پس از دوازده سال
گفت بابا تو را چه حال افتاد
که ز حال منت نیامد یاد
گفت از وقت مرگ تا امروز
حالتی داشتم عجب جانسوز
از سؤال مظالم مردم
دست و پا کرده بود عقلم گم
پای میشی شکست در بغداد
در پلی سخت سست و بی بنیاد
هیچ وزری نه زان به گردن من
صاحبش دست زد به دامن من
که چرا از عمارت آن پل
داشتی دست ای خلیفه کل
تا در آن تنگنای حادثه زای
رفت از دست بیزبانی پای
بود قایم چنان به عدل عمر
که شد اندر جهان به عدل سمر
عدل او روی در نهایت کرد
تا که در نام او سرایت کرد
نامش از عدل چون مکمل شد
کسر در وی به فتح مبدل شد
لشکرش زان ز کسر پشت نداد
شد موفق به فتح جمله بلاد
با چنین عدل چون محاسب گشت
بنگر تا چه حد معاتب گشت
آن که عدلش ز ظلم خالی نیست
نامش از نعت عدل عالی نیست
بلکه جز راه ظلم کم سپرد
حال فردای او چه سان گذرد
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۹ - حکایت شبروی محمود غزنوی و از هر کس خبر بدی و نیکی خود پرسیدن و از بدی بریدن و بر نیکی آرمیدن
شب که رهبان دیر شماسی
تازه کردی لباس عباسی
شاه غزنین سیاه پوشیدی
گرد شهر و سپاه گردیدی
تا سحر در لباس بیگانه
برگذشتی به هر در خانه
هر کجا یافتی سخنگویی
که در او بودی از خرد بویی
دل به پیوند او قوی کردی
ذکر محمود غزنوی کردی
که به شاهی شعار او چونست
حال او چیست کار او چونست
روزگارش به ظلم می گذرد
یا ره عدل و داد می سپرد
دوستان در ولای او چونند
دشمنان از بلای او چونند
هیچ عیبی نماندی و هنری
که نجستی در او ازان خبری
غرضش آنکه هر چه بد باشد
پیش اهل قبول رد باشد
بر کند نقش آن ز سینه خویش
بسترد حرفش از سفینه خویش
هر چه باشد نکو در آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
رسم نقصان ازان براندازد
تا تواند مضاعفش سازد
یک شبی ره فتادش از طرفی
دید ز اهل صفا نشسته صفی
نور کشف از حبینشان لایح
بوی عشق از نسیمشان فایح
همه در صورت و صفت یکرنگ
همه در علم و معرفت همسنگ
ترس ترسان سلام کرد و نشست
کرد همت بلند و گردن پست
گوش می داشت تا چه می گویند
راه رد یا قبول می پویند
یکی از ملک گوهری می سفت
یکی از دین حکایتی می گفت
گفته شد نکته های گوناگون
موج زد بحر الحدیث شجون
نام محمود غزنوی بردند
کارهای نکوش بشمردند
همه گفتند بس نکو شاهیست
خاصه و عامه را نکو خواهیست
همت او بلند پرواز است
با حریفان سفله ناساز است
لیک سودای لعبتان طراز
باز می داردش از آن پرواز
گر رود از سر این خیال او را
نکند نفس پایمال او را
بلکه از بندگیش سر تابد
بر خداوندیش ظفر یابد
نام شاه مظفرش گردد
همه گیتی مسخرش گردد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در دل خویش ازان هوس بگذشت
لوح خاطر ز نقش شهوت شست
کرد بر خود لباس عفت چست
لاجرم شد به فرصتی اندک
شهره فتح و نصرتش مسلک
ملک هندوستان همه بگرفت
شرق و غرب جهان همه بگرفت
محمل آخر به ملک باقی راند
نام او تا به حشر باقی ماند
تازه کردی لباس عباسی
شاه غزنین سیاه پوشیدی
گرد شهر و سپاه گردیدی
تا سحر در لباس بیگانه
برگذشتی به هر در خانه
هر کجا یافتی سخنگویی
که در او بودی از خرد بویی
دل به پیوند او قوی کردی
ذکر محمود غزنوی کردی
که به شاهی شعار او چونست
حال او چیست کار او چونست
روزگارش به ظلم می گذرد
یا ره عدل و داد می سپرد
دوستان در ولای او چونند
دشمنان از بلای او چونند
هیچ عیبی نماندی و هنری
که نجستی در او ازان خبری
غرضش آنکه هر چه بد باشد
پیش اهل قبول رد باشد
بر کند نقش آن ز سینه خویش
بسترد حرفش از سفینه خویش
هر چه باشد نکو در آن کوشد
کش نبخشد به مفت و نفروشد
رسم نقصان ازان براندازد
تا تواند مضاعفش سازد
یک شبی ره فتادش از طرفی
دید ز اهل صفا نشسته صفی
نور کشف از حبینشان لایح
بوی عشق از نسیمشان فایح
همه در صورت و صفت یکرنگ
همه در علم و معرفت همسنگ
ترس ترسان سلام کرد و نشست
کرد همت بلند و گردن پست
گوش می داشت تا چه می گویند
راه رد یا قبول می پویند
یکی از ملک گوهری می سفت
یکی از دین حکایتی می گفت
گفته شد نکته های گوناگون
موج زد بحر الحدیث شجون
نام محمود غزنوی بردند
کارهای نکوش بشمردند
همه گفتند بس نکو شاهیست
خاصه و عامه را نکو خواهیست
همت او بلند پرواز است
با حریفان سفله ناساز است
لیک سودای لعبتان طراز
باز می داردش از آن پرواز
گر رود از سر این خیال او را
نکند نفس پایمال او را
بلکه از بندگیش سر تابد
بر خداوندیش ظفر یابد
نام شاه مظفرش گردد
همه گیتی مسخرش گردد
شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت
در دل خویش ازان هوس بگذشت
لوح خاطر ز نقش شهوت شست
کرد بر خود لباس عفت چست
لاجرم شد به فرصتی اندک
شهره فتح و نصرتش مسلک
ملک هندوستان همه بگرفت
شرق و غرب جهان همه بگرفت
محمل آخر به ملک باقی راند
نام او تا به حشر باقی ماند
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۷ - حکایت رحم کردن نوشیروان بر آن پیرزن ناتوان که به کوزه ای نادرست دست و روی خود می شست
خواست تا آفتابه زر خویش
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۸ - حکایت سنجر و بخشیدن منقل پر لعل و گوهر
سنجر بن ملکشه آن شه راد
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
که در جود بر زمانه گشاد
گفت او بود همچو ابر بهار
بر جهان در فشان و گوهر بار
داشت آماده شاه فرزانه
خاصه از بهر دی یکی خانه
خانه ای از زمردین سقلاط
چون چمن در بهار سبز بساط
منقلی در میانش از زر ناب
پر فروزنده لعلهای خوشاب
هر که نی دست و پا به آن بردی
منقل آتشش گمان بردی
روزی از ره یکی غریب رسید
که جهان همچو او ادیب ندید
همچو دریا و کان گرانمایه
همچو خورشید و مه سبکسایه
بود آسیب برد دی خورده
سوی آن برد دست افسرده
اهل مجلس چو از وی آن دیدند
همچو گل از شگفت خندیدند
و او زان کار خود سرافکنده
نرگس آسا بماند شرمنده
روز دیگر چو بامداد پگاه
آمد از لطف گفت با او شاه
زدی امروز سوی ما باری
زودتر گام سعی گفت آری
شب ز سرما ستمکش آمده ام
بامدادان به آتش آمده ام
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
شه چو از فاضل آن لطیفه شنید
لعل و منقل همه به او بخشید
گفت کاینها به خانه خود بر
دامن خویشتن بر آن گستر
تا چو سرمای دی شود کاری
همچو دی ز آفتش نیازاری
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۹ - حکایت سیاست یعقوب سلطان آن عوان شیرازی را
بود یعقوب بن حسن شاهی
آسمان جمال را ماهی
نوجوانی که نارسیده بسی
بود کارش به غور کار رسی
ملکی از شام تا خراسان داشت
وز بدی ها دلی هراسان داشت
پشت ظلم آوران شکست از وی
صیت نوشیروان نشست از وی
روزی آمد ز خطه شیراز
رقعه ای پر دعای اهل نیاز
که فلان ظالم ستم پیشه
به کف آورده از قلم تیشه
می زند بیخ بندگان خدای
ای خداوند مرحمت فرمای
سوی تبریز خواند آن سگ را
یعنی آن بد نهاد بد رگ را
آه اگر سگ بگیردم دامن
که چه کین بودت این همه با من
کاندر این قصه چون سخن راندی
آن عوان را به نام من خواندی
شاهش القصه پیش خویش نشاند
رقعه سر تا به پای بر وی خواند
گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار
شاه چاچی کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست
هدف تیر خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را
آری آن تیر ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر
تا به آنها سزای خود بیند
کار بد را سزای بد بیند
حیف ازان دست و شست و تیر و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان
آفت باد بی نیازی یافت
روی ازین صورت مجازی تافت
لطف ایزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد
آسمان جمال را ماهی
نوجوانی که نارسیده بسی
بود کارش به غور کار رسی
ملکی از شام تا خراسان داشت
وز بدی ها دلی هراسان داشت
پشت ظلم آوران شکست از وی
صیت نوشیروان نشست از وی
روزی آمد ز خطه شیراز
رقعه ای پر دعای اهل نیاز
که فلان ظالم ستم پیشه
به کف آورده از قلم تیشه
می زند بیخ بندگان خدای
ای خداوند مرحمت فرمای
سوی تبریز خواند آن سگ را
یعنی آن بد نهاد بد رگ را
آه اگر سگ بگیردم دامن
که چه کین بودت این همه با من
کاندر این قصه چون سخن راندی
آن عوان را به نام من خواندی
شاهش القصه پیش خویش نشاند
رقعه سر تا به پای بر وی خواند
گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار
شاه چاچی کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست
هدف تیر خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را
آری آن تیر ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر
تا به آنها سزای خود بیند
کار بد را سزای بد بیند
حیف ازان دست و شست و تیر و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان
آفت باد بی نیازی یافت
روی ازین صورت مجازی تافت
لطف ایزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۱ - حکایت نظام الملک و منجم موصلی
بود در دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۴ - قصه آن طبیب که آفت رسیده ای را بی وجود اسباب معالجه کرد
به یکی از ملوک سامانی
داشت دوران طبیبی ارزانی
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
دادیش در حضور خود پیوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزی از گفت و گوی خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پای نامحرمان از آنجا پی
نامه محرمان از آنجا طی
ناگه آمد کنیزکی چون ماه
خوان به کف پیش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردنی به زمین
ریخت خلطی به پشت او رنگین
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پیران دیر سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکیم شاه کریم
کای شفابخش هر مزاج سقیم
هم درین دم گشای دست علاج
وارهانش ازین فساد مزاج
ماند حیران حکیم چون اسباب
بود بهر علاج او نایاب
دست زد معجرش ز فرق کشید
جامه اش را ز پیش و پس بدرید
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بیرونش از سرین شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوی
خلط بگداخت در مفاصل وی
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمین برخاست
در طبیبی چو نیک ماهر بود
پیش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسمانی
دست زد در علاج نفسانی
داشت دوران طبیبی ارزانی
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
دادیش در حضور خود پیوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزی از گفت و گوی خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پای نامحرمان از آنجا پی
نامه محرمان از آنجا طی
ناگه آمد کنیزکی چون ماه
خوان به کف پیش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردنی به زمین
ریخت خلطی به پشت او رنگین
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پیران دیر سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکیم شاه کریم
کای شفابخش هر مزاج سقیم
هم درین دم گشای دست علاج
وارهانش ازین فساد مزاج
ماند حیران حکیم چون اسباب
بود بهر علاج او نایاب
دست زد معجرش ز فرق کشید
جامه اش را ز پیش و پس بدرید
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بیرونش از سرین شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوی
خلط بگداخت در مفاصل وی
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمین برخاست
در طبیبی چو نیک ماهر بود
پیش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسمانی
دست زد در علاج نفسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - اشارت به بعضی از شعرای ماتقدم که از سلاطین پیشین تربیت ها یافتند و نام اینان به واسطه مدایح آنان بر صحیفه روزگار بماند
حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - گشادن عنصری به یک دو بیتی گرهی را که از بریدن زلف ایاز بر دل محمود افتاده بود و آن دو بیت این است:
«گر عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - اشاره به آنچه حق سبحانه و تعالی در شأن پادشاهان عجم به داوود علیه السلام کرده است
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۹ - حکایت کشیدن پیکان از تیر راست رو کیش ولایت کرم الله تعالی وجهه در وقتی که از کشاکش کمان مجاهده بر نشان مشاهده افتاده بود
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی محراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بید آختند
چاک به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون غنچه زنگارگون
آمد ازان گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت چو فارغ ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار مصلای من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که سوگند به دانای راز
کز الم تیغ ندارم خبر
گر چه ز من نیست خبردارتر
طایر من سدره نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد ازان خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی محراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بید آختند
چاک به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون غنچه زنگارگون
آمد ازان گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت چو فارغ ز نماز آن بدید
این همه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار مصلای من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که سوگند به دانای راز
کز الم تیغ ندارم خبر
گر چه ز من نیست خبردارتر
طایر من سدره نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد ازان خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶ - نعت خواجه ای که خاتم ختمیت در انگشت داشت و مهر خاتمیت بر پشت علیه من الصلوات افضل ها و من التحیات اکمل ها
محمد کش قلم چون نامور ساخت
ز میمش حلقه ی طوق کمر ساخت
خط لوح عدم زان حرف حک شد
ازان سر حلقه ی ملک و ملک شد
تواند شد ز سر حالش آگه
خرد باجمله دانش حاش لله
درین دیر مسدس زوست روشن
مثمن روزنی از هشت گلشن
چو پای آراست از خلخال دالش
سر دین پروران شد پایمالش
چه نام است این که در دیوان هستی
بر او نگرفته نامی پیشدستی
زبانم چون ز وی حرفی سراید
دل و جانم زلذت پر برآید
چو نام اینست نام آور چه باشد
مکرم تر بود از هر چه باشد
مکرم شد ز عالم نسل آدم
مکرم تر ویست از هر مکرم
خدا بر سروران سرداریش داد
ز خیل انبیاسالاریش داد
چو آدم در ره هستی قدم زد
ز مهر روی صبح آراش دم زد
ز جودش گر نگشتی راه مفتوح
نبردی ره به جودی کشتی نوح
خلیل از وی نسیمی یافت کآتش
بر او شد همچو خرم گلستان خوش
مسیح از مقدم او مژده گویی
کلیم از مشعل او شعله جویی
به مصر جاهش از کنعان رسیده
غلامی بود یوسف زر خریده
در آن وادی که صالح ناقه کش بود
به یاد محملش با فاقه خوش بود
ز بستان وفا آزاده سروی
ز باغ اصطفی رعنا تذروی
قدش را پایه ی گردون خرامی
لبش را مایه ی یحیی العظامی
به بالا سایه بان چتر سحابش
چو زرین قبه بر چتر آفتابش
چو مه را بر سپر تیر اشارت
زد از سبابه ی معجز بشارت
دو نون شد میم دور حلقه ی ماه
چهل را ساخت شست او دو پنجاه
بلی چون داشت دستش بر قلم پشت
رقم زد خط شق بر مه به انگشت
نبودش خط ولی زد خط تخجیل
به کلک نسخ بر تورات و انجیل
خرامان سرو وی از سایه آزاد
جهان از سایه ی سرو وی آباد
ز سایه بود برتر پایه ی او
زمین و آسمان در سایه ی او
تنش را بود جان پاک مایه
ندید از جان کسی بر خاک سایه
فلک همچون زمین چون سایه دارش
ندید افتاد در پا سایه وارش
به سنگ از دست دشمن لعل او خست
به مشت ریگ پشت جمله بشکست
اگر چه کور شد زان چشم هر خام
چو سرمه ساخت روشن چشم اسلام
دهانش بود از در حقه ی پر
شد از خون درج مرجان حقه در
یکی دینار بود از حلم و فرهنگ
محک آمد پی دینارش آن سنگ
چو شد معیار او آن سنگ کاری
نشد ظاهر به جز کامل عیاری
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چار دای از چار یارش
کجا در راه دین درد آزمایی
که تا یابد به هر دائی دوایی
دوای جان جامی درد او باد
دلش همواره غم پرورد او باد
ز میمش حلقه ی طوق کمر ساخت
خط لوح عدم زان حرف حک شد
ازان سر حلقه ی ملک و ملک شد
تواند شد ز سر حالش آگه
خرد باجمله دانش حاش لله
درین دیر مسدس زوست روشن
مثمن روزنی از هشت گلشن
چو پای آراست از خلخال دالش
سر دین پروران شد پایمالش
چه نام است این که در دیوان هستی
بر او نگرفته نامی پیشدستی
زبانم چون ز وی حرفی سراید
دل و جانم زلذت پر برآید
چو نام اینست نام آور چه باشد
مکرم تر بود از هر چه باشد
مکرم شد ز عالم نسل آدم
مکرم تر ویست از هر مکرم
خدا بر سروران سرداریش داد
ز خیل انبیاسالاریش داد
چو آدم در ره هستی قدم زد
ز مهر روی صبح آراش دم زد
ز جودش گر نگشتی راه مفتوح
نبردی ره به جودی کشتی نوح
خلیل از وی نسیمی یافت کآتش
بر او شد همچو خرم گلستان خوش
مسیح از مقدم او مژده گویی
کلیم از مشعل او شعله جویی
به مصر جاهش از کنعان رسیده
غلامی بود یوسف زر خریده
در آن وادی که صالح ناقه کش بود
به یاد محملش با فاقه خوش بود
ز بستان وفا آزاده سروی
ز باغ اصطفی رعنا تذروی
قدش را پایه ی گردون خرامی
لبش را مایه ی یحیی العظامی
به بالا سایه بان چتر سحابش
چو زرین قبه بر چتر آفتابش
چو مه را بر سپر تیر اشارت
زد از سبابه ی معجز بشارت
دو نون شد میم دور حلقه ی ماه
چهل را ساخت شست او دو پنجاه
بلی چون داشت دستش بر قلم پشت
رقم زد خط شق بر مه به انگشت
نبودش خط ولی زد خط تخجیل
به کلک نسخ بر تورات و انجیل
خرامان سرو وی از سایه آزاد
جهان از سایه ی سرو وی آباد
ز سایه بود برتر پایه ی او
زمین و آسمان در سایه ی او
تنش را بود جان پاک مایه
ندید از جان کسی بر خاک سایه
فلک همچون زمین چون سایه دارش
ندید افتاد در پا سایه وارش
به سنگ از دست دشمن لعل او خست
به مشت ریگ پشت جمله بشکست
اگر چه کور شد زان چشم هر خام
چو سرمه ساخت روشن چشم اسلام
دهانش بود از در حقه ی پر
شد از خون درج مرجان حقه در
یکی دینار بود از حلم و فرهنگ
محک آمد پی دینارش آن سنگ
چو شد معیار او آن سنگ کاری
نشد ظاهر به جز کامل عیاری
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چار دای از چار یارش
کجا در راه دین درد آزمایی
که تا یابد به هر دائی دوایی
دوای جان جامی درد او باد
دلش همواره غم پرورد او باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۴ - داستان شمع جمال یوسفی در شبستان غیب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن
گهر سنجان دریای معانی
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۷ - در ذکر بعضی رفتگان از دایره مال و سال و دعای بعضی مرکزنشینان نقطه حال
ای ساقی جان فداک روحی
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
پر کن قدح از می صبوحی
زان می که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشینیم
در پرتو آن به هم نشینیم
رانیم به مجلس حریفان
حرفی ز لطایف لطیفان
آنان که به هم رفیق بودیم
بر یکدیگر شفیق بودیم
با هم قدم طلب نهادیم
با هم ورق ادب گشادیم
در غیبت و در حضور همپشت
بی هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زین باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ایشان
داریم به سینه داغ ایشان
فردوس برین مقامشان باد
کوثر رشحی ز جامشان باد
ساقی می غم زدای درده
وان جام طرف فزای درده
آن می که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد یاد
ثابت قدمان راه تجرید
صافی قدحان بزم توحید
پیران مسالک طریقت
شیران مهالک حقیقت
رو تافتگان ز خودپرستی
ره یافتگان به سر هستی
بنهاده به سینه داغ بودند
بر ظلمتیان چراغ بودند
خلقی زیشان درین شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زیشان نشان پاییست
تا پایه قرب رهنماییست
بادا سر ما فدای ایشان
جان خاک ره وفای ایشان
ساقی دل ما ز ما گرفته ست
غم شیب و فراز ما گرفته ست
می ده که ازین منی و مایی
یکدم ما را دهد رهایی
لب های امید را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودی و خودپسندی
ما را برهان به نقشبندی
زین پیش اگر چه بود بغداد
از یمن جنیدیان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبیدیان خطرمند
چون نام بری جنیدیان را
کن قافیه شان عبیدیان را
در شعر چو زان سخن برآید
زین قافیه خوبتر نشاید
ترتیب رسوم صوفیانه
نظمیست بدیع در زمانه
این نظم که باد لایزالی
زین قافیه ها مباد خالی
ساقی بده آن می چو خورشید
در جام جهان نمای جمشید
آن می که بود ز نور پرتو
تاریخ گشای کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوی شیر زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگیز که بود گرگ این دشت
وین دشت ز گرگیش تهی گشت
در پنجه مرگ روبهی کرد
قالب به مصاف او تهی کرد
تیمور شه آن چو سد آهن
ایمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخی به سر برد
آوازه به شهرخی بدر برد
شد در صف این بساط آفات
با شاهرخی قرینه مات
ساقی نفسی بهانه بگذار
رطلی دو می مغانه پیش آر
آن می که دمد به بویش از دل
ریحان دعای شاه عادل
شاهی که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتیاج است
فاروق چو ناقه زین فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازین دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلی نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وین زیست ز ظالمی بداندیش
صد عقبه عقوبت آمدش پیش
خوش وقت کسی که پند گیرد
عبرت ز کس دگر پذیرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقی بده آن می کهنسال
یاقوت مذاب و لعل سیال
آن می که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رمیدگان را
پیوند دهد بریدگان را
یاری که کند به یار پیوند
نخل املش شود برومند
یار است کلید گنج امید
یار است نوید عیش جاوید
مقصود وجود چیست جز یار
زین سوداسود چیست جز یار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغی نکند چو یار پرواز
خاصه که به باغ آشنایی
بر شاخ وفا بود نوایی
یعنی که نوای لطف سازد
دل های شکستگان نوازد
کاری نبود به جای این کار
یاران جهان فدای این یار
ساقی دم صبح مشکبیز است
و انفاس نسیم صبح خیز است
آمد ز شرابخانه بویی
برخیز و به دست کن سبویی
زان می که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد همای پر زد
خود را برهان ز حیله عقل
و آزاده شو از عقیله عقل
تا سود بری ز مایه عشق
وآسوده زیی به سایه عشق
هر جا عشق است پاکبازیست
هر جا عقل است حیله سازیست
جامی به جنون عشقبازی
خود را برهان ز حیله سازی
ور زانکه بدان شرف نیرزی
کایین جنون عشق ورزی
بنشین و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - آغاز سخن گستری به شروع در خردنامه اسکندری
شناسای تاریخ های کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطه دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پسر نی که گردون صدف گوهری
فروزان ز اوج شرف اختری
ز بخشنده نامان چرخ کبود
پی نامش اسکندر آمد فرود
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وزو فر شاهی فروزنده گشت
پدر صاحب عهد خود ساختش
به تاج کیانی سر افراختش
قوی پنجگان را بدو داد دست
سران را ز جز خدمتش پای بست
چو بیعت گرفتش ز گردنکشان
به سرچشمه علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالسش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف
که خورشید تو رسته است از کسوف
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان زمین نوریاب
ز دانش شود کار گیتی به ساز
ز بی دانشی کار گردد دراز
ز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درست
اگر در جهان نبود آموزگار
شود تیره از بی خرد روزگار
تفاوت بود اهل تمییز را
به هر کس ندادند هر چیز را
همان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
چو نادان ز دانا کند سرکشی
نبیند ز دوران گیتی خوشی
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
ازو شیوه جهل خیزد همه
وزو میوه ظلم ریزد همه
ازو حظ بد کامگاری بود
نصیب نکو خاکساری بود
سکندر که پرورده مهدم اوست
بر او رنگ شاهی ولیعهدم اوست
ز هر نقش لوح دلش ساده است
وی نقش را قابل افتاده است
به قانون اقبال داناش کن
بر اسباب دولت تواناش کن
ز حکمت بدانسان کنش بهره مند
که سازد پس از مرگ نامم بلند
دهد گوهرش را عدالت شرف
مرا گردد اندر عدالت خلف
شود عرصه دهر آباد ازو
دل و جان غمدیدگان شاد ازو
ارسطالس این نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختش
ره حل هر مشکل آموختش
سکندر که طبع هنر سنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت
نشد ضایع اندر طلب رنجهاش
ز امکان به فعل آمد آن گنجهاش
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به امداد استاد و همکار نیز
بدانست اسرار بسیار چیز
ز دل حرف نابخردی کاسته
به علم طبیعی شد آراسته
کشید از جمال طبایع نقاب
ز اجسام و اعراض شد بهره یاب
وز آن پس ره جهل کاهی گرفت
فروغ از علوم الهی گرفت
به یزدان شناسی علم برفراخت
ز دانش پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
کمالات وی شد ز قوت سرای
به سر منزل فعل محمل گشای
نهالش درین باغ کون و فساد
شکوفه برآورد و بر نیز داد
شد از گردش چرخ دیرین اساس
حقایق پذیر و دقایق شناس
بلی حکمت آنست پیش حکیم
که بر راه دانش شود مستقیم
به نور دل پاک حکمت پرست
برد پی به هر چیز آنسان که هست
چو تحسین صورت نه مقدور اوست
در آرایش باطن آورده روست
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطه دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پسر نی که گردون صدف گوهری
فروزان ز اوج شرف اختری
ز بخشنده نامان چرخ کبود
پی نامش اسکندر آمد فرود
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وزو فر شاهی فروزنده گشت
پدر صاحب عهد خود ساختش
به تاج کیانی سر افراختش
قوی پنجگان را بدو داد دست
سران را ز جز خدمتش پای بست
چو بیعت گرفتش ز گردنکشان
به سرچشمه علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالسش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف
که خورشید تو رسته است از کسوف
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان زمین نوریاب
ز دانش شود کار گیتی به ساز
ز بی دانشی کار گردد دراز
ز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درست
اگر در جهان نبود آموزگار
شود تیره از بی خرد روزگار
تفاوت بود اهل تمییز را
به هر کس ندادند هر چیز را
همان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
چو نادان ز دانا کند سرکشی
نبیند ز دوران گیتی خوشی
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
ازو شیوه جهل خیزد همه
وزو میوه ظلم ریزد همه
ازو حظ بد کامگاری بود
نصیب نکو خاکساری بود
سکندر که پرورده مهدم اوست
بر او رنگ شاهی ولیعهدم اوست
ز هر نقش لوح دلش ساده است
وی نقش را قابل افتاده است
به قانون اقبال داناش کن
بر اسباب دولت تواناش کن
ز حکمت بدانسان کنش بهره مند
که سازد پس از مرگ نامم بلند
دهد گوهرش را عدالت شرف
مرا گردد اندر عدالت خلف
شود عرصه دهر آباد ازو
دل و جان غمدیدگان شاد ازو
ارسطالس این نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختش
ره حل هر مشکل آموختش
سکندر که طبع هنر سنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت
نشد ضایع اندر طلب رنجهاش
ز امکان به فعل آمد آن گنجهاش
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به امداد استاد و همکار نیز
بدانست اسرار بسیار چیز
ز دل حرف نابخردی کاسته
به علم طبیعی شد آراسته
کشید از جمال طبایع نقاب
ز اجسام و اعراض شد بهره یاب
وز آن پس ره جهل کاهی گرفت
فروغ از علوم الهی گرفت
به یزدان شناسی علم برفراخت
ز دانش پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
کمالات وی شد ز قوت سرای
به سر منزل فعل محمل گشای
نهالش درین باغ کون و فساد
شکوفه برآورد و بر نیز داد
شد از گردش چرخ دیرین اساس
حقایق پذیر و دقایق شناس
بلی حکمت آنست پیش حکیم
که بر راه دانش شود مستقیم
به نور دل پاک حکمت پرست
برد پی به هر چیز آنسان که هست
چو تحسین صورت نه مقدور اوست
در آرایش باطن آورده روست
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - داستان آفتاب دولت فیلقوس به سر دیوار رسیدن و آیینه اسکندری را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وی دیدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وی در آوردن و از استاد وی ارسطو طلب وصیت کردن
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر