عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۷ - داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت
چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکندر برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغ دلان درفکند
که ای واقفان از معاد و معاش
که هستیم با یکدگر خواجه تاش
سفر کرد ازین ملک شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او دار و گیر
ندارم ز کس پایه برتری
که باشد مرا وایه سروری
ز خیل شما من یکی دیگرم
خیال سری نبود اندر سرم
مرا با شما نیست رای خلاف
ازین تیرگی دارم آیینه صاف
پسند شماها پسند من است
گزند شما هم گزند من است
به پاتان اگر زخم خاری فتد
مرا در جگر خار خاری فتد
بجویید از بهر خود مهتری
کرم پروری معدلت گستری
بود او چو چوپان شما چون رمه
به روز و به شب مهربان همه
اگر روز باشد شبانی کند
وگر شب رسد پاسبانی کند
بود از خداوند خود ترسگار
به احسان و افضالش امیدوار
کف دوستان را چو بارنده میغ
صف دشمنان را چو برنده تیغ
کند پست از همت عرش سای
سر شهوت و آز را زیر پای
دهد آب از چشمه بخردی
بدان را کند شست و شوی از بدی
بود با رعایا همه چرب و نرم
نگهدار ایشان ز هر سرد و گرم
ز شرش نکوکار ایمن بود
ز خیرش بد اندیش ساکن بود
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که شاها سر و سرور ما تویی
ز شاهان مه و مهتر ما تویی
ندیده چو تو هیچ جا هیچ گاه
پسندیده تر هیچ کس هیچ شاه
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که نقد حیات از شما گم مباد
چو مهرم به گردون سرافراختید
چو سایه به خاکم نینداختید
ز اقبال سکه به نامم زدید
دم از خطبه احترامم زدید
امیدم چنانست از کردگار
کزان گونه کز شاهیم ساخت کار
ز الهام عدلم کند بهره مند
نیفتد به جز عدل هیچم پسند
نتابم پی وایه خویشتن
چو دونان سر از وایه مرد و زن
رهانم ز غم هر غم اندیش را
کنم مرهمی هر دل ریش را
چو شاه از رعیت بود کامخواه
گدا باشد اندر حقیقت نه شاه
ز دانندگان داستانیست راست
که خواهنده هر کس که باشد گداست
نرسته دل از ننگ حاجتوری
چه حاصل از اورنگ اسکندری
سکندر زیان خود و سود خلق
همی خواست از بهر بهبود خلق
ازین سود هرگز زیانی نداشت
ز دست زیان داستانی نداشت
گر او شاه بود این گدایان که اند
ور او روشن این تیره رایان که اند
بر او ختم شد شیوه خسروی
ندید این کهن شیوه از کس نوی
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکندر برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغ دلان درفکند
که ای واقفان از معاد و معاش
که هستیم با یکدگر خواجه تاش
سفر کرد ازین ملک شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او دار و گیر
ندارم ز کس پایه برتری
که باشد مرا وایه سروری
ز خیل شما من یکی دیگرم
خیال سری نبود اندر سرم
مرا با شما نیست رای خلاف
ازین تیرگی دارم آیینه صاف
پسند شماها پسند من است
گزند شما هم گزند من است
به پاتان اگر زخم خاری فتد
مرا در جگر خار خاری فتد
بجویید از بهر خود مهتری
کرم پروری معدلت گستری
بود او چو چوپان شما چون رمه
به روز و به شب مهربان همه
اگر روز باشد شبانی کند
وگر شب رسد پاسبانی کند
بود از خداوند خود ترسگار
به احسان و افضالش امیدوار
کف دوستان را چو بارنده میغ
صف دشمنان را چو برنده تیغ
کند پست از همت عرش سای
سر شهوت و آز را زیر پای
دهد آب از چشمه بخردی
بدان را کند شست و شوی از بدی
بود با رعایا همه چرب و نرم
نگهدار ایشان ز هر سرد و گرم
ز شرش نکوکار ایمن بود
ز خیرش بد اندیش ساکن بود
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که شاها سر و سرور ما تویی
ز شاهان مه و مهتر ما تویی
ندیده چو تو هیچ جا هیچ گاه
پسندیده تر هیچ کس هیچ شاه
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که نقد حیات از شما گم مباد
چو مهرم به گردون سرافراختید
چو سایه به خاکم نینداختید
ز اقبال سکه به نامم زدید
دم از خطبه احترامم زدید
امیدم چنانست از کردگار
کزان گونه کز شاهیم ساخت کار
ز الهام عدلم کند بهره مند
نیفتد به جز عدل هیچم پسند
نتابم پی وایه خویشتن
چو دونان سر از وایه مرد و زن
رهانم ز غم هر غم اندیش را
کنم مرهمی هر دل ریش را
چو شاه از رعیت بود کامخواه
گدا باشد اندر حقیقت نه شاه
ز دانندگان داستانیست راست
که خواهنده هر کس که باشد گداست
نرسته دل از ننگ حاجتوری
چه حاصل از اورنگ اسکندری
سکندر زیان خود و سود خلق
همی خواست از بهر بهبود خلق
ازین سود هرگز زیانی نداشت
ز دست زیان داستانی نداشت
گر او شاه بود این گدایان که اند
ور او روشن این تیره رایان که اند
بر او ختم شد شیوه خسروی
ندید این کهن شیوه از کس نوی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۳ - داستان جهانگیری اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهای وی بر سبیل اجمال
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین می دهد از سکندرنشان
که چون این خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
به کشور ستانی عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینه مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
و زو کین خود بی مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأیید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد علم زد به مشرق زمین
به مشرق زمین مطلع نور شد
وز آن ناحیت تیرگی دور شد
ولی چون خور آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب زمین بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار بر اولین نقطه پای
شد این چار دیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
به محدود آورد روی از حدود
فرو ریخت باران احسان و جود
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین به جز دین یزدان پاک
فرو شست یکباری لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یأجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش بر روی آب
همی رفت گنبد زنان چون حباب
تو گویی مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همی زد قلم
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
ازو زرگران زرگری یافتند
و زو سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
ازو گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل تافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبیر ره محرمش بوده اند
یکی زان حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
چو پیش آمدی مشکلی در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر یک در آن خواستی یاوری
به فکرت گزاری و حیلتگری
به خود هم دل حکمت اندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیش
گشادی ز تدبیر خود دادیش
بلی حکمت آن به که زاید ز دل
زهاب درایت گشاید ز دل
زمین دل مرد را در سرشت
بود از حکیم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تیغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درین دیر دیرینه پای
رود هر چه هست آن بماند به جای
چنین می دهد از سکندرنشان
که چون این خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
به کشور ستانی عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینه مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
و زو کین خود بی مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأیید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد علم زد به مشرق زمین
به مشرق زمین مطلع نور شد
وز آن ناحیت تیرگی دور شد
ولی چون خور آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب زمین بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار بر اولین نقطه پای
شد این چار دیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
به محدود آورد روی از حدود
فرو ریخت باران احسان و جود
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین به جز دین یزدان پاک
فرو شست یکباری لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یأجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش بر روی آب
همی رفت گنبد زنان چون حباب
تو گویی مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همی زد قلم
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
ازو زرگران زرگری یافتند
و زو سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
ازو گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل تافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبیر ره محرمش بوده اند
یکی زان حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
چو پیش آمدی مشکلی در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر یک در آن خواستی یاوری
به فکرت گزاری و حیلتگری
به خود هم دل حکمت اندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیش
گشادی ز تدبیر خود دادیش
بلی حکمت آن به که زاید ز دل
زهاب درایت گشاید ز دل
زمین دل مرد را در سرشت
بود از حکیم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تیغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درین دیر دیرینه پای
رود هر چه هست آن بماند به جای
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۵ - خردنامه اسکندر
سکندر که گنجینه راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسی گوهر شب فروز
کزو مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قاید هوش کن
وز آن گوهر آویزه گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت شنو
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که ای خرده جوی
به دانش ز اقران خود برده گوی
چو ملک جهانت مسلم شود
در آن پایه پای تو محکم شود
چه باشد به پیش تو مقدار من
چه رونق پذیرد ز تو کار من
بگفتا که باشد تو را برتری
بر من به مقدار فرمانبری
به طاعت تو را تا قدم پیشتر
بود قدر تو پیش من بیشتر
ارسطو چو از وی شنید این جواب
به معیار حکمت نمودش صواب
بگفتا شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره مند
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر
بگفتا زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
ازین شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زنده جاودان
ازین یافتم یک دو روزه وجود
وز آن یک شدم بحر افضال و جود
ازین بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
ز شهوت شد این یک زمان کامیاب
پی تخم من ریخت یک قطره آب
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که در علم و حکمت شدم نامدار
ازین پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم
یکی روز بر تخت شاهی بسی
به سر برد و بیگانه نامد کسی
بگفتا که امروز را کز درم
نیامد کس از عمر خود نشمرم
در آن روز شه را چه آسایش است
که از وی نه بخشش نه بخشایش است
نریزد به دامان خواهنده سیم
نشوید ز جان پناهنده بیم
عنایت نبیند نکوکار ازو
سیاست نبیند دل آزار ازو
چه خوش گفت روزی که قول حکیم
بود آینه پیش مرد کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یکچند درمان پذیر
کمان اجل گر خدنگ افکن است
میازار کآزار آن بر تن است
چو سالم زید مرغ شیرین نفس
چه غم گر شکستی رسد بر قفس
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه دان تغافل ز عذر گناه
بترس از عقاب شدیدالعقاب
مکن در عقوبتگرایی شتاب
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می شمار
ز منت نهادن همی کن کنار
همی گیر کم لیک می بین بسی
کزین شکر پیوند گردد کسی
چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش
شد آزرده تیغ سرهنگ خویش
ازان زخم در خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
پس پرده پوش یکی طرفه دخت
ز پاکیزگی میوه سایه پخت
وصیت چنین کرد کان در پاک
ز فر سکندر شود تابناک
نگردد جز او هیچ کس جفت او
گشاینده درج ناسفت او
سکندر چو کرد آن وصیت قبول
ولی از قبول وصیت ملول
بدو گفت کس کین ملالت ز چیست
ازو بهترت در جهان جفت کیست
بگفتا ازان باشد اندیشه ام
که بر پا زند عشق او تیشه ام
ز سودای عشقش در افتم ز پای
شود بر سرم شاه فرمانروای
نیارم ز کس کردن آن را نهان
بگویند فرزانگان جهان
سکندر ز دارا جهان را گرفت
ولی دخترش از وی آن را گرفت
زبون ساز مردان صاحب نگین
زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسی گوهر شب فروز
کزو مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قاید هوش کن
وز آن گوهر آویزه گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت شنو
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که ای خرده جوی
به دانش ز اقران خود برده گوی
چو ملک جهانت مسلم شود
در آن پایه پای تو محکم شود
چه باشد به پیش تو مقدار من
چه رونق پذیرد ز تو کار من
بگفتا که باشد تو را برتری
بر من به مقدار فرمانبری
به طاعت تو را تا قدم پیشتر
بود قدر تو پیش من بیشتر
ارسطو چو از وی شنید این جواب
به معیار حکمت نمودش صواب
بگفتا شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره مند
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر
بگفتا زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
ازین شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زنده جاودان
ازین یافتم یک دو روزه وجود
وز آن یک شدم بحر افضال و جود
ازین بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
ز شهوت شد این یک زمان کامیاب
پی تخم من ریخت یک قطره آب
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که در علم و حکمت شدم نامدار
ازین پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم
یکی روز بر تخت شاهی بسی
به سر برد و بیگانه نامد کسی
بگفتا که امروز را کز درم
نیامد کس از عمر خود نشمرم
در آن روز شه را چه آسایش است
که از وی نه بخشش نه بخشایش است
نریزد به دامان خواهنده سیم
نشوید ز جان پناهنده بیم
عنایت نبیند نکوکار ازو
سیاست نبیند دل آزار ازو
چه خوش گفت روزی که قول حکیم
بود آینه پیش مرد کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یکچند درمان پذیر
کمان اجل گر خدنگ افکن است
میازار کآزار آن بر تن است
چو سالم زید مرغ شیرین نفس
چه غم گر شکستی رسد بر قفس
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه دان تغافل ز عذر گناه
بترس از عقاب شدیدالعقاب
مکن در عقوبتگرایی شتاب
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می شمار
ز منت نهادن همی کن کنار
همی گیر کم لیک می بین بسی
کزین شکر پیوند گردد کسی
چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش
شد آزرده تیغ سرهنگ خویش
ازان زخم در خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
پس پرده پوش یکی طرفه دخت
ز پاکیزگی میوه سایه پخت
وصیت چنین کرد کان در پاک
ز فر سکندر شود تابناک
نگردد جز او هیچ کس جفت او
گشاینده درج ناسفت او
سکندر چو کرد آن وصیت قبول
ولی از قبول وصیت ملول
بدو گفت کس کین ملالت ز چیست
ازو بهترت در جهان جفت کیست
بگفتا ازان باشد اندیشه ام
که بر پا زند عشق او تیشه ام
ز سودای عشقش در افتم ز پای
شود بر سرم شاه فرمانروای
نیارم ز کس کردن آن را نهان
بگویند فرزانگان جهان
سکندر ز دارا جهان را گرفت
ولی دخترش از وی آن را گرفت
زبون ساز مردان صاحب نگین
زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۶ - داستان رسیدن اسکندر به زمین هند و ملاقات وی با حکیمان ایشان
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی برهمانان شنید
گروهی خدادان و حکمت شناس
بریده ز گیتی امید و هراس
نیامد ازیشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر بی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه
نه ما را سر صلح نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
چو موریم پیشت تواضع نمای
چه مالی صف مور را زیر پای
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
به جز گنج کاوی نمی شایدت
بود کاوش گنج طاعتوری
نه کشور گشایی و غارتگری
میازار ما را که آزرده ایم
مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
فزون دید ازان سویشان میل خویش
تنی چند بگزید از خیل خویش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بی پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که هر چه از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من که یکسر رواست
بگفتند ما را درین خاکدان
نباید به جز هستی جاودان
مرادی کزان برتر امید نیست
به جز زندگانی جاوید نیست
بگفتا که این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من
کسی کو نیارد که در عمر خویش
کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش
چه سان بخشش زندگانی کند
بقای کسی جاودانی کند
بگفتند چون دانی این راز را
چرا بنده ای شهوت و آز را
پی ملک تا چند خون ریختن
به هر کشوری لشکر انگیختن
گرفتم که گیتی همه آن توست
جهان سر به سر زیر فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج
چه حاصل چو می باید آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاوید کاشت
بگفتا من این نی به خود می کنم
نه تنها به حکم خرد می کنم
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست یزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که یکدم ز جنبش نیارم ستاد
ز باد اذن آرام گر دیدمی
سر مویی از جا نجنبیدمی
ولی چون نه پیش من است اختیار
نیارم گرفتن به یک جا قرار
اسیرم درین جنبش نو به نو
روم تا مرا گوید ایزد برو
ز دست اجل چون شوم پای بست
کشم پای ازین جنبش دور دست
روم عور ازین دیر از خیر دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولی نبودم زین تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلایش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر این گنج پر مایه بشکن طلسم
ولی باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زین سرای سپنج
بود همره او گهرهای راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود
خردمندی برهمانان شنید
گروهی خدادان و حکمت شناس
بریده ز گیتی امید و هراس
نیامد ازیشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر بی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه
نه ما را سر صلح نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
چو موریم پیشت تواضع نمای
چه مالی صف مور را زیر پای
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
به جز گنج کاوی نمی شایدت
بود کاوش گنج طاعتوری
نه کشور گشایی و غارتگری
میازار ما را که آزرده ایم
مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
فزون دید ازان سویشان میل خویش
تنی چند بگزید از خیل خویش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بی پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که هر چه از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من که یکسر رواست
بگفتند ما را درین خاکدان
نباید به جز هستی جاودان
مرادی کزان برتر امید نیست
به جز زندگانی جاوید نیست
بگفتا که این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من
کسی کو نیارد که در عمر خویش
کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش
چه سان بخشش زندگانی کند
بقای کسی جاودانی کند
بگفتند چون دانی این راز را
چرا بنده ای شهوت و آز را
پی ملک تا چند خون ریختن
به هر کشوری لشکر انگیختن
گرفتم که گیتی همه آن توست
جهان سر به سر زیر فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج
چه حاصل چو می باید آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاوید کاشت
بگفتا من این نی به خود می کنم
نه تنها به حکم خرد می کنم
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست یزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که یکدم ز جنبش نیارم ستاد
ز باد اذن آرام گر دیدمی
سر مویی از جا نجنبیدمی
ولی چون نه پیش من است اختیار
نیارم گرفتن به یک جا قرار
اسیرم درین جنبش نو به نو
روم تا مرا گوید ایزد برو
ز دست اجل چون شوم پای بست
کشم پای ازین جنبش دور دست
روم عور ازین دیر از خیر دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولی نبودم زین تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلایش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر این گنج پر مایه بشکن طلسم
ولی باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زین سرای سپنج
بود همره او گهرهای راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۶ - داستان وفات اسکندر و ندبه حکیمان بر وی
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزمش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت گر چه ماند بسی
متاعی به از عمر جاوید نیست
ولی آن درین عالم امید نیست
در او زیرکی عمر جاوید یافت
که زنده ازو امید تافت
چو اسپهبدان بی سکندر شدند
جدا زو چو تن های بی سر شدند
فتادند در جیب جان کرده چاک
چو تن های سر رفته در خون و خاک
بکردند آنچه اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
صدای نفیر از فلک برگذشت
زهاب سرشک از سمک درگذشت
ز بس خاست دود از دل یک به یک
پر از دود گشت از سما تا سمک
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در صبح بر روی خورشید بست
چو دیدند از آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
ز مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
چو مهد زرش گشت آرام جای
بزرگ سپه خاست گریان به پای
به دانش حجاب از میان برگرفت
به دانا حکیمان سخن درگرفت
که امروز روز زبان آوریست
درین قصه وقت سخن گستریست
ز حکمت بسازید هنگامه ای
کنید املیی موعظت نامه ای
که غمدیدگان را تسلی دهد
مثال مثوبت به عقبی دهد
ز عالم نصیبش همان بود و بس
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزمش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت گر چه ماند بسی
متاعی به از عمر جاوید نیست
ولی آن درین عالم امید نیست
در او زیرکی عمر جاوید یافت
که زنده ازو امید تافت
چو اسپهبدان بی سکندر شدند
جدا زو چو تن های بی سر شدند
فتادند در جیب جان کرده چاک
چو تن های سر رفته در خون و خاک
بکردند آنچه اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
صدای نفیر از فلک برگذشت
زهاب سرشک از سمک درگذشت
ز بس خاست دود از دل یک به یک
پر از دود گشت از سما تا سمک
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در صبح بر روی خورشید بست
چو دیدند از آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
ز مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
چو مهد زرش گشت آرام جای
بزرگ سپه خاست گریان به پای
به دانش حجاب از میان برگرفت
به دانا حکیمان سخن درگرفت
که امروز روز زبان آوریست
درین قصه وقت سخن گستریست
ز حکمت بسازید هنگامه ای
کنید املیی موعظت نامه ای
که غمدیدگان را تسلی دهد
مثال مثوبت به عقبی دهد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۹ - ندبه حکیم سوم
حکیمی دگر گفت کان کامگار
به دانشوری در جهان نامدار
زمین را که کشور به کشور گرفت
به تیغ زراندود چون خور گرفت
جهان همچو او پادشاهی نداشت
ولی دولت او بقایی نداشت
ز ناگه چو ابری رسید و گذشت
ازو چند قطره چکید و گذشت
نه در سایه اش خفته ای خواب کرد
نه از قطره اش تشنه ای آب خورد
چنان رفت کز وی اثر هم نماند
اثر خود چه باشد خبر هم نماند
به دانشوری در جهان نامدار
زمین را که کشور به کشور گرفت
به تیغ زراندود چون خور گرفت
جهان همچو او پادشاهی نداشت
ولی دولت او بقایی نداشت
ز ناگه چو ابری رسید و گذشت
ازو چند قطره چکید و گذشت
نه در سایه اش خفته ای خواب کرد
نه از قطره اش تشنه ای آب خورد
چنان رفت کز وی اثر هم نماند
اثر خود چه باشد خبر هم نماند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۳ - ندبه حکیم هفتم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۴ - ندبه حکیم هشتم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴ - آغاز داستان سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمتشناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختاش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیمگام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافاش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست
کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار
عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمهسار ملک دین از وی سراب
نکتهای خوش گفته است آن دوربین:
«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای
کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند
نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان
بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود
ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی
داشتند از عدلشان آسودگی
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمتشناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختاش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیمگام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافاش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست
کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار
عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمهسار ملک دین از وی سراب
نکتهای خوش گفته است آن دوربین:
«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای
کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند
نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان
بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود
ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی
داشتند از عدلشان آسودگی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۷ - در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته
جامی این پردهسرایی تا چند؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
چون جرس هرزهدرایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟
هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟
تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف
دم به دم میشودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیهجوی
تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی سادهدلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزلپردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشدهنامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شقشده چون خامهٔ خویش
ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنجها داده ز کف مفلس رفت
گرچه میرفت به سحرافشانی
بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبهاش
بیصدا شد چو دبه دبدبهاش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات
کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر
آخرالامر همه نقصپذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثهزای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شباش از پیشه کمند
ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال
میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک
ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند
یک به یک نادرهحرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت؟
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴ - آغاز داستان
شناسای تاریخهای کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵ - نزدیک شدن مرگ فیلقوس و به حضور خواستن اسکندر
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهرهناک،
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه!
سر دینپرستان دانش پژوه!
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا، زود همراه شاگرد خویش!
پذیرندهٔ کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
ارسطو چو زین قصه آگاه شد،
به آن قبلهٔ ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیدهباز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهدهٔ قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاحآوران سپاهش شدند
شد از علم یونانیان بهرهناک،
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه!
سر دینپرستان دانش پژوه!
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا، زود همراه شاگرد خویش!
پذیرندهٔ کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
ارسطو چو زین قصه آگاه شد،
به آن قبلهٔ ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیدهباز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهدهٔ قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاحآوران سپاهش شدند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶ - مرگ فیلقوس و پادشاهی اسکندر
چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکند برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغدلان در فکند
که: «ای واقفان از معاد و معاش!
که هستیم با یکدگر خواجهتاش
سفر کرد ازین ملک، شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او داروگیر
ندارم ز کس پایهٔ برتری،
که باشد مرا وایهٔ سروری
بجویید از بهر خود مهتری!
کرمپروری معدلت گستری!»
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که: «شاها! سر و سرور ما تویی!
ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج، بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که:«نقد حیات از شما کم مباد!
امیدم چنانست از کردگار
کز آن گونه کز شاهیام ساخت کار،
ز الهام عدلم کند بهرهمند
نیفتد بجز عدل هیچام پسند!»
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکند برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغدلان در فکند
که: «ای واقفان از معاد و معاش!
که هستیم با یکدگر خواجهتاش
سفر کرد ازین ملک، شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او داروگیر
ندارم ز کس پایهٔ برتری،
که باشد مرا وایهٔ سروری
بجویید از بهر خود مهتری!
کرمپروری معدلت گستری!»
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که: «شاها! سر و سرور ما تویی!
ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج، بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که:«نقد حیات از شما کم مباد!
امیدم چنانست از کردگار
کز آن گونه کز شاهیام ساخت کار،
ز الهام عدلم کند بهرهمند
نیفتد بجز عدل هیچام پسند!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانشپژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۲ - داستان جهانگیری اسکندر
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین میدهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بیمدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنمخانهها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکهاش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
به تدبیر در، محرمش بودهاند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیاش
گشادی ز تدبیر خود دادیاش
چنین میدهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بیمدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنمخانهها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکهاش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
به تدبیر در، محرمش بودهاند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیاش
گشادی ز تدبیر خود دادیاش