عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۹
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۰
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۳
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۵۴
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۲
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۶
عطار نیشابوری : دفتر اول
در بلا و غصّه این جهان فرماید
در این دنیا همه عین غرور است
در اینجا قبض و بسط و ظلم و نورست
در این دنیا همه زهر است و خواری
در آنجا جان جان گر پایداری
در این دنیا چه خواهی کرد آخر
وز اینجاگه چه خواهی برد آخر
در این محنت سرا وجای ماتم
نماند جمله فرزندان آدم
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جُستن ز اشک و خون جنونست
درین غرقاب غم در عین دریا
وجود جمله ذرّاتست شیدا
در این گرداب غم در عین کشتی
ترا چه غم که آب از سرگذشتی
در این گرداب درماندی بزاری
که خواهی گشت غرق و ره نداری
که تا بیرون روی اندر کناری
همه مستند و تو مدهوش یاری
در این دریا بسی کشتی که غرقست
کزو مر سیل و باد و آب و برفست
گرفته ظلمت است و عین طوفان
به یک لحظه شود این خانه ویران
چو کشتی دررباید باد اینجا
کجا ماند دلی آباد اینجا
در این دنیا تو دریائی و کشتی
که یک لحظه بجائی درگذشتی
چنان حیران شدی در عین دریا
که خواهی گشت ناگاهی تو شیدا
چنان در عین دریا غرقه مانی
که راهی باز در موضع ندانی
در این بحر فنا و عین دریا
بگو تا چند مانی خوار و رسوا
فلک گردان ز بالا و نشیبست
نهنگ جانستان هم با نهیبست
یکی را کاندر این دریا خوش آمد
چو قُقنُس جای او درآتش آمد
از اینسان هر مثل کاید پدیدار
دل و جانست مر او را خریدار
کنون بابا مَثَلها بیشمار است
وجودم این زمان کل بیشمارست
شدم رسته ز خوف عین دریا
بخواهم رفت من در عین یکتا
در اینجا قبض و بسط و ظلم و نورست
در این دنیا همه زهر است و خواری
در آنجا جان جان گر پایداری
در این دنیا چه خواهی کرد آخر
وز اینجاگه چه خواهی برد آخر
در این محنت سرا وجای ماتم
نماند جمله فرزندان آدم
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جُستن ز اشک و خون جنونست
درین غرقاب غم در عین دریا
وجود جمله ذرّاتست شیدا
در این گرداب غم در عین کشتی
ترا چه غم که آب از سرگذشتی
در این گرداب درماندی بزاری
که خواهی گشت غرق و ره نداری
که تا بیرون روی اندر کناری
همه مستند و تو مدهوش یاری
در این دریا بسی کشتی که غرقست
کزو مر سیل و باد و آب و برفست
گرفته ظلمت است و عین طوفان
به یک لحظه شود این خانه ویران
چو کشتی دررباید باد اینجا
کجا ماند دلی آباد اینجا
در این دنیا تو دریائی و کشتی
که یک لحظه بجائی درگذشتی
چنان حیران شدی در عین دریا
که خواهی گشت ناگاهی تو شیدا
چنان در عین دریا غرقه مانی
که راهی باز در موضع ندانی
در این بحر فنا و عین دریا
بگو تا چند مانی خوار و رسوا
فلک گردان ز بالا و نشیبست
نهنگ جانستان هم با نهیبست
یکی را کاندر این دریا خوش آمد
چو قُقنُس جای او درآتش آمد
از اینسان هر مثل کاید پدیدار
دل و جانست مر او را خریدار
کنون بابا مَثَلها بیشمار است
وجودم این زمان کل بیشمارست
شدم رسته ز خوف عین دریا
بخواهم رفت من در عین یکتا
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
خسروی در کوه شد بهر شکار
بود بقراط آن زمان در کنج غار
همچو حیوانی گیه میخورد خوش
هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش
از حشم یک تن بدید اورا ز راه
گفت عمری کرد استدعات شاه
تا تو باشی همنشینش روز و شب
میگریزی می نیائی در طلب
نفس قانع کو گوائی میکند
در حقیقت پادشائی میکند
گفت بقراطش که ای مغرور شاه
گر تو قانع بودئی هم از گیاه
برگیه چون من بسنده کردئی
کی تن آزاد بنده کردئی
چون دهد نفسی بدین اندک رضا
با چه کار آید مر او را پادشا
تا چه خواهم کرد مشتی خام را
بیقراری چند بی آرام را
این دمم تا مرگ برگ خویش هست
هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست
زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم
چند خواهم گشت اگر گردون نیم
برگ عمرم هست بنشینم خوشی
میگذارم عمر شیرینم خوشی
عمر روزی پنج و شش می بگذرد
خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد
چون چنین می بگذرد عمری که هست
چیست جز باد از چنین عمری بدست
بود بقراط آن زمان در کنج غار
همچو حیوانی گیه میخورد خوش
هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش
از حشم یک تن بدید اورا ز راه
گفت عمری کرد استدعات شاه
تا تو باشی همنشینش روز و شب
میگریزی می نیائی در طلب
نفس قانع کو گوائی میکند
در حقیقت پادشائی میکند
گفت بقراطش که ای مغرور شاه
گر تو قانع بودئی هم از گیاه
برگیه چون من بسنده کردئی
کی تن آزاد بنده کردئی
چون دهد نفسی بدین اندک رضا
با چه کار آید مر او را پادشا
تا چه خواهم کرد مشتی خام را
بیقراری چند بی آرام را
این دمم تا مرگ برگ خویش هست
هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست
زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم
چند خواهم گشت اگر گردون نیم
برگ عمرم هست بنشینم خوشی
میگذارم عمر شیرینم خوشی
عمر روزی پنج و شش می بگذرد
خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد
چون چنین می بگذرد عمری که هست
چیست جز باد از چنین عمری بدست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
سالک سرکش سر گردن کشان
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آب بسیار آن یکی در شیر کرد
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر خاکی زنی خوش میگریست
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
داد محمود آن یکی را مال خویش
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
رهبری بودست الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای
گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان
روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد
بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار
تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش
تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور
مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد
میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت
پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه
اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت
زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه
میهمانی خواست یک روز از خدای
گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان
روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد
بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار
تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش
تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور
مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد
میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت
پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه
اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت
زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه