عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۷
خجسته عید من آندم که چهره بگشائی
هلال عید ز ابروی خویش بنمائی
رسید عید و بهار آمد و جهان خوش شد
ولی چه سود از اینها، مرا تو می بائی
اگر حدیث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ بنمائی چه سود بینائی
بسوی روضه رضوان نظر نیندازم
اگر تو روضه بدیدار خود نیارائی
در آرزوی تو از جان نماند جز نفسی
چه شد که یکنفس ای جان من نمی آئی
دمی بیا که بروی تو جان برافشانم
که نیست بیتو مرا طاقت شکیبائی
لطافت همه خوبان ز حسن تو اثری است
زهی لطافت خوبی و حسن و زیبائی
برای دیدن حسن تو دیده میباید
وگرنه در همه اشیا بحسن پیدائی
حسین طلعت لیلی بچشم مجنون بین
که دوست را نسزد دیده تماشائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۸
خرم از درد توام، زان رو که درمانم تویی
رفتی از چشمم ولی، پیوسته در جانم تویی
آشکارا درد دل پیش تو گفتن روی نیست
زانکه من پروانه ام، شمع شبستانم تویی
بی گل رویت اگر چون ابر گریم عیب نیست
من چو یعقوب حزینم، ماه کنعانم تویی
با لب میگون و چشم پرخمار خویشتن
آنکه هردم می کند سرمست و حیرانم تویی
جان من هنگام خاموشی چو جانی در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم تویی
در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگیختی
گرچه پنهان می کنی، پیدا و پنهانم تویی
خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده ی فرمان شاهم، شاه و سلطانم تویی
تا حیات تازه از عشق تو یابم چون حسین
جان فدایت می کنم، ای آنکه جانانم تویی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۹
هر دم ز پس پرده دل و دین بربائی
ای وای گر از پرده تجلی بنمائی
تا هیچکسی از تو خبردار نگردد
هر دم به لباس دگر ای دوست برآیی
گفتی چو نقابی بگشائی همه سوزند
من سوخته ی آنکه نقابی نگشائی
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
ای گل که از این غنچه ی صدتو به درآیی
تو شاه جهانی و جهانی بتو محتاج
بر درگه تو پیشه من، هست گدائی
نشگفت گرت میل جدائی بود از من
جان را بود آری ز بدن رسم جدائی
پارینه حسین از قدمت داشت صفائی
ای یار وفا پیشه ام امسال کجائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۰
ای سرو ناز رونق بستان عالمی
وی نور دیده شمع شبستان عالمی
جان منی و بی تو مرا نیست زندگی
تنها نه جان من که تو خود جان عالمی
با خوی خوش چو عالم دلها گرفته ای
اکنون درست گشت که سلطان عالمی
بیمار خویش را ز لب روح بخش خویش
در ده شفا که عیسی دوران عالمی
گفتار تلخ از آن لب شیرین چو شکر است
ای جان من که خسرو خوبان عالمی
گریان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
ای تازه رو که نوگل خندان عالمی
گر در نظم من شودت گوشوار جان
می زیبدت که شاه سخندان عالمی
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ای دل غریب نیست که حیران عالمی
مقصود وصل همنفسان است ای حسین
زین عمر پنج روزه که مهمان عالمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۲
ای دل چه شد که خشک و تر غم بسوختی
جانهای ما ز آه دمادم بسوختی
آتش به هفت خیمه ی گردون زدی ز آه
وز ناله چار گوشه ی عالم بسوختی
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدی و آن همه در هم بسوختی
درد ترا طبیب دوا چون کند که تو
جان هزار عیسی مریم بسوختی
گفتم که مرهمی بنهی بر جراحتم
آن هم به جای دادن مرهم بسوختی
آخر چه شد حسین که از دود آه خویش
کشت امید و دوده ی او هم بسوختی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - ترجیع بند چهارم
ای رند شرابخانه عشق
وی خورده می مغانه عشق
رسوای زمانه گشت امروز
بر یاد می شبانه عشق
از هستی خویش بی نشان شو
گر میطلبی نشانه عشق
افسون خرد چه می نیوشی
از ما بشنو فسانه عشق
میدان که کناره نیست پیدا
در لجه بیکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
ای دل بیکی زبانه عشق
گر سر طلبی بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوی حضرت
تا زنده بتازیانه عشق
شهباز دل حسین بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون یافت نوا مقام عشاق
از قول نی و ترانه عشق
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای ساقی اهل عشق برخیز
در جام صفا می وفا ریز
زان باده که گر بحال توبه
ساقی چو توئی چه جای پرهیز
ز آمیزش خلق اگر چه پاکی
چون شیر و شکر بما درآمیز
رخساره باهل زهد بنمای
صد فتنه بعشوه ای برانگیز
بر آتش ما بریز آبی
هر دم چه دمی در آتش تیز
با من نفسی بساز ای بخت
چون دور فلک تو نیز مستیز
ای دل چو ره وفا سپردی
از جور و جفای دوست مگریز
فرهاد شناخت عشق شیرین
از درد خبر نداشت پرویز
ای کرده دل حسین غارت
با غمزه و طره دل آویز
بنشین که هزار فتنه برخاست
نی نی چه حکایتی است برخیز
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای از تو پر آفتاب خانه
بگشای در شرابخانه
در ده قدحی ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل ای سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
ای کرده نسیم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خویش تا نماند
بی پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بی دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
یکدم شودم خراب خانه
از مهر شبی بتاب بر من
وانگاه میان تابخانه
گر دیده بآستین نگیرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جان فزای باقی
ساقی قدحی بده بمخمور
زان می که مزاج اوست کافور
از باده پایدار کز وی
شد طالب پای دار منصور
آن می که ز یک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن می که ز بوی جرعه او
افتاد کلیم و پاره شد طور
ایساقی اهل درد در ده
زان می که ز هستیم کند دور
رندی که بمیکده ترا یافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضی نشود بقصر قیصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالی
در هستی خود من از تو مهجور
عمری است که از شراب عشقت
مستی حسین نیست مستور
تا چند در انتظار باشیم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
آمد می عشق باز در جوش
ای رند بیا و باده مینوش
آن دردی درد کز شمیمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقی
بستان می عشق و خویش بفروش
چون ترک وجود خویش گوئی
بینی همه آرزو در آغوش
در میکده با مهی که دانی
مینوش شراب و پند منیوش
آفاق پر است از او ولیکن
اشکال و صور شده است روپوش
پیش آی بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق می حسن
می نوش حسین و باش خاموش
نی نی چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوری جوش
گوئی به نگار باده پیمای
کز بهر خدای چون شب دوش
پرکن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما توبه زهد را شکستیم
در میکده مغان نشستیم
رسوای جهان ز دست عشقیم
باری بنگر که از چه رستیم
ما ترک وجود خویش کردیم
زیرا که صنم نمی پرستیم
با یار چو خلوتی گزیدیم
در بر رخ غیر او به بستیم
هر چند از او جفا کشیدیم
جستیم رضایش و بجستیم
با دردی درد او بسازیم
چون محرم مجلس الستیم
مانند حسین خسته هرگز
ما سینه هیچکس نخستیم
ساقی ز شرابخانه عشق
در ده قدحی که نیم مستیم
ای آفت دین و غارت عقل
باز آی که توبه ها شکستیم
تا چند طریق زهد ورزیم
اکنون که ز ننگ و نام رستیم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
مانند قلندران قلاش
با یک دو حریف رند و اوباش
خواهیم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائیم و شراب و عشقبازی
هر چند که سر دل شود فاش
بیگانه شدم ز خویش و دیدم
در نقش وجود خویش نقاش
خورشید جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشید اگر چه هست پیدا
دیدن نتوان بچشم خفاش
بردی بکرشمه ای دل و دین
ایساقی اهل عشق شاباش
تندی مکن ای نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسین نقد هستی
آنگاه بدان نگار جماش
میگوی بصد نیازمندی
کز بهر حریف رند قلاش
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
از کعبه و دیر برکناریم
جز میکده منزلی نداریم
چون غمزه دوست نیم مستیم
چون طره یار بیقراریم
پوینده نه از پی بهشتیم
سوزنده نه از شرار ناریم
آزاد ز دوزخیم و جنت
چون بنده اختیار یاریم
مائیم و حیواة جاودانی
جان در قدمش اگر سپاریم
در ده قدحی ز باده دوش
ای ساقی جان که در خماریم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماریم
ای مونس جان نوازشی کن
ما را که غریب این دیاریم
از بخشش بی کرانه تو
مانند حسین امیدواریم
چون از پی جرعه ای از این می
عمری است که ما در انتظاریم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای عشق که آفت زمانی
سرمایه فتنه جهانی
وز تو نتوان نمود پرهیز
مانند قضای آسمانی
افزون ز تخیلات و وهمی
بیرون ز تصورات جانی
گه آفت عقل بوالفضولی
گه غارت جان ناتوانی
عالم ز تو ظاهر است لیکن
در عین ظهور خود نهانی
آفاق پر از نشانه تست
با این همه پرتو از نشانی
ای در یتیم از چه بحری
وی لعل مذاب از چه کانی
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجینه عالم معانی
مشتاق جمال تست عاشق
تا کی ز حدیث لن ترانی
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کانی
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما محرم عالم بقائیم
جوینده دولت لقائیم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنین طلسم مائیم
از کبر و ریا نفور گشتیم
چون واقف سر کبریائیم
مائیم خزانه معانی
در صورت اگر چه بی نوائیم
از شاهی دهر عار داریم
هر چند که از صف گدائیم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نمیگشائیم
هر چند جفا نماید آن یار
ما غیر وفا نمی نمائیم
بینیم جفا و مهر ورزیم
آخر نه مرید بوالوفائیم
گوینده نکته بلی ئیم
جوینده دولت بلائیم
مانند حسین تا بکلی
از هستی خویشتن برآئیم
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند پنجم
الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۶ - آوردن رام سیتا را در اوده و به خانۀ خود نشستن با یکدیگر
سعادت هر که را شد سایه گستر
شود دلخواه بختش سیر اختر
به دولت محنتش گردد فراموش
به یار نازنین خواهد هم آغوش
به خوشوقتی زید نازان مه و سال
به کام دل چو رام صاحب اقبال
که آورد آنچنان حور پری زاد
کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
ز نور افشان جبین آن دلارام
تجلی بر تجلی بر در و بام
چو رام آمد به قصر آسمان کاخ
به دست انداز شد بر ماه گستاخ
چو شوقش بر نقاب شرم زد دست
ز گلگشت تماشا دیده شد مست
تفرج کرد مهدخت بهاری
مهستان گلشن و خورشید زاری
شدی هر لحظه زان گلگشت امید
نظر گلدسته بند ماه و خورشید
دو آیینه مقابل رو نمودند
به یک دم زنگ غم از دل زدودند
به نظاره چنان ذوق نظر بود
که حیرت بر خیال یکدگر بود
گهی آویختی در شاخ سنبل
گهی تاراج کردی خرمن گل
گهی چون زلف در پایش ف تادی
گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
گهی در شام زان روی جهانتاب
به وهم صبح بر می جستی از خواب
چو روزش شب شدی از زلف و خالش
چراغ طور بر کردی جمالش
زدی دندان برآن لعل شکرخند
عقیقش را به نام خویش می کند
چو دید از رام زین سان ترکتازی
صنم هم شد دلیر بوسه بازی
بدادی بوسه و از ناز می خواست
چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
چنان بوسیده لعل نازنینش
کزان شد نقش پیدا برنگینش
ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش
در گوشش عرق شد در بناگوش
تبس م چون لبش را جلوه گه کرد
نمک از شکرستان چاشنی خورد
شکر پاسخ چکاند از نوش خندی
خمستان شراب ناب قندی
معطر بالش و بستر گل آگند
به خواب ناز بردی آن دو دلبند
تو گویی در ارم شد چشمۀ خور
به آب زندگانی شیر و شکر
گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار
که دیدی روز روشن را شب تار
ز زلف و روی جانانش شب و روز
شب معراج بودی عید نوروز
دو بیدل مست ذوق جانفشانی
نیاز و ناز باز از همعنانی
حیا را آرزو در باز بسته
چو نامحرم برون در نشسته
دو سرو ناز با هم دوش بر دوش
ز باغ آرزو رسته همآغوش
صنم هر گه سرود ناز می گفت
برهمن سوز دل با ساز می گفت
فسون یکدلی تا عشق خوانده
صنم با برهمن فرقی نمانده
به بستر آن دو گل در خوبرویی
ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
گهی گفتی صنم بی باده خورده
که کم شد ناز من آیا که برده
گهی عاشق از آن معشوق طنّاز
نیاز خویش را می خواستی باز
یکی شد جان و تنها بی تکلّف
به نامی فرق چون ن قطه ترادف
من و تو از میان بیرون زده گام
نماندی امتیازی هر دو جز نام
بهار زندگیشان جاودان بود
به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
حواس خاطر آن هر دو دلدار
نیارستی به تنها کرد یک کار
دو گل غرق عرق زآن سان که دانی
مه و خور شسته ز آب زندگانی
پس از دیری چو بگشاد آن معما
در ناسفته شد اسم مسما
ز رشک زندگیشان آسمان مرد
به ساز شادمانی غم همی خورد
گهی زین کار غیرت کار فرمود
اگر انصاف پرسی جای آن بود
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۹ - غسل کردن سیتا در دل آب گنگ
چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ
به آب زندگی شد آشنا گنگ
کنار آب رفت آن رشک مهتاب
فکند از سایه، آتش در دل آب
کشید از بر پرند زعفرانی
برون آمد مه از ابر کتانی
ز ماهش آب پل بر عید بشکست
حبابش قبه های عید می بست
نمود از پرتوِ آن شمع کافور
چو از عکس آبگینه آب پر نور
ز عکس خویش مه ز آیینۀ آب
چو ماهی شد ز عشق آب بیتاب
به آب از شوق در شد مست و مدهوش
که عکس خویش را گیرد در آغوش
به گرد او به جان گرداب گردید
ز شادی موج اندر خود نگنج ید
ز شادی پای خود کرده فراموش
ز بوس پای او رفت آب از هوش
چو ماهی شد در آب آن ماه دلکش
برستش را گر و برد آب زآتش
چو جوی باغ می نو شد ز ت أثیر
همه آب انگبین و باده و شیر
به ذوق پای بوسِ آن پری چهر
روان آب از دهانِ چشمۀ مهر
ز آب روی خود داد آب را آب
هنوز آن آبرو باقی ست با آب
از آن صافی بدن گشت آب چون در
سراپا همچو در زان آب شد پر
چو گل شسته ز شبنم آبِ رو را
به روی آب افزود آبرو را
صفا شد جان گنگ از غسل آن رو
بحالست آب او زان تیرگی شو
به بوی آن نسیم نو بهاری
هلاک بازگشتن آب جاری
چو جا در آب کرد آن راح ت جان
ز رشک گنگ جان داد آبِ حیوان
صدف گوهر نثارِ لعل او ساخت
به فرق موش ماهی عنبر انداخت
به آب آن ماهرو، چون جلوه نو کرد
دل نیلوفر از خورشید شد سرد
اگر گنگ از بهشت اول بدر شد
بهشت ثانی اندر گنگ در شد
چو بر سر ریختی آب آن بت مست
ز دستش آب خم می رفت از دست
چو بعد از غسل پا از آب بر زد
نهال آتشین از آب سر زد
برون شد چون ز آب آن نازنین حور
علم زد جوشش فوارهٔ نو ر
قوی شد قول های هند مانا
که ماه آمد برون بی شک ز دریا
به رفتن شعله زد آبِ روان را
وطن آتشکده شد ماهیان را
به آب اندر شده بی تاب ماهی
طپیده آب چون بی آب ماهی
شد آن بلقیس نازان سوی جمشید
ز برج آب شد تحویل خورشید
چو دیده رام روی آن صنم را
فرامش کرد آن دیرینه غم را
روان شد رام زآنجا با دلِ ریش
ز سرحد پدر ده روزه ره بیش
به صحرا گاه چترّکوت جا کرد
عبادتخانه ای از خس بنا کرد
به یاد حق در آنجا شادمان شد
به طاعت پیشوای زاهدان شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۷ - دیدن حوض پر آب و نیلوفر و چیدن گلها رام و سیتا با یکدیگر
جهانگیر فلک با روی روشن
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۳ - بیان کردن سرپ نکا، حسنِ سیتا را برای راون و عاشق شدن راون
سهی سروی ز رحمت آفریده
به جسم و روح نور حق دمیده
مشکّل گشته نور صبح امید
تراشیده بتی از جِرم خورشید
ندانم کز چه جوهر گشته موجود
که حسنش را محبت کالبد بود
ز موی فرق او تا ناخن پا
چنان کش آرزو خواهد مه یا
چو بردارد نقاب از چهره ناگاه
نماند وام خَور بر گردن ماه
فسونگر نرگسش آهوی بادام
کمان کش غمزه حکم انداز چون رام
مهش بر رخش رعنایی سوار است
به صحرای محبت در شکار است
نبینی شکل چشم و ابروان را
کمان درگردن افکند آهوان را
چو نازش پست سازد پایۀ خویش
به نور خور فرو شد سایۀ خویش
به صد رشوت شود با عشوه همدوش
به منّت ناز را گیرد در آغوش
تبسم چون کند زان لعل شاداب
گران گردد شبه از گوهرِ ناب
بتی کز عشوه سازیها به مستی
کند تکلیف بر حق بت پرستی
مهش رونق فزای حسن و عشق است
تو پنداری خدای حسن و عشق است
تغافل شیوهٔ چشم سیاهش
محبت جوهر تیغ نگاهش
ز زلفش، عشق گشته حلقه در گوش
به بویش تا قیامت مست و مدهوش
ز رویش حسن جان پر نور دارد
ز خالش عشق تخم فتنه کارد
کجا زلفش کند جبریل را صید
که لاغر بیند و واسازد از قید
لب جان پرورش گاه تکل م
کند بر چشمۀ حیوان تب سم
پری دیوانه جان آن پریزاد
غلام زر خریدش، سروِ آزاد
نمودی زو قران سایه و نور
چو دود عنبرین بر شمع کافور
نگاهش را خراجی کشور ناز
ز مژگانش بلا با فتنه انبا ز
رخش از خندهٔ صبح انت خاب است
جهان آرزو را آفتاب است
به صد برقع جمالش بی نقاب است
نه شمعِ مه که عین آف تاب است
چو چشم خود سراپا عین مستی
مثال آینه در خودپرستی
به صد جان آرزو خورشید تابان
رهش می روبد از جاروب مژگان
جمالی در کمال نوجوانی
چو عکس جان در آب زندگانی
دو نارنجش که می نازد بدان صدر
به سختی از دل او جایشان صدر
بدان ماند که گویی دست تقدیر
دو تا مغرورِ سرکش کرد تصویر
وزیران شه حسن ایستاده
ز سختی بر ستادن دل نهاده
مگر زان خودسران شد عشق دلگیر
که استادند بهر عذر تقصیر
چو چشمش نرگس بستان سیه نیست
گر از سرمه دمد زینسان س یه نیست
خدنگ عشوه زان مشکین کمانی
به تیغ انگبین شیرین زبانی
چو در ریزی کند زان درج مرجان
گزد انگشت مرجان در به دندان
میان نازنین مانا چو کم رنگ
دهانش چون دل شوریدگان تنگ
بنازد ز آن میان حسن از ظریفی
تنُک همچون مزاج اندر ضعیفی
چو وصف حسن او بشیند زانسان
به خود در رفت راون، ماند حیران
به افسون سخن برد از سرش هوش
تو گویی جان کشیدش از ره گوش
رخش نادیده، دل از دست داده
به صد جان نعل در آتش نهاده
ز روبه بازیش بر یوسف جان
به تو گرگ کهن شد تیز دندان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۶ - رفتن رام به شکار آهو و فرستادن سیتا، لچمن را برای خبر رام خواه ناخواه
همی رفت آهوی زرین جهیده
گهی پیدا و گه پنهان ز دیده
شده ماریچ آهو، رام صیاد
به نزدیکی به دامش در نیفتاد
بدینسان برد زانجا چند فرسنگ
شد آخر از خدنگ رام دلت نگ
چو آهو را ز تن از تیر جان رفت
به مردن نام لچمن بر زبان رفت
پس از مردن شد آهو صورت دیو
شناسا گشت صیادش از آن ریو
ز آوازش پری را در دل افتاد
که خوانَد رام لچمن را به فریاد
همانا شد زبون از دست دشمن
از آن خوانده پیِ امداد لچمن
به لچمن گفت رو شو زو خبردار
مبادا رام یابد از کس آزار
به پاسخ گفت لچمن با گل اندام
که خاطر جمع دار از جان ب رام
همین دم با شکار از در درآید
چو دولت با سعادت همبر آید
مرا رفتن ز پیش خود مفرمای
که من هرگز نخواهم رفت زین جای
ترا تنها گذارم مصلحت نیست
مرا با رام زانسان مشورت نیست
به پیشت ماند با ت أکید بسیار
که از نیک و بدت باشم خبردار
ز آوازی که اندر گوشت آمد
چنان دانم خلل در گوشت آمد
ز من بشنو نه این آواز رام است
غنیم رام در عالم کدام است
ور از دشمن شود در مانده و بس
نخواهد جز خدا امداد از کس
مرا هرگز نخوانَد بهر امداد
یقین کاین کید دیوی بود فریاد
دگر باره سمن بگریست چون ابر
ز چشمش آب می رفت از دلش صبر
کز آواز حزینش شد دلم خون
نمی سوزد دل سنگین تو چون
مگر زان نیست مهرت با برادر
که هستی زاده از بیگانه مادر
منافق آنکه چون اهل زمانه
به رامی با برَت بودی یگانه
دگر زین خام طمعی کن تهی سر
نه بعد از رام خواهم کرد شوهر
خدا شا هد نیاز بندگی را
که من بی او نخواهم زندگی را
چه باشد مردنم سهلست و بهبود
مرا خود مرده انگار و برو زود
جوابش داد آن جبریل نیت
که ای مریم! به عیسی چند تهمت !
زبان درکش که دلها می کنی ریش
منه مریم به عیسی تهمت خویش
نرنجم نیک زینسان گفتن بد
که بر بی عقلی زن حق مثل زد
به بد گفتن اگر خواهد دلت کوش
صلاحم ش د جهان را پنبه در گوش
ولی زینجا ک ه هستی ای بلا جوی
نجنبم یک قدم بل یک سر موی
پری گفتا ز جان گشتم کنون سیر
بیاشامم چو تشنه آب شمشیر
خورم زهر و روم در آخرین خواب
چو گوهر می شوم یا غرق در آب
به معشوقی صنم داد وفا داد
بر آن عاشق پرستی آفرین باد
منه دل بر زن ار دلجو نباشد
که صندل هیزمست ار بو نباشد
قسم خورده که اینم مرده بر گیر
وگرنه رو ز جانانم خبرگیر
ز جانبازیش لچمن گشت آگاه
روان شد لاعلاج از نزد آن ماه
در آن رفتن گرفت آن حیرت اندیش
زمین و آسمان را شاهد خویش
خبر بر عابدان دشت هم کرد
قسم داد و نگهبان صنم کرد
سمن را پای بوسید و روان شد
سراغ از پا گرفت از سر دوان شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۷ - دیدن راون سیتا را و بردن سیتا به زور
چو لچمن رفت، راون وقت آن یافت
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۱ - دیدن رام نقش پای راون و نقش پای سیتا را
در آن نزدیک نقش پای ده سر
نموده رام دل خ ون را برادر
قریب نقش پایش دید از دور
به چشم خویش نقش پای آن حور
تمامی ماجرای آن پری رو
موافق یافت با قول جتا یو
ز عین بیخودی بر سرو طناز
عتاب آمیز حرفی کرد آغاز
که ای پر کار و عاشق کش بیا زود
زیان من نه چندانت بود سود
برای کشتنم جای نهانی
بیا ای جان که مردم زان که جانی
دریغا کین چنین رنگ کف پا ی
دریغ از دیدهٔ من داشتی وای
گناه از مردم چشمم چه دیدی؟
که خاک راه بر چشمم گزیدی
چو من گریان به جان ریش می گفت
سرودی حسب حال خویش می گفت
جبین مالید بر نقش کف پای
زمین را کرده پی آن انجم اندای
من آن گلدستۀ گلهای داغم
که می سوزد نسیم از کشت باغم
ندانم کس چه سازد با چنین یاس
گل داغم پر از ماران الماس
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بهر سوز دل من گریه آرد
زیارت خانۀ پروانه شد دل
که آتش شعله زد زین خرمن گل
من و پروانه هم مشرب دو یاریم
که در جان تخم آتشها بکاریم
گل داغی به دست آریم ناکام
که ماند زو گلاب خوش وفا نام
چوگل پروردن از غم پیشۀ ماست
وفا در دل گلاب شیشۀ ماست
خمار مستی خود برشکستم
ز جامِ نیستی، دیوانه مستم
به زاری آنچنان از خویشتن رفت
که گویی مرغ روحش از بدن رفت
چو جیب خور، گریبان ر ا زده چاک
چو صوفی در سماع افتاد بر خاک
کجایی ای دل و جانم فدایت
هزاران جان فدای خاک پایت
به ذوق وصل تو گشتم بد آموز
مرا تاب جدایی نیست امروز
من آنم کز تو بر دامان عصمت
برم از سایۀ جبریل غیرت
بود بر جا اگر جان در گداز است
که بر تو دست ابلیسی دراز است
چنین خونابه باران گشت مدهوش
زبانش دوست گویان ماند خاموش
سرش بگرفت بر زانو برادر
به رویش زد گلاب اشک پرور
ز مستیهای عشق آن گل اندام
به بیهوشی فتاده صبح تا شا م
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۴ - در بیان احوال سیتا
ز سوز رام تا طبعم سخن راند
زبانم چون زبانه آتش افشاند
لب از ذکر صنم جنبانم اکنون
که از خارا گشایم چشمۀ خون
به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر
شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
به رویش اشک خون گلگونه پرداز
سیه روزی به چشمش سرمه انداز
تنی چون موی چنگ از زیر و زاری
ولی چون نبض برق از بیقراری
هلال آسا شده بدر از نحیفی
سراپا چشم خود گشت از ضعیفی
هر اشکی کان ز مژگانش شکستی
زمین را تکمه ای از لعل بستی
نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ
شبستان سمندر سینۀ تنگ
به چشم نیم خواب از دل دو لختی
نمکسا گشته اشک شور بختی
ندانم شب به چشمش چون گذشتی
که روزش چون شفق در خون نشستی
دهان غنچه سان از برگ پان سرخ
چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ
نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق
زده ابر بلا بر تارکش برق
کف پای حنائی رنگ طوبی
ز بیخ آتش در افتاده به طوبی
صبوحی چون کشیدی نالۀ درد
تب خورشید بستی از دم سرد
درِ آتش ز آهش سرد گشتی
گل سرخ از نسیمش زرد گشتی
چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری
ز زیور خواستی در ناله یاری
که رسم است اینکه روز محنت و غم
مؤید نوحه گر با اهل ماتم
نقاب روی رخشان کرده خس را
لباس ناله پوشانده نفس را
فکند از سایه آن ماه قصب پو ش
زمین را زعفرانی حله بر دوش
تراشیدی به ناخن خال رو را
خراشیدی دل و می کند مو را
ز بس حسرت گزیدی لب به دندان
که بی او خسته بادا لب نخندان
ز زلف عنبرین مانده دل افگار
چو در مشتی فسونگر خستۀ مار
به کنج غم چو دل تنها نشسته
درِ آمد شدن بر خلق بسته
به ماتم بزم شیون ساز کرده
سرود غم بلند آواز کرده
ز لب در وز مژه الماس می سفت
به دلتنگی به داغ یاس می گفت
خیال رام با جان دوش بر دوش
به حسرت جان دهم بر باد آغوش
فزاید تشنه لب را در جگر تاب
چو عکس خویش بیند غرق در آب
تو در دل من به خون صد بار غلطم
گل اندر بستر و بر خار غلطم
مباد این حسرت از جانم فراموش
که می در ساغر و خون می کنم نوش
خیالت حاضر و آن نیز خوابست
غلط پنداشتم آب و سرابست
چو میمونم خیال خام در سر
که در وی حبه را پندارد اخگر
چو بی کرمی نباشد حب ه کارش
نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش
به کوزه گر کنی صد کشت شبنم
نگردد تشنه را دامان لب نم
یقین دانم که هستی در دل ریش
ولی چون من درآیم در دل خویش
تو گنجی و دلم ویرانۀ تست
مزن آتش که آخر خانۀ تست
بیا و تازه جان کن دوستان را
ز نو شادابیی ده بوستان را
به تن بیگانه با جان آشنا باش
مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش
بزن دستی که در دریا فتادم
نه آن گاهی که جان بر باد دادم
بهارانت چو دهقانست کارم
چو کشتم خشک شد م نت ندارم
چو میرم سود نبود تشنه جانی
که شویندم به آب زندگانی
غلط گفتم که بس آشفته رایم
تو باقی مان، همین باشد بقایم
جز این کاری نمی آید ز دستم
که جای بت، خیالت می پرستم
کیم من دور زان لعل شکر خند
مگس بودم که بیرون گشتم از قند
ندارد جان کنون از هیچ رویی
بجز پروانه گشتن آرزویی
جوانمردی که شد محبوس ناکس
هلاک خود غنیمت داند و بس
زبانش گر نه نام یار بردی
به دندان خود زبان ببریده مردی
چو من جان برلب خونابه باری
به عشق از هستی خود شرمساری
نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش
وفا را یادگاری ماند از خویش
وفا را گشته کاخی آن دل افروز
پرستش گاه چون دیر صنم سوز
دو چشم نیم خواب از گریه بیمار
حزین چون آهوان نو گرفتار
نه آخر دیده از خوابست سیراب
چرا شد چشم پر خون دشمن خواب
بود در خواب دزدان را سرو کار
غمش دزدیده خواب از چشم بیدار
نه عشق از کیمیا اندوخته حال
که گشت از پای او زر سیم خلخال
بر آتش برنهاده روز و شب نعل
به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل
به جان خوش کرده کیش آتش پرستی
که آموزد به خویش آتش پرستی
عجب کان دل کباب شعله پرورد
ز آتش چون برآوردی دم سرد
جگر خون شد به داغ حسن خوشنود
به زخمش مرهم الماس بگشود
گهی مهوش به مه شد کاهش آموز
گهی ماهی چو خورشید آتش افروز
چه حیرانی که هر جا عشق زد راه
شود ماه، آتشین خورشید جانکاه
دل و رنگ رخش هر دو شکسته
بهم اندر شکستن عهد بسته
چو دیوانه به سر شوریده رایش
شده زلف سیه، زنجیر پایش
دران زندان شده با جان دلریش
بلایی از بلاهای دگر بیش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۵ - جای دادن راون سیتا را در باغ اسلوک بن
موکل بر پری زن دیوکی چند
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۸ - آمدن رام بالای قلعۀ کوه و ملاقات کردن با سگریو به میانجی هنومنت
چو در رکه مونک آمد رام دلخون
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۳ - در صفت ماهتابی
شبی چون جِیب صبح، آبستن نور
چو خور دامن فشان بر شمع کافور
تجلّی شمع خلوت خانۀ او
چراغ آسمان پروانۀ او
هوا صافی چو رأی مرد آگاه
زمین از شیر شسته گازر ماه
مهش چون نکته چینان گشته غماز
غلط گفتم چو عاشق دشمن راز
همانا مه چو مستان باده پیماست
که راز دل در افکنده به صحراست
جهان از پرتو مه نطع گستر
به شوخی خنده زن بر سطح مرمر
غلط کرده ز مه تا مهر تابان
به شب تکبیرگو مرغ سحر خوان
قضا بر باد داده دخل کان را
به سیم اندوده سقف آسمان را
بدان خوبی شبی آیا چه شب بود
که چون معشوق نو عاشق طلب بود
هوایش هم بغایت معتدل رنگ
نشاط روز عید از وی خجل رنگ
نویسانیده ماه از حسن جاوید
ز نیلوفر خط انکار خورشید
دل خاک از صفا آنگونه بنواخت
که بلور از حیا چو ن آب بگداخت
چو آیینه زمین صیقل پذیرفت
که عکس شخص را چون آب بنهف ت
به یکرنگی چنان مه داد مایه
که می آمیخت با خود نور و سایه
زمین و آسمان لبریز مهتاب
جهان غوطه زده در موج سیماب
برادر خواند مانا مهر مه را
بدل کردند زان با همه کُله را
نه ماه از جبه افشاند آن همه نور
ز نور آسمان بارید کافور
ز مهتابی چو خوبان از گل جای
غزالان بیابان بستر آرای
چو رخسار بتان ماه شب افروز
به مهتابی دریده پرده روز
براند از طرب گاه نظاره
بساطی یافته ماه از ستاره
ز بنگاه ثری تا کنگر عرش
ز مروارید سوده ریخته فرش
ز قرص ماه شد کافورِ تر حل
سراپای جهان مالید صندل
به ذوق جلوه ماه جهانتاب
ز چشم دیرخوابان منفعل خواب
چو حسن گلعذران ماه تابان
به خور سر برزده از یک گریبان
چو آنست از چه شد ماه ف لک باز
چو طفلان شیر مادر از لب انداز
ز تاب ماه شب پوشیده جلباب
چو زنگی زن به رو مالد سفید آب
می نورش همه کرده مه آشام
شکسته خور به حسرت زان تهی جام
ز فیض چشمۀ خور دست شسته
به جام عشق دل چون مست شسته
صفا اندر صفا جام شب و روز
میانجی در میان آن ماه دلسوز
گرو برد از ضمیر عارفان شب
ز شادی مه فراهم نامدش لب
فلک دست کلیم الله برداشت
گذر گاه نگاه از نورش انباشت
به یک خارق که ماه از خرقه در داد
ز شب رسم سیه کاری در افت اد
مگر مه توبه بود و شب گنه کار
که شد رویش سفید از وی دگر بار
به قدر مه نبود آن روشنایی
مگر زد نقب در نور خدایی
به معشوقانه عشوه یوسف ماه
زده همچون زلیخا کبک را راه
به چشم کبک دیده خویشتن را
زکوه رنگ و بو داده چمن را
ولی کبک دری غمناک کرده
گریبان قصب را چاک کرده
بدان بی التفاتی کبک دلریش
زده صد قهقهه بر طالع خویش
زمین سیمین چو صحرا گاه محشر
ز غم بیتاب دل، رام و برادر
که بی آن ماهروی سرو قامت
مرا ماه است خورشید قیامت
اگر چه مه لعاب طلق می ریخت
ز جان رامِ بیدل آتش انگیخت
محبت در دلی کاتش فروزد
گرآب طلق ریزی بیش سوزد
نه سو ز آن مه از رام اندکی بود
که آنجا خود دو ماه اینجا یکی بود
چو سوز آتش از گفتن برونست
ازین گویم که چون گل غرق خونست
دو خونین لاله بودند از یکی باغ
ز یک سینه دو دل لذت چشِ داغ
ولیکن مختصر می سازم اینجا
سخن بر داستان رام و سیتا
چو یک کس را به زندان رو توان دید
حساب دیگری هم زو توان دید
در آن شب بیدل و با بخت در جنگ
چو مار خسته سر می کوفت بر سنگ
ز خوناب جگر چشم تر انپاشت
به لب زهر و به دل الماس می کاشت
دمی و یک جهان غم گلو گیر
دلی و صد هزاران بند و زنجیر
چو برف از ناامیدی دل فسرده
خنک تر از دم کافور خورده
دران شب کان بدش روز قیامت
به مه کرده سخن با صد ملامت
مگر داری به خاطر کینۀ من
ک ه می سوزی چو دلبر سینۀ من
چرا جانم کباب از اخگرِ توست
نه آب زندگی در ساغرتوست
و لیکن طالعم دارد گرانی
که می سوزم به آب زندگانی
در آن بی طاقتی گفت ای برادر
که دل برجا نماند و هوش در سر
بر امید وفای عهد میمون
شد ابتر کار و بارم تا به اکنون
کنون خود کرده باید چاره خویش
نباید کرد ضایع عمر زین بیش
چو بر پیمان وحشی دل نهادم
چه نقد عمر خود بر باد دادم
چنان دانم که بس ناحق شناس است
ز تیغ کین شاهی کم هراس است
برو فردا طلب کن تا بیاید
که از مردان وفای عهد شاید
وگر عذری به پیش آرد چو نادان
زبان درکش بزن تیع سرافشان
یقین دان بی وفا ر ا کشته باید
ببینم تا چه دیگر پیشم آید
وگر تدبیر نتوان کرد بسیار
که باشد کفر نومیدی ز دادار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۵ - آمدن سگریو با لشکر خویش و فرستادن کسان خود هرچهار طرف از برای خبر سیتا
به جاسوسیِ حال آن پری زاد
به چار اطراف عالم کس فرستاد
نخستین با سپاهی از حد افزون
به مشرق نامزد شد بنت میمون
که گم گشته است خورشید نکویان
به مشرق رفته باید جست و جویان
به جستن سعی کن از حد زیادت
کزان سو سر زند صبح سعادت
در اقلیم فرنگ و زنگ و بربر
خبر پرسند زان گم گشته اختر
نهان پرسند از کبکان کهسار
نشان ماهروی کبک رفتار
بسی جویند اطلال و دمن را
زکوه سیم سرو سیمتن را
پس آنگه با سپاه خنجر آشام
سکن میمون سو ی مغرب زده گام
بگفتا سوی مغرب رفته باید
که ماه عید زان سو ره نماید
تمامی جسته اول کشور هند
ازان پس بگذرند از معبر سند
به کوه تب ت و گلگشت کشمیر
به بوی گل چو پا دارند شبگیر
در آتشخانۀ ایران و توران
خبر پرسند زان شمع شبستان
تفحص کرده باید در تری راج
که آنجا زن نهد بر سر چو خور تاج
به هر ویرانه اش جویند چون گنج
نیندیشند چون زن سیرت از رنج
به ظلمت رفته باید گر توانی
که باشد جای آب زندگانی
اجازت داد زان پس سبت بل را
که با جمعی نکو جوید جبل را
کز اینجا با سپاه خویش حالی
قدم زن جانب کوه شمالی
صبا شو در سراغ آن سمن بر
گذر کن پس به باغ کوه مندر
که دارد ارتفاع شصت فرسنگ
برو افتد نخست از آسمان گنگ
سه قله دارد آن کوه فلک سر
ز سیم تاب و از فیروزه و زر
دران بومی که مه می تابد و بس
نداند چشمۀ خورشید را کس
دگر آبی است سبو نام آنجا
از و خود را نگهدار آشکارا
رسد بر هر که آن آب سیه رنگ
به یکدم همچو آبِ وی شود سنگ
همه بتخانه های چین بجویند
به صحرا با غزال مشک پویند
ز تدبیر جنونی چون سخن راند
وزیر خاص خود ه نونت را خواند
فزون دادش سپاهی از عدد بیش
شه خرس و برادرزاده خویش
ستوده گفت کای فرزانه دستور
به هفت اقلیم تدبیر تو مشهور
چو استعداد مردان ج مله در تست
درین کارم تمامی چشم بر تست
بکن کاری که مانَد ننگ و نامم
که پر شرمنده احس ان رامم
نباید این سفر برتر ز یک ماه
که دارم گوش بر در، چشم بر راه
چنین تدبیرهای دانش آمیز
شنید و شاد شد رام غم انگیز
دلش گفتا که این کارست نزدیک
امید صبح ما زین شام تاریک
بساد داد آفرین بر شاه میمون
به یاد دوست افشاند از مژه خون
کشید آنگاه خاتم را ز انگشت
هنون را داد کین را دار در مشت
به هر جایی که یابی آن پری را
نشان جم نما انگشتری را
ز پیغام نهانی بس گهر سفت
خدا داند دگر با او چها گفت
نگین داد و دگر در زاری افتا د
نشان جست و جوی مه جبین داد
ز هر خاکی که آید بوی خونی
ز هر بادی کزو خیزد جنونی
ز هر گل کو گریبان چاک دارد
ز هر دل کو سری بر خاک دارد
ز هر مرغی که در دامی اسیر است
ز هر ماهی که دور از آبگیر است
ز هر لب کو به خون خوردن خموش است
ز هرگوشی که سرگرم از خروش است
ز رخساری که از خون غازه دارد
ز افگاری که زخمی تازه دارد
ز هر مستی که معصوم از شرابست
ز هر صیدی که بی آتش کباب است
ز هر دل سوخته وز هر دم سرد
ز هر چشم تر و از هر رخ زرد
ز هرخونی که گرم و تازه جوش است
ز هر اشک ی همدوش خروش است
ز هر رنگ شکسته چون دل من
ز هر پامال حسرت چون گل من
ز هرکس کو چو من گم کرده خود را
ز هر تن کو به غم پرورده خود را
نشان آن پری رخساره جویند
به چشم و نی به پای خویش پوبند
شتابیدند میمونان به هر سو
به چار اطراف عالم داشته رو
به کار ماه بر میعاد یک ماه
به جست و جو نهاده پای در راه
هلاک انتظار آن درِ پرور
که باشد انتظار از مرگ برتر
به یکماه از سه سو، زان یار جانی
جواب آمد به عاشق لن ترانی
بر آورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاد آن دیربیمار
درآن محنت که حسرت می شد افزون
بر امید هنون می زیست دلخون