عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
هم‌طالب و مطلوب‌عشق هم‌راغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق‌ عشق است هم‌خواهان عشق
هم‌قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هم‌مایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحت‌فزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از بوی می عشق برنگ آمده‌ام
باز شه عشق را بچنگ آمده‌ام
کی باشد عاشقی دچارم گردد
از صحبت عاقالان بتنگ آمده‌ام
شد خسته بخار زهد اول قدمم
ره را همگی بپای لنگ آمده‌ام
مقصد بنگر ز سختی راه مپرس
در هر قدمی پای بسنگ آمده‌ام
عمرم به شتاب رفت هنگام شباب
پیرانه سر این ره به درنگ آمده‌ام
در صورت اگر بعاقلان می مانم
در معنی لیک شوخ و شنگ آمده‌ام
در سینهٔ دوستان سردوم چونفیض
در دیدهٔ دشمنان خدنگ آمده‌ام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بی‌اصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد ‌آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرف‌های بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت پستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شصتت
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با‌ آنکه تو پاک سوختی دودت هست
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
از غیب رسد، بدل سروشی هر دم
دلراست بدان سروش گوشی هردم
گه نغمهٔ حزن میرسد گاه طرب
نیشی است بهر دمی و نوشی هر دم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
کو همت عالئی که تا پست شوم
کو نیستی ز خویش تا هست شوم
کی می‌گذرد بعاقلی عمر عزیز
ای عشق بیار باده تا مست شوم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
نبکست بکس بخویش نیکی کردن
آزار کسست خویشتن آزردن
القصه بخویش میکنی آنچه کنی
نیکی و بدی بکس نشاید کردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد
به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:
که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد
کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را
حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد
تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت
میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد
تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش
سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد
ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری
گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد
بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!
هنوزش گر به دست افتد، متاعی رایگان باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش
اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش
کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ
کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش
ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی
گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش
گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز
ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش
گر بخواهد ماند جان بر خاک، باری گوهرم
ور بخواهد رفت سر بر دوش، باری گو مباش
عارفان از نعمت دنیا و عقبی عاریند
گر نباشد این دو ما را نیست عاری، گو مباش
صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود
گر نباشد چون تویی سلمان، هزاری گو مباش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد
نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب
سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد
گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم
از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم
در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم
هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم
صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها
ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۷
دیدن خواجگان بلایی بود
بنده عمری ازین بلا می‌جست
ناگهانش به علت رمدی
دولتی داد اتفاقی دست
رفت در کنج خانه‌ای تاریک
دیده دربست و از بلا وارست
بنده صد سال دیگر ار باشد
بیش ازین خواجگان که اکنون هست
روشنایی جز این نخواهد دید
غیر ازین طرف بر نخواهد بست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۰
چون به قشلاق قرا باغ آمدیم
گفتم از افلاس وا خواهیم رست
جرها زین مملکت خواهیم کرد
طرفه‌ها ز اطراف بر خواهیم بست
ناخن اندر هر طرف انداختیم
عاقبت کو کارد در دستم شکست
نیست در دستم از آن جر جز جرب
بر نیامد غیر ازین، هیچم بدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۰
دیدی که محمد مظفر
در کسوت فاقه چون به سر برد
می‌زیست به جامه‌های کرباس
وانگه که بمرد در کول مرد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۹
ای مرغ جان طلب کن ازین آتشین قفس
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند