عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴
امیر گنه: حیرونمه سرِّ خدارهْ
از خوبی دریغ نکرده بی‌بفا ره
نَکشیمهْ به عالم، من عشقِ جفا
ندونستمه ته مهرورزی دشواره
چه دونسّمهْ آخر، نیه این‌هاره
زهی به منه دل که نوونه پاره
اونوخت که تنه چش بدیه دنیا ره،
اونوخت که تره مٰارْ دَوسّهْ گهواره،
اونوخت که تنه لُو بیّه شیره‌خواره،
اونوختْ تا اِسا، کشّمهْ ته جفا ره،
مه بسوته بالِ هسّکا دیاره
اسا پرْسنی بنده تره چی کاره؟
اونطور که لیلی داشته حقِّ بفا ره
اونطور که مجنون ترک بکرد بی دنیا ره
عنبرشکن، ته عنبر نسیمِ تا ره
یا مسکینْ امیره (به) ته عشق بی‌قراره
فکر کمّه منه کار ره کجه کنارهْ
پیشِ نظرِ دوستْ، خُورپیونْ دیاره
من بَکتهْ کار، نَکتْ هیچ آدمزاره
دوستْ، مه جگرِ بَنْ رهْ بکرد بو پاره
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶
حیا بُو مره کَشْ، ته خجیره خویی
ته صَدْ طَرفْ سخنْ ره به نازْ بئویی
دیمْ سرخه گلْ ره مونّه که باغْ بشکویی
کَمنْ مشکُ وُ عاشقْ انتظارِ بُویی
دیرْ شَرْ پیغُومْ هدامه هرازِ رویی
گتمهْ خنهْ پیشْ شُونی، مه ماهِ نویی
هر وختْ ماهِ نو، دیمْ بَشُوره ته اُویی
بَوْ اَتّا پیغُومْ دارْمهْ، اون دلْ کَهویی
دلْ مَیْلِ سَفر کنّه مه جان ره کویی
دَسْ گل‌چینِ مَیْلْ کنّهْ شه یارِ رویی
چشْ مَیْلِ ختنْ کنّه کَشْ ماهِ نویی
یارب! هر سه حاجتْ مه روا بویی
اونْ داغْ که منه دلْ دَرهْ ته ابرویی
عَجبْ کَمُونْ که داغ به دلْ مه بَزُویی
وشْکو رنگارنگْ چیمه کنارِ رویی
سر هدامهْ، ته عشقْ، هر چی بُونه بُویی
چَن سٰالْ جفا کَشّمه منْ روز و شویی
لذّتْ ره نَدونسّتمهْ چیه خویی!؟
اسٰا بُورْدهْ که بَخْت به من کنه رویی
مه حاصلْ همینْ برْمویی، هویی هویی
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳
با اینْ اَندی کَسْ که دلْ دَوستی روجی
یکی ونهْ دوستْ که دلْ منه وَرْ سوجی
ای چشْ نَپرسنی ته مه شُو و روجی
چَنّ اَسْلی شَنّی، تُومْ دل و جان بَسُوجی
دَرْ آیی ستمْ کنی مرهْ هر رُوجی
تا سوتهْ دلِ دلْ به ته بَوّهْ روجی
ته نَئیر منه نومْ ره زبُونْ هر روجی
چونْ آتشهْ مه نوم و زبُونْ بَسُوجی
مه دِ چشْ تنهْ چیرْ اَرْ نویننْ روجی
با منْ دَپیچنْ، تمومْ ونهْ بَسُوجی
ته عشقْ به منهْ دلْ اُونچنُونْ افروجی
گر دُوزخْ ره، مه تَشْ دَکفهْ، بسوجی
نَرْسیِهْ مه چشْ ره به شو و روجی،
که اَسْلی نَشّنهْ دل و جانْ نَسُوجی
هَیْرْ تو منه نُومْره به زبونْ هر روجی
نَترْس، که نیهْ تَشْ، که زبُونْ بسوجی
هوکتْ امیرْ ره عشقِ ته لَعْل و بوجی
لَیْلْ زلف و شَفَقْ رخ، چیره دارنه رُوجی
دوستِ جلوه اونه که تاووس آموجی
زنگی ره به ته دیمْ آتش هائیتْ سُوجی
صد ساله مه تَنْ به عشقِ تَشْ بسوجی
اَمْرو، دوستْ مره مهره‌ورزی آموجی
خَورْ نَپْرسْنی مه درد و داغ سوجی
دلْ سُوجنهْ مه، دامنْ تنهْ نَسُوجی
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶
امیر گنه:‌ای خرّم ویهارْ، چه کیشی؟
ای چونْ پَرِ تاوُوسْ به نگارْ، چه کیشی؟
ای آهوی میدون، تک سوارْ چه کیشی؟
هزارْ منْ پیونْ، ته جه به زارْ، چه کیشی؟
شنبهْ شکرْ لبْ، شیرینْ گفتار چه کیشی؟
پَریْ‌صفتْ و حوری رُخسارْ، چه کیشی؟
قمر طلعت و یُوسف جمالْ، چه کیشی؟
کان نمک و دَمسْتی یار، چه کیشی؟
یکشنبه نسیمِ نوویهار، چه کیشی؟
یاسمین بدن، مشکین کلال، چه کیشی؟
آسایشِ دلِ اشک‌بار، چه کیشی؟
دَرْمُونِ دردِ عاشقِ زار، چه کیشی؟
دْشنبه نرگسْ رو هشته خال، چه کیشی؟
تو مُونگ و خورِ لَیل و نهار، چه کیشی؟
چون شَمسِ تابنده ته جمال، چه کیشی؟
یا ماه دْ هَفتُوئه سو آلْ، چه کیشی؟
سه‌شنبه سهی قامته یار، چه کیشی؟
سیو بکردی مه روزگارْ، چه کیشی؟
بکتمه شه ملک و دیار، چه کیشی؟
دِکتمِهْ تنه فکر و خیال، چه کیشی؟
چارشنبه، جانْ ره کمّه نثار، چه کیشی؟
جانْ بی‌تو نَشُونه مره کار، چه کیشی؟
منه نالشْ چونْ طِفلِ ویمار، چه کیشی؟
پروُونه صفتْ سوزمّه زار، چه کیشی؟
پنج‌شنبه‌ی پروین و هلال، چه کیشی؟
یقینْ هَکردمهْ، این بسیارْ، چه کیشی؟
هزار منه سُونْ، میرنْ به زارْ، چه کیشی؟
غمْ نیه تنه یک موی خالْ، چه کیشی؟
این ره آرزو دارمه که یار، چه کیشی؟
هادمْ دْ خشْ ته چشمِ کنار، چه کیشی؟
امروزْ دَرِ حقّ نالمّه زار، چه کیشی؟
مراد ره هادنْ هَشْتُ و چهار، چه کیشی؟
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
خانه‌ام ابریست ...
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

زمستان1336
احمد شاملو : هوای تازه
شعرِِ ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم
آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد...

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده‌دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.



با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می‌زند.
با تو یک علف و
همه جنگل‌ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می‌دهد...

۱۳۳۵

احمد شاملو : دشنه در دیس
فراقی
چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.

فروردینِ ۱۳۵۴
رم

فروغ فرخزاد : اسیر
شراب و خون
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای
زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش


برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهٔ دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید


پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصهٔ افسون او


رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد


از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین


من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنهٔ صحرای عشق
در شبی چون چهرهٔ بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه


مست بودم ، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم چه می دانم که بود


مستیم از سر پرید ، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده ، خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
فروغ فرخزاد : عصیان
از راهی دور
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی


دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسهٔ باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهٔ پاهای سواران


تو به کس مهر نبندی ، مگر آن دم
که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد
لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد


کیست آن کس که تو را برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
یا در آن خلوت جادویی ِ خاموش
دستش افروخته فانوس گناهی


تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم


بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
( وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم )


بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
غزل ۳
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه‌های
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهٔ استجابت
در کوچه‌های سرور و غم راستینی که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشم تو می‌خواند
گهگاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن‌ترین هم‌نشین شب غربت تو؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
انتظار
شکوفه ریخت،‌چمن پیر شد، بهار گذشت
نیامدیّ و بهارم به انتظار گذشت
به حیرتی نشدم کشتهٔ تبسّمِ گل
ببین که فصلِ نشاطم چه ناگوار گذشت
نسیمِ هرزه بسی جلوه کرد و ناز نمود
کسش به هیچ نپرسید،‌خوار و زار گذشت
ز تنگ‌چشمیِ هر خار و خس در این‌گلشن
نیامدی که ببینی چه روزگار گذشت
خدا به دشمنت ای آشنا نشان ندهد
از آن‌چه بر سرِ‌من بی تو بار‌بار گذشت
بهار ۱۳۶۲ کابل
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲
ای درّهٔ تنگ، روزگارت چون است؟
دریاچهٔ مست و آبشارت چون است؟
دور از تو، در این‌دیار پوسیدم من
بی من تو بگو کنج و کنارت چون است
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳
ای پیکِ‌بهار! خون جگر می‌آیی
خاموش‌لب و شکسته‌پر می‌آیی
ای دوست! چه اتّفاق افتاد تو را
بی هیچ ترانه از سفر می‌آیی
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۲
تا درّه تهی شد از صدایِ دلِ دوست
من ماندم و دردِ بی‌دوایِ دلِ دوست
زنهار اگر دمی به سر خواهم برد،
جز با غمِ دوست،‌جز برایِ دلِ دوست
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،

دید: در مزرعه گنجشکی چند
می‌ فرستند به خورشید درود
موج می زد همه‌جا بوی بهار

آن طرف‌: سنبل خواب‌ آلوده
شانه بر زلف پریشان می ‌زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان می‌زد
لاله‌گون چهره‌ء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان می‌زد
نرگس از دور تماشا می کرد

دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطره‌انگیز سحر،
سایه ‌روشن به هم آمیخته بود
بوی جان‌پرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می‌ برد و توان می ‌بخشید!

بر لب رود پر از جوش و خروش
پونه‌ها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوه‌ای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !

ژاله‌ها برده سبق از الماس
لاله‌ها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت

من بر این صبح روان ‌بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ‌ریزم

گریه‌ء عاشق معشوقه ‌پرست
همره ناله‌ء مرغ چمن است
در و دیوار به من می‌نگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود می‌گرید و گل می‌خندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که‌: معشوق تو کو‌؟

اشک می‌ریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملال‌انگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتم‌انگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستش
ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را، با او بگو حکایت شب زنده داری‌ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق، شاید وفا کند، بشتابد به یاری‌ام
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین؛ آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می ‌کند، کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست، راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش؛ کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه، مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستاره‌ها، رحمی به حال عاشق خونین‌جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی‌درنگ، یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من، زین آه و ناله راه به جایی نمی‌ برم
جز ناله‌ای تلخ نریزد ز ساز من، از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من، عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من، او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است، داند من آن نی‌ام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند، اما -اگر خدا بدهد- عمر دیگری...
فریدون مشیری : ابر و کوچه
کوچه
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پَر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه‌ی ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گُل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
ــ «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ ــ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پَر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله‌ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!