عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
فضولی : ساقی نامه
بخش ۵ - مناظره با دف
معنبر شبی محفلی ساختم
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۱ - مناظره با طنبور
شبی رقتی داشتم در نماز
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۳ - مناظره با قانون
شبی داشتم صحبتی چون ارم
نه اندوه ره داشت آنجا نه غم
پری چهره ای بود قانون به دست
چو می نغمه اش خلق را کرده مست
چه قانون یکی طرفه صندوق راز
درش خازن معرفت کرده باز
چو کشتی که او را بود سیم بار
ز دریاش موج افکند بر کنار
چو لوحی که نقاش گیرد به پیش
کند ورزش نقشه تا کار خویش
ازو چون شنیدم نوای حزین
به او گفتم ای لعبت نازنین
شنیدم که چون من تو هم عاشقی
درین شیوه بر عاشقان فائقی
ولی حیرتی دارم از کار تو
که از عشق دورست اطوار تو
همه عاشقان راست شام و سحر
پر از اشک چون سیم روی چو زر
همه بی دلان راست از دست غم
به هر پهلویی صد خدنگ ستم
همه خسته اند از شفا بی نصیب
رگ جان سپرده به دست طبیب
گذشتست در هجرشان ماه و سال
به جز نام نشنیده اند از وصال
ترا رتبه از عاشقان برترست
مگو شیوه و شیمه ات دیگرست
پسندیده ای طبع جانانه ای
به جانانه همراز و هم خانه ای
سرت راست بالین زانوی دوست
ترا متصل روی بر روی دوست
در آغوش یارست مأوای تو
وزو گشته حاصل تمنای تو
شب و روزت از غایت قرب هست
به بوسیدن دست دلدار دست
چه کردی ترا این مقام از کجاست
بگو راز خود را به عشاق، راست
دلیل ره وصل جانانه باش
بما کاری آموز و مردانه باش
چنین گفت قانون که ای سست رای
همه آنچه گفتی رساندم بجای
نشد راضی از من بدانها حبیب
نخورد از چنین رنگ و زیور فریب
گذشتم ز خود و ز همه کار خود
ندادم سر خود به آزار خود
گزیدم طریق رضای همه
نهادم سر خود بپای همه
سراپای جسمم همه گشت گوش
که پندی کنم گوش از اهل هوش
اگر چه مرا بود چندین دهن
نگفتم ز خود پیش کس یک سخن
برویم کسی گر زد و کرد بد
زدم بوسه بر دست آنکس که زد
رگی را ز جسمم کسی گر برید
نه آهی بر آمد نه خونی چکید
زدم دست بر دامن اهل دل
رضا جوی دلها شدم متصل
بدین شیوه مقبول جانان شدم
سزاوار تشریف احسان شدم
مشو خودنما تا شود دوست، رام
که رسواست محبوب رسوا مدام
مغنی به قانون گرفتی بگیر
که سیمت چرا کرده زینسان اسیر
کجا عاشقی و کجا جمع سیم
بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آنکه رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
بپای خم می چو دردی نشست
بدردی همین شد چو می پای بست
نه اندوه ره داشت آنجا نه غم
پری چهره ای بود قانون به دست
چو می نغمه اش خلق را کرده مست
چه قانون یکی طرفه صندوق راز
درش خازن معرفت کرده باز
چو کشتی که او را بود سیم بار
ز دریاش موج افکند بر کنار
چو لوحی که نقاش گیرد به پیش
کند ورزش نقشه تا کار خویش
ازو چون شنیدم نوای حزین
به او گفتم ای لعبت نازنین
شنیدم که چون من تو هم عاشقی
درین شیوه بر عاشقان فائقی
ولی حیرتی دارم از کار تو
که از عشق دورست اطوار تو
همه عاشقان راست شام و سحر
پر از اشک چون سیم روی چو زر
همه بی دلان راست از دست غم
به هر پهلویی صد خدنگ ستم
همه خسته اند از شفا بی نصیب
رگ جان سپرده به دست طبیب
گذشتست در هجرشان ماه و سال
به جز نام نشنیده اند از وصال
ترا رتبه از عاشقان برترست
مگو شیوه و شیمه ات دیگرست
پسندیده ای طبع جانانه ای
به جانانه همراز و هم خانه ای
سرت راست بالین زانوی دوست
ترا متصل روی بر روی دوست
در آغوش یارست مأوای تو
وزو گشته حاصل تمنای تو
شب و روزت از غایت قرب هست
به بوسیدن دست دلدار دست
چه کردی ترا این مقام از کجاست
بگو راز خود را به عشاق، راست
دلیل ره وصل جانانه باش
بما کاری آموز و مردانه باش
چنین گفت قانون که ای سست رای
همه آنچه گفتی رساندم بجای
نشد راضی از من بدانها حبیب
نخورد از چنین رنگ و زیور فریب
گذشتم ز خود و ز همه کار خود
ندادم سر خود به آزار خود
گزیدم طریق رضای همه
نهادم سر خود بپای همه
سراپای جسمم همه گشت گوش
که پندی کنم گوش از اهل هوش
اگر چه مرا بود چندین دهن
نگفتم ز خود پیش کس یک سخن
برویم کسی گر زد و کرد بد
زدم بوسه بر دست آنکس که زد
رگی را ز جسمم کسی گر برید
نه آهی بر آمد نه خونی چکید
زدم دست بر دامن اهل دل
رضا جوی دلها شدم متصل
بدین شیوه مقبول جانان شدم
سزاوار تشریف احسان شدم
مشو خودنما تا شود دوست، رام
که رسواست محبوب رسوا مدام
مغنی به قانون گرفتی بگیر
که سیمت چرا کرده زینسان اسیر
کجا عاشقی و کجا جمع سیم
بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آنکه رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
بپای خم می چو دردی نشست
بدردی همین شد چو می پای بست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۵ - مناظره با مطرب
شبی داشتم مطربی هم نشین
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۶ - مثنوی
خیز ساقی بساط می برچین
می به مستان مده زیاده ازین
گر چه می دلگشا و روح فزاست
گذرانیدنش ز حد نه رواست
کار بی ذوق و بی ملال خوشست
هر چه باشد به اعتدال خوشست
ای دل از خازن خزانه ی راز
مستمع را ز خود ملول مساز
زین در تر بس است این مقدار
مکن ارزان و زین زیاده میار
ور هنوزت هوای گفتارست
گنج بی حد متاع بسیارست
در گنجینه ی دگر بگشای
به ازین جوهری دگر بنمای
تا شود در تفنن تو بدید
معنی لذت لکل جدید
شکر کز رسم این جریده ی درد
کلک سرگشته پریشان گرد
کرد فارغ مرا به سرعت سیر
ختم الله امرنا بالخیر
می به مستان مده زیاده ازین
گر چه می دلگشا و روح فزاست
گذرانیدنش ز حد نه رواست
کار بی ذوق و بی ملال خوشست
هر چه باشد به اعتدال خوشست
ای دل از خازن خزانه ی راز
مستمع را ز خود ملول مساز
زین در تر بس است این مقدار
مکن ارزان و زین زیاده میار
ور هنوزت هوای گفتارست
گنج بی حد متاع بسیارست
در گنجینه ی دگر بگشای
به ازین جوهری دگر بنمای
تا شود در تفنن تو بدید
معنی لذت لکل جدید
شکر کز رسم این جریده ی درد
کلک سرگشته پریشان گرد
کرد فارغ مرا به سرعت سیر
ختم الله امرنا بالخیر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آنچه پیش است اگر جمله بدانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده ی دل بگشایید و نکو درنگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان، بس به زیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمانید شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده ی دل بگشایید و نکو درنگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان، بس به زیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمانید شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای رخت از روی حسن آیینه گیتی نما
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خلاق دو عالم بجز از فضل خدا نیست
او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق
خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت
داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز
قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
آن جان که او پرورش از فضل خدا یافت
فی الجمله حق اوست، در این چون و چرا نیست
پس هست تجلیگه حق آدم خاکی
در صورت او دید، کسی را که ریا نیست
چون صورت او سی و دو آیات خدا بود
ای بی بصر! از آیت حق هیچ جدا نیست
بر ذات مصفا به کلام متکلم
هرکس که بدانست بر او موت و فنا نیست
بر فضل خدا تکیه نسیمی صمدی کرد
خونش دگر از طعنه شیطان دغا نیست
او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق
خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت
داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز
قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
آن جان که او پرورش از فضل خدا یافت
فی الجمله حق اوست، در این چون و چرا نیست
پس هست تجلیگه حق آدم خاکی
در صورت او دید، کسی را که ریا نیست
چون صورت او سی و دو آیات خدا بود
ای بی بصر! از آیت حق هیچ جدا نیست
بر ذات مصفا به کلام متکلم
هرکس که بدانست بر او موت و فنا نیست
بر فضل خدا تکیه نسیمی صمدی کرد
خونش دگر از طعنه شیطان دغا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از تو خوبی طمع مهر و وفا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گرچه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هرچه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد که در زیر قبا نتوان کرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گرچه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هرچه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد که در زیر قبا نتوان کرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
آنان که به تقلید مجرد گرویدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
(مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند)
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هرچند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «ارنی » گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید»ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
(مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند)
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هرچند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «ارنی » گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید»ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند