عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خاک شیراز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
فریاد بیاثر
از صحبت مردم دل ناشاد گریزد
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد
پروا کند از باده کشان زاهد غافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه
چون بوم که از خانه آباد گریزد
فریاد که دردام غمت سوختگان را
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد
پروا کند از باده کشان زاهد غافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه
چون بوم که از خانه آباد گریزد
فریاد که دردام غمت سوختگان را
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
داغ محرومی
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
ناله جویبار
گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
آزاده
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خحصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خحصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
رهی معیری : چند قطعه
سرنوشت
اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
رهی معیری : چند قطعه
پاس ادب
رهی معیری : رباعیها
در ماتم صبحی
رهی معیری : منظومهها
بهار عشق
رهی معیری : ابیات پراکنده
نیش و نوش
رهی معیری : ابیات پراکنده
رنج زندگی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است
سائلی مثل قضای مبرمی
بر در ما زد صدای پیهمی
از غضب چوبی شکستم بر سرش
حاصل دریوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ایام شباب
می نیندیشد صواب و ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لاله زار چهره اش افسرده گشت
بر لبش آهی جگر تابی رسید
در میان سینه ی او دل تپید
کوکبی در چشم او گردید و ریخت
بر سر مژگان دمی تابید و ریخت
همچو آن مرغی که در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشیان
در تنم لرزید جان غافلم
رفت لیلای شکیب از محملم
گفت فردا امت خیرالرسل
جمع گردد پیش آن مولای کل
غازیان ملت بیضای او
حافظان حکمت رعنای او
هم شهیدانی که دین را حجت اند
مثل انجم در فضای ملت اند
زاهدان و عاشقان دل فگار
عالمان و عاصیان شرمسار
در میان انجمن گردد بلند
ناله های این گدای دردمند
ای صراطت مشکل از بی مرکبی
من چه گویم چون مرا پرسد نبی
«حق جوانی مسلمی با تو سپرد
کو نصیبی از دبستانم نبرد
از تو این یک کار آسان هم نشد
یعنی آن انبار گل آدم نشد»
در ملامت نرم گفتار آن کریم
من رهین خجلت و امید و بیم
اندکی اندیش و یاد آر ای پسر
اجتماع امت خیرالبشر
باز این ریش سفید من نگر
لرزه ی بیم و امید من نگر
بر پدر این جور نازیبا مکن
پیش مولا بنده را رسوا مکن
غنچه ئی از شاخسار مصطفی
گل شو از باد بهار مصطفی
از بهارش رنگ و بو باید گرفت
بهره ئی از خلق او باید گرفت
مرشد رومی چه خوش فرموده است
آنکه یم در قطره اش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»
فطرت مسلم سراپا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آنکه مهتاب از سر انگشتش دونیم
رحمت او عام و اخلاقش عظیم
از مقام او اگر دور ایستی
از میان معشر ما نیستی
تو که مرغ بوستان ماستی
هم صفیر و هم زبان ماستی
نغمه ئی داری اگر تنها مزن
جز بشاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگی سرمایه دار
میرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استی در چمن پرواز کن
نغمه ئی با هم نوایان ساز کن
ور عقاب استی ته دریا مزی
جز بخلوت خانه ی صحرا مزی
کوکبی ! می تاب بر گردون خویش
پا منه بیرون ز پیرامون خویش
قطره ی آبی گر از نیسان بری
در فضای بوستانش پروری
تا مثال شبنم از فیض بهار
غنچه ی تنگش بگیرد در کنار
از شعاع آسمان تاب سحر
کز فسونش غنچه می بندد شجر
عنصر نم بر کشی از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبی هیچ نیست
سعی تو غیر از سرابی هیچ نیست
در یم اندازش که گردد گوهری
تاب او لرزد چو تاب اختری
قطره ی نیسان که مهجور از یم است
نذر خاشاکی مثال شبنم است
طینت پاک مسلمان گوهر است
آب و تابش از یم پیغمبر است
آب نیسانی به آغوشش در آ
وز میان قلزمش گوهر بر آ
در جهان روشن تر از خورشید شو
صاحب تابانی جاوید شو
بر در ما زد صدای پیهمی
از غضب چوبی شکستم بر سرش
حاصل دریوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ایام شباب
می نیندیشد صواب و ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لاله زار چهره اش افسرده گشت
بر لبش آهی جگر تابی رسید
در میان سینه ی او دل تپید
کوکبی در چشم او گردید و ریخت
بر سر مژگان دمی تابید و ریخت
همچو آن مرغی که در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشیان
در تنم لرزید جان غافلم
رفت لیلای شکیب از محملم
گفت فردا امت خیرالرسل
جمع گردد پیش آن مولای کل
غازیان ملت بیضای او
حافظان حکمت رعنای او
هم شهیدانی که دین را حجت اند
مثل انجم در فضای ملت اند
زاهدان و عاشقان دل فگار
عالمان و عاصیان شرمسار
در میان انجمن گردد بلند
ناله های این گدای دردمند
ای صراطت مشکل از بی مرکبی
من چه گویم چون مرا پرسد نبی
«حق جوانی مسلمی با تو سپرد
کو نصیبی از دبستانم نبرد
از تو این یک کار آسان هم نشد
یعنی آن انبار گل آدم نشد»
در ملامت نرم گفتار آن کریم
من رهین خجلت و امید و بیم
اندکی اندیش و یاد آر ای پسر
اجتماع امت خیرالبشر
باز این ریش سفید من نگر
لرزه ی بیم و امید من نگر
بر پدر این جور نازیبا مکن
پیش مولا بنده را رسوا مکن
غنچه ئی از شاخسار مصطفی
گل شو از باد بهار مصطفی
از بهارش رنگ و بو باید گرفت
بهره ئی از خلق او باید گرفت
مرشد رومی چه خوش فرموده است
آنکه یم در قطره اش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»
فطرت مسلم سراپا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آنکه مهتاب از سر انگشتش دونیم
رحمت او عام و اخلاقش عظیم
از مقام او اگر دور ایستی
از میان معشر ما نیستی
تو که مرغ بوستان ماستی
هم صفیر و هم زبان ماستی
نغمه ئی داری اگر تنها مزن
جز بشاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگی سرمایه دار
میرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استی در چمن پرواز کن
نغمه ئی با هم نوایان ساز کن
ور عقاب استی ته دریا مزی
جز بخلوت خانه ی صحرا مزی
کوکبی ! می تاب بر گردون خویش
پا منه بیرون ز پیرامون خویش
قطره ی آبی گر از نیسان بری
در فضای بوستانش پروری
تا مثال شبنم از فیض بهار
غنچه ی تنگش بگیرد در کنار
از شعاع آسمان تاب سحر
کز فسونش غنچه می بندد شجر
عنصر نم بر کشی از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبی هیچ نیست
سعی تو غیر از سرابی هیچ نیست
در یم اندازش که گردد گوهری
تاب او لرزد چو تاب اختری
قطره ی نیسان که مهجور از یم است
نذر خاشاکی مثال شبنم است
طینت پاک مسلمان گوهر است
آب و تابش از یم پیغمبر است
آب نیسانی به آغوشش در آ
وز میان قلزمش گوهر بر آ
در جهان روشن تر از خورشید شو
صاحب تابانی جاوید شو
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد
کودکی را دیدی ای بالغ نظر
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من روشن از سوز درون است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز مرغان چمن نا آشنایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دمادم نقش های تازه ریزد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میارا بزم بر ساحل که آنجا