عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
هرچه آنجاست چو آنجا روی‌اینجاگردد
چه خیال است‌ که امروز تو فردا گردد
در مقامی‌ که بود ترک و طلب امکانی
رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ
قطره چون فال‌ گهر زد دل دریا گردد
رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال‌ کراست
بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
نور دل درگرو کسب قبول سخن است
به نفس‌ گو چه دهد سنگ‌ که مینا گردد
سن بی‌ سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست
آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا
خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید
ناله چون راه نفس‌ گم کند ایما گردد
نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند
سر این رشته نه جایی‌ست‌که پیداگردد
کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است
آسیا نیست سر شوق‌ که هر جا گردد
گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل
سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم
گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل
گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد
خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را
به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم
مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم
حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل
پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون می‌نالد از بی‌دستگاهی
که عریانی‌ گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود می‌بال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد
محبت‌پیشه‌ای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون‌ گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد
در دل می‌زنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان‌ کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد
یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبهه‌ای که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر به درد و داغ‌گره‌گشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان ‌کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بس است
بگذارتا غبار من آب بقا برد
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی
یارب ‌که التجا به در توتیا برد
حسن قبول جعوه‌کمین بهانه‌ایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است
درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است
بیدل به جز دلی‌که نداردکجا برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
ما را به در دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آیینه‌، ره از بی‌نفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محمل‌کش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکی‌کرد تسلسل
زین قافله‌ها پیش وپسی‌ ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بی‌قفسی برد
بیدل ثمر باغ‌کمالم چه توان‌کرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسی‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عجز طاقت به‌ گرفتاری غم شادم‌ کرد
یاس بی‌بال و پری از قفس آزادم ‌کرد
کو خم دام تعلق چه ‌کمند اسباب
اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید
درد عشقم به تکلف نتوان یادم‌کرد
نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم
آه ازین تیشه‌ که هم پیشهٔ فرهادم‌ کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات
عشق پیش‌ از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد
نفس سوخته شد سرمه‌ که فریادم ‌کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی
شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم
هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم‌کرد
گره ضبط نفس نسخهٔ‌ گوهر دارد
وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه‌ که نداشت
شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم ‌کرد
نقص هم بی‌اثری نیست ز تقلید کمال
فقر ما را اگر الله نکرد آدم‌کرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل
آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام
کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام
ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد
در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد
تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست
دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد
بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند
در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند
برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی
رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند
رنگ حال سرو قمری بین‌ که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند
ممسکان را در مدارا نرم‌ رو فهمیده‌ای
لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند
نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان
کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند
در دبستان ‌جهان از بسکه‌ درس غفلت‌ است
خلق چون لوح‌مزار از نقش‌ عبرت ساده‌اند
بی ‌طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آیینه‌ ها افتاده‌اند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد
جام و مینا جمله‌ گویا و خموش باده‌اند
همچو بیدل ذره‌ تا خورشید این حیرت‌سرا
چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند
از نفس بر خانهٔ آیینه‌، در واکرده‌اند
از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل
بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار
محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند
درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست
هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است
این هوسناکان به‌ کشتی سیر دریا کرده‌اند
کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست
شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند
هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس
خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند
برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد
شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند
بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج
معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس
خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند
بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار
نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس
داغ این ظلمی‌ که ما را از تو تنها کرده‌اند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید
تا تو زین‌ کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند
اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست
هرچه می‌بینی‌، نیاز عبرت ما کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند
از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند
آیین حسن جوهر سعی بصیرت است
کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند
وارستگان ز شرم نی بوریای فقر
نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند
خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است
ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند
آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد
ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند
توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه
یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند
خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک
جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند
چین جبین به وصف تبسم بدل‌ کنند
شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند
هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است
تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند
گرد عبارتیم‌، به معنی‌ که می‌رسد
ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند
بیدل به خود جنون‌ کن و صد پیرهن ببال
بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت خطان و تطهیر شاهزاده آزاده عباس میرزا ثمره الفواد شهریار ماضی محمدشاه غا‌زی طاب ثراه فرماید
این چه جشنست ‌کزو جان جهان در طرب است
در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست
راست ‌پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد
روح بی‌رنج و روان بی‌غم و تن بی‌تعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش
راست‌گویی‌که ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بی‌غم به محافل چنگست
تنی ار سوزد بی‌تب به مطابخ حطب است
دود زنبوره‌که آمیخته با شعلهٔ سرخ
مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل
پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس‌ که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری
شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ‌ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی‌ گویی
بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرین‌هاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی
کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی ‌که خورد نار و به ترکیب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او
چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود
واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که می‌داد جهان را سه طلاق
تر دماغ اینک در حجلهٔ بنت‌العنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل ‌کنون
نسل غم نیست‌ که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب‌ السلطنه را نوبت تطهیر رسید
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس
که شهنشه را این است‌که همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی
نه چنان مردمکی‌ کز نظرش محتجب است
تا همی زنده‌ کند نام نیا را به جهان
نایب‌السلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن
من بگویم ‌که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بی‌پرده سخن‌گفت ازان
شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم
بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان‌ کرد که دانهٔ رطب است
خردش‌گفت ادب باش‌که این عضو لطیف
بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی
که‌ کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زاده‌ی شه نخروشید و نجوشید ز درد
قامتش‌گویی نخلی است‌که بارش ادب است
طفل نه ساله‌ که دیدست ‌که در پیکر او
مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی ‌که هنوز از دهنش
بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را می‌دید
چون دل مرد خدا جوی‌که‌گرم طلب است
از کرم بس‌ که به درویش و توانگر زر داد
کاخ و شادروان‌گفتی همه‌کان ذهب است
نایب‌السلطنه را کیست اتابک دانی
آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایت‌که سراپای جهان
زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان
که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - و له ایضاً فی مدحه
عاشق بی کفر در شرع طریقت‌کافرست
کافری بگزین گرت‌شور طریقت‌در سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین
آوخا زین قید آزادی‌که قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر
آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست
وین سخن از روز روشن بی‌سخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات
از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست
پس به معنی مومنست آنکو به صورت‌ کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی
درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن رام‌اکامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ‌کوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکس‌های فکرت تست آنچه اندر عالمست
نقش‌های فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام
وانچه‌گفتی‌گفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته‌ گو‌یم ‌کاو نداند بدسگال
مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی ‌گسیخت
کاین دو را با یکد‌گر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست
هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع می‌‌گردد خمار
لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت‌ گو دلا کز روی طبع
هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود
هرچه می‌زاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی‌ کز طبیعت می‌بزاید مرد را
پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر
اسب‌چوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست
اس چ‌ربین‌ک‌ردان را بهر بازی درخ‌ررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید
کانکه بی‌می مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به‌‌گنج
اژدهاکش شوگرت در سر هوای‌گوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
لاجرم هر آدمی ‌کاو حیّه‌در شد حیدرست
اژدهاکش‌ هیچ می‌دانی درین‌ ایام ‌کیست
میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او
زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذ‌ات بی‌همتای او قلبست و گیتی قالبست
عدل ملک‌آرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی ‌کش محامد انجمست
طینت او پادشاهی‌ کش‌ مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه ‌کرد کی ماند بدو
نیست‌ سلطان هر که چون هدهد به ‌فرقش افسرست
لاغرستش‌ کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست ‌گردون لاجرم
ای‌اهمه‌انجم‌براو چون‌مهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزوده‌گ ردد نی عجب
هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر به‌کام شیر بنگارند نام خلق او
تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم
خواجه خشم آردبلی‌ گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست
هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت
کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار
موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - د‌ر ستایش و‌زیر بی‌‌نظیر کهف‌الادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش
همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش
همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - ‌در ستایش امیرکبیر و وزیر بی‌نظیر میرزا تقی خان طاب الله ثراه‌گوید
چو عید آمد و ماه صیام ‌کرد سفر
امید هست ‌که یابم به‌ کام خویش ظفر
‌کنون ‌که ماه مبارک نمودم عزم رحیل
بهل ‌که تا برود رفتنش‌ مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی
عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم
نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود
که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه‌ گفت زبان دل بود مخالف آن
مسیست تیره‌ که اندود کرده‌اند به زر
کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام
برای‌ خود شبه ست و برای خلق‌ گهر
به‌ گوش کس نرود وعظ واعظ از ره‌ کذب
چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق‌ گفتار بنگری‌ کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری
بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب
گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من
خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی
ستاره‌ طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت
به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک
تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی‌ آبی
اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر
گرفته‌ گونهٔ خیری شکفته سرخ‌ گلش
بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش‌ ز سورت صوم
چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت
بهشتئی ‌که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی
همی مدیح خداوند می‌کند از بر
مهین اتابک اعظم‌ که ماه تا ماهی
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
‌‌کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض
سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم‌
عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم
سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر
به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی ‌او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو
چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را
ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی ‌و از خاینان‌ گرفتی‌ گنج
به ‌گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی
که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن
به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان
نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر
سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر
که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی
سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان
خیانتی ‌که عدو‌ کرد دادیش‌ کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم
چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست
شکوفه ‌کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج
هنوز هرقل‌ در روم می‌نهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان
به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه ‌فراز نه ‌گردون
نهی لوای شهنشه به دوش‌ هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به‌ مرز قسطنطین
بری‌ کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا
بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا
به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ
به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی
فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش
عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ
ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان
بود قوام عرض تا همیشه از جوهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید
خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را
نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر
باری به ‌برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر
می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو‌ گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون‌‌ گذشت
‌فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ‌ز هر چه‌ هست به‌‌ گیتی ز خشک و تر
در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش‌ تن
در سر چو مغز دارم‌ گو عور باش‌ سر
پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم به‌گردش‌ است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروین‌گرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم‌ گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون ‌گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه ‌هست فردا چون دیست در‌گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر
هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخ‌بخ بر این جلال ‌که چشم ستاره ‌کور
هی‌هی ازین مقال‌ که ‌گوش زمانه ‌کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات ‌گشت‌ که در روشنی بصر
آنگه به‌ رقص ‌و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس‌ از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت‌ کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه‌ گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای‌ کز هراس تیغ تو هنگام‌ گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است‌ گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم‌ که هر دو را
آ‌رد سجود روز‌ و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر
وان ‌شمس و آن‌ قمر را زان ‌رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند
تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر
بر درگه ملک ‌که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی‌ که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه‌ کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید
دوش اندر خواب می‌دیدم بهشت ‌کردگار
تازه بی‌فیض ربیع و سبز بی‌سعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔ‌کوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یک‌طرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یک‌طرف داود درگیسو‌ی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بی‌خبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه‌ رندی ‌چو‌ن ‌مرا با وصل‌ حوران نیست‌ کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری
گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالی‌کنید
کزشما بی‌زحمتی هم‌بوسه خواهم هم‌کنار
لب به‌شکر بگش‌دند وگفتند ای غریب
آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیره‌گستاخانه هرجا دم نمی‌شاید زدن
ای بسا نخل جسارت ‌کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد
با ادب‌تر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
این‌چنین‌کز ماکنار و ب‌ره می‌خ‌راهی به نقد
غالبآ ما را برات آورده‌یی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم
یا جنایت‌کرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپب‌ن کسب‌سعادت هرکجاسیمی‌بریست
چون مرا بیند به ره بوسد لبم بی‌اختیار
متفق‌گفتند مانا میرقاآنی تویی
کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم‌ کز مدح شاه
کلک من دارد ش‌ف بر سلک در شاهوار
چون ‌شنیدند این ‌سخن برگرد من ‌گشتند جمع‌
زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد
بس ‌که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم
زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارم‌که دارد چهره‌یی چون برگ گل
چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط ‌او مورست ا‌گر از مشک‌ چین سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح
کبک آری می‌بخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که ‌گوید مدح خسرو روز و شب
حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست
خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت
ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر
ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم‌ که بزم پادشه به یا بهشت
پاسخم ‌گفتند کای دانا خدا را شرم‌دار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن
پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بس‌که تا شام ابد
نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر
لرز لرزان جمله ‌گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان ‌کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم‌ گفتند داریم از تو ما یک آرزو
هم به خاک پای شه کای آرزوی ‌ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن
کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم
چشم ما دورست چون از چهر شاه ‌کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل
در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم
چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم
تا به‌ غلمانان ‌مگر تحسین ‌فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه ‌که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسین‌خان صاحب اختیار
راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار
گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار
کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر
این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار
چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی
لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه
ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی
تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار
چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور
خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار
طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار
گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار
هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو
نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش
پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار
یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار
گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت
باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار
زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از ‌دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحن‌گلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه ‌با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آن‌ساعت ‌که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم‌ کاید از گلزا‌ر باد مشکبار
خاصه آن ساعت‌ که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی‌ افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت‌ که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه‌زار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی ‌گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم ‌کوه وقار
آنکه‌ چون در وصف تیغش‌ خامه‌ گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای‌ کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو‌ گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدون‌کشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای ‌که گویی از ضمیرش ‌گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای‌ که گو‌یی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت‌ خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشم‌او مر‌گست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده ‌نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بس‌که زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
و‌ر رود در شوره‌ زار از نطق شیرینش‌ سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره‌زار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می‌گذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق‌گزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره‌ یی باشد به پاسخ‌‌ گفت آری بی‌ شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب‌ اختیارت لیک من
نیک در شش چیز می‌بینم ترا بی‌اختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم‌ کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نی‌گهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب ‌نبود که ‌هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آب‌حیات آرد به‌دس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق می‌‌گفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس‌ گهر آورد می‌گفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزی‌که دیدم‌کلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی ‌دانم ‌که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش‌ گردی ‌کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزه‌اش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امساله‌اش هرسال نیکوتر ز پار