عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۶
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۷
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۳
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۹
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
غم آزادی
تا به دام غمش آورد خدا، داد مرا
هر چه میخواستم از بخت، خدا داد مرا
رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا
نتوانم ز خداداد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا
گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا
من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا
غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا
هر چه میخواستم از بخت، خدا داد مرا
رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا
نتوانم ز خداداد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا
گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا
من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا
غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱ - شکوه از حسود
ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیده ی اعما
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بیآزرم
چه گوی بازم با روزگار بیپروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب
به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال، جسم محنتکش
ندیم من به شب وروز، چشم خونپالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برونزحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیده ی اعما
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بیآزرم
چه گوی بازم با روزگار بیپروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب
به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال، جسم محنتکش
ندیم من به شب وروز، چشم خونپالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برونزحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو
قیصر گرفت خطهٔ ورشو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
همخوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به روس گفت که هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه میبرد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بیتخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به (بردو) رفت
عزت فزودگیتی، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»
مستد برانه آیت ولّو را
در «پرزمیشل» داده جو اسبان
پسداده در «پلن» دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «رستو» و «خارکو» را
وز مشرق «پلن» سپهی دیگر
بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبتگاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «ترنو» را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
همخوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به روس گفت که هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه میبرد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بیتخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به (بردو) رفت
عزت فزودگیتی، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»
مستد برانه آیت ولّو را
در «پرزمیشل» داده جو اسبان
پسداده در «پلن» دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «رستو» و «خارکو» را
وز مشرق «پلن» سپهی دیگر
بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبتگاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «ترنو» را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بیآیین و بیسلطان نیاید هیچ کار
زان کهآیینروح وکشورپیکروسلطانسراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*
*
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این چنین باشد شهی کاو فاضل و نامآور است
گر پسر فاضلتر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بیمدعی
ساحتش پر نعمت و گنجینهاش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بیخلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه عادل کشورش معمور و گنجش بیمر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جانپرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بیلشگر همانا قصر بیبام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحبقدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بیافسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه سعی افزوننمایی عقدهاش محکمتر است
نیست از رشک و حسد سوزندهتر چیزی از آنک
خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بیطمع مالکرقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هممیهنان از مرد و زن
کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرینتر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شبها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخنچین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بیفرهنگ و بی آئین درختی بیبر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زانکه ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لالهگون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بیآیین و بیسلطان نیاید هیچ کار
زان کهآیینروح وکشورپیکروسلطانسراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*
*
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این چنین باشد شهی کاو فاضل و نامآور است
گر پسر فاضلتر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بیمدعی
ساحتش پر نعمت و گنجینهاش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بیخلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه عادل کشورش معمور و گنجش بیمر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جانپرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بیلشگر همانا قصر بیبام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحبقدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بیافسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه سعی افزوننمایی عقدهاش محکمتر است
نیست از رشک و حسد سوزندهتر چیزی از آنک
خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بیطمع مالکرقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هممیهنان از مرد و زن
کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرینتر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شبها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخنچین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بیفرهنگ و بی آئین درختی بیبر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زانکه ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لالهگون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - نوید پیک
اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سالها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشههای ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنههای غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم، دیدهام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔالعقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامهمان بدرید
به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستشهمهخوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و مینالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زندهرود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیمنفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجستهنامهای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوشهای زر سره
بدیع نظمی چون رشتههای مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید
علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره میتابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامهای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سالها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشتهام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکردهام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفلهنواز
به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چوناز سیاه و سپیدمتهی است کف، صلهات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سالها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشههای ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنههای غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم، دیدهام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔالعقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامهمان بدرید
به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستشهمهخوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و مینالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زندهرود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیمنفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجستهنامهای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوشهای زر سره
بدیع نظمی چون رشتههای مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید
علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره میتابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامهای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سالها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشتهام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکردهام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفلهنواز
به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چوناز سیاه و سپیدمتهی است کف، صلهات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ابر و باد
بود مر ابر را اندر کمین باد
برد مر ابر را زین سرزمین باد
چو ابر آید نباریده به صحرا
وز بادی، که دیدست اینچنین باد
نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز
گشاید ابر را چین از جبین باد
چو ابر اندر هوا بشتافت، دانیم
که باشد در قفای او یقین باد
فلک پیوسته در یک آستینش
بود ابر و به دیگر آستین باد
نفورم من ز باده زآنکه باشد
به لفظش تا به حرف سومین باد
غمی گشتیم از این باد و از این ابر
دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد
برد مر ابر را زین سرزمین باد
چو ابر آید نباریده به صحرا
وز بادی، که دیدست اینچنین باد
نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز
گشاید ابر را چین از جبین باد
چو ابر اندر هوا بشتافت، دانیم
که باشد در قفای او یقین باد
فلک پیوسته در یک آستینش
بود ابر و به دیگر آستین باد
نفورم من ز باده زآنکه باشد
به لفظش تا به حرف سومین باد
غمی گشتیم از این باد و از این ابر
دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - بهاریه
رسید موکب نوروز و چشمفتنه غنود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران
به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پایبند زمینی و رشتهایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران ننگ داشت ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاکخورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
بهعلم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علیالدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
بههر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمهاش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دامهای دانهنمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظهات با صد اهتمام دهد
دو چشم مام وطن ز آفتاب و مه سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به من خون خویش وام دهد
به روی سینه بپروردهام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوهزنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون امید من ای نو خطان به سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکستهام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاستآنکهبهداروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بیهنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که سود خویش زکف بهر سود عام دهد؟
کجاست مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم، جان بستاند به دوست، جام دهد؟
وطن به چنگ لئام است، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پایبند زمینی و رشتهایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران ننگ داشت ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاکخورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
بهعلم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علیالدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
بههر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمهاش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دامهای دانهنمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظهات با صد اهتمام دهد
دو چشم مام وطن ز آفتاب و مه سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به من خون خویش وام دهد
به روی سینه بپروردهام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوهزنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون امید من ای نو خطان به سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکستهام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاستآنکهبهداروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بیهنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که سود خویش زکف بهر سود عام دهد؟
کجاست مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم، جان بستاند به دوست، جام دهد؟
وطن به چنگ لئام است، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کامها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کامها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور
«فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همهجا بیمنازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نامآور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخندهتر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوسبن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بیحد و بیمر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایهدار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان بهملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غرهشد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپهای گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزمآزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیرهروان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آنسوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردیای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
بهسوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برجهای بلند وز کاخهای شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سهروز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته شد از خصم و بهرهای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران، امیر دینپرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزمها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کردهای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیدهام که پس از فتح مصر، ناپلئون
بهسوی شاههمی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعهای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام، نامهٔ «فتحالفتوح» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
«فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همهجا بیمنازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نامآور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخندهتر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوسبن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بیحد و بیمر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایهدار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان بهملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غرهشد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپهای گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزمآزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیرهروان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آنسوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردیای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
بهسوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برجهای بلند وز کاخهای شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سهروز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته شد از خصم و بهرهای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران، امیر دینپرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزمها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کردهای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیدهام که پس از فتح مصر، ناپلئون
بهسوی شاههمی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعهای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام، نامهٔ «فتحالفتوح» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»