عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
هرگز غم یار را باغیار مگو
ور میگوئی بغیر دلدار مگو
اسرار بنا محرم اسرار مگو
زنهار مگو هزار زنهار مگو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۰
آنی تو که حال ناتوانان دانی
احوال درون خسته‌ جانان دانی
افتاده به بیزبانیم کار اما
شادم که زبان بی‌زبانان دانی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰ - در شرح حال خویش و ستایش امام عصر اروا حنا فداه
به ماهی سیه بردم شب و روز رنج
به گوهر برآکندم این طرفه گنج
بدان شیوه ی نو که خود خواستم
من این نامور نامه آراستم
ازیدون همی تا گه باستان
بدینسان نپرداخت کس داستان
چو پروانه زاندیشه ها سوختم
کز اینسان چراغی برافروختم
چراغی به گیتی فکنده فروغ
ندیده رخش تیرگی از دروغ
درخشنده این اختر تابناک
شد از یاری چارده نورپاک
به ویژه خداوند شاهنشهان
گزین کار فرمان ملک جهان
طرازنده ی تختگاه وجود
در درج دین گوهر کان جود
گزیده تنی جان پاکان دراو
همه دین و داد نیاکان دراو
ثمین گوهر قلزم سرمدی
بزرگ آیت مصحف احمدی(ص)
نگهبان دین غایب دودمان
جهانبان خداوند عصر و زمان
پس از آفریننده ی هر چه هست
همه آفرینش ورا زیر دست
همه رنج و آرامش و سوک و سور
بلندی و پستی و سستی و زور
توانایی جسم و فر و خرد
همه آنچه بر ما همی بگذرد
ازوی است و او دست باز خداست
به هر کس دهد آنچه او را سزاست
هم از بخشش و فضل و احسان اوست
گر این جانفزا نامه نغز و نکوست
ازو خیزد این گفته سر تا به بن
کی ام من کز اینسان سرایم سخن
یکی ناتوان بنده ام تیره روز
تهی مغز از دانش دلفروز
روان تیره از رنج و خاطر تباه
رخ بخت، تاریک و اختر سیاه
ندیده به جز غم ز گشت سپهر
نتابیده خورشید بر من به مهر
گرفتار و پا بند مشتی عیال
زنی ناتوان کودکان خردسال
به روزی آنان فرو مانده سخت
نه نان و نه پوشش نه بستر نه رخت
نه گنج و زر و مال و نه خواسته
نه بنگه نه اسبابی آراسته
بجز لطف حقم به هر صبح و شام
نبد از جهان و جهان خواه کام
چنین طبع کی با سخن آشناست؟
ستوده سخن گفتنش کیمیاست
چنین نیرو از بخشش شه شناس
مراین شاه را باد از ما سپاس
توانایی اش رابه کار شگفت
زکار من اندازه باید گرفت
روان جهان برخی جانش باد
درود فراوان زیزدانش باد
خدامان به وی آشنایی دهاد
اگر نیست مال جهان خود مباد
جهان را و رنج ورا باد گیر
روان را زاندیشه آزاد گیر
غم و شادی این سرای سپنج
نپاید بسی خاطر خود مرنج
سپهر ار دمی برمرادت نگشت
چو می بگذرد باید از وی گذشت
بدان کوش اندر برکردگار
سبک بار آبی به روز شمار
ره پیشوایان دین پیش گیر
همی مدحشان پیشه ی خویش گیر
که هستند برنیکی آموزگار
بدی رابه نزد خدا خواستار
کنون گر بمانم فروزم چراغ
ز دوم خیابان این نغز باغ
به الهامی ای کردگار جهان
دراتمام این نامه بخشا توان
هر آنچ از تو خواهد همانش ببخش
سعادت به هر دو جهانش ببخش
به لفظ سعادت نمودم تمام
من این نامه ی نغز را والسلام
به الماس فکر ار گهر سفته ام
همه عشق گوید نه من گفته ام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱ - وصیت کردن معاویه به بزرگان و سفارش یزید در هنگام مرگ خود
زهجرت به شصت اندر آمد چو سال
به ملک معاویه آمد زوال
ازآن پیش کو را زمان در رسد
برآید روانش ز ملک جسد
همه مهتران رانمود انجمن
چنین گفت زان پس به ایشان سخن
پس از مهتران رانمود انجمن
چنین گفت زان پس به ایشان سخن
پس از من پسر جانشین من است
نگهبان تخت و نگین من است
بدانید برخود و را پادشاه
که او راست پیروزی و دستگاه
بدارید او را چنان چون مرا
مپیچید از چنبر اوسرا
سگالید با دشمنانش ستیز
ابا یار او یار باشید نیز
درست آزمودستم او را که اوی
سترگ است و دانشور و نامجوی
نکو داند آیین کین خواستن
همان شیوه ی لشگر آراستن
دراین گیتی ار گفت من بشنوید
به فرزانه فرزند من بگروید
زکردارتان من به روز شمار
شوم با نیاکان خود شاد خوار
شما را به خوبی نگهداشتم
برای چنین روز بگذاشتم
که گاه مرا پاسبانی کنید
به فرزند من مهربانی کنید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲ - اندرز نامه نوشتن معاویه از برای یزید و مردن او
چو این گفت یاران زجا خاستند
سراسر بدو پوزش آراستند
که ما بنده گانیم و فرمان توراست
دل جمله دربند پیمان تو راست
شه ما پس از تو گزین پور تست
که دارنده ی رسم و دستورتست
تو آسوده جان باش و آزاد دل
که گردی زکردار ما شاد دل
چو این گفته شد پورهند از سریر
به بر خواند زان انجمن یک دبیر
یکی نامه بنگاشت اندر حضور
سراسر به بدرود و اندرز پور
که بعد از من ای راد فرزند من
خرد پیشه پور هنرمند من
زتو سرکشی کس ندارد هوس
درین پادشاهی مگر چار کس
یکی پور فاروق عبداللها
دگر پور صدیق کارآگها
یکی نیز عبدالله ابن زبیر
که گوید منم قدوه ی اهل خیر
به ویژه حسین (ع) علی کش نیا
بود مهتر و بهتر انبیا
ازین چار بیعت به شاهی ستان
که در ملک باشندت از دوستان
مدارا به پور عمر پیشه ساز
به نیرو مکن سوی او ترکتاز
مر آن مرد دین را به خود واگذار
که جز پارسایی ورا نیست کار
به پور ابوبکر خصمی مکن
نگهدار اندرز و بشنو سخن
که دیناری جوی است و دنیا پرست
به زر باید آوردنش دل به دست
هر آن چیز کز شهوتش آرزوست
ببخشا بدو تا شود با تو دوست
زبیری نژاد است مردی دلیر
به حیله چو روبه به حمله چو شیر
مکن کینه ی خود بدو هیچ فاش
اگردوست باشد تو را دوست باش
اگر دشمنی با تو آغاز کرد
ز فرمانبری سرکشی سازکرد
به دست آر او را به دستان و بند
زهم بگسلان پیکرش بند بند
چو زین هر سه ایمن شدی هوشدار
زمانی به گفت پدر گوشدار
پس از من چنین دانم ای نامجوی
که اهل عراق از تو تابند روی
به فرخنده پور نبی (ص) بگروند
همه خواستارش به شاهی شوند
اگر زانکه اورا به دست آوری
مبادا که در وی شکست آوری
از آنرو که فرزند پیغمبر است
نکو یادگاری از آن سرور است
مکش تیغ بر روی او زینهار
به اکرام پیغمبرش پا سدار
مشوران به خویش اهل اسلام را
میاور به زشتی نکونام را
مشو با حسین(ع) علی (ع) بدسگال
که ترسم به ملک تو آید زوال
چو پرداخت آن نامه مهرش نهاد
به اسپهبد خویش ضحاک داد
که این نامه ی من به پورم رسان
که در بیت مقدس بود حکمران
بگفت این و از تنش مرغ روان
به دیگر جهان گشت دردم روان
دمشقی سران جمله درسوک اوی
سیه پوش کردند بازار وکوی
چو بگذشت از سوگواری سه روز
به چارم چو شد مهر گیتی فروز
یکی پیک زی بیت مقدس بتاخت
شه شامیان را خبردار ساخت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۷ - برآشفتن مروان به ولید به علت دست برداشتن از امام علیه السلام
چو شه سوی آرامگه شد چمان
برآشفت مروان به والی دمان
که ای بی خرد مرد ناهوشمند
تو را هر چه گفتم نیامد پسند
همی خوار مایه گرفتی تو کار
تفو باد برچون تو فرمانگذار
نبینی کز اینت چه آید همی
چه آشوب ازین کار زاید همی
بدو گفت والی که ای تیره بخت
همی بینمت دل چو فولاد سخت
بترس از جهاندار یزدان پاک
چه خواهی به دنیا درینم هلاک
به دارنده ی آشکار و نهان
که بخشندم ار ملک و مال جهان
نجویم ره فتنه انگیختن
به فرزند پیغمبر آویختن
تو خواهی که پور پیمبر شهید
شود تاکه خوشنود گردد یزید
هرآنکس که ریزد زکین خون او
نگردد به روز جزا سرخ رو
بدو گفت مروان پر از خشم و کین
کنون گر نگه داشتی پاس دین
نکو کردی ای میر فرمان تراست
سپس کاربند آنچه دانی سزاست
اگر آشکارا چنین کرد یاد
نهانش دگر بود آن بد نهاد
چو مروان پلیدی به گیتی نبود
به آل نبی زو چها رخ نمود
چو رفت از جهان زاده ی پور صخر
زقتل شه دین همی کرد فخر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۳ - رفتن ابن زیاد به خانه ی هانی بن عروه
زن هانی اندر پس درشنید
مراین راز و رنگ ازرخ او پرید
نهانی زهانی به مسلم بگفت
همه گفت خود کرد بالا به جفت
که در خانه ی ما ز ابن زیاد
مکش کینه بر پا مفرما فساد
چو درخانه ی ما تو خون پلید
بریزی یکی فتنه گردد پدید
کز او تخم کینه بروید همی
پر آشوب گردد ازآن عالمی
یزید آورد برسر ما شتاب
کند خاندان کهن مان خراب
بدان زن چنین گفت فرزانه مرد
که هرگز نخواهم چنین کارکرد
چو من میهمانم به خان شما
نخواهم بد آید به جان شما
توای میزبان خاطر آسوده مان
که آشوب ناید زمن میهمان
ازآن خاندانم که در را هشان
نخواهند بر یاری آید زیان
وزین سو به نزدیک ابن زیاد
فرستاد آن شد پیر پاک اعتقاد
ز رنجوری خویش دادش خبر
چو آگه شد آن گمره بد گهر
فرستاد پاسخ به مرد کهن
که آگه نبودم زرنج تو من
وگرنه به دیدارت ای نامدار
شتابیدمی تاکنون چند بار
هم امروز بعد ازنماز پسین
به نزد تو آیم من ای پاک دین
ستمگر چو پیشین دم آمد فراز
به مسجد روان گشت بهر نماز
وزآنجا به مشکوی هانی شتافت
تن پاکش از درد رنجور یافت
زرنج تن او پژوهش گرفت
ورا پیر دانا نکوهش گرفت
که دنیا چنان هوشت ازسر ببرد
که ازخاطرت یاد یاران سترد
چون لختی سخن با وی اندر گرفت
زسر پیر دستار خود برگرفت
به پیش اندر افکند و بازش گشاد
دگر باره پیچید و بر سرنهاد
ز سوز تب آورد آوا بلند
به تازی زبان خواند اشعار چند
که تا چند سلمی برون نایدا
مگر بندم ازپای بگشایدا
همی کرد زینگونه تا چند بار
نیامد برون مسلم نامدار
چو پور زیاد از وی آن کار دید
برآشفت و چون وحشی از وی رمید
به خود گفت هانی چه جوید همی
کزین گونه بیهوده گوید همی
همانا زتن برده رنجش توان
که یاوه سراید همی هر زمان
زجا جست و شد سوی ایوان خویش
زرفتنش شد پیر خاطر پریش
چو بیدادگر رفت آن نیکنام
برون شد به کردار شیر از کنام
بدو گفت هانی که ای نامور
چرا نامدی ازکمینگه به در
نیفکندی ازپا بداندیش را
پلید سیه کار بد کیش را
چه خوش گفت دانا بینی چو مار
بکش پیش ازآن کت برآرد دمار
بدو پاسخ آورد پور عقیل
که بشنیدم ازساقی سلسبیل
که هر کس کشد مسلمی بی گناه
بوددین اوسست و ایمان تباه
بدوگفت هانی که ای نامور
به یکتا خداوند پیروزگر
نمی کردی ازکشتنش گر دریغ
یکی کافر افکنده بودی به تیغ
ولیکن ز تقدیر پرودگار
نیاید به تدبیر کس زینهار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۸ - پنان گرفتن جناب مسلم به خانه ی طوعه
چو شد تیغ خورشید زرین حسام
نهان درنیام شبه گون شام
جهان یلی آسمان وفا
پسر عم فرخنده ی مصطفی (ص)
زمانی به هر سو همی بنگریست
ز تنهایی خویش لختی گریست
همی گفت با خود که گشت ای دریغ
نهان آفتاب امیدم به میغ
نکو خواه کم بد سگالان فزون
نه یک چاره ساز و نه یک رهنمون
دریغا که دور ازدیار آمدم
دراین مرز به غمگسار امدم
سپهر بلندم بیفکند پست
ز دامان شاهم جدا کرد دست
نه راه شتاب و نه جای درنگ
مبادا کسی را چو من کار تنگ
پناه ازکه جویم کجا رونهم؟
که را آگهی ازغم دل دهم؟
همی گفت گریان وره می برید
که بر وی در خانه ای شد پدید
دلش سوی آن خانه بنمود رای
بدان درشد و ماند لختی به جای
بد آن تنگ خانه زن یک پیر زال
بدو بر گذشته بسی ماه و سال
که او را بدی طو عه فرخنده نام
مهین بانوی خلد ازو شادکام
اگر چه زنی بود بس سالخورد
ولی بود بهتر زصد شیرمرد
نهان در دلش مهر آل رسول
به دین پیرو پاک شود بتول
فگار آن زمان بود بر پشت در
که از پور خود باز جوید خبر
بدان در چو فرخ سپهبد شتافت
زن آشنا مرد بیگانه یافت
جوانی غریب آمدش در نظر
ز غم درگریبان فرو برده سر
بدو طوعه با یک جهان شرم گفت
که ای مرد با رنج و تیمار جفت
ستاده بدین سان چرا ایدری؟
به گرداب غم ازچه روی اندری؟
به شب در، هشیوار فرزانه گان
نپاید درکوی بیگانه گان
بگفت اینچنین تاسه نوبت براوی
نفرمود پاسخ یل نامجوی
در آخر به نا چار با او بگفت
که ای زن چه پرسی تو راز نهفت
مرا خانه ای نیست دراین دیار
که گیرم زمانی درآنجا قرار
غریب و دل افکار و بی یاورم
بلا بارد از آسمان بر سرم
یک امشب مرا گر پناهی دهی
به کاشانه ی خویش راهی دهی
به پاداش این کار – روز شمار
جزای نکو یابی ازکردگار
بدو پاسخ آورد آن نیک زن
که ای مرد فرزانه ی تیغ زن
کدامت بود شهر و نام تو چیست
نژاد تو از گوهر پاک کیست؟
مرا سوختی دل بدین گفتگوی
میندیش و راز نهان بازگوی
سپهبد بدو گفت خوش گوهرم
ز هاشم نژادان نام آورم
بود مسلمم نام و بابم عقیل
برادر پدر ساقی سلسبیل
چو ازمرد نام آور پاک رای
شنید این سخن آن زن پارسای
بیفتاد برخاک زار و نوان
ببوسید پای دلیر جوان
به مژگان همی رفت خاک رهش
زبرزن بیاورد دربنگهش
بدو گفت صبح امیدم دمید
که خورشیدم اندر سرای آرمید
درخشنده گشت ازرخت خانه ام
فروغ جنان یافت کاشانه ام
فراوان بدینسان چو بنواختش
به گنجینه ی خانه بنشاختش
یکی خوان بیاراست اندر زمان
که بودی سزاوار آن میهمان
جز اندک نخورد آن یل بی همال
ازآن خوردنی های خوان نوال
وزان پس به آسوده گی درسرای
خداوند راشد پرستش سرای
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۸ - چاه کندن دشمنان در راه جناب مسلم و دستگیر شدن آن بزرگوار
بکندش یکی چاه در رهگذر
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بیفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
زچه بر کشیدند جنگی برش
ببستند بازوی زور آورش
بیاورد شوم اختری زشت نام
برهنه یکی استر بی لگام
برآن استرش بر نشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغ دار
دریغ ازمسیحی که کین ساختند
یهودان به بند اندرش آختند
جهانا چه بد دیدی از بخردان
زمردان و نام آوران و ردان
که ره نسپری جز به آزارشان
بکوشی پی درد تیمارشان
چه دیدی سپهرا زمردان دین؟
که داری زایشان دلی پر زکین؟
از آن پس که بستند کوفی سپاه
به زنجیر بازوی سالار شاه
درآن دم سپهبد یکی بنگریست
به کردار ایشان و لختی گریست
چو دیدش بدان گونه با مویه جفت
نکوهش کنان پور اشعث بگفت
که ای راد سالار شمشیر زن
چه مویی چنین زار برخویشتن؟
ز مردن نترسند هرگز یلان
نگریند از بیم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کای زشت کیش
مرا نیست این مویه ازبهر خویش
زمردان مرا مر به دل باک نیست
که بنگاه هر زنده جز خاک نیست
بود مویه و زاری ام بهر شاه
که پیماید او خود بدین مرز راه
ببیند ستیز ازشما کوفیان
بدو آید از سست عهدان زیان
بگفت این و از گفته بربست دم
سوی کاخ بردندش از ره دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۴ - سپردن شریح قاضی دو طفل یتیم حضرت مسلم رابه پسر خود
شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا
که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید
بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار
گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد
زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان
شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست
شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان
به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن
ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند
بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان
مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار
بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند
سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش
به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد
به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد
شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار
فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد
اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد
سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله
سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان
به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود
بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه
دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت
چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد
به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند
برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود
سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان
جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست
در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین
بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان
بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور
دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل
گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش
به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل
ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان
به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد
نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله
چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان
چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز
قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند
قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست
ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه
گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟
ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری
اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ
بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها
گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی
بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند
بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ
چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد
خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش
که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۶ - رها کردن مشکور کودکان را و فرستادن به طرف قادسیه
زکف حرمت هردو نگذاشتی
همی پاس حرمت نگهداشتی
چو بگذشت ازآن داستان روزچند
همه پست شد فتنه های بلند
روان شد به زاری شبی ازشبان
برآن دو زیبا جوان روزبان
برآن دو شهزاده ی پاک خوی
بگفت این و بنهاد برخاک روی
که ای نو نهالان باغ خلیل
دو نوباوه از بوستان عقیل
به نادانی ار سر زد از من گناه
به رخ شرمسارم به لب عذر خواه
بخواهید ازدادگر کردگار
که بخشد گناهم به روز شمار
گر ازپور مرجانه بینم گزند
وگر بگسلد پیکرم بند بند
نخواهم سپردن شما رابدوی
زمن کی زند سر چنین زشت خوی
نمانم که دربند مانید زار
فرستم شما را به یثرب دیار
چو رفتید با من هر آنچ ازستم
کند پور مرجانه زان نیست غم
جوانان شنیدند چون گفت پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
تورا دل زدادار پر نور باد
چو نام تو سعی تو مشکورباد
بکن آنچه خواهی که فرمان تو راست
همان فرد نیکو ز یزدان تو راست
چو خور شد به بنگاه مغرب درون
مه از تیره زندان شب شد برون
سبک روزبان آن دو شهزاده را
به باغ مهی سرو آزاده را
ز زندان برون سوی دروازه برد
بدان هر دو تن خاتم خود سپرد
بگفتا شوید ای دو زیبا جوان
ازین ره سوی قادسیه روان
در آنجا مرا یک برادر بود
که از دوستداران حیدر بود
نمایید این خاتم من بدوی
سوی یثرب آیید از او راه جوی
نشان چون زمن بیند آن مرد دین
رساند شما را به یثرب زمین
بدو کودکان پوزش آراستند
ورا مزد نیکو ز حق خواستند
جوانان برفتند واو بازگشت
دگرگونه نقشی زنو ساز گشت
چو لختی برفتند درنور ماه
نهان شد مه و گشت گیتی سیاه
چناه تیره گی برزمین چیره گشت
که بیننده ی آسمان تیره گشت
درآن تیره شب گم نمودند باز
جوانان فرزانه راه حجاز
چو کین جستن آمد جهان کام او
نیارد تنی جستن ازدام او
چو آمد سپیده دمان آفتاب
به سوی ره خاور اندر شتاب
بدیدند خود را دوگردون فراز
به بیرون دروازه ی کوفه باز
زکین بد اندیش ترسان شدند
به خود زین شگفتی هراسان شدند
درآنجا چو کردند لختی عبور
بدیدند خرماستانی ز دور
روان سوی خرماستان آمدند
به زیر درختی نهان آمدند
چو بلبل به گلبن گرفتند جای
شدند ازسر سوگ دستانسرای
ز سوز دل خویش بریان شدند
به خود بر یتیمانه گریان شدند
چنین تا که پیشین دم آمد فراز
بدند آن دو تن گرم سوز و گذار
بدیدند کامد زره با شتاب
کنیزی که از رود بر دارد آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۷ - دیدن کنیز حارث آن دو طفل ماه رو را درنخلستان و شناختن ایشان و بردنشان به خانه
چو آمد به نزدیک رود آن کنیز
بدید آن دو تن نورسان عزیز
که مویان به آه و فغان اندرند
به زیر درختی نهان اندرند
کنیزک به ایشان چنین گفت باز
که ای نو نهالان بستان ناز
بدینسان چرا راز بنشسته اید؟
درشادمانی به رخ بسته اید؟
دو رخشنده گوهر زکان که اید؟
پدرتان که و کودکان که اید؟
بگفتند ازکشور آواره ایم
پدر کشته و ندر پی چاره ایم
زمادر جدا و زپدر نا امید
نبیند کسی آنچه ما را رسید
کنیزک بدین گونه پاسخ سرود
که فرخنده نام پدرتان چه بود؟
شنیدند آن دو چو نام پدر
خروشان یکی مویه کردند سر
ز مژگان همی خون دل ریختند
ستاره به مه اندر آویختند
کنیزک چو آن آه و زاری بدید
مرآن ناله و سوگواری شنید
بدانست کان هردو شهزاده اند
دو مسلم نژادان آزاده اند
دلش پر زخون گشت و خاطردژم
فرو ریخت ازدیده سیلاب غم
یکی لخت مویید و برزد خروش
بدانسان که مرغ ازنوا شد خموش
بگفتا: گمانم شما را نژاد
زمسلم بود ای دو فرخ نهاد
بگفتند: گرم از چه در شیونی؟
بگو راستی دوست یا دشمنی؟
کنیزک بگفتا که جز مهر دوست
نباشد مرا هیچ در مغز و پوست
یکی از کنیزان زهرا منم
به بدخواه این خاندان دشمنم
شنیدند چون آن دو زیبا جوان
بدینسان سخن زان کنیز نوان
بگفتند: آری بودمان نژاد
زمسلم که چون او زمادر نزاد
زشهزاده گان چون کنیز این شنید
یکی آه سوزان ز دل برکشید
ز مژگان همی ریخت خوناب دل
فرو رفت پای نشاطش به گل
بدین گونه دیدند چون کودکان
کشیدند با آن کنیزک فغان
مرآن هرسه تن همچو ابر بهار
غریبانه گریه نمودند زار
چو لختی نمودند با هم فغان
کنیزک چنین گفت با کودکان
که بانویم ازدوستان شماست
کنیزی هم از خاندان شماست
چه باشد گر آیید زی خان او
شبی چند گردید مهمان او؟
که پوشد ز بدخواه دیدارتان
شود مادرانه پرستارتان
زهر گونه تان پیش آرد خورش
تن رنجدیده دهد پرورش
شکیبایی از اندهانتان دهد
به پای پر ازریش مرهم نهد
بگفت این و بشتافت مانند باد
گزین بانوی خویش را مژده داد
که ایدون بیارای بنگاه را
که آوردم ازره خور و ماه را
شدم سوی خان تو ایدون دلیل
دو شهزاده را از نژاد عقیل
چو بانو شنید این چوگل برشکفت
پذیره شد و گرد رهشان برفت
بسی خیر برآن کنیزک بداد
به آزادی اش زان سپس کرد شاد
چو پرداخت بانو زکار کنیز
روان شد سوی میهمان عزیز
بدان هردو آواره ی بی پدر
چو مادر ز غم مویه ها کرد سر
به رخشان گلاب از دو دیده فشاند
غبار ره از روی و موشان نشاند
همی گفت زار ای دو طفل یتیم
دو شهزاده ازدودمان کریم
دو نورس پدر کشته ی بیگناه
دو بی مادر آواره ی بی پناه
دوشمع شب افروز کاخ جنان
دو نو باوه ی نغز شاه جهان
دو رم کرده آهوی باغ مهی
دو رعنا گل ازگلبن فرهی
که کرد از پدر دور و ناکامتان؟
که ببرید از مهربان مامتان؟
زدادار نفرین بدان کینه جوی
شود ازجهان کنده بنیاد اوی
بسی گفت زینسان و بشخود روی
به رخ بر زد و دیده بگشود جوی
سپس با کنیزک بدین گونه گفت
که از شویم این راز باید نهفت
مبادا که اهریمن آگه شود
مراین هر دو را روز کوته شود
همان بدانستی آن نیک زن
که شویش شود قاتل آن دو تن
ازآن پس که مشکور دور ازگزند
رها کرد شهزاده گان را زبند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور
زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۱ - آمدن حارث به خانه و پنهان نمودن زن او کودکان را از آن بدبخت
درآن روز تا شام آن هردوتن
غنودند درخان آن نیک زن
مرآن زن یکی شوی خود کام داشت
که اوحارث بدگهر نام داشت
زابلیس بد فتنه انگیزتر
زفرمانده ی کوفه خونریزتر
بدی جوهر شمرومغز یزید
که نفرین زدادار بادش مزید
زخاراش سنگین دلش سخت تر
زهر بخت برگشته بدبخت تر
تو پنداشتی زاده اهریمنش
سرشته خدا بهر دوزخ تنش
نبود آن دم آن بد رگ کینه ساز
که بانو دو مهمانش آمد فراز
مه نو چو با خنجر آبدار
شبانگه سرخود ببرید خوار
زن پارسا پیش از آن کان پیلد
به کوی خود از برزن آید پدید
خورش هر چه درخانه آماده بود
بر کودکان رفت و آورد زود
چه خوردند زان اندکی کودکان
بگسترد بستر به دیگر مکان
به بستر غنودند آن هردوتن
به خلوتگه خود روان گشت زن
بنالید کای غیب دان کردگار
زن شوی من این راز پوشیده دار
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
سوی خانه حارث بیامد ز دشت
به دل مستمند و به بالا نوان
رخ ازخشم پر چین و تن ناتوان
ابر پشت بنهاده زین هیون
به خلوتگه بانو آمد درون
خروشان و جوشان و زار و نژند
زپشت خود آن زین به یکسو فکند
همی گفت افسوس وزد کف به کف
همی آمد و رفت درهر طرف
گهی لب بخائید وگه پشت دست
گهی ایستاد وگهی می نشست
بلرزید چون روی او دید زن
چو از باد سرو سهی درچمن
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
کجا بودی امروز با من من بگوی؟
هم ایدون که زی خانه برگشته ای
چنین از چه آسیمه سرگشته ای؟
رسیدی چنین از کجا مستمند
به پشت اندرت زین تازی سمند
سوارا چرا آمدی بی ستور
پیاده سپردی یکی راه دور
بگفتش: زمن هیچ پاسخ مجوی
سبک بهر آوردن خان بپوی
بدوگفت بانو ز رنج دراز
یکی با من ای مرد بگشای راز
بگفتا که آن هاشمی زاده گان
که بودی پرستارشان روزبان
ز زندان کوفه برون تاختند
به یثرب بر آهنگ ره ساختند
چنین گفت فرمانده ی این دیار
که هرکه آن دو را دست بربسته خوار
بیارد دهم هر چه خواهد بدوی
بیفزایمش نزد خود آبروی
من این چون شنیدم سبک تاختم
به هر سوی اسب اندر انداختم
تنم خسته و باره شد ناتوان
ندیدم نشان زآندو زیبا جوان
برفت از تنم توش و ازدل شکیب
نشد از اسیری پشیزی نصیب
بگفت این وزد نعره ی خشمناک
گرازانه بنهاد پهلو به خاک
نزد دم زبیمش زن ناتوان
برفت و بیاورد و بنهاد خان
بگفتمش به نرمی زحق شرم دار
تو را با کسان پیمبر چه کار؟
بر آشفت سنگین دل کینه جوی
خروشید بروی که یاوه مگوی
زنان را به کردار مردان چه کار
زبیهوده گفتن زبان بسته دار
چو گفت این شکم خواره ی بدمنش
به خوردن تهی کرد خان از خورش
به بستر سپس با دلی پر هراس
غنود آن ستمگر چو گاو خراس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۶ - بردن حارث سر کودکان را در نزد ابن زیاد بد بنیاد
سبک تاخت زی پور مرجانه شاد
به نستوده کار خودش مژده داد
ازآن مژده بیدادگر شاد شد
زبند غمانش دل آزاد شد
بپرسید از وی که ای خوش خبر
کجا یافتی این دو تن بی پدر؟
بگفتا که در خانه ی خویشتن
شبانگاه بودند مهمان من
بگفت آنچه کردند گفت و شنود
مدار ایچ پنهان به من گوی زود
بد اندیش مردآنچه دید و شنید
همه یک به یک گفت با آن پلید
شگفتا که سنگین دل مرد شوم
زگفتار او نرم شد همچو موم
دمی برسر کودکان بنگریست
ابا آنهمه دشمنی ها گریست
سپس گفت با حارث تیره بخت
که ای دل تو را همچو پولاد سخت
ندیده است چشمی چو تو میزبان
که درخانه ی خود کشد میهمان
دل تیره ات چون رضا داد چون؟
که این نو رسان را کشیدی به خون
هم ای دون برون از تنت جان کنم
ددان را به جسم تو مهمان کنم
پس آنگه به یک تن از آن انجمن
بگفتا که بپذیر فرمان من
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
تو ای قید هستی چه بندی مرا؟
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۰ - آمدن جناب محمد بن حنیفه به خدمت امام(ع)و منع کردنش ازسفر عراق
همان شب که اندر سحرگاه آن
بسیج سفر کرد شاه جهان
شتابان بیامد به نزدیک شاه
محمد برادرش با اشک و آه
بدو گفت کای برخلایق امام
شناسی تو خود کوفیان راتمام
تو دیدی چه کردند با مرتضی (ع)
چسان کینه جستند با مجتبی
مرو سوی آن قوم نا پاک را ی
بمان در حریم خدا بر – به جای
که کس درحرم برتواش دست نیست
مپیما ره کوفه اید بایست
شهنشه بدو گفت: کای نامور
همه راست گفتی سخن سربه سر
شو گر گزینم دراینجا مقام
حریم خداوند بی احترام
ازآن رو که خواهند اهل ستم
بریزند خون مرا درحرم
محمد بدو گفت:کای شهریار
سفر را چو خواهی نمود اختیار
ازایدر برو سوی مرز یمن
که یاران ما است آنجا وطن
ویا شو سوی بادیه رهسپر
درآنجا ببر چند گاهی به سر
شهش گفت: کامشب دراین کار من
به جای آرم اندیشه ی خویشتن
دهم بامدادان تو را زان خبر
رو آسوده دل باش ا ی نامور
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۵ - ذکر فرستادن عبدالله به جعفر طیار دو پسر خود را با نامه به خدمت آن حضرت
یکی نامه بنوشت بس دلپذیر
برشه به مشک و گلاب و عبیر
بدان نامه بر لابه بسیارکرد
کزین ره که رفتی شها بازگرد
دو فرزند بودش چو ماه تمام
یکی را محمد یکی عون –نام
مرآن نامه را با دو پور جوان
سوی شاه دین کرد زان پس روان
برفتند ازنزد آن راد پیر
دو پور جوانش چو از شست تیر
خود آمد برعمرو پور سعید
که بد میر یثرب به حکم یزید
به لابه بدوگفت: آن نامدار
که هان ای نگهبان یثرب دیار
یکی نامه بنگار زی شاه دین
که بازآید او سوی یثرب زمین
چو آید دگر باره دراین دیار
یکی در پناه خود او رابدار
مرا او را ببخش از بدی ها امان
که بیدار جان مانی و شادمان
ازو عمرو زاینسان سخن چون شنید
یکی ژرف در گفت او بنگرید
پسندید و فرمود فرخ دبیر
یکی نامه بنگاشت بررای پیر
بدو داد و بسیار او را ستود
برادرش را نیز همره نمود
برادرش را نام یحیی بدی
که نیکوترین زاهل دنیا بدی
فرستاد آن هر دو رانزد شاه
که شاید بدارند شه را ز راه