عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
یک عمر به بند آز پا بسته شدیم
بر اهل هوس قائد و سردسته شدیم
اینک پی مرگ ناگهانیم دوان
از بسکه ز دست زندگی خسته شدیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
در آتیه گر فکر نماینده کنیم
ایجاد و بنا دولت پاینده کنیم
بگذشته گذشت و حال نبود فرصت
خوب است که اندیشه آینده کنیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
با علم و عمل اگر مهیا نشویم
همدوش به مردمان دنیا نشویم
نادانی و بندگیست توأم به خدای
ما بنده شویم اگر که دانا نشویم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
ما طعنه زن مقام مردی نشویم
چون باد اسیر هرزه گردی نشویم
اما نبود گناه در پیش عموم
گر معتقد قدرت فردی نشویم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
تا چند کسل از غم بیهوده شویم
تا کی به هوای نفس آلوده شویم
در زندگی آسوده نگشتیم چو ما
مردیم که از دست غم آسوده شویم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۸
با نخل خوشی همیشه پیوند بزن
می با دل شاد و جان خرسند بزن
گر بر تو زمانه یک دمی سخت گرفت
دندان بجگر گذار و لبخند بزن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴
هرگز دل کس را به عبث تنگ مکن
تا صلح شود به جنگ آهنگ مکن
هر چند که نیست زندگی غیر از جنگ
با مرگ بساز و با کسی جنگ مکن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
یک عمر در این محیط گریدم من
وین بوالهوسان را همه سنجیدم من
فهمیدنم این بود که از این مردم
در هیچ زمان هیچ نفهمیدم من
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۱
دنیا که سعادتش بود مال همه
از چیست که نیست شامل حال همه
شهری که شرافتش برای جمعی است
ای وای و دو صد وای بر احوال همه
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
آسوده در این دیر کهن نیست کسی
بی درد و غم و رنج محن نیست کسی
یاران شرکای موقع منفعتند
هنگام ضرر شریک من نیست کسی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۹
هر کس بطریق خاص شد یار کسی
یا بوالهوسانه محو دیدار کسی
طوفان که بود مقصد او نفع عموم
هرگز نشود عبث طرفدار کسی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
ای جعبه مرا گوهر مقصود توئی
اسباب زیان و مایه سود توئی
هر منتظرالوکاله را ای صندوق
تا رأی میان تست معبود توئی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟
ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی
می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
روزگاری داشت در دل انتظار مردنم
همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست
ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا
گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من
هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
فغان زاغ درین باغ با هزار یکی است
گلیش کاین دو یکی نیست از هزار یکی است
یکی است جور و جفا گر چه پیش غیر دو تاست
دو تاست عشق و هوس گرچه پیش تاریکی است
همان بود به دل عندلیب خار ملال
به باغ اگر همه گل صد هزار و خار یکی است
بقصد صید دلم هر کس افگند تیری
چه شد که این همه صیاد را شکار یکی است
ز لطف او نشود هر دل خراب آباد
چرا که شهر بسی هست و شهر یار یکی است
به اکتساب هنر کوش و ترک جهل (سحاب)
اگر چه هر دو بر اهل روزگار یکی است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تا زهر صید نه در دام تو غوغایی هست
میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند
یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کویی نگرم نقش کف پایی هست
شاد از اینم که نداری سر سودای کسی
گر چه در هر سری از عشق تو سودایی هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر این مرحله را مرحله پیمایی هست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زاهل امتحان کس در میان نیست
که بر دست تو تیغ امتحان نیست
جفای او به کام تست از آن دل
به فکر انتقام آسمان نیست
حباب آسا گشودم چشم و دیدم
که چیزی از وجودم در میان نیست
مگر دستار بر رطل گران داد
که شیخ شهر با ما سر گران نیست
چه باکش از هجوم دادخوهان
که اهل شکوه او را بر زبان نیست
گرفت آهم عنانش را که رخشش
زتک مانده است و دستی بر عنان نیست
(سحاب) آن را به خون ریزی قرینی
بجز تیغ شه صاحبقران نیست
خدیو بحر و بر فتحعلی شاه
که چرخش جز غبار آستان نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چو حاصل است ترا وصل یار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
بدیده منظر زیبای دهر باشد زشت
همیشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئی بیادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گیر و مگو مسجد است یا که کنشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
با غیر ز می پر است جامت
شادیم به عیش ناتمامت
اندیشه ی مرهم ارکند دل
گو لذت زخم او حرامت
انکار قیامت ارکند کس
برخیز که بنگرد قیامت
ای مرغ دل از نخست گسترد
دامی ز وفا و کرد رامت
از بهر فریب دیگران بود
گر داشت دو روزی احترامت
آیند به شوق سنگ جورت
مرغان چمن بطرف بامت
دریاب گیاه خشک ما را
ای ابر عطا ز فیض عامت
بینی چو شتاب عمر سویم
آهسته چرا بود خرامت
آهی ز جگر کشیدم ای دل
کز چرخ کشیدم انتقامت
خط از رخ او دمید و گویا
گردید (سحاب) صبح شامت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح