عبارات مورد جستجو در ۱۵۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
رو، که به مهمان تو، مینروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سفرهٔ یکروزه کرد، نقد همه روزگار
ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ
شیشهٔ پنهان بیار، تا بخوریم آشکار
گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل
به که خجالت بریم، چون بگشایند بار
کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره
روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار
روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند
ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار
کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری
دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار
بس که خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش
بس که کتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار
مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت
راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار
مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار
گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد
هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود
اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود
وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود
و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود
در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بیبادبان شود
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خونفشان شود
باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود
یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود
جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاکدان شود
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاکدان تیره به ما گلستان شود
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود
یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار
بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود
وان همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بینشان شود
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک
و آن جسم زورمند کفی استخوان شود
از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند
و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود
دوران روزگار به ما بگذرد بسی
گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود
تا روز رستخیز که اصناف خلق را
تنها ز بهر عرض قرین روان شود
حکم خدای عزوجل کائنات را
در فصل هر فصیله به کلی روان شود
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد
در موقف محاسبه یک یک عیان شود
میزان عدل نصب کنند از برای خلق
یک سر سبک برآید و یک سر گران شود
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط
هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود
و آن کس که از صراط بلرزید پای او
در خواری و عذاب ابد جاودان شود
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول
و احرار را عنایت حق سایبان شود
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه
بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر
عشرت سرای جنت اعلی مکان شود
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام
با صد هزار غصه قرین هوان شود
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
وانها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود
اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود
وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود
و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود
در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بیبادبان شود
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خونفشان شود
باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود
یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود
جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاکدان شود
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاکدان تیره به ما گلستان شود
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود
یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار
بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود
وان همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بینشان شود
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک
و آن جسم زورمند کفی استخوان شود
از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند
و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود
دوران روزگار به ما بگذرد بسی
گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود
تا روز رستخیز که اصناف خلق را
تنها ز بهر عرض قرین روان شود
حکم خدای عزوجل کائنات را
در فصل هر فصیله به کلی روان شود
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد
در موقف محاسبه یک یک عیان شود
میزان عدل نصب کنند از برای خلق
یک سر سبک برآید و یک سر گران شود
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط
هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود
و آن کس که از صراط بلرزید پای او
در خواری و عذاب ابد جاودان شود
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول
و احرار را عنایت حق سایبان شود
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه
بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر
عشرت سرای جنت اعلی مکان شود
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام
با صد هزار غصه قرین هوان شود
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
گرچه عالم مینماید دیگران را آب خضر
تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب
از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب
رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا
نرم میرو خار میخور بار میکش بر صواب
از هوای نفس شومت در حجابی ماندهای
چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب
در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی
ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب
خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند
از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب
هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بیخبر
خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب
درد و حسرت بین که چندانی که فکرت میکنم
هیچ کاری را نمیشایی تو اندر هیچ باب
چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را
بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس
تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب
ای دریغا میندانی کز چه دور افتادهای
آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب
چون چراغ عمر تو بیشک بخواهد مرد زود
خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب
آخر ای شهوتپرست بی خبر گر عاقلی
یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب
توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان
در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن
تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
شب چو مردان زندهدار و تا توانی میمخسب
زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود
بر سر خاک تو میتابد به زاری ماهتاب
چون نمیدانی که روز واپسین حال تو چیست
در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
کار روز واپسین دارد که روز واپسین
از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد
پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
چون سر و افسر نخواهد ماند تا میبنگری
چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
گر همیبینی که روزی چند این مشتی گدا
پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفتهاند
بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه
چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
آنکه از خشمش طناب خیمه مه میگسست
در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز
تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان
ابر میبارد به زاری بر سر خاکش گلاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی
خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی
کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن
تا به بیداری شود در خواب تا یومالحساب
توبه کردم یارب از چیزی که میبایست کرد
روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب
هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق
یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب
چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب
گرچه عالم مینماید دیگران را آب خضر
تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب
از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب
رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا
نرم میرو خار میخور بار میکش بر صواب
از هوای نفس شومت در حجابی ماندهای
چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب
در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی
ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب
خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند
از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب
هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بیخبر
خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب
درد و حسرت بین که چندانی که فکرت میکنم
هیچ کاری را نمیشایی تو اندر هیچ باب
چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را
بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس
تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب
چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ
تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب
ای دریغا میندانی کز چه دور افتادهای
آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب
چون چراغ عمر تو بیشک بخواهد مرد زود
خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب
آخر ای شهوتپرست بی خبر گر عاقلی
یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب
توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان
در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب
غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن
تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب
شب چو مردان زندهدار و تا توانی میمخسب
زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب
بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود
بر سر خاک تو میتابد به زاری ماهتاب
چون نمیدانی که روز واپسین حال تو چیست
در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب
کار روز واپسین دارد که روز واپسین
از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب
چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد
پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب
چون سر و افسر نخواهد ماند تا میبنگری
چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب
گر همیبینی که روزی چند این مشتی گدا
پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب
زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب
زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفتهاند
بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب
دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه
چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب
آنکه از خشمش طناب خیمه مه میگسست
در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب
وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز
تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب
وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان
ابر میبارد به زاری بر سر خاکش گلاب
وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی
خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب
ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی
کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن
تا به بیداری شود در خواب تا یومالحساب
توبه کردم یارب از چیزی که میبایست کرد
روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب
هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق
یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - این قطعه را بر گور نظام الملک محمد نوشتند
ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
آن جای که ابرار نشستند نشستیم
وان راه که احرار گزیدند گزیدیم
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم
از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم
با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
ناگاه به زد مقرعهٔ مرگ زمانه
ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم
دیدیم که در عهدهٔ صد گونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
پس جمله بدانید که در عالم پاداش
آنها که درین راه بدادیم بدیدیم
دادند مجازات به بندی که گشادیم
کردند مکافات به رنجی که کشیدیم
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود
المنةالله که به مقصود رسیدیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
آن جای که ابرار نشستند نشستیم
وان راه که احرار گزیدند گزیدیم
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم
از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم
با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
ناگاه به زد مقرعهٔ مرگ زمانه
ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم
دیدیم که در عهدهٔ صد گونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
پس جمله بدانید که در عالم پاداش
آنها که درین راه بدادیم بدیدیم
دادند مجازات به بندی که گشادیم
کردند مکافات به رنجی که کشیدیم
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود
المنةالله که به مقصود رسیدیم
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد
شهی در خشم رفت از مردِ درویش
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بر سر خستهات بیا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
آوخ آوخ که مرگ نگذارد
که کس اندر جهان زید جاوید
نه ز بهمن گذشت نز دارا
نه فریدون گذاشت نه جمشید
چون وزد باد او به گلشن بود
نخل تن بیثمر شود چون بید
سپس رفتگان بسی دیدیم
جنبش تیر و گردش ناهید
نیز بی ما بسی بخواهد تافت
جرم مهتاب و قرصهٔ خورشید
شکر یزدان که مهر آل رسول
دهدم بر خلود نفس نوید
به امید بزرگ بارخدای
بگسلانیدهام ز خلق امید
چه ازینم که روزگار سیاه
نامه گو باش روز حشر سپید
که کس اندر جهان زید جاوید
نه ز بهمن گذشت نز دارا
نه فریدون گذاشت نه جمشید
چون وزد باد او به گلشن بود
نخل تن بیثمر شود چون بید
سپس رفتگان بسی دیدیم
جنبش تیر و گردش ناهید
نیز بی ما بسی بخواهد تافت
جرم مهتاب و قرصهٔ خورشید
شکر یزدان که مهر آل رسول
دهدم بر خلود نفس نوید
به امید بزرگ بارخدای
بگسلانیدهام ز خلق امید
چه ازینم که روزگار سیاه
نامه گو باش روز حشر سپید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
مگیر آرام اینجا، تا توانی آرمید آنجا
که هر کس گشت کاهل، روی آسایش ندید آنجا
ندارم با سیه کاری ز محشر بیم رسوایی
که از خجلت نخواهد نامه من شد سفید آنجا
ازان خون بر سر تیغ شهادت می شود اینجا
که چون گل، سرخ رو از خاک می خیزد شهید آنجا
غریبی ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبیند روی غربت هر که رخت خود کشید آنجا
نخورد اینجا ز غفلت هر که روی دست از دنیا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزید آنجا
ز خاموشی گذارد هر که اینجا بر جگر دندان
به جنت می تواند رفت بی گفت و شنید آنجا
کسی کز سایه اش اینجا نیاسود آتشین مغزی
کجا در سایه طوبی تواند واکشید آنجا؟
چو خود را یافتی، در توست هر مطلب که می جویی
به خود هر کس رسید اینجا، به آسانی رسید آنجا
ز دل باشد، گشادی هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه می دارد کلید آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داری
که آه سرد اینجا، سایه ها دارد ز بید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
مگیر آرام اینجا، تا توانی آرمید آنجا
که هر کس گشت کاهل، روی آسایش ندید آنجا
ندارم با سیه کاری ز محشر بیم رسوایی
که از خجلت نخواهد نامه من شد سفید آنجا
ازان خون بر سر تیغ شهادت می شود اینجا
که چون گل، سرخ رو از خاک می خیزد شهید آنجا
غریبی ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبیند روی غربت هر که رخت خود کشید آنجا
نخورد اینجا ز غفلت هر که روی دست از دنیا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزید آنجا
ز خاموشی گذارد هر که اینجا بر جگر دندان
به جنت می تواند رفت بی گفت و شنید آنجا
کسی کز سایه اش اینجا نیاسود آتشین مغزی
کجا در سایه طوبی تواند واکشید آنجا؟
چو خود را یافتی، در توست هر مطلب که می جویی
به خود هر کس رسید اینجا، به آسانی رسید آنجا
ز دل باشد، گشادی هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه می دارد کلید آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داری
که آه سرد اینجا، سایه ها دارد ز بید آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۵
سحر که چهره خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - چشم و بینی ببست عزرائیل
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۹ - اشارت به خلود کفار در نار و خروج بعض عصات به شفاعت
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى زُیِّنَ لِلنَّاسِ برا راستند مردمان را حُبُّ الشَّهَواتِ. دوستى آرزوها (و بایستها) مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ از زنان و پسران وَ الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ و قنطارهاى گرد کرده، مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ از زر و سیم، وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ و اسبان بانگاشت (و رنگ نیکو) وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ و چهارپایان و کشتزار ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا اینست برخوردارى این جهانى وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ، (۱۴) و بنزدیک اللَّه است مومنان را نیکویى بازگشتنگاه.
قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بگو شما را خبر کنم بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ ببه از آنچه بهره کافرانست ایدر لِلَّذِینَ اتَّقَوْا ایشان راست که بپرهیزند از شرک عِنْدَ رَبِّهِمْ بنزدیک خداوند ایشان جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ بهشتها که مىرود زیر آن جویهاى روان، خالِدِینَ فِیها جاودان در آن وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ و جفتان پاک داشته (و پاک کرده) وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ و خشنودى و پسند از خدا، وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ (۱۵)، و خداى بینا (و دانا) ست ببندگان خود (که هر کس بچه سزاست.)
قُلْ أَ أُنَبِّئُکُمْ بگو شما را خبر کنم بِخَیْرٍ مِنْ ذلِکُمْ ببه از آنچه بهره کافرانست ایدر لِلَّذِینَ اتَّقَوْا ایشان راست که بپرهیزند از شرک عِنْدَ رَبِّهِمْ بنزدیک خداوند ایشان جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ بهشتها که مىرود زیر آن جویهاى روان، خالِدِینَ فِیها جاودان در آن وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ و جفتان پاک داشته (و پاک کرده) وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ و خشنودى و پسند از خدا، وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ (۱۵)، و خداى بینا (و دانا) ست ببندگان خود (که هر کس بچه سزاست.)
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۳۱ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ اى کلّ نفس منفوسة تعالج غصص الموت. میگوید: هر نفسى منفوسه بر ممرّ انفاس بگذشته مرگ بچشد، و سکرات مرگ ببیند، یعنى اهل زمین. فانّ من فى الجنّة و النّار لا یموتون، خزنه بهشت و حور و غلمان و خزنه دوزخ نمیرند چنان که جاى دیگر گفت: فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ و هم من فى الجنّة و النّار من الخزنة. فریشتگان آسمان نیز طمع کردند که نمیرند که از حضرت عزّت این آیت آمده بود: کلّ من علیها فان هر چه بر زمین است بسر آمدنى است و مردنى، ایشان گفتند: ما نمیریم که ما آسمانیانیم نه زمینیان. ربّ العالمین آیت فرستاد: کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ یقین شد ایشان را که مردنىاند. و فى ذلک ما
روى عن النبىّ (ص) قال: «عش ما شئت فانّک میّت، و احبب من احببت فانّک مفارقه، و اعمل ما شئت فانّک مجزىّ به.
و قال: کن فى الدنیا کأنک غریب او عابر سبیل، و عد نفسک من اصحاب القبور.
و قال (ص) فى بعض خطبه: ایّها النّاس انّ اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا، و احزمکم احسنکم له استعدادا. الا و انّ من علامات العقل التّجافى عن دار الغرور، و الانابة الى دار الخلود، و التّزوّد لسکنى القبور، و التّأهّب لیوم النّشور.
و عن ابن عمر قال: اذا قبض ملک الموت روح العبد، قام على عتبة الباب، و لأهل البیت الضّجّة، فمنهم الصّاکّة وجهها، و منهم النّاشرة شعرها، و منهم الدّاعیة ویلها، فیقول ملک الموت فیم الجزع؟ فو اللَّه ما انتقصت لأحد منکم عمرا، و لا اذهبت لکم رزقا، و لا ظلمت احدا منکم شیئا. فان کانت شکایتکم و سخطکم علىّ فانّى و اللَّه مأمور، و ان کان ذلک على میّتکم فهو فى ذلک مقهور و ان کان ذلک على ربّکم فأنتم به کفرة، و انّ لى فیکم عودة ثم عودة. قال: فلو أنّهم یرون مکانه و یسمعون کلامه، لذهلوا عن میّتهم، و لبکوا على انفسهم.
وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ این تهنیت مؤمنانست بمرگ، میگوید: آن روز رستاخیز است که مؤمنان بمراد خویش رسند و مزد کردار خویش بینند. پس مرگ تحفه مؤمن است، و سبب رسیدن وى بسعادت و کرامت خویش است.
مصطفى (ص) از اینجا گفت: «تحفه المؤمن الموت».
و جماعتى بزرگان سلف آرزوى مرگ کردهاند، چنان که حذیفه (رض) بوقت مرگ گفت: دوست آمد و بر وقت حاجت آمد، و گفت: بار خدایا اگر دانى که درویشى دوستتر دارم از توانگرى، و بیمارى دوستتر دارم از تندرستى، و مرگ دوستتر دارم از زندگانى، مرگ بر من آسان کن، تا بدیدار تو بر آسایم. «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ»، یعنى: ظفر بالخیر، و نجا من الشّر، قال رسول اللَّه (ص): «من سرّه ان یزحزح عن النّار و ان یدخل الجنّة فلیأته منیّته و هو یشهد أن لا اله الّا اللَّه، و أنّ محمّدا رسول اللَّه، و یأت الى النّاس ما یحبّ ان یؤتى الیه»، و قال (ص): «موضغ سوط فى الجنّة خیر من الدّنیا و ما فیها، فاقرءوا ان شئتم: «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ
الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ، وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ» لأنّه یغرّ الانسان بما یمنّیه من طول البقاء، و هو ینقطع عن قریب. مىگوید: نیست زندگانى درین دنیاى فانى الّا متاع الغرور که مردم فرهیب میدهد، یعنى امل دراز در پیش مىنهد، تا اومید در عمر دراز مىبندد، و آن گه ناگاه مرگ در رسد و امید بریده گردد. مصطفى (ص) گفت: امل کوتاه کنید و مرگ پیوسته در پیش چشم خویش دارید، و از خدا شرم دارید، چنان که حق و سزاى ویست، و گفت: نترسم بر شما از هیچیز چنان که از دو خصلت ترسم: یکى بر هواى خویش ایستادن، و دوم امید عمر دراز در پیش داشتن. بآن خداى که جانم درید اوست که هرگز چشم خویش بر هم نزدهام که نپنداشتم پیش از آن که از هم بر گیرم برید مرگ در آید، که چشم از هم بر نگرفتم که نپنداشتم پیش از آنکه بر هم نهم مرگ در رسد. عبد اللَّه مسعود گفت: رسول خدا (ص) خطى مربع بر کشید، و آن گه در میان آن مربع خطى راست، و از هر دو جانب آن خطهاى خرد بر کشید. پس بیرون مربع خطى دیگر کشید، گفت: آن خط راست در درون مربع آدمى است، و آن مربع أجل وى، گرد وى در آمده، که از آن راه ببیرون نه، و آن خطهاى خرد از هر دو جانب آفات و عاهاتست، و انواع بلیّات براه وى در آمده، ناچار آن همه بوى رسد یا بعضى رسد، تا آن گه که سر ببالین مرگ باز نهد. و آن خط که بیرون مربع کشید خود امل دراز است که فرا پیش گرفته، و دل در زندگانى بسته! همیشه اندیشه کارى کند که در علم خداوند سبحانه چنانست که آن کار پس از أجل وى خواهد بود.
لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ این آیت در شأن مهاجران فرود آمد که مشرکان دست در مال ایشان بردند، و ضیاع ایشان بفروختند، و چون ایشان را مىدریافتند، بانواع تعذیب تنهاى ایشان میرنجانیدند، و گفتهاند: آزمون ایشان در اموال بخسران است و نقصان از جائحه سماوى، و آزمون ایشان در تنها به بیمارى است و مرگ خویشان.
قال النّبی (ص): «یقول اللَّه تعالى: اذا وجّهت الى عبد من عبیدى مصیبة فى بدنه او ماله او ولده، ثمّ استقبل ذلک بصبر جمیل، استحییت له یوم القیامة ان أنصب له میزانا او انشر له دیوانا».
و عن ثوبان قال قال رسول اللَّه (ص): «ما اصاب عبدا مصیبة الّا باحدى خلّتین: امّا بذنب لم یکن اللَّه لیغفر له الّا بتلک المصیبة، او بدرجة لم یکن اللَّه لیبلّغه ایّاها الّا بتلک المصیبة».
و قال: «ما من مصیبة یصاب بها المؤمن الّا کفّر بها عنه حتّى الشّوکة یشاکّها».
و قال (ص): یقول اللَّه تعالى: اذا ابتلیت عبدى ببلاء فصبر، و لم یشکنى الى عوّاده، أبدلته لحما خیرا من لحمه، و دما خیرا من دمه. فان ابرأته ابرأته، و لا ذنب له، و ان توفّیته فالى رحمتى.
گفتهاند: آزمایش در مال و نفس فرائض طاعاتست که بریشان نهادند، از نماز و روزه و زکاة و حج و جهاد.
قوله تعالى: وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ جهودان و ترسایاناند، وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا مشرکان عرباند، أَذىً کَثِیراً میگوید: ازیشان رنج و ناخوشى فراوان خواهید شنید و دید، هم از گفتار و هم از کردار، اذاى جهودان آن گفت ایشانست که: إِنَّ اللَّهَ فَقِیرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِیاءُ، و نیز گفتند: «عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ» و اذاى ترسایان از آنست که گفتند: إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ و انّ عیسى هو اللَّه و ابن اللَّه، «تعالى اللَّه عن ذلک علوّا کبیرا» و اذاى مشرکان آن بود که رسول خدا را (ص) سب میکردند و هجو میگفتند و قتال و حرب با وى میساختند. و قومى از ایشان ملائکه را بنات اللَّه مىگفتند، و قومى بت مىپرستیدند.
ربّ العزّة گفت: وَ إِنْ تَصْبِرُوا یعنى على الأذى، اگر شکیبایى کنید باین رنج و ناخوشى که بشما میرسد، و تَتَّقُوا اى تتّقوا معاصیه، از معصیت او بپرهیزید، فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ این صبر و این تقوى از حقائق ایمانست و از کارهاى محکم که اللَّه فرمود. و قیل معناه: انّ ذلک من اخلاق المؤمن الصّادق الایمان المتین الیقین. عزم الامور ما لا یشوبه شبهة و لا یدافعه ریبة، و أصله الجدّ. یقال: عزمت علیک اى امرتک امرا جدّا، و عزمت على الأمر اذا اجتمعت علیه جدّک، و صدق له قصدک، و العزیمة و الصّریمة الرّأى الجدّ. قال اللَّه عزّ و جلّ: فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ اى جدّ الامر. و منه
قوله (ص): عزمة من عزمات ربّى.
و قال (ص): من صلّى قبل العصر أربعا غفر اللَّه له مغفرة عزما، اى هذا الوعد صادق عظیم وثیق.
و فى دعائه (ص): اسئلک عزائم مغفرتک، اى اسئلک أن توفّقنى للأعمال الّتى تغفر لصاحبها لا محالة.
وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ جهودان را میگوید، و این کتاب تورات است. «لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ» بیا قراءت مکى و بو عمرو و عاصم است، و اینها با شأن نبوت محمد (ص) شود، و لام لام عزم است در موضع قسم تحقیق را در آورد یعنى که اللَّه پیمان گرفت از ایشان که لا بد پیدا کنند مردمان را شأن و نعت و صفت محمد (ص)، و آن را پنهان نکنند.
فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ پس آن را پس پشت انداختند، یعنى فرا پیش نگرفتند و در آن نگاه نکردند، و منه قوله تعالى: وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَکُمْ ظِهْرِیًّا تقول العرب: جعل فلان حاجتى بظهر یعنى لم یقضها، و لم یلتفت الیها. قتاده گفت: این آیت در شأن اهل علم آمد که اللَّه پیمان ستد از ایشان تا علم پنهان ندارند، و از اهل خویش دریغ ندارند، و باز نگیرند. و به
قال النبى (ص). العلم لا یحل منعه.
و قال: من کتم علما عن اهله الجم یوم القیامة بلجام من نار.
و قال على بن ابى طالب (ع): ما أخذ اللَّه على اهل الجهل أن یتعلّموا حتّى اخذ على اهل العلم أن یعلّموا لانّ العلم کان قبل الجهل.
و قال محمد بن کعب: لا یحلّ لعالم ان یسکت على علمه، فانّ اللَّه تعالى یقول: وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ
الآیة. و لا یحلّ لجاهل ان یسکت على جهله فانّ اللَّه تعالى یقول: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ.
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ... فرح در قرآن بر سه قسم است: یکى حرام، دیگر مکروه، سدیگر واجب. آنچه حرام است فرح بمعصیت است، و آن آنست که رب العالمین گفت: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ. جاى دیگر گفت: إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ. و آنچه مکروه است بدنیا شاد بودن است، و آن آنست که اللَّه گفت تعالى و تقدّس: وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا. جاى دیگر گفت: وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ و آنچه واجبست شادى بحقّ است، و ذلک فى قوله تعالى: فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا و قال تعالى: فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ.
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا بیان اختلاف قراءت و وجوه آن درین آیت همان است که در وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَبْخَلُونَ و شرح آن رفت. وَ یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا، اینجا سخن تمام شد و جواب مضمر است. یعنى: لا تحسبن أنهم ینجون من النار. قتاده و مقاتل گفتند: این آیت در شأن جهودان فرو آمد که بر مصطفى (ص) شدند و گفتند: «نحن نعرفک و نصدّقک» این بزبان میگفتند و در دل خلاف آن داشتند چون از نزدیک مصطفى (ص) بیرون آمدند، مسلمانان ایشان را پرسیدند که چه کردید؟ ایشان گفتند: شناختیم وى را و تصدیق کردیم، مسلمانان این گفت از ایشان بپسندیدند و دعا گفتند و سپاس دارى کردند و ندانستند که ایشان با این گفت در دل کفر دارند، و ایشان در آنچه میکردند شاد مىبودند، رب العالمین گفت: یا محمد مپندار که این شادى ایشان بآنچه کردند از اظهار ایمان و اعتقاد کفر، ایشان را از آتش برهاند، و آن ثنا و حمد مؤمنان که دوست میدارند بآنچه نکردند یعنى بتصدیق که گفتند کردیم و نکرده بودند، مپندار که ایشان باین از آتش و عذاب برهند. اینست که رب العالمین گفت: فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ اى منجاة من العذاب، مفازة نجات بود و موضع نجات بود، همچون مرحمت. و سمّیت المفازة مفازة لأنّ من قطعها فاز.
وَ لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اى: خزائن السّماوات و الأرض، و هى المطر و النّبات و ما بینهما من الخلق عبیده و فى ملکه. و اللَّه على کلّ شىء قدیر.
روى عن النبىّ (ص) قال: «عش ما شئت فانّک میّت، و احبب من احببت فانّک مفارقه، و اعمل ما شئت فانّک مجزىّ به.
و قال: کن فى الدنیا کأنک غریب او عابر سبیل، و عد نفسک من اصحاب القبور.
و قال (ص) فى بعض خطبه: ایّها النّاس انّ اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا، و احزمکم احسنکم له استعدادا. الا و انّ من علامات العقل التّجافى عن دار الغرور، و الانابة الى دار الخلود، و التّزوّد لسکنى القبور، و التّأهّب لیوم النّشور.
و عن ابن عمر قال: اذا قبض ملک الموت روح العبد، قام على عتبة الباب، و لأهل البیت الضّجّة، فمنهم الصّاکّة وجهها، و منهم النّاشرة شعرها، و منهم الدّاعیة ویلها، فیقول ملک الموت فیم الجزع؟ فو اللَّه ما انتقصت لأحد منکم عمرا، و لا اذهبت لکم رزقا، و لا ظلمت احدا منکم شیئا. فان کانت شکایتکم و سخطکم علىّ فانّى و اللَّه مأمور، و ان کان ذلک على میّتکم فهو فى ذلک مقهور و ان کان ذلک على ربّکم فأنتم به کفرة، و انّ لى فیکم عودة ثم عودة. قال: فلو أنّهم یرون مکانه و یسمعون کلامه، لذهلوا عن میّتهم، و لبکوا على انفسهم.
وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ این تهنیت مؤمنانست بمرگ، میگوید: آن روز رستاخیز است که مؤمنان بمراد خویش رسند و مزد کردار خویش بینند. پس مرگ تحفه مؤمن است، و سبب رسیدن وى بسعادت و کرامت خویش است.
مصطفى (ص) از اینجا گفت: «تحفه المؤمن الموت».
و جماعتى بزرگان سلف آرزوى مرگ کردهاند، چنان که حذیفه (رض) بوقت مرگ گفت: دوست آمد و بر وقت حاجت آمد، و گفت: بار خدایا اگر دانى که درویشى دوستتر دارم از توانگرى، و بیمارى دوستتر دارم از تندرستى، و مرگ دوستتر دارم از زندگانى، مرگ بر من آسان کن، تا بدیدار تو بر آسایم. «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ»، یعنى: ظفر بالخیر، و نجا من الشّر، قال رسول اللَّه (ص): «من سرّه ان یزحزح عن النّار و ان یدخل الجنّة فلیأته منیّته و هو یشهد أن لا اله الّا اللَّه، و أنّ محمّدا رسول اللَّه، و یأت الى النّاس ما یحبّ ان یؤتى الیه»، و قال (ص): «موضغ سوط فى الجنّة خیر من الدّنیا و ما فیها، فاقرءوا ان شئتم: «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ
الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ، وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ» لأنّه یغرّ الانسان بما یمنّیه من طول البقاء، و هو ینقطع عن قریب. مىگوید: نیست زندگانى درین دنیاى فانى الّا متاع الغرور که مردم فرهیب میدهد، یعنى امل دراز در پیش مىنهد، تا اومید در عمر دراز مىبندد، و آن گه ناگاه مرگ در رسد و امید بریده گردد. مصطفى (ص) گفت: امل کوتاه کنید و مرگ پیوسته در پیش چشم خویش دارید، و از خدا شرم دارید، چنان که حق و سزاى ویست، و گفت: نترسم بر شما از هیچیز چنان که از دو خصلت ترسم: یکى بر هواى خویش ایستادن، و دوم امید عمر دراز در پیش داشتن. بآن خداى که جانم درید اوست که هرگز چشم خویش بر هم نزدهام که نپنداشتم پیش از آن که از هم بر گیرم برید مرگ در آید، که چشم از هم بر نگرفتم که نپنداشتم پیش از آنکه بر هم نهم مرگ در رسد. عبد اللَّه مسعود گفت: رسول خدا (ص) خطى مربع بر کشید، و آن گه در میان آن مربع خطى راست، و از هر دو جانب آن خطهاى خرد بر کشید. پس بیرون مربع خطى دیگر کشید، گفت: آن خط راست در درون مربع آدمى است، و آن مربع أجل وى، گرد وى در آمده، که از آن راه ببیرون نه، و آن خطهاى خرد از هر دو جانب آفات و عاهاتست، و انواع بلیّات براه وى در آمده، ناچار آن همه بوى رسد یا بعضى رسد، تا آن گه که سر ببالین مرگ باز نهد. و آن خط که بیرون مربع کشید خود امل دراز است که فرا پیش گرفته، و دل در زندگانى بسته! همیشه اندیشه کارى کند که در علم خداوند سبحانه چنانست که آن کار پس از أجل وى خواهد بود.
لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ این آیت در شأن مهاجران فرود آمد که مشرکان دست در مال ایشان بردند، و ضیاع ایشان بفروختند، و چون ایشان را مىدریافتند، بانواع تعذیب تنهاى ایشان میرنجانیدند، و گفتهاند: آزمون ایشان در اموال بخسران است و نقصان از جائحه سماوى، و آزمون ایشان در تنها به بیمارى است و مرگ خویشان.
قال النّبی (ص): «یقول اللَّه تعالى: اذا وجّهت الى عبد من عبیدى مصیبة فى بدنه او ماله او ولده، ثمّ استقبل ذلک بصبر جمیل، استحییت له یوم القیامة ان أنصب له میزانا او انشر له دیوانا».
و عن ثوبان قال قال رسول اللَّه (ص): «ما اصاب عبدا مصیبة الّا باحدى خلّتین: امّا بذنب لم یکن اللَّه لیغفر له الّا بتلک المصیبة، او بدرجة لم یکن اللَّه لیبلّغه ایّاها الّا بتلک المصیبة».
و قال: «ما من مصیبة یصاب بها المؤمن الّا کفّر بها عنه حتّى الشّوکة یشاکّها».
و قال (ص): یقول اللَّه تعالى: اذا ابتلیت عبدى ببلاء فصبر، و لم یشکنى الى عوّاده، أبدلته لحما خیرا من لحمه، و دما خیرا من دمه. فان ابرأته ابرأته، و لا ذنب له، و ان توفّیته فالى رحمتى.
گفتهاند: آزمایش در مال و نفس فرائض طاعاتست که بریشان نهادند، از نماز و روزه و زکاة و حج و جهاد.
قوله تعالى: وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ جهودان و ترسایاناند، وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا مشرکان عرباند، أَذىً کَثِیراً میگوید: ازیشان رنج و ناخوشى فراوان خواهید شنید و دید، هم از گفتار و هم از کردار، اذاى جهودان آن گفت ایشانست که: إِنَّ اللَّهَ فَقِیرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِیاءُ، و نیز گفتند: «عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ» و اذاى ترسایان از آنست که گفتند: إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ و انّ عیسى هو اللَّه و ابن اللَّه، «تعالى اللَّه عن ذلک علوّا کبیرا» و اذاى مشرکان آن بود که رسول خدا را (ص) سب میکردند و هجو میگفتند و قتال و حرب با وى میساختند. و قومى از ایشان ملائکه را بنات اللَّه مىگفتند، و قومى بت مىپرستیدند.
ربّ العزّة گفت: وَ إِنْ تَصْبِرُوا یعنى على الأذى، اگر شکیبایى کنید باین رنج و ناخوشى که بشما میرسد، و تَتَّقُوا اى تتّقوا معاصیه، از معصیت او بپرهیزید، فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ این صبر و این تقوى از حقائق ایمانست و از کارهاى محکم که اللَّه فرمود. و قیل معناه: انّ ذلک من اخلاق المؤمن الصّادق الایمان المتین الیقین. عزم الامور ما لا یشوبه شبهة و لا یدافعه ریبة، و أصله الجدّ. یقال: عزمت علیک اى امرتک امرا جدّا، و عزمت على الأمر اذا اجتمعت علیه جدّک، و صدق له قصدک، و العزیمة و الصّریمة الرّأى الجدّ. قال اللَّه عزّ و جلّ: فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ اى جدّ الامر. و منه
قوله (ص): عزمة من عزمات ربّى.
و قال (ص): من صلّى قبل العصر أربعا غفر اللَّه له مغفرة عزما، اى هذا الوعد صادق عظیم وثیق.
و فى دعائه (ص): اسئلک عزائم مغفرتک، اى اسئلک أن توفّقنى للأعمال الّتى تغفر لصاحبها لا محالة.
وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ جهودان را میگوید، و این کتاب تورات است. «لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ» بیا قراءت مکى و بو عمرو و عاصم است، و اینها با شأن نبوت محمد (ص) شود، و لام لام عزم است در موضع قسم تحقیق را در آورد یعنى که اللَّه پیمان گرفت از ایشان که لا بد پیدا کنند مردمان را شأن و نعت و صفت محمد (ص)، و آن را پنهان نکنند.
فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ پس آن را پس پشت انداختند، یعنى فرا پیش نگرفتند و در آن نگاه نکردند، و منه قوله تعالى: وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَکُمْ ظِهْرِیًّا تقول العرب: جعل فلان حاجتى بظهر یعنى لم یقضها، و لم یلتفت الیها. قتاده گفت: این آیت در شأن اهل علم آمد که اللَّه پیمان ستد از ایشان تا علم پنهان ندارند، و از اهل خویش دریغ ندارند، و باز نگیرند. و به
قال النبى (ص). العلم لا یحل منعه.
و قال: من کتم علما عن اهله الجم یوم القیامة بلجام من نار.
و قال على بن ابى طالب (ع): ما أخذ اللَّه على اهل الجهل أن یتعلّموا حتّى اخذ على اهل العلم أن یعلّموا لانّ العلم کان قبل الجهل.
و قال محمد بن کعب: لا یحلّ لعالم ان یسکت على علمه، فانّ اللَّه تعالى یقول: وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ
الآیة. و لا یحلّ لجاهل ان یسکت على جهله فانّ اللَّه تعالى یقول: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ.
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ... فرح در قرآن بر سه قسم است: یکى حرام، دیگر مکروه، سدیگر واجب. آنچه حرام است فرح بمعصیت است، و آن آنست که رب العالمین گفت: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ. جاى دیگر گفت: إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ. و آنچه مکروه است بدنیا شاد بودن است، و آن آنست که اللَّه گفت تعالى و تقدّس: وَ فَرِحُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا. جاى دیگر گفت: وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ و آنچه واجبست شادى بحقّ است، و ذلک فى قوله تعالى: فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا و قال تعالى: فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ.
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا بیان اختلاف قراءت و وجوه آن درین آیت همان است که در وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَبْخَلُونَ و شرح آن رفت. وَ یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا، اینجا سخن تمام شد و جواب مضمر است. یعنى: لا تحسبن أنهم ینجون من النار. قتاده و مقاتل گفتند: این آیت در شأن جهودان فرو آمد که بر مصطفى (ص) شدند و گفتند: «نحن نعرفک و نصدّقک» این بزبان میگفتند و در دل خلاف آن داشتند چون از نزدیک مصطفى (ص) بیرون آمدند، مسلمانان ایشان را پرسیدند که چه کردید؟ ایشان گفتند: شناختیم وى را و تصدیق کردیم، مسلمانان این گفت از ایشان بپسندیدند و دعا گفتند و سپاس دارى کردند و ندانستند که ایشان با این گفت در دل کفر دارند، و ایشان در آنچه میکردند شاد مىبودند، رب العالمین گفت: یا محمد مپندار که این شادى ایشان بآنچه کردند از اظهار ایمان و اعتقاد کفر، ایشان را از آتش برهاند، و آن ثنا و حمد مؤمنان که دوست میدارند بآنچه نکردند یعنى بتصدیق که گفتند کردیم و نکرده بودند، مپندار که ایشان باین از آتش و عذاب برهند. اینست که رب العالمین گفت: فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ اى منجاة من العذاب، مفازة نجات بود و موضع نجات بود، همچون مرحمت. و سمّیت المفازة مفازة لأنّ من قطعها فاز.
وَ لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اى: خزائن السّماوات و الأرض، و هى المطر و النّبات و ما بینهما من الخلق عبیده و فى ملکه. و اللَّه على کلّ شىء قدیر.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۳۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ اى خداوندى که بندگانت همه فانىاند و تو باقى! اى خداوندى که رهیگانت همه برسیدنىاند و تو بودنى! بودى تو و کس نبود! بمانى تو و کس نماند! همه مقهوراند و تو قهار! همه مأموراند و تو جبّار! همه مصنوعاند تو کردگار! همه مردنىاند و تو زنده پاینده! همه رفتنىاند و تو خداوندى گمارنده، و با همه تاونده.
اى قوم ازین سراى حوادث گذر کنید
خیزید و سوى عالم علوى سفر کنید
معاشر المسلمین! این سراى فانى منزلگاه است و گذرگاه! نگرید تا دل در آن نبندید، و آرامگاه نسازید، برید مرگ را بجان و دل استقبال کنید، و حیات آن جهانى و نعیم جاودانى طلب کنید، وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ. تو امروز بچشم بیدارى در کار و حال خود ننگرى! و ساز رفتن بدست نیارى؟ تا آن ساعت که آب حسرت و دریغ گرد دیدت در آید! و غبار مرگ بر عذار مشکینت نشیند! و آن روى ارغوانى زعفرانى شود!
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابى
رخ گلبرگ شاهان را چو شاخ زعفران بینى
قال النبى (ص): «انّ العبد لیعالج کرب الموت و سکرات الموت، و انّ مفاصله یسلّم بعضها الى بعض، یقول: علیک السّلام تفارقنى و افارقک الى یوم القیامة»!
مسکین آدمى که همیشه خویشتن را نظارگى دیده است! پندارد که همیشه همچنین خواهد بود که نظاره مرگ دیگران مىکند، و خود نمیرد. مصطفى (ص) از اینجا گفت: کأنّ الموت على غیرنا کتب، و کأنّ الحقّ فیها على غیرنا وجب، و کأنّ الّذین نشیّع من الأموات سفر عمّا قلیل الینا راجعون، نبوّئهم أجداثهم، و نأکل تراثهم، کأنّا مخلّدون بعدهم!
اگر خود را مىدریابى و تدبیر کار خویش میکنى راهت آنست که در احوال گذشتگان و سیرت رفتگان ازین جهانیان و جهان داران که بودند اندیشه کنى، و امروز در سرانجام کار ایشان نگرى، آنان که کبر پلنگان داشتند، آن یکى قصر قیصرى میساخت، و آن دیگرى ملک سلیمان مىجست، و آن ظالمى از جگر یتیمان کباب مىکرد، و آن دیگرى که از خون مفلسان شراب مىخورد، گلى بودند در شورستان دنیا شکفته، ناگاه زمهریر مرگ از مهبّ برآمد و عارض رخشان ایشان را تاریک گردانید. پس از آنکه چون گل بشکفتند از بار بریختند، و در گل بخفتند.
سر الب ارسلان دیدى ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آتا کنون در گل تن الب ارسلان بینى
و به قال النبى (ص): أ ما رأیت المأخوذین على العزّة! و المزعجین بعد الطمأنینة، الّذین اقاموا على الشّبهات، و جنحوا الى الشّهوات، حتّى اتتهم رسل ربّهم، فلا ما کانوا امّلوا ادرکوا، و لا الى ما فاتهم رجعوا، قدموا على ما عجلوا، و نذموا على ما خلفوا، و لم یعن النّدم، و قد جفّت القلم،اگر کسى را در دنیا از مرگ ایمنى بودى، آن کس رسول خدا بودى که از ذریت آدم هیچ کس را آن قربت و زلفت بدرگاه احدیت نبود که وى را بود. با این
همه رب العالمین گفت: وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ و مصطفى (ص) گفت: اذا اشتدّ حزن احدکم على هالک فلیذکرنى و لیعلم انّى قد هلکت.
و خبر درست است از ابن عمر گفت: رسول خدا (ص) خواست که کسى را به یمن فرستد گفت: یا معشر المهاجرین و الانصار! ایّکم ینتدب الى الیمن؟
ابو بکر صدیق برخاست. گفت: أنا یا رسول اللَّه. رسول خداوندى اجابت نکرد، دیگر باره همان سخن گفت. عمر برخاست، هم اجابت نیافت، سدیگر بار باز گفت آن سخن، معاذ جبل برخاست، تا رسول (ص) گفت: انت لها یا معاذ! و هى لک، آن گه عمامه خویش بخواست، و بر سر وى نهاد و فرا راه کرد، رسول و جماعتى از مهاجر و انصار بتشییع با وى بیرون شدند، معاذ راکب بود و رسول (ص) پیاده میرفت، و معاذ را وصیت میکرد، معاذ گفت: یا رسول اللَّه چون است اینکه تو پیاده روى و من سوار باشم؟
فقال: یا معاذ! انّما أحتسب خطایاى هذه فى سبیل اللَّه،آن گه او را وصیت کرد بتقوى و صدق، و اداء امانت، و ترک خیانت، و امر معروف، و نهى منکر، و مراعات همسایه و یتیم و بیوهزن، و مجالست فقرا، و نواخت ضعفا. و امثال این سخنان فراوان برگفت، و نصیحت کرد. آن گه گفت: یا معاذ! چنان دان که تا بروز رستاخیز ما بر هم نرسیم، و یکدیگر را نه بینیم. این بگفت آن گه وداع کرد و بازگشت.
تمتّع من حبیبک بالوداع
فما بعد الوداع من اجتماع
معاذ رفت تا به صنعاء یمن، چهارده ماه آنجا بود. شبى خفته بود، ناگاه هاتفى آواز داد که: یا معاذ کیف یهنئک العیش و محمد فى سکرات الموت! معاذ گفت: ترسان و لرزان با وحشت و حیرت از خواب درآمدم، پنداشتم قیامت برخاست و عالم زیر و زبر گشت، گفت آخر دل خود را تسکین کردم گفتم این نموده شیطان است، کلمه اعوذ بگفتم. شب دیگر ندایى شنیدم از آن قوىتر و عظیمتر که: یا معاذ! کیف یهنئک العیش و محمد بین اطباق التراب؟! معاذ را یقین شد که مصطفى (ص) شربت مرگ چشید. دست بر سر نهاد، و بانگ برآورد که «یا محمداه» پس بران مرکوبى که داشت نشست و روز در شب و شب در روز پیوست در رفتن، تا آنجا رسید که سه مرحله به مدینه بود. در میانه شب از چپ راه آوازى شنید کسى میگفت: یا اله محمّد اعلم معاذا بأنّ محمّدا قد ذاق الموت، و فارق الدّنیا.
معاذ گفت: «یا ایّها الهاتف فى هذه اللّیل! من انت رحمک اللَّه؟ قال: أنا عمار بن یاسر، و هذا کتاب ابى بکر الى معاذ بالیمن، لیعلمه بأنّ محمّدا قد ذاق الموت، و فارق الدّنیا.
معاذ گفت: یا عمار اگر محمد (ص) از میان رفت پس کارساز و غمگسار ضعیفان و یتیمان و بیوه زنان کیست؟ یا عمار! بحق محمد (ص) که بگوى اصحاب محمد (ص) را چون گذاشتى؟ و چوناند پس از وى؟ عمار جواب میدهد: «ترکتهم کأنّهم لا راعى لها». یا عمار! بحق محمد (ص) که بگوى تا مدینه را بى وى بر چه صفت بگذاشتى؟
عمار جواب داد: «ترکتها و هى اضیق على اهلها من الخاتم». چون بنزدیکى مدینه رسیدند پیر زنى را دیدند با چند سر گوسپند که بچرا داشت، و آن گریستن معاذ دید و ذکر محمد (ص) که بسیار میکرد، پیر زن گفت: یا عبد اللَّه! امّا محمّدا فلم اره، و لکن رأیت ابنته فاطمة (ع) تبکى و تقول: «یا ابتاه الى جبرئیل تنعاه! انقطعت عنّا اخبار السّماء! یا ابتاه لا ینزل الوحى الینا من عند اللَّه ابدا! و رأیت علیا یبکى، و یقول: یا رسول اللَّه. و رأیت الحسن و الحسین (ع) یبکیان و یقولان: و اجدّاه، و اجدّاه.
معاذ هم چنان میرفت بمیانه شب در مدینه شد بدر حجره عایشه و در میزد.
عایشه گفت: کیست که بر در ماست در میانه شب؟ معاذ گفت: أنا خادم رسول اللَّه (ص).
عایشه گفت: یا عفوة! افتحى لخادم رسول اللَّه. چون در بگشاد، و یکدیگر را تعزیت دادند، معاذ گفت یا عایشه! کیف وجدت رسول اللَّه عند شدّة وجعه؟ عایشه گفت: رو از فاطمه بپرس که من طاقت گفتن ندارم! معاذ بدر حجره فاطمه رفت، و گفت: أنا معاذ خادم رسول اللَّه (ص)، چون فاطمه خواست که در بگشاید حسن (ع) گفت: «یا امّاه خذینى معک حتّى اعزّى معاذا بوفاة جدّى».
پس فاطمه (ع) قصّه در گرفت و وفات وى گفت. و فى ذلک حدیث مشهور یذکر فى غیر هذا الموضع ان شاء اللَّه تعالى.
اى قوم ازین سراى حوادث گذر کنید
خیزید و سوى عالم علوى سفر کنید
معاشر المسلمین! این سراى فانى منزلگاه است و گذرگاه! نگرید تا دل در آن نبندید، و آرامگاه نسازید، برید مرگ را بجان و دل استقبال کنید، و حیات آن جهانى و نعیم جاودانى طلب کنید، وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ. تو امروز بچشم بیدارى در کار و حال خود ننگرى! و ساز رفتن بدست نیارى؟ تا آن ساعت که آب حسرت و دریغ گرد دیدت در آید! و غبار مرگ بر عذار مشکینت نشیند! و آن روى ارغوانى زعفرانى شود!
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابى
رخ گلبرگ شاهان را چو شاخ زعفران بینى
قال النبى (ص): «انّ العبد لیعالج کرب الموت و سکرات الموت، و انّ مفاصله یسلّم بعضها الى بعض، یقول: علیک السّلام تفارقنى و افارقک الى یوم القیامة»!
مسکین آدمى که همیشه خویشتن را نظارگى دیده است! پندارد که همیشه همچنین خواهد بود که نظاره مرگ دیگران مىکند، و خود نمیرد. مصطفى (ص) از اینجا گفت: کأنّ الموت على غیرنا کتب، و کأنّ الحقّ فیها على غیرنا وجب، و کأنّ الّذین نشیّع من الأموات سفر عمّا قلیل الینا راجعون، نبوّئهم أجداثهم، و نأکل تراثهم، کأنّا مخلّدون بعدهم!
اگر خود را مىدریابى و تدبیر کار خویش میکنى راهت آنست که در احوال گذشتگان و سیرت رفتگان ازین جهانیان و جهان داران که بودند اندیشه کنى، و امروز در سرانجام کار ایشان نگرى، آنان که کبر پلنگان داشتند، آن یکى قصر قیصرى میساخت، و آن دیگرى ملک سلیمان مىجست، و آن ظالمى از جگر یتیمان کباب مىکرد، و آن دیگرى که از خون مفلسان شراب مىخورد، گلى بودند در شورستان دنیا شکفته، ناگاه زمهریر مرگ از مهبّ برآمد و عارض رخشان ایشان را تاریک گردانید. پس از آنکه چون گل بشکفتند از بار بریختند، و در گل بخفتند.
سر الب ارسلان دیدى ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آتا کنون در گل تن الب ارسلان بینى
و به قال النبى (ص): أ ما رأیت المأخوذین على العزّة! و المزعجین بعد الطمأنینة، الّذین اقاموا على الشّبهات، و جنحوا الى الشّهوات، حتّى اتتهم رسل ربّهم، فلا ما کانوا امّلوا ادرکوا، و لا الى ما فاتهم رجعوا، قدموا على ما عجلوا، و نذموا على ما خلفوا، و لم یعن النّدم، و قد جفّت القلم،اگر کسى را در دنیا از مرگ ایمنى بودى، آن کس رسول خدا بودى که از ذریت آدم هیچ کس را آن قربت و زلفت بدرگاه احدیت نبود که وى را بود. با این
همه رب العالمین گفت: وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ و مصطفى (ص) گفت: اذا اشتدّ حزن احدکم على هالک فلیذکرنى و لیعلم انّى قد هلکت.
و خبر درست است از ابن عمر گفت: رسول خدا (ص) خواست که کسى را به یمن فرستد گفت: یا معشر المهاجرین و الانصار! ایّکم ینتدب الى الیمن؟
ابو بکر صدیق برخاست. گفت: أنا یا رسول اللَّه. رسول خداوندى اجابت نکرد، دیگر باره همان سخن گفت. عمر برخاست، هم اجابت نیافت، سدیگر بار باز گفت آن سخن، معاذ جبل برخاست، تا رسول (ص) گفت: انت لها یا معاذ! و هى لک، آن گه عمامه خویش بخواست، و بر سر وى نهاد و فرا راه کرد، رسول و جماعتى از مهاجر و انصار بتشییع با وى بیرون شدند، معاذ راکب بود و رسول (ص) پیاده میرفت، و معاذ را وصیت میکرد، معاذ گفت: یا رسول اللَّه چون است اینکه تو پیاده روى و من سوار باشم؟
فقال: یا معاذ! انّما أحتسب خطایاى هذه فى سبیل اللَّه،آن گه او را وصیت کرد بتقوى و صدق، و اداء امانت، و ترک خیانت، و امر معروف، و نهى منکر، و مراعات همسایه و یتیم و بیوهزن، و مجالست فقرا، و نواخت ضعفا. و امثال این سخنان فراوان برگفت، و نصیحت کرد. آن گه گفت: یا معاذ! چنان دان که تا بروز رستاخیز ما بر هم نرسیم، و یکدیگر را نه بینیم. این بگفت آن گه وداع کرد و بازگشت.
تمتّع من حبیبک بالوداع
فما بعد الوداع من اجتماع
معاذ رفت تا به صنعاء یمن، چهارده ماه آنجا بود. شبى خفته بود، ناگاه هاتفى آواز داد که: یا معاذ کیف یهنئک العیش و محمد فى سکرات الموت! معاذ گفت: ترسان و لرزان با وحشت و حیرت از خواب درآمدم، پنداشتم قیامت برخاست و عالم زیر و زبر گشت، گفت آخر دل خود را تسکین کردم گفتم این نموده شیطان است، کلمه اعوذ بگفتم. شب دیگر ندایى شنیدم از آن قوىتر و عظیمتر که: یا معاذ! کیف یهنئک العیش و محمد بین اطباق التراب؟! معاذ را یقین شد که مصطفى (ص) شربت مرگ چشید. دست بر سر نهاد، و بانگ برآورد که «یا محمداه» پس بران مرکوبى که داشت نشست و روز در شب و شب در روز پیوست در رفتن، تا آنجا رسید که سه مرحله به مدینه بود. در میانه شب از چپ راه آوازى شنید کسى میگفت: یا اله محمّد اعلم معاذا بأنّ محمّدا قد ذاق الموت، و فارق الدّنیا.
معاذ گفت: «یا ایّها الهاتف فى هذه اللّیل! من انت رحمک اللَّه؟ قال: أنا عمار بن یاسر، و هذا کتاب ابى بکر الى معاذ بالیمن، لیعلمه بأنّ محمّدا قد ذاق الموت، و فارق الدّنیا.
معاذ گفت: یا عمار اگر محمد (ص) از میان رفت پس کارساز و غمگسار ضعیفان و یتیمان و بیوه زنان کیست؟ یا عمار! بحق محمد (ص) که بگوى اصحاب محمد (ص) را چون گذاشتى؟ و چوناند پس از وى؟ عمار جواب میدهد: «ترکتهم کأنّهم لا راعى لها». یا عمار! بحق محمد (ص) که بگوى تا مدینه را بى وى بر چه صفت بگذاشتى؟
عمار جواب داد: «ترکتها و هى اضیق على اهلها من الخاتم». چون بنزدیکى مدینه رسیدند پیر زنى را دیدند با چند سر گوسپند که بچرا داشت، و آن گریستن معاذ دید و ذکر محمد (ص) که بسیار میکرد، پیر زن گفت: یا عبد اللَّه! امّا محمّدا فلم اره، و لکن رأیت ابنته فاطمة (ع) تبکى و تقول: «یا ابتاه الى جبرئیل تنعاه! انقطعت عنّا اخبار السّماء! یا ابتاه لا ینزل الوحى الینا من عند اللَّه ابدا! و رأیت علیا یبکى، و یقول: یا رسول اللَّه. و رأیت الحسن و الحسین (ع) یبکیان و یقولان: و اجدّاه، و اجدّاه.
معاذ هم چنان میرفت بمیانه شب در مدینه شد بدر حجره عایشه و در میزد.
عایشه گفت: کیست که بر در ماست در میانه شب؟ معاذ گفت: أنا خادم رسول اللَّه (ص).
عایشه گفت: یا عفوة! افتحى لخادم رسول اللَّه. چون در بگشاد، و یکدیگر را تعزیت دادند، معاذ گفت یا عایشه! کیف وجدت رسول اللَّه عند شدّة وجعه؟ عایشه گفت: رو از فاطمه بپرس که من طاقت گفتن ندارم! معاذ بدر حجره فاطمه رفت، و گفت: أنا معاذ خادم رسول اللَّه (ص)، چون فاطمه خواست که در بگشاید حسن (ع) گفت: «یا امّاه خذینى معک حتّى اعزّى معاذا بوفاة جدّى».
پس فاطمه (ع) قصّه در گرفت و وفات وى گفت. و فى ذلک حدیث مشهور یذکر فى غیر هذا الموضع ان شاء اللَّه تعالى.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ خداى نیامرزد که انباز گیرند با وى، وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ و میآمرزد هر چه فرود از آنست، لِمَنْ یَشاءُ آن را که خواهد، وَ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ و هر که انباز گیرد با خداى، فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِیماً (۴۸) او دروغى ساخت و بر خود بزهاى نهاد بزرگ.
أَ لَمْ تَرَ نبینى و ننگرى؟ إِلَى الَّذِینَ یُزَکُّونَ أَنْفُسَهُمْ بایشان که خود را بىعیب و پاک مینمایند، بَلِ اللَّهُ یُزَکِّی مَنْ یَشاءُ بلکه خداى من بىعیب کند، و بىعیبى باز نماید آن را که خواهد، وَ لا یُظْلَمُونَ فَتِیلًا (۴۹) و ایشان را بفتیلى از جرم کس بنگیرند.
انْظُرْ در نگر، کَیْفَ یَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ که چون دروغ مینهند و میسازند بر خداى! وَ کَفى بِهِ إِثْماً مُبِیناً (۵۰) و دروغ ساختن بر خداى، بسنده بزهایست و آشکارا.
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نبینى و ننگرى بایشان که دادند ایشان را؟
نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ بهرهاى از تورات، یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ میگروند به جبت و طاغوت، وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا و میگویند ایشان را که کافر شدند، هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا (۵۱) که اینان براهتراند و راست حکمتراند از گرویدگان.
أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ ایشانند که اللَّه لعنت کرد بر ایشان، وَ مَنْ یَلْعَنِ اللَّهُ و هر که خداى بر وى لعنت کرد، فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِیراً (۵۲) وى را هرگز یارى نیابى.
أَمْ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنَ الْمُلْکِ یا ایشان را بهرهایست از پادشاهى، فَإِذاً اگر بودى ایشان را پادشاهى، لا یُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِیراً (۵۳) مردمان را نقیرى ندهندید از حق خویش.
أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ یا مىحسد برند بر مردمان، عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ بر آنچه خداى داد ایشان را از فضل خود، فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ پیش از وى آل ابراهیم را دادیم، الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ نامه و دانش و پیغام، وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً (۵۴) و ایشان را ملکى عظیم دادیم.
فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ کس بود از ایشان که ایمان آورد بوى، وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ و کس بود از ایشان که برگشت از وى، وَ کَفى بِجَهَنَّمَ سَعِیراً (۵۵) و دوزخ ناگرویدگان را بسنده است.
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا ایشان که کافر شدند بسخنان ما، سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً ایشان را برسانیم بآتش، کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ هر گه که بپزد پوستهاى ایشان در آن، بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها دیگر دهیم ایشان را پوستهایى جز از آن، لِیَذُوقُوا الْعَذابَ تا جاوید بپوستهاى نو عذابهاى نو میچشند، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَزِیزاً حَکِیماً (۵۶) که اللَّه تواناییست دانا همیشهاى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و ایشان که بگرویدند و نیکیها کردند، سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ در آریم ایشان را در بهشتهایى، تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ که میرود زیر درختان آن جویهاى روان، خالِدِینَ فِیها أَبَداً جاویدان در آن همیشهاى، لَهُمْ فِیها أَزْواجٌ ایشان را است در آن جفتانى از زنان، مُطَهَّرَةٌ زنانى پاک کرده بىعوار و بىعیب، وَ نُدْخِلُهُمْ و در آریم ایشان را، ظِلًّا ظَلِیلًا (۵۷) در سایه خنک.
أَ لَمْ تَرَ نبینى و ننگرى؟ إِلَى الَّذِینَ یُزَکُّونَ أَنْفُسَهُمْ بایشان که خود را بىعیب و پاک مینمایند، بَلِ اللَّهُ یُزَکِّی مَنْ یَشاءُ بلکه خداى من بىعیب کند، و بىعیبى باز نماید آن را که خواهد، وَ لا یُظْلَمُونَ فَتِیلًا (۴۹) و ایشان را بفتیلى از جرم کس بنگیرند.
انْظُرْ در نگر، کَیْفَ یَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ که چون دروغ مینهند و میسازند بر خداى! وَ کَفى بِهِ إِثْماً مُبِیناً (۵۰) و دروغ ساختن بر خداى، بسنده بزهایست و آشکارا.
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوتُوا نبینى و ننگرى بایشان که دادند ایشان را؟
نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ بهرهاى از تورات، یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ میگروند به جبت و طاغوت، وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا و میگویند ایشان را که کافر شدند، هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا (۵۱) که اینان براهتراند و راست حکمتراند از گرویدگان.
أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ ایشانند که اللَّه لعنت کرد بر ایشان، وَ مَنْ یَلْعَنِ اللَّهُ و هر که خداى بر وى لعنت کرد، فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِیراً (۵۲) وى را هرگز یارى نیابى.
أَمْ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنَ الْمُلْکِ یا ایشان را بهرهایست از پادشاهى، فَإِذاً اگر بودى ایشان را پادشاهى، لا یُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِیراً (۵۳) مردمان را نقیرى ندهندید از حق خویش.
أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ یا مىحسد برند بر مردمان، عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ بر آنچه خداى داد ایشان را از فضل خود، فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ پیش از وى آل ابراهیم را دادیم، الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ نامه و دانش و پیغام، وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً (۵۴) و ایشان را ملکى عظیم دادیم.
فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ کس بود از ایشان که ایمان آورد بوى، وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ و کس بود از ایشان که برگشت از وى، وَ کَفى بِجَهَنَّمَ سَعِیراً (۵۵) و دوزخ ناگرویدگان را بسنده است.
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا ایشان که کافر شدند بسخنان ما، سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً ایشان را برسانیم بآتش، کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ هر گه که بپزد پوستهاى ایشان در آن، بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها دیگر دهیم ایشان را پوستهایى جز از آن، لِیَذُوقُوا الْعَذابَ تا جاوید بپوستهاى نو عذابهاى نو میچشند، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَزِیزاً حَکِیماً (۵۶) که اللَّه تواناییست دانا همیشهاى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و ایشان که بگرویدند و نیکیها کردند، سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ در آریم ایشان را در بهشتهایى، تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ که میرود زیر درختان آن جویهاى روان، خالِدِینَ فِیها أَبَداً جاویدان در آن همیشهاى، لَهُمْ فِیها أَزْواجٌ ایشان را است در آن جفتانى از زنان، مُطَهَّرَةٌ زنانى پاک کرده بىعوار و بىعیب، وَ نُدْخِلُهُمْ و در آریم ایشان را، ظِلًّا ظَلِیلًا (۵۷) در سایه خنک.