عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
صد دهل می‌زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسه‌ی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه می‌داری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندان‌ها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید؟
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کنده‌یی‌ست بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید ازین غربت و به خانه روید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابان‌ها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
ازین خلاص ملولید و قعر این چه نی
هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید؟
هلا که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید
به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید
نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۰
صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۲
مانند فلک نیست جهان فرسایی
هردم کند اندیشه و هر شب رایی
بر چرخ فلک دل منه ای یار از آنک
چون دلبر بی وفاست هر شب جایی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۴
سرپا برهنگان که دم از کبریا زنند
مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند
مستان که میکشند سبوی بساط عیش
ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند
گر بینواست دل زنوا مطربان عشق
هر گوشه نغمه بمقام نوا زنند
دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست
بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند
خلوت گزیدگان سرا پرده قبول
کی دست رد بسینه مرد خدا زنند
شاهنشهان کشور تجرید از فنا
هر صبح و شام خیمه بملک بقا زنند
گمگشتگان که طالب راه هدایتند
دست طلب بدامن آل عبا زنند
آنانکه برده حسرت دنیا بزیر خاک
سربرکنند و نعره واحسرتا زنند
روشندلان که نور علی هست کامشان
مردانه گام در ره صدق و صفا زنند