عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
دفن كردن گل دایه را و رفتن با خسرو بروم
الا ای شاخ طوبی شکل چونی
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔ‌تو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،‌سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،‌گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،‌دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱۰ - حکایت نه - قرآن در نظر ولید بن مغیره
غایت فصاحت قرآن ایجاز لفظ و اعجاز معنی است و هر چه فصحا و بلغا را امثال این تضمین افتاده است تا بدرجه ایست که دهشت همی‌آرد و عاقل و بالغ از حال خویش همی‌بگردد و آن دلیلی واضح است و حجتی قاطع بر آنکه این کلام از مجاری نفس هیچ مخلوقی نرفته است و از هیچ کام و زبانی حادث نشده است و رقم قدم بر ناصیهٔ اشارات و عبارات او مثبت است، آورده‌اند که یکی از اهل اسلام پیش ولید بین المغیرة این آیت همی خواند قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی فقال الولید بن المغیرة والله ان علیه لطلاوة و ان له لحلاوة و ان اعلاه لمشمر و ان اسفله لمعذق و ما هو قول البشر، چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود بکجا برسند و السلام.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨۶
ای نسیم صبحدم از راه لطف
خواجه یوسف را ز من پیغام بر
گو به درگاه تو آمد پیش ازین
بکر فکرم با هزارن زیب و فر
دولتی گوئی نبودش ز آن نشد
از کرامات قبولت بهره ور
بعد از آن بکری دگر پرورده ام
در شبستان هنر ز آن خوبتر
در بلاغت چون کمالی یافتست
وقت آن آمد که گردد جلوه گر
گر برون آید ز پرده خیزدش
خاطب از هر سو فزون از حد و مر
ز آن همی ترسم که ز آن خواهندگان
افتدش ناگاه ناجنسی بسر
من نیم در عهده آن بعد ازین
گر بزاید زو هزاران شور و شر
هان چه فرمائی چه می بینی صواب
کز شبستان آید آن دلبر بدر
عرضه کردم ز آنچه رویم مینمود
مصلحت زین پس توبه دانی دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٩
بشنو ای فرزانه حبری کز لغتهای فصیح
دائما چون بحر عمان با صحاح جوهری
چون ز بحر طبع تو هر دم برآید صد حباب
در نظر ناید ترا هرگز صحاح جوهری
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۸
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - این قصیده در مدح عمدة الشعرای خلاق المعانی نادره دوران خواجه عالمیان خواجه حسین ثنایی گفته شده
گهر فروش شناسد ز در بها کردن
که مزد من نتواند کسی ادا کردن
سخن چو مزد سخن هست گو نوال مباش
ز گنج جایزه به دخل آشنا کردن
شد از کسوف کرم تیره آن چنان ایام
که شعله راست ز هم خواهش ضیا کردن
ز بس فسردگی باغ می کنم فریاد
که بلبلی به هوا آید از نوا کردن
همای اوج سخن طوطی مسیح مقال
که می توان به سخن هاش جان فدا کردن
خدیو نظم ثنایی که در مبادی فکر
بلند گشت ازو پایه ثنا کردن
زهی به معجز معنی امام اهل سخن
مسیح را به تو فرض است اقتدا کردن
به نسبت تو کسی کو سخن ادا نکند
ببایدش دگر آن گفته را قضا کردن
تویی که در چمن نظم کارخانه تست
ز مشگ رایحه در دامن صبا کردن
به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی
صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن
ز عرض جلوه کند گاه نطق تو معنی
چنان که شاهد مقصود در دعا کردن
به زیر پرده نظمت عروس معنی را
ز عقد طبع لئیمان بود ابا کردن
چو ناکسش ز پی خواستن بیاراید
به چشم او نتوان سرمه از حیا کردن
هزار سال اگر دست عجز بگشاید
ز ابرویش گرهی مشکلست واکردن
ولیک حاجت دانادلان به حضرت او
روا بود چو دعاهای بی ریا کردن
چو خصم را نرسد دست بر عروس مراد
علاج او نبود غیر افترا کردن
همیشه لوح و قلم شاهدند بر سخنت
که خامه تو نرفتست بر خطا کردن
تبارک الله ازان خامه شکرگفتار
که هرگه آوریش در سخن ادا کردن
صریر او به بیان فصیح و فکر دقیق
به سلک نظم درآید پی ندا کردن
سخن پناها در مجلست «نظیری » را
بود ز بی ادبی بهر شعر جا کردن
به نزد گوهر نظمت بیان نمودن شعر
حدیث خاک بود نزد کیمیا کردن
اگر به سوی ضمیر تو بگذرد فکری
ببایدش به دو صد بحر آشنا کردن
چه معجزست ندانم محیط طبع تو را
که بیشتر شودش مایه از عطا کردن
عدو که با تو زند لاف شیر چنگالی
چو گربه زاده خود بایدش غذا کردن
عقیق ناب بود قابل نشان سخن
نگین شه نسزد سنگ آسیا کردن
به دل ربایی نظمت چه در نماند خصم
که جذبه کاه تواند به کهربا کردن
وگر امید به فیض زلال تربیت است
مرا رسد به سخن دعوی بقا کردن
رقیب لابه گری گو ز کوی دوست ببر
که مشکلست حکایت به طرز ما کردن
همیشه تا بود آزادگان طبع تو را
بر آسمان نظر از اوج کبریا کردن
قد معاند نظمت چنان خمیده شود
که بایدش به زمین خامه را عصا کردن
یغمای جندقی : منشآت
دیباچه به قلم حاجی محمد اسمعیل طهرانی - جامع نخستین آثار یغما
ترانه عندلیب خامه بلاغت پرداز و شمامه طیب نامه براعت طراز سپاس صانعی است که به حسن تربیت طوطی شکرخای نفس را در تنگنای این آخشیجی قفس، ساز و برگ ترنم داد، و به لطف تعبیت بلبل دستان سرای ناطقه را گوهر گرانبهای فصاحت در درج منقار ودیعت نهاد. هیکل این پیکر عنصری را که بیت القصیده دیوان آفرینش است و شمسه ایوان بینش، از مصاریع اندام و مقطعات عظام پرداخت و خامه ترکیب بند بلغارا در فضای نامه ترجیع صریر بلند آوا ساخت. لطف مقال غزل سرایان انجمن سخنوری را پیرایه حسن دلال شاهدان بدیع شمایل کرد و حسن دلال لفیف مویان را سرمایه لطف مقال لطیف گویان قبائل:
بلبل از عشق گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
طبع ودایع پرداز فصحای هر عصر ترجمان لطایف بکراوست، و کلک بدایع طراز بلغای هر مصر ترزبان وظایف شکر او؛ اقراباسم ربک الاکرم، الذی علم بالقلم، علم الانسان مالم یعلم. و درود پیاپی ورود بر حادی کاروان امم و شادی فصیح نوای انا افصح العرب و العجم که بیان معجز بنیانش مصداق: و ما ینطق عن الهوی، و تبیان وحی توامان ترجمان ان هو الا وحی یوحی، سلاله اصفیا، خلاصه انبیاء صدر مسند اصطفا محمد مصطفی و روان پاک پیروان چالاک آن والی لوای لولاک که آیات جریده نبوتند و ابیات قصیده فتوت.
و بعد بر خردمندان صاف اندیشه این خرده پیداست و خرده دانان انصاف پیشه را این نکته هویدا که مجرد تلفیق اسجاع و تطبیق قوافی که نخستین پایه موزونان هر انجمن است از هراخرس نادی آید ولی ترقیق معانی و تصفیق مبانی که بهین پیرایه شاهد سخن جز قس ایادی را نشاید، ایداع ودایع هم با قل قبایل داند، و ابداع بدایع جز سحبان و ایل نتواند. پیوند پیکر کار هر کس است و نفخ روح شعار روح القدس است. که تن بی روح نپاید و کشتی را نوح باید از اینرو است که چندانکه رشته سخن به جواهر تصنعات و زواهر محسنات آراسته، مادام که از فواید ابتداع و فراید اختداع که سر مکنون بلاغت است و در مخزون براعت بی بهره، در بازار گوهر شناسانش بهای خرمهره است، و در نزد بلغاء حکم صغیر زاغ و نفیر کلاغ و نعیب غراب و طنین ذباب دارد، که ادای آن نه از مصدر فکرت است بل قضیت فطرت، و سوق آن نه از مساق رویت بل حکم سجیت. لاجرم تناسب اطراف و تشابه اسجاع و سلامت مبانی و جزالت معانی و رقت مقال و سرعت انتقال و حسن ترتیب و لطف ترکیب سخن را شرط قبول است و با اهمال یکی از این شرایط در شمار فضول. چون به عبرت نگری و به خبرت گرائی نوادر طبع بکر و جواهر بحر فکر ناظم این گرانبها فراید را عقدی بینی حاوی لآلی فصاحت و نقدی حاکی عیار ملاحت، صورت هر بیت حور عینی در کسوت محاسن و معنی هر قطعه ماء معینی غیر آسن و انهار من عسل مصفی و انهار من خمر لذه للشاربین نی نی برجی پراختر رخشان است بل درجی پر گوهر درخشان، الفاظش پیوند روح وراح دارد و معانی روایح روح و رواح، نقطه ها چون سقطه های نافه طیب اندای مشام ناقل و سامع و سطرها چون قطره های سلافه طرب افزای محافل و مجامع. اگر سحر حلالش خوانم از کلک موسوی اعجازش به شرمم و اگر بحر زلالش رانم از طبع گوهر مثالش در لجه آزرم.
گوهر پاکش پرورده خاک جندق است و طبع چالاکش خجلت ده روان جریر و فرزدق. نام خجسته انجامش ابوالحسن و گوهر شعرش هم سعر یاقوت بوالحسن. با این مایه فضل و هنر پایه طبعش چندان بلند است که زاده فکر خود را که غاده بکر است فضول و هزل شمارد و از فرط تواضع خویشتن در شمار شعرا نیارد.
این مجموعه از بوستان خیالش گلدسته ای چند است به رشته تالیف بسته، و از عمان طبعش گسسته لآلی چند در سلک ترتیب پیوسته، رخشنده جواهر طبعش چون عقدی گسیخته بود و نقدی از کیسه ضبط فرو ریخته که سالیان دراز کهین بنده ذلیل حاج محمد اسمعیل طهرانی در طلب آن نشیب و فراز پیموده تا پس از کد بسیار و جد بی شمار در یوزه کنان از هر بقعه ای رقعه ای و از هر شقه حقه ای اندوخته به کلک ضبط در سلک ربط کشیده در ترصیع و ترصیف آن به قدر الطاقه کوشیدم.
و چه بسا از آن جواهر زواهر که در خزاین و سفاین دور و نزدیک و ترک و تاجیک مخفی و مستور و پنهان و مغمور است که تسلیم آنرا به گنجور این خزینه و امین این دفینه مضایقه و دریغ کردند. از همت و کرم یاران آینده که بعد از روزگاران ما آیند مسالت می رود که در هر عصر از آن مقالت های بدیع بیانی بینند و از یوسف گم کرده ما نشانی یابند در این دفتر مسطور و روح جامع این مجموعه را از خود مسرور فرمایند.
امید دیگر آنکه گوهر شناسان سخن و خرده دانان انجمنش به حرز قبول از گزند چشم زخم طعن فضول ایمن دارند، و نظر عفو و اغماض بر لغزش جمع آورنده آن گمارند.چه با قصور همت و فتور ذمت و تفرق حواس و تطرق وسواس در تنظیم این خجسته نقود و تنضید این گسسته عقود از این بیش فکرت را توان امکان و نظر را مجال امعان نبود.
تاریخ پیوند این سلک درر و نظم این رشته گهر را به اعداد فکر مختل و امداد طبع معتل این رباعی اختیار افتاد:
شد جمع چو این طرفه کتاب زیبا
دستان و هنر را خطر افزود و صفا
تاریخ نگاشت کلک اسمعیلش
دیوان دلاویز نکوی یغما
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - علی بن ناصر
خجسته تاج معالی علی بن ناصر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
نهج البلاغه : خطبه ها
دریافت گزارشات هجرت پيامبر صلى الله علیه و آله
و من كلام له عليه‌السلام اقتص فيه ذكر ما كان منه بعد هجرة النبي صلى‌الله‌عليه‌وآله ثم لحاقه به
فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله فَأَطَأُ ذِكْرَهُ حَتَّى اِنْتَهَيْتُ إِلَى اَلْعَرَجِ
قال السيد الشريف رضي الله عنه في كلام طويل قوله عليه‌السلام فأطأ ذكره من الكلام الذي رمى به إلى غايتي الإيجاز و الفصاحة أراد أني كنت أعطى خبره صلى‌الله‌عليه‌وآله من بدء خروجي إلى أن انتهيت إلى هذا الموضع فكنى عن ذلك بهذه الكناية العجيبة
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت گرفتن حق خلافت
وَ قَالَ عليه‌السلام لَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلاَّ رَكِبْنَا أَعْجَازَ اَلْإِبِلِ وَ إِنْ طَالَ اَلسُّرَى
قال الرضي و هذا من لطيف الكلام و فصيحه و معناه أنا إن لم نعط حقنا كنا أذلاء و ذلك أن الرديف يركب عجز البعير كالعبد و الأسير و من يجري مجراهما
نهج البلاغه : حکمت ها
دعاى طلب باران
وَ قَالَ عليه‌السلام فِي دُعَاءٍ اِسْتَسْقَى بِهِ اَللَّهُمَّ اِسْقِنَا ذُلُلَ اَلسَّحَابِ دُونَ صِعَابِهَا
قال الرضي و هذا من الكلام العجيب الفصاحة و ذلك أنه عليه‌السلام شبه السحاب ذوات الرعود و البوارق و الرياح و الصواعق بالإبل الصعاب التي تقمص برحالها و تقص بركبانها
و شبه السحاب خالية من تلك الروائع بالإبل الذلل التي تحتلب طيعة و تقتعد مسمحة
نهج البلاغه : خطبه ها
دریافت گزارشات هجرت پيامبر صلى الله علیه و آله
و من كلام له عليه‌السلام اقتص فيه ذكر ما كان منه بعد هجرة النبي صلى‌الله‌عليه‌وآله ثم لحاقه به
فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله فَأَطَأُ ذِكْرَهُ حَتَّى اِنْتَهَيْتُ إِلَى اَلْعَرَجِ
قال السيد الشريف رضي الله عنه في كلام طويل قوله عليه‌السلام فأطأ ذكره من الكلام الذي رمى به إلى غايتي الإيجاز و الفصاحة أراد أني كنت أعطى خبره صلى‌الله‌عليه‌وآله من بدء خروجي إلى أن انتهيت إلى هذا الموضع فكنى عن ذلك بهذه الكناية العجيبة
نهج البلاغه : حکمت ها
چشم ابزار هوشیاری
وَ قَالَ عليه‌السلام اَلْعَيْنُ وِكَاءُ اَلسَّهِ
قال الرضي و هذه من الاستعارات العجيبة كأنه يشبه السه بالوعاء و العين بالوكاء فإذا أطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذا القول في الأشهر الأظهر من كلام النبي صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم
و قد رواه قوم لأمير المؤمنين عليه‌السلام و ذكر ذلك المبرد في كتاب المقتضب في باب اللفظ بالحروف و قد تكلمنا على هذه الاستعارة في كتابنا الموسوم بمجازات الآثار النبوية