عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر تو بنمی خسپی، بنشین تو که من خفتم
تو قصهٔ خود میگو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، میجنبم و میافتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
تو قصهٔ خود میگو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، میجنبم و میافتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایههای کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سرایندهای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشندهای نیز کان میشنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دل تنگ تاریکتر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافهها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانهای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیهتر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری
بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گوهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خر پشتهٔ کوه برزد طناب
من شب نیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
براو کردم اندیشه را پیش رو
میو نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخاهم نشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فرو ریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خری داشتم
دگر باره برکان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینی طراز
ببین تا کجا میکند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهر پرست
نیاورد از اینگونه گوهر به دست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چه فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او میخورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهیش از سخن بس بود
کسی کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمک سود کرد
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
سخن بین کجا بارگه میزند
چه میگویم او خود چه ره میزند
ندانم که این جادوئیهای چست
چگونه درین بابلی چاه رست
که آموخت این زهره را زیر زند
که سازد نواهای هاروت بند
بدین سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دریا برد
خرد آرد و زین بصرهٔ خرما برد
من آن ابرم این طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گیا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
ز من گر چه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمهها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
نخواندی که از صقل چینی حصار
چگونه ستد رومیان را نگار
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چیز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگاری کند
فلک برستیزنده خواری کند
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابریشمی بسته بیند بساز
کند دست خود بر بریدن دراز
دو کرم است کان در بریشم کشی
کند دعوی آبی و آتشی
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
یکی زان مگس که انگبین گر بود
به از صد مگس که انگبین خور بود
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
ز حرصی چه باید طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوشگیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
سپهر اژدهائیست با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر
درین طشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاک بیز
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
اگر جادوئی بر خمی شد سوار
خمی بین برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
گهی زیر ماگاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درین چار سو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای
سرآنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
فسرده کسی کو درین چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
خنک برق کوجان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خیالی به خوابی به در میبرم
به افسانه عمری به سر میبرم
به این پر کجا بر توانم پرید
به پائی چنین در چه دانم رسید
بدین چار سوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
همان به که با هر کهن تازهای
نمایم بقدر وی اندازهای
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایههای کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سرایندهای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشندهای نیز کان میشنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دل تنگ تاریکتر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافهها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانهای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیهتر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری
بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گوهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خر پشتهٔ کوه برزد طناب
من شب نیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
براو کردم اندیشه را پیش رو
میو نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخاهم نشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فرو ریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خری داشتم
دگر باره برکان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینی طراز
ببین تا کجا میکند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهر پرست
نیاورد از اینگونه گوهر به دست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چه فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او میخورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهیش از سخن بس بود
کسی کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمک سود کرد
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
سخن بین کجا بارگه میزند
چه میگویم او خود چه ره میزند
ندانم که این جادوئیهای چست
چگونه درین بابلی چاه رست
که آموخت این زهره را زیر زند
که سازد نواهای هاروت بند
بدین سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دریا برد
خرد آرد و زین بصرهٔ خرما برد
من آن ابرم این طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گیا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
ز من گر چه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمهها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
نخواندی که از صقل چینی حصار
چگونه ستد رومیان را نگار
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چیز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگاری کند
فلک برستیزنده خواری کند
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابریشمی بسته بیند بساز
کند دست خود بر بریدن دراز
دو کرم است کان در بریشم کشی
کند دعوی آبی و آتشی
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
یکی زان مگس که انگبین گر بود
به از صد مگس که انگبین خور بود
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
ز حرصی چه باید طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوشگیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
سپهر اژدهائیست با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر
درین طشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاک بیز
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
اگر جادوئی بر خمی شد سوار
خمی بین برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
گهی زیر ماگاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درین چار سو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای
سرآنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
فسرده کسی کو درین چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
خنک برق کوجان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خیالی به خوابی به در میبرم
به افسانه عمری به سر میبرم
به این پر کجا بر توانم پرید
به پائی چنین در چه دانم رسید
بدین چار سوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
همان به که با هر کهن تازهای
نمایم بقدر وی اندازهای
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود
من که درین دایره دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم
وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من
آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم
آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد
یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست
گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست
پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ
گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست
و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست
بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست
ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور
گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر
روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرمتر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست
ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در
چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز
خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیست
باقی بادا که همین باقیست
چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم
وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من
آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم
آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد
یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست
گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست
پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ
گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست
و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست
بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست
ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور
گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر
روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرمتر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست
ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در
چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز
خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیست
باقی بادا که همین باقیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر مردی خویشتن ببینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۱
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام میکردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام میکردم
درین مدت اگر اوقات من صرف ملک میشد
باو در بزمگاه عیش می در جام میکردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
اگر میداشت پایانی منش یک گام میکردم
به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم
که تعلیم خلاص بستگان دام میکردم
به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بیموقع
غلط کردم چرا این صلح بی هنگام میکردم
پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا
شکایت گونهای کز بخت نافرجام میکردم
چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی
بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام میکردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام میکردم
درین مدت اگر اوقات من صرف ملک میشد
باو در بزمگاه عیش می در جام میکردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
اگر میداشت پایانی منش یک گام میکردم
به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم
که تعلیم خلاص بستگان دام میکردم
به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بیموقع
غلط کردم چرا این صلح بی هنگام میکردم
پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا
شکایت گونهای کز بخت نافرجام میکردم
چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی
بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام میکردم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
من دگرم یا دگر شدهاست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدحگوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شدهاست اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بیعصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که میبرند گمانم
آینهام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
کهت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آبروی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدحگوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شدهاست اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بیعصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که میبرند گمانم
آینهام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
کهت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آبروی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بیحاصلی
میکشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانهٔ آیینهداری پیش دست
بهرهای بردار از بوس و کنار خویشتن
میتوانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیدهام نادیدنی
میشمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بیحاصلی
میکشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانهٔ آیینهداری پیش دست
بهرهای بردار از بوس و کنار خویشتن
میتوانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیدهام نادیدنی
میشمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۰۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۳۱
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳۹
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فروغ فرخزاد : عصیان
گره
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهٔ عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مِه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهٔ من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته هیچ نمی روید
ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهٔ بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود گربهٔ پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی ِ درد من
دستی درون سینهٔ من می ریخت
سرب سکوت و دانهٔ خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندُه فردا را
گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود
نا گه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهٔ طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهٔ عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مِه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
موهای من ، خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینهٔ من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته هیچ نمی روید
ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانهٔ بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود گربهٔ پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی ِ درد من
دستی درون سینهٔ من می ریخت
سرب سکوت و دانهٔ خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندُه فردا را
گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود
نا گه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهٔ طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را