عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۰
آوردهاند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار میبود و گاه گاه اظهار میکرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی میگوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه میگفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد.
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
چون توکل هر کجا رفتیم استغنا زدیم
هر چه را دیدیم همچون سیل پشت پا زدیم
دیده و دل بی تو داد اشک و آه ما نداد
خویش را گاهی بر آتش گاه بر دریا زدیم
هر کجا رفتیم خضر راه ما غم بود غم
گر دچار خوشدلی گشتیم بر تنها زدیم
درد سر می داد ما را بالش آسودگی
خواب راحت چون شرر بر بستر خارا زدیم
بی نیازیم از تماشای گلستان چون اسیر
تا گل عشرت به سر از پنبه مینا زدیم
هر چه را دیدیم همچون سیل پشت پا زدیم
دیده و دل بی تو داد اشک و آه ما نداد
خویش را گاهی بر آتش گاه بر دریا زدیم
هر کجا رفتیم خضر راه ما غم بود غم
گر دچار خوشدلی گشتیم بر تنها زدیم
درد سر می داد ما را بالش آسودگی
خواب راحت چون شرر بر بستر خارا زدیم
بی نیازیم از تماشای گلستان چون اسیر
تا گل عشرت به سر از پنبه مینا زدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند. گفتم که اللّه روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید، تا ایشان آن آثار اللّه را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستیِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.