عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
آینهی چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار؟
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار؟
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار؟
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند؟
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیر است این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار؟
وان گهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار؟
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلیٰ چه کار؟
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار؟
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار؟
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند؟
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیر است این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار؟
وان گهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار؟
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلیٰ چه کار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
تو کمترخوارهیی، هشیار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲۹
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بازی زندگی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دیده و دل
شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سپید و سیاه
کبوتری، سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید
رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید
شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید
برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید
هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید
ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوهای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید
ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید
بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید
بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید
ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید
صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید
ز نزد سوختگان، بیخبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید
غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید
رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید
شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید
برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید
هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید
ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوهای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید
ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید
بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید
بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید
ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید
صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید
ز نزد سوختگان، بیخبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید
غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عیبجو
زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد
کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست
این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش، چو نوک بوم سیهکار، منحنی است
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست
تنها پرندهای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغ است و بوستان
این بیهنر، نه در خور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری
از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هویست
طاوس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست
مردم همیشه نقش خوش ما ستودهاند
هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست
بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است
از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست
ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست
گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست
ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست
در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست
پیرایهای بعمد، نبستم ببال و پر
آرایش وجود من، ای دوست، بیریاست
ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست
کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست
در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست
صد سال گر بدجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست
هرگز پر تو را چو پر من نمیکنند
مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست
آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس
ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست
فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست
ما را برای مشورت، اینجا نخواندهاند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست
احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست
ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نهای
این خوردگیری، از نظر کوته شماست
طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها بدفتر مستوفی قضاست
کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست
این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش، چو نوک بوم سیهکار، منحنی است
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست
تنها پرندهای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغ است و بوستان
این بیهنر، نه در خور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری
از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هویست
طاوس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست
مردم همیشه نقش خوش ما ستودهاند
هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست
بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است
از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست
ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست
گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست
ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست
در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست
پیرایهای بعمد، نبستم ببال و پر
آرایش وجود من، ای دوست، بیریاست
ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست
کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست
در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست
صد سال گر بدجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست
هرگز پر تو را چو پر من نمیکنند
مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست
آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس
ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست
فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست
ما را برای مشورت، اینجا نخواندهاند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست
احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست
ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نهای
این خوردگیری، از نظر کوته شماست
طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها بدفتر مستوفی قضاست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نا اهل
نوگلی، روزی ز شورستان دمید
خار، آن گل دید و رو در هم کشید
کز چه روئیدی به پیش پای ما
تنگ کردی بی ضرورت، جای ما
سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد
زشتی رویت، فضا را تیره کرد
خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود
حجلت است، این شاخهٔ بیبار تو
عبرت است، این برگ ناهموار تو
کاش بر میکند، زین مرزت کسی
کاش میروئید در جایت خسی
تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی، مایهٔ دردسری
ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم
شبنمی گر میچکد، بر روی ماست
نکهتی گر میرسد، از بوی ماست
چون تو، بس در جوی و جر روئیدهاند
لیک ما را بیشتر بوئیدهاند
دستهها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام
تو همه عیبی و ما یکسر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر
گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشتروئی، لیک گفتارت نکوست
همنشین چون توئی بودن، خطاست
راست گفتی آنچه گفتی، راست راست
گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوهای گر خار بر روی گفت، گفت
میشکفتیم ار بطرف گلشنی
میکشیدیم از تفاخر دامنی
تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم
ما کز اول، پاک طینت بودهایم
از کجا دامان تو آلودهایم
صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خیرگی بین، خار ناهموار را!
خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید
ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه، شدی ضربالمثل
همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس
پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چهایم و کیستیم
چون کسی نا اهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد
ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم
خار، آن گل دید و رو در هم کشید
کز چه روئیدی به پیش پای ما
تنگ کردی بی ضرورت، جای ما
سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد
زشتی رویت، فضا را تیره کرد
خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود
حجلت است، این شاخهٔ بیبار تو
عبرت است، این برگ ناهموار تو
کاش بر میکند، زین مرزت کسی
کاش میروئید در جایت خسی
تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی، مایهٔ دردسری
ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم
شبنمی گر میچکد، بر روی ماست
نکهتی گر میرسد، از بوی ماست
چون تو، بس در جوی و جر روئیدهاند
لیک ما را بیشتر بوئیدهاند
دستهها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام
تو همه عیبی و ما یکسر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر
گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشتروئی، لیک گفتارت نکوست
همنشین چون توئی بودن، خطاست
راست گفتی آنچه گفتی، راست راست
گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوهای گر خار بر روی گفت، گفت
میشکفتیم ار بطرف گلشنی
میکشیدیم از تفاخر دامنی
تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم
ما کز اول، پاک طینت بودهایم
از کجا دامان تو آلودهایم
صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خیرگی بین، خار ناهموار را!
خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید
ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه، شدی ضربالمثل
همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس
پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چهایم و کیستیم
چون کسی نا اهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد
ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹
ای مانده به کوری و تنگ حالی
بر من ز چه همواره بد سگالی
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟
زیرا که منم زر و تو سفالی
از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالی
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی؟
از مال مرا چیزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالی؟
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی
هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالی
این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی
هرچند که پشم است اصل هردو
بسیار به است از پلاس قالی
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی
آن به که چو چیز محال جوید
اندیشهٔ تو گوش او بمالی
برتر مشو از حد و نه فروتر
هشدار و مقصر مباش و غالی
بر پایگه خویش اگر نباشی
جز رنج نبینی و جز نکالی
بنده چو خداوند خود نباشد
بر چیز زوالی چو لایزالی
هرچند که نیکو و نرم باشد
بر سر ننهد هیچ کس نهالی
هرچند که سیماند پاک هردو
بهتر ز حرامی بود حلالی
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی
ای گشته به درگاه میر چاکر
دعوی چه کنی خیره در معالی؟
دنیا چو رهی پیش من عیال است
تو پیش یکی چون رهی عیالی
گردن ندهد جز مر اهل دین را
این زال فریبندهٔ زوالی
دانا چو تو را پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی
چون خویشتنی را رهی شدهستی
از بیخردیی خویش و بیکمالی
همواره دوان و در قفای شاهی
گوئی که مگر شاه را قذالی
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی
هر سر که کشید از رشی که هستی
وز پر طمعی نرم چون دوالی
گاهی به کشاکش دری و گاهی
بیکار که گوئی یکی جوالی
بر مذهب و بر رای میزبانی
بر خویشتن از ناکسی وبالی
وز سست لگامی و بیقراری
مر تیرک و مر ناک را مثالی
با باد جنوبی سوی جنوبی
با باد شمالی سوی شمالی
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینهٔ ناکسی خیالی
در مجلس با رود ساز و ساقی
تا وقت سحر مانده در جدالی
بر منبر شبگیر و بامدادان
با اخبرنائی و قال قالی
در مسجد دلتنگی و ملولی
در مجلس خوش طبع و بیملالی
در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی
بیقول و جفاجوی و پر نفاقی
زیرا که عدوی رسول و آلی
گوئی که مسلمانم و ندیدی
هرگز تو مر اسلام را حوالی
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آلی ز بد خصالی
تا فعل تو این است وز نحوست
با دشمن آل نبی همالی
ای شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالی اگر نوالی
جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالی
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمهٔ آب خوش زلالی
گر روی به آل پیمبر آری
از چاه برآئی به چرخ عالی
قارون شوی ار چند در سؤالی
خورشید شوی گرچه تو هلالی
امروز همی از سؤال نالی
وان روز بنالی ز بیسالی
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز به زیر طمع چو دالی
بر من ز چه همواره بد سگالی
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟
زیرا که منم زر و تو سفالی
از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالی
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی؟
از مال مرا چیزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالی؟
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی
هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالی
این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی
هرچند که پشم است اصل هردو
بسیار به است از پلاس قالی
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی
آن به که چو چیز محال جوید
اندیشهٔ تو گوش او بمالی
برتر مشو از حد و نه فروتر
هشدار و مقصر مباش و غالی
بر پایگه خویش اگر نباشی
جز رنج نبینی و جز نکالی
بنده چو خداوند خود نباشد
بر چیز زوالی چو لایزالی
هرچند که نیکو و نرم باشد
بر سر ننهد هیچ کس نهالی
هرچند که سیماند پاک هردو
بهتر ز حرامی بود حلالی
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی
ای گشته به درگاه میر چاکر
دعوی چه کنی خیره در معالی؟
دنیا چو رهی پیش من عیال است
تو پیش یکی چون رهی عیالی
گردن ندهد جز مر اهل دین را
این زال فریبندهٔ زوالی
دانا چو تو را پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی
چون خویشتنی را رهی شدهستی
از بیخردیی خویش و بیکمالی
همواره دوان و در قفای شاهی
گوئی که مگر شاه را قذالی
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی
هر سر که کشید از رشی که هستی
وز پر طمعی نرم چون دوالی
گاهی به کشاکش دری و گاهی
بیکار که گوئی یکی جوالی
بر مذهب و بر رای میزبانی
بر خویشتن از ناکسی وبالی
وز سست لگامی و بیقراری
مر تیرک و مر ناک را مثالی
با باد جنوبی سوی جنوبی
با باد شمالی سوی شمالی
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینهٔ ناکسی خیالی
در مجلس با رود ساز و ساقی
تا وقت سحر مانده در جدالی
بر منبر شبگیر و بامدادان
با اخبرنائی و قال قالی
در مسجد دلتنگی و ملولی
در مجلس خوش طبع و بیملالی
در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی
بیقول و جفاجوی و پر نفاقی
زیرا که عدوی رسول و آلی
گوئی که مسلمانم و ندیدی
هرگز تو مر اسلام را حوالی
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آلی ز بد خصالی
تا فعل تو این است وز نحوست
با دشمن آل نبی همالی
ای شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالی اگر نوالی
جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالی
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمهٔ آب خوش زلالی
گر روی به آل پیمبر آری
از چاه برآئی به چرخ عالی
قارون شوی ار چند در سؤالی
خورشید شوی گرچه تو هلالی
امروز همی از سؤال نالی
وان روز بنالی ز بیسالی
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز به زیر طمع چو دالی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۷
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۲
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ
وَ اِنَّما الرُّقْیَةُ للنّائِم
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الاّ به عصا کیش عصا بر خیزد
فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ
وَ اِنَّما الرُّقْیَةُ للنّائِم
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الاّ به عصا کیش عصا بر خیزد
فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۵
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ الآیة اشارت بلطف و کرم خداوندیست، و مهربانى او بر بندگان چنانستى که رب العالمین میفرماید که اى بیچاره فرزند آدم چرا نه وا من دوستى کنى که سزاوار دوستى منم؟ چرا نه وا من بازار کنى که جواد و مفضل منم؟ چرا وا من معاملت درنگیرى که بخشنده فراخ بخش منم؟ نه رحمت ما تنگ است نه نعمت از کس دریغ، یکى درنگر تا وا بنى اسرائیل چه کردم و چند نعمت بر ایشان ریختم، و چون نواخت خود بریشان نهادم در آن بیابان تیه پس از آن که پیچیدند و نافرمانى کردند، ایشان را ضایع فرو نگذاشتم، میغ را فرمان دادم تا بر سر ایشان سایه افکند، باد را فرمودم تا مرغ بریان در دست ایشان نهاد، ابر را فرمودم تا ترنجبین و انگبین بایشان فرو بارید، عمود نور را فرمودم تا در شبى که مهتاب نبود ایشان را روشنایى میداد، کودک که از مادر در وجود آمدى در آن بیابان تیه با دستى جامه که وى را در بایست بود در وجود آمدى، چنانک کودک مىبالیدى جامه با وى میبالیدى، نه کهن شدى آن جامه بر وى نه شوخ گرفتى، در حال زندگى زینت وى بودى و در حال مردگى کفن وى بودى، چه نعمت است که من بریشان نریختم! چه نواخت است که من بریشان ننهادم! ایشان خود قدر ما ندانستند و شکر نعمت ما نگزاردند. اى بیچاره ترا هیچکس نخواند چنانک ما خوانیم، چون که بیایى هیچکس ترا چنان نخرد چنان که ما خریم، چون که خود را بفروشى دیگران بى عیب خرند و ما با عیب خریم، دیگران با وفا خوانند و ما با جفا خوانیم، اگر به پیرانه سر باز آیى همه مملکت را بحرمت بیارائیم، و اگر بعنفوان شباب حدیث ما گویى فردا برستاخیز ترا در پناه خود گیریم.
اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلة
فقلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ از روى اشارت قریه اینجا احتمال کند که حریم علم است، و حجر شریعت، چنانک مصطفى ع از روى اشارت خود را گفت «انا مدینة العلم و على بابها»
ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ میگوید بحجر شریعت درآئید و علم و عمل بر وفق شریعت بکار دارید. فَکُلُوا مِنْها حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً و در علم و عمل عیشى هنى و نعیم جاودانه بدست آرید، امروز تلخى مجاهدت چشید تا فردا میوه بهشت خورید.
وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً در راه دین بر استقامت روید و با خضوع و خشوع باشید، و هر کارى را از در دین خود درآورید تا بمقصد رسید، و هو المشار الیه بقوله تعالى وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها. آن گه گفت وَ قُولُوا حِطَّةٌ اشارت است باستغفار و تضرع و دعا و گفتن که بار خدایا حطّ عنا ذنوبنا همانست که جاى دیگر گفت رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِی أَمْرِنا و جاى دیگر گفت فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ کَفِّرْ عَنَّا سَیِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ.
وَ إِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ الآیة چند فرق است میان موسى و عیسى و محمد مصطفى. موسى قوم خود را آب خواست چنانک گفت وَ إِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ عیسى قوم خود را نان خواست چنانک گفت «أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ» باز مصطفى ع صدر و بدر جهان، چراغ زمین و آسمان، نه آب خواست نه نان، بلکه رحمت خواست و غفران، چنانک اللَّه گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا موسى را گفت چه خواهى گفت آب روان از سنگ صفوان، عیسى را گفت چه خواهى؟ گفت خوان بریان فرستاد از آسمان. سیّد کونین را گفت تو چه خواهى؟ گفت رحمت و غفران از خداوند مهربان.
چون موسى آب خواست گفت یا موسى از چون منى آب خواهند؟ آنک سنگ و عصا بر سنگ زن و مراد خود برگیر. چون عیسى نان خواست. گفت یا عیسى از چون منى نان خواهند؟ فرمان داد به جبرئیل تا گرده چند و لختى بریان بر خوان نهاد و بایشان فرستاد، گفت یا عیسى مراد خود برگیر. چون نوبت بمهتر عالم رسید، شب قرب و کرامت که او را حاضر کردند گفت اى دوست ما مهمان آمده دندان مزد چه خواهى؟
گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا اللَّه تعالى گفت اى دوست ما حال امّت تو از سه بیرون نیست: یا مطیعاناند، یا عاصیان، یا مشتاقان: اگر عاصیانند رحمت من ایشان را، و اگر مطیعانند بهشت من ایشان را، و اگر مشتاقانند دیدار و رضاء من ایشان را، مصطفى گفت ع خداوندا مراد ایشان نقدى بدادى از آن من در توقف نهادى! گفت اى دوست ما ایشان حاجت که خواستند از بهر امت خود خواستند و امّت ایشان همان بودند که حاضر بودند مراد خود بیافتند، تو آنچه میخواهى از بهر امت میخواهى و امّت تو متفرقند تا قیام الساعة خواهند بود و دعوت و پیغامبرى تو همیشه پیوسته خواهد بود، روز رستاخیز همه را جمع کنم و همه را از دوزخ آزاد کنم، همه را بدیدار خود شاد کنم، همه را لباس کرامت پوشانم، همه را بزیور انس بیارایم، که ایشان بهینه امّتاند، یک دل و یک قصد و یک همت اند، وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً نه چون بنى اسرائیل که از پراکندگى که بودند هم در دل و هم در قصد و هم در همت، در دین بمعبودى یگانه مى اقتصار نکردند مىگفتند اجعل لنا الها کمالهم آلهة و در دنیا بیک طعام قناعت نکردند گفتند یا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ. و فى معناه انشد.
هموم رجال فى امور کثیرة
و همّى من الدنیا صدیق مساعد
و گفتهاند ذکر عصا در آیت اشارت است بسیاست شرعى، کقوله ع لا ترفع عصاک عن اهلک و عرب گوید شقّ فلان العصا اذا خرج عن السیاسة المشروعة. و حجر اشارتست به بنى اسرائیل از آنک رب العالمین دلهاى ایشان با سنگ برابر کرد و گفت فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً یعنى که موسى خواست تا بنى اسرائیل را با هم آرد و ایشان را بر راه استقامت دارد، مداوایى طلب کرد. از بهر ایشان که بهمگان برسد هم عالم را و هم جاهل را، و ایشان را فایده دهد بر عموم همچنانک باران فایده دهد بر عموم بقعتها را هم آبادان و هم غیر آن. رب العالمین موسى را گفت ایشان را بتازیانه شریعت سیاست کن و بر علم و عمل دار، آن علم و عمل که جمله ارکان اسلام و ایمان بدان باز گردد، و آن دوازده خصلت است، که مصطفى ع در آن خبر معروف بیان کرد، شش خصلت از آن بناء اسلامست: یکى اقرار بوحدانیت اللَّه، دیگر اثبات نبوت مصطفى سدیگر نماز کردن، چهارم زکاة دادن، پنجم روزه داشتن، ششم حج کردن. و شش خصلت از آن بناء ایمان است: یکى ایمان دادن باللّه جل جلاله، دیگر ایمان بفرشتگان سدیگر ایمان بکتابهاى خداوند، چهارم برسولان وى، پنجم بروز قیامت، ششم ایمان بقدر، آن دوازده چشمه که درین آیت گفت اشارتست باین دوازده رکن که بناء اسلام و ایمان است و اللَّه اعلم.
اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلة
فقلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ از روى اشارت قریه اینجا احتمال کند که حریم علم است، و حجر شریعت، چنانک مصطفى ع از روى اشارت خود را گفت «انا مدینة العلم و على بابها»
ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ میگوید بحجر شریعت درآئید و علم و عمل بر وفق شریعت بکار دارید. فَکُلُوا مِنْها حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً و در علم و عمل عیشى هنى و نعیم جاودانه بدست آرید، امروز تلخى مجاهدت چشید تا فردا میوه بهشت خورید.
وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً در راه دین بر استقامت روید و با خضوع و خشوع باشید، و هر کارى را از در دین خود درآورید تا بمقصد رسید، و هو المشار الیه بقوله تعالى وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها. آن گه گفت وَ قُولُوا حِطَّةٌ اشارت است باستغفار و تضرع و دعا و گفتن که بار خدایا حطّ عنا ذنوبنا همانست که جاى دیگر گفت رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِی أَمْرِنا و جاى دیگر گفت فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ کَفِّرْ عَنَّا سَیِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ.
وَ إِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ الآیة چند فرق است میان موسى و عیسى و محمد مصطفى. موسى قوم خود را آب خواست چنانک گفت وَ إِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ عیسى قوم خود را نان خواست چنانک گفت «أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ» باز مصطفى ع صدر و بدر جهان، چراغ زمین و آسمان، نه آب خواست نه نان، بلکه رحمت خواست و غفران، چنانک اللَّه گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا موسى را گفت چه خواهى گفت آب روان از سنگ صفوان، عیسى را گفت چه خواهى؟ گفت خوان بریان فرستاد از آسمان. سیّد کونین را گفت تو چه خواهى؟ گفت رحمت و غفران از خداوند مهربان.
چون موسى آب خواست گفت یا موسى از چون منى آب خواهند؟ آنک سنگ و عصا بر سنگ زن و مراد خود برگیر. چون عیسى نان خواست. گفت یا عیسى از چون منى نان خواهند؟ فرمان داد به جبرئیل تا گرده چند و لختى بریان بر خوان نهاد و بایشان فرستاد، گفت یا عیسى مراد خود برگیر. چون نوبت بمهتر عالم رسید، شب قرب و کرامت که او را حاضر کردند گفت اى دوست ما مهمان آمده دندان مزد چه خواهى؟
گفت غُفْرانَکَ رَبَّنا اللَّه تعالى گفت اى دوست ما حال امّت تو از سه بیرون نیست: یا مطیعاناند، یا عاصیان، یا مشتاقان: اگر عاصیانند رحمت من ایشان را، و اگر مطیعانند بهشت من ایشان را، و اگر مشتاقانند دیدار و رضاء من ایشان را، مصطفى گفت ع خداوندا مراد ایشان نقدى بدادى از آن من در توقف نهادى! گفت اى دوست ما ایشان حاجت که خواستند از بهر امت خود خواستند و امّت ایشان همان بودند که حاضر بودند مراد خود بیافتند، تو آنچه میخواهى از بهر امت میخواهى و امّت تو متفرقند تا قیام الساعة خواهند بود و دعوت و پیغامبرى تو همیشه پیوسته خواهد بود، روز رستاخیز همه را جمع کنم و همه را از دوزخ آزاد کنم، همه را بدیدار خود شاد کنم، همه را لباس کرامت پوشانم، همه را بزیور انس بیارایم، که ایشان بهینه امّتاند، یک دل و یک قصد و یک همت اند، وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً نه چون بنى اسرائیل که از پراکندگى که بودند هم در دل و هم در قصد و هم در همت، در دین بمعبودى یگانه مى اقتصار نکردند مىگفتند اجعل لنا الها کمالهم آلهة و در دنیا بیک طعام قناعت نکردند گفتند یا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ. و فى معناه انشد.
هموم رجال فى امور کثیرة
و همّى من الدنیا صدیق مساعد
و گفتهاند ذکر عصا در آیت اشارت است بسیاست شرعى، کقوله ع لا ترفع عصاک عن اهلک و عرب گوید شقّ فلان العصا اذا خرج عن السیاسة المشروعة. و حجر اشارتست به بنى اسرائیل از آنک رب العالمین دلهاى ایشان با سنگ برابر کرد و گفت فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً یعنى که موسى خواست تا بنى اسرائیل را با هم آرد و ایشان را بر راه استقامت دارد، مداوایى طلب کرد. از بهر ایشان که بهمگان برسد هم عالم را و هم جاهل را، و ایشان را فایده دهد بر عموم همچنانک باران فایده دهد بر عموم بقعتها را هم آبادان و هم غیر آن. رب العالمین موسى را گفت ایشان را بتازیانه شریعت سیاست کن و بر علم و عمل دار، آن علم و عمل که جمله ارکان اسلام و ایمان بدان باز گردد، و آن دوازده خصلت است، که مصطفى ع در آن خبر معروف بیان کرد، شش خصلت از آن بناء اسلامست: یکى اقرار بوحدانیت اللَّه، دیگر اثبات نبوت مصطفى سدیگر نماز کردن، چهارم زکاة دادن، پنجم روزه داشتن، ششم حج کردن. و شش خصلت از آن بناء ایمان است: یکى ایمان دادن باللّه جل جلاله، دیگر ایمان بفرشتگان سدیگر ایمان بکتابهاى خداوند، چهارم برسولان وى، پنجم بروز قیامت، ششم ایمان بقدر، آن دوازده چشمه که درین آیت گفت اشارتست باین دوازده رکن که بناء اسلام و ایمان است و اللَّه اعلم.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالیتر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریباند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
نهج البلاغه : حکمت ها
تفاوت اخلاقى مردان و زنان
وَ قَالَ عليهالسلام خِيَارُ خِصَالِ اَلنِّسَاءِ شِرَارُ خِصَالِ اَلرِّجَالِ اَلزَّهْوُ وَ اَلْجُبْنُ وَ اَلْبُخْلُ فَإِذَا كَانَتِ اَلْمَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَكِّنْ مِنْ نَفْسِهَا وَ إِذَا كَانَتْ بَخِيلَةً حَفِظَتْ مَالَهَا وَ مَالَ بَعْلِهَا وَ إِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ يَعْرِضُ لَهَا
نهج البلاغه : حکمت ها
تفاوت اخلاقى مردان و زنان
وَ قَالَ عليهالسلام خِيَارُ خِصَالِ اَلنِّسَاءِ شِرَارُ خِصَالِ اَلرِّجَالِ اَلزَّهْوُ وَ اَلْجُبْنُ وَ اَلْبُخْلُ فَإِذَا كَانَتِ اَلْمَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَكِّنْ مِنْ نَفْسِهَا وَ إِذَا كَانَتْ بَخِيلَةً حَفِظَتْ مَالَهَا وَ مَالَ بَعْلِهَا وَ إِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ يَعْرِضُ لَهَا