عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله ی بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره ی محال اندیش
بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله ی بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره ی محال اندیش
بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیمشبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی میزنی و جواب گفتن مطرب او را
آن یکی میزد سحوری بر دری
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جانا لب تو پیشکش از ما چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند
مائیم و دلی جوجو از اندیشهٔ عشقت
عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند
عشق تو به منشور کهن جان ستد از من
یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند
امروز جهان بستد و ما را غم این نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند
چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست
دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند
مائیم و دلی جوجو از اندیشهٔ عشقت
عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند
عشق تو به منشور کهن جان ستد از من
یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند
امروز جهان بستد و ما را غم این نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند
چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست
دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۰۵
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
سرمنزل ثبات قدم جادهساز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گرد عجزم، خوشخرامان سرفرازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم
تماشا پرگرانی داشت بر دوشیکه خمکردم
ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی
بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم
به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمیگردد
ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم
دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت
نوشتم نسخهٔ رنگیکه شاخگل قلمکردم
در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش
غذای همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم به حال این خسیسان رحم میآید
گرفتم ماهیی را پوستکندم بیدرمکردم
ز من میخواست سعی نارسا احرام تسلیمی
چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدمکردم
به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی
ز هر جیبیکه در دامن زدم تیغ دودمکردم
چه مقدار آنسوی تحقیق پر میزد شرار من
که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم
کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من
تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آیینهام زنگ هوس بیدل
به سودنهای دست این صفحه را پاک از رقم کردم
تماشا پرگرانی داشت بر دوشیکه خمکردم
ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی
بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم
به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمیگردد
ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم
دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت
نوشتم نسخهٔ رنگیکه شاخگل قلمکردم
در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش
غذای همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم به حال این خسیسان رحم میآید
گرفتم ماهیی را پوستکندم بیدرمکردم
ز من میخواست سعی نارسا احرام تسلیمی
چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدمکردم
به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی
ز هر جیبیکه در دامن زدم تیغ دودمکردم
چه مقدار آنسوی تحقیق پر میزد شرار من
که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم
کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من
تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آیینهام زنگ هوس بیدل
به سودنهای دست این صفحه را پاک از رقم کردم
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - در وصف مجلهٔ فروغ تربیت
به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی
به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است
نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست
نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است
بسان تیغی کانرا نه قبضه و نه نیام
بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است
میان برف یکی خاربن تو گفتی راست
میانهٔ دل پاک، ازکژی یکی نیت است
هوای او به دل اندر غم آورد، گویی
ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است
به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب
چو توبهای خوش کاندر قفای معصیت است
شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی
فراز قصر سعادت درفش عافیت است
شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید
بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است
نگاه کردم هر سو و راز آن جستم
که آنچه خاصیتی بود و این چه کیفیت است
بسیط خاک بنگشود راز من آری
بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است
برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند
سئوال کردم، گفت این فروغ تربیت است
به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است
نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست
نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است
بسان تیغی کانرا نه قبضه و نه نیام
بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است
میان برف یکی خاربن تو گفتی راست
میانهٔ دل پاک، ازکژی یکی نیت است
هوای او به دل اندر غم آورد، گویی
ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است
به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب
چو توبهای خوش کاندر قفای معصیت است
شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی
فراز قصر سعادت درفش عافیت است
شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید
بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است
نگاه کردم هر سو و راز آن جستم
که آنچه خاصیتی بود و این چه کیفیت است
بسیط خاک بنگشود راز من آری
بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است
برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند
سئوال کردم، گفت این فروغ تربیت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۴
به هر چمن قد موزون او خرام کند
ز طوق فاختگان سرو چشم وام کند
نوشته نام مرا بر کنار نامه غیر
کس این توجه بیجای را چه نام کند
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند
غزال قابل اقبال نیست مجنون را
مگر به یاد سگ لیلی احترام کند
نگین پیاده نماند به جوهری چو رسید
سخن شناس سخن را بلند نام کند
غرور او ندهد در نماز تن به سلام
مگر ز جانب او دیگری سلام کند
چو شمع در دل هرکس که سوز عشقی هست
به گریه زندگی خویش را تمام کند
چه طرف بندد از ایام عمر تیره دلی
که روز روشن خودشب ز فکر شام کند
هلاک جیفه دنیا نفسهای خسیس
حلال خوار چه اندیشه از حرام کند
چو هست فعل بدو نیک را جزا لازم
چه لازم است کسی فکر انتقام کند
حریص را نگرانی شود ز یاد از مرگ
که خاک سرمه بینش به چشم دام کند
ز موج حادثه سردر کنار حورنهد
اگر خاک کسی به مقام رضا مقام کند
اگر چو تیر قلم پر برآوردصائب
عجب که نامه شوق مرا تمام کند
ز طوق فاختگان سرو چشم وام کند
نوشته نام مرا بر کنار نامه غیر
کس این توجه بیجای را چه نام کند
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند
غزال قابل اقبال نیست مجنون را
مگر به یاد سگ لیلی احترام کند
نگین پیاده نماند به جوهری چو رسید
سخن شناس سخن را بلند نام کند
غرور او ندهد در نماز تن به سلام
مگر ز جانب او دیگری سلام کند
چو شمع در دل هرکس که سوز عشقی هست
به گریه زندگی خویش را تمام کند
چه طرف بندد از ایام عمر تیره دلی
که روز روشن خودشب ز فکر شام کند
هلاک جیفه دنیا نفسهای خسیس
حلال خوار چه اندیشه از حرام کند
چو هست فعل بدو نیک را جزا لازم
چه لازم است کسی فکر انتقام کند
حریص را نگرانی شود ز یاد از مرگ
که خاک سرمه بینش به چشم دام کند
ز موج حادثه سردر کنار حورنهد
اگر خاک کسی به مقام رضا مقام کند
اگر چو تیر قلم پر برآوردصائب
عجب که نامه شوق مرا تمام کند