عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
گفتی که گزیده‌یی تو بر ما
هرگز نبده‌ست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایه‌ات ای درخت خرما
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شکر درون حلوا
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
داری سر ما، سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
آن وعده که کرده‌یی مرا دوش
کو زهره که تا کنم تقاضا؟
گر دست نمی‌رسد به خورشید
از دور همی‌کنم تمنا
خورشید و هزار همچو خورشید
در حسرت توست ای معلا
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۹
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۵
گر شعر در مراد می‌بگشادی
یا کار کسی به شعر نوری دادی
آخر به سه چار خدمتم صدر جهان
از ملک چنان یک صله بفرستادی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۵
کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بی‌تاب شهید مژهٔ عربده‌ناکم
بی‌طاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی ‌که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشانده‌ست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیده‌ست ته دامن پاکم
از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۸
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر کار که هست جز به‌ کام تو مباد
هر خصم‌ که هست جز به دام تو مباد
هر شاه که هست جز غلام تو مباد
هر خطبه که هست جز به نام تو مباد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۶
همچون آواز یک زمانم برکش
وانگاه چو چنگ تنگم اندر برکش
ور در تن من رگی نه بر پردۀ تست
بیرون کن و دیگری بجایش درکش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خط تو سرمه کشد دیده تمنا را
لب تو تازه کند روح صد مسیحا را
بود به مرهم راحت همیشه طعنه‌فروش
کسی که یافت دلش ذوق داغ سودا را
بود بر اهل محبت حرام آسایش
تبسمی که کند تازه زخم دلها را
عجب نباشد اگر در محبت یوسف
دوباره عشق جوانی دهد زلیخا را
زهی تصرف خوبان که شیخ صنعان هم
کمند گردن جان کرد زلف ترسا را
در آتش است ز حسنی دلم که شعله او
برآورد ز تماشای طور، موسی را
برای آنکه شود وصل یار زود آخر
ستاره بدم امروز کرده فردا را
ز خون دیده و دل در خیال عارض دوست
کنم به لاله و گل فرش، روی صحرا را
بیا به دیده ما سیر کن نه در گلشن
به برگ گل مکن آزرده آن کف پا را
چه شد که دامن قدسی ز خون دیده پرست
کسی ز موج نکرده‌ست منع دریا را
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۴
الهی کاشکی عبدالله خاک بودی تا نامش از دفتر وجود پاک بودی.
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
گر دسترسی بسیم و زر داشتمی
با وصل تو دست در کمر داشتمی
همرنگ رخ ار بکیسه زر داشتمی
خال از لب تو ببوسه بر داشتمی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای ابر، به گلزار تمنا بازآ
جای تو چمن بود، ز صحرا بازآ
اورنگ صدف صفا ندارد بی تو
ای گوهر شهوار به دریا بازآ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - تتبع خواجه در طور سعدی
ز روی بستر شاهی به بین گهی ما را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ناله کردن بر سر کویش هوس باشد مرا
می نهم لب بر لب نی تا نفس باشد مرا
بر طواف کعبه کویش به پهلو می روم
نقش پا گیراتر از دست عسس باشد مرا
بر دلم رحمی کن ای صیاد از خونم گذر
صحبت گرمی به مرغ این قفس باشد مرا
در تماشای شکرگاهی که خوابم می برد
سایه بانها بر سر از بال مگس باشد مرا
می روم در گلستان و کوس رحلت می زنم
خنده هر غنچه یی بانگ جرس باشد مرا
بر رفوگر چشم کی دوزد قبای پاره ام
گر به سوزن رشته داری دسترس باشد مرا
می روم شبها که سر در آستان او نهم
سایه دیوارکوبی او عسس باشد مرا
خار و خس آیند بهر پای بوسی خانه خیز
آشنا گر شعله آتش نفس باشد مرا
کی رسم بر آرزوهای دل خود سیدا
میوه باغ تمنا نیمرس باشد مرا
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۲
نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۹۰
الهی تِرِهْ فَرخُندهْ فالْ بوینم
دایمْ منْ تره بختُ و اقبال بوینم
تره صد و بیست نوروز سال بوینم
سرخه گل پیونْ، دیمْ‌ره ته آلْ بوینم
الهی تنه دَشمن‌ره لٰال بوینم
بد گوره تنه، من پایمالْ بوینم
بدخواه‌ره غم‌خونه‌ی ملال بوینم
تره سی هزار عید و نو سالْ بوینم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۳
باغ و گل و مل همه مهیاست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست