عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ خوشهچین
از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - در طلب شراب
ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر
گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها میگفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
گام حکم الا به کامت برنداشت
از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت
دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت
بارها میگفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت
این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت
گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت
بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت
ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۹ - در تقاضا
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۲
ای جوادی که به یک بخشش دست زادۀ تست
حاصل بحر و دفین خانه کان در گرو است
دست تنگی من امروز بدان جای رسید
که به یک روزه کفافم دل و جان در گرو است
هرچه در خانۀ من بود نهادم به گرو
کوزه آب چه باشد که به نان در گرو است
به جو و کاه که الب ته از آن نیست گزیر
زین و آلت همه با تنگ و عنان در گرو است
نوکران را چه توان گفت که چون است احوال
همه را ترکش و شمشیر و کمان در گرو است
من ز بیم غُرما هیچ نیارم گفتن
چون بگویم که به صد جای زبان در گرو است
نظم کارم که ازین غصّه خراب است و تباه
به کهین فیض از آن کلک و بنان در گرو است
حاصل بحر و دفین خانه کان در گرو است
دست تنگی من امروز بدان جای رسید
که به یک روزه کفافم دل و جان در گرو است
هرچه در خانۀ من بود نهادم به گرو
کوزه آب چه باشد که به نان در گرو است
به جو و کاه که الب ته از آن نیست گزیر
زین و آلت همه با تنگ و عنان در گرو است
نوکران را چه توان گفت که چون است احوال
همه را ترکش و شمشیر و کمان در گرو است
من ز بیم غُرما هیچ نیارم گفتن
چون بگویم که به صد جای زبان در گرو است
نظم کارم که ازین غصّه خراب است و تباه
به کهین فیض از آن کلک و بنان در گرو است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٣
یا رب چه موجبست که روزی نگفت شاه
کابن یمین بیدل شیدا چه میخورد
چون هر چه داشت رفت بتاراج حادثات
اکنون بغیر حسرت و سرما چه میخورد
باشد ملازم در ما همچو آستان
جز خاک این جناب معلا چه میخورد
دانم که نوکری دو سه و اسبکیش هست
ور نیز نیست اینهمه تنها چه میخورد
چون خود نداشت ثروت و از هیچکس نیافت
دانم که بینوا بود اما چه میخورد
کابن یمین بیدل شیدا چه میخورد
چون هر چه داشت رفت بتاراج حادثات
اکنون بغیر حسرت و سرما چه میخورد
باشد ملازم در ما همچو آستان
جز خاک این جناب معلا چه میخورد
دانم که نوکری دو سه و اسبکیش هست
ور نیز نیست اینهمه تنها چه میخورد
چون خود نداشت ثروت و از هیچکس نیافت
دانم که بینوا بود اما چه میخورد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١٩
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - شیخ سعدی فرماید
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
در جواب او
چون زرم بهر نوخریدن نیست
چاره جز کهنه را دریدن نیست
یک تن بی لحاف و زیر افکن
وقت آسایش آرمیدن نیست
هر بده روز میدرد رختی
انکه از جامه اش بریدن نیست
چند کردم بگرد خوان مزاد
بختم ازرخت غیر دیدن نیست
گاه پیچش زکهنگی دستار
برسرش طاقت کشیدن نیست
مسکنی نیست لایقم ورنه
فرشش از بهر گستریدن نیست
قاری از بس که موزه اش تنکست
برهش زهره دویدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
در جواب او
چون زرم بهر نوخریدن نیست
چاره جز کهنه را دریدن نیست
یک تن بی لحاف و زیر افکن
وقت آسایش آرمیدن نیست
هر بده روز میدرد رختی
انکه از جامه اش بریدن نیست
چند کردم بگرد خوان مزاد
بختم ازرخت غیر دیدن نیست
گاه پیچش زکهنگی دستار
برسرش طاقت کشیدن نیست
مسکنی نیست لایقم ورنه
فرشش از بهر گستریدن نیست
قاری از بس که موزه اش تنکست
برهش زهره دویدن نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - مولانا حافظ فرماید
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس