عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادهی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست درین تابهی دلها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادهی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست درین تابهی دلها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست خدایا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
هر که را با لب تو پیمان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب، موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب، موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۷۶
نصرالله منشی : باب القرد و السلحفاة
بخش ۶ - حکایت شیر و روباه و خر
آوردهاند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت: ملک این علت را علاج نخواهد فرمود؟ شیر گفت: مرا نیز خار خار این میدار د، وا گر دارو میسر شود تاخیری نرود. و چنین میگویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد، و طلب آن میسر نیست. گفت: اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرونماند، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود. و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد. و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند. شیر شرط نذر بجای آورد.
روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور میبینم؟ این گازر برتواتر مرا کار میفرماید، و در تیمار داشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر.
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت میخرامد و در ریاض امن و مسرت میگرازد. چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه میدانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت میکنی.
روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد. شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت، موثر نیامد و خر بگریخت،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست؟ این سخن بر شیر گران آمد، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود. آخر فرمود که: هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند. ازین سوال درگذر، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.
روباه رفت، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد. هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد. والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه ای میداد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود، پنداشت که او هم خراست.
شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بروجست و فروشکست. آنگه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرمودهاند. چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو؟ جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت میباشد؟ محال اندیشی شرط نیست.
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
وربخت شوی رخت بکویت نبرم
روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت: موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور میبینم؟ این گازر برتواتر مرا کار میفرماید، و در تیمار داشت اغباب نماید، و البته غم علف نخورد، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند. روباه گفت: مخلص و مهرب نزدیک و مهیا، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم، که امثال من همه در این عنااند. روباه گفت: اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر.
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت میخرامد و در ریاض امن و مسرت میگرازد. چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت. گفت: از اشارت تو گذر نیست، چه میدانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت میکنی.
روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد. شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت، موثر نیامد و خر بگریخت،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست؟ این سخن بر شیر گران آمد، اندیشید که: اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود. آخر فرمود که: هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند. ازین سوال درگذر، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.
روباه رفت، خر عتابی کرد که: مرا کجا برده بودی؟ روباه گفت: سود ندارد. هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد. والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت. اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه ای میداد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود، پنداشت که او هم خراست.
شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بروجست و فروشکست. آنگه روباه را گفت: من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرمودهاند. چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد. شیر چون بازآمد گفت: گوش و دل کو؟ جواب داد که: بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت میباشد؟ محال اندیشی شرط نیست.
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
وربخت شوی رخت بکویت نبرم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی)
منظومهٔ حیدر بابا
ترجمهٔ فارسی بهروز ثروتیان
متن اصلی ترکی آذربایجانی
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهای تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوی من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روی نماید به سوی من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی
این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جای فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بی اختیار سوی نواها دویدنم
یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد
قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری
چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسی
چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسی
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتی اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید
خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلای حق
نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی
خم می شدند جمله درختان برای حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی
۱۵
داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !
ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار
قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی
ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی
می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «
۱۷
در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب
بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده
۲۰
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم
آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !
آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی
هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی
مَمَد صادق داملارینی سوواردی
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی
هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم
هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی
مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش
مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی
بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی اوْلسون
ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردی
کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی
دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهای گمشده ام می دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !
عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی
۲۹
در باغهای میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی
آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی
وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر
هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسی ، آغوزی
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار
یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق
با کودکان دهکده می باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها
علی منه یاشیل آشیق وئرردی
از دوستان علی و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلی درردی
۳۳
نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی
با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشی ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی
گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است
قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی
وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است
کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسی
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی
با قامتی کشیده و با صحبتی رسا
دامدا قوران سماواری ، صحبتی
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی
از بختِ بد عروسی او شد عزای او
جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی
آیینه ماند و نامزد و های هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری
ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری
این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار
بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده
با کودکان گلولة برفی است در حساب
کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی
لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود
بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی
قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی
در توی ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی
از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی
تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود
میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده
ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
۴۶
گویند روشن است چراغ خدای ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی
دایر شده است چشمة مسجد برای ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی
راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده
راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟
خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامی سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلی بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی
نامی تهی برای فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان
بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد
مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی
غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد
تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سی
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی
کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی
زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدی
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی
چون تیغ بود و دست ستمکار می برید
ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی
۵۵
میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش
هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش
ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسی ، اَردَمی
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی
آن یاریش به ایل من انشا کردنی است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی
روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است
گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی
سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف
گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی
تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسی
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماواری قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی
با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی
یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدی
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی
سید حسین ز صالح تقلید می کند
سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید می کند
آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویی گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالی
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری
۶۷
ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
می آمدم که پرسم از او ماجرای تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده برای تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از برای دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی
زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی
در دام مانده شیری و فریاد می کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند
مروّت سیز انسانلاری چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمی برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان
بگذار برّه های تو آسوده تر چرند
قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
متن اصلی ترکی آذربایجانی
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهای تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوی من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روی نماید به سوی من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی
این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جای فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بی اختیار سوی نواها دویدنم
یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد
قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری
چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسی
چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسی
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتی اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید
خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلای حق
نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی
خم می شدند جمله درختان برای حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی
۱۵
داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !
ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار
قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی
ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی
می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «
۱۷
در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب
بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده
۲۰
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم
آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !
آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی
هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی
مَمَد صادق داملارینی سوواردی
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی
هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم
هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی
مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش
مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی
بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی اوْلسون
ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردی
کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی
دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهای گمشده ام می دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !
عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی
۲۹
در باغهای میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی
آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی
وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر
هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسی ، آغوزی
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار
یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق
با کودکان دهکده می باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها
علی منه یاشیل آشیق وئرردی
از دوستان علی و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلی درردی
۳۳
نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی
با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشی ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی
گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است
قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی
وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است
کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسی
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی
با قامتی کشیده و با صحبتی رسا
دامدا قوران سماواری ، صحبتی
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی
از بختِ بد عروسی او شد عزای او
جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی
آیینه ماند و نامزد و های هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری
ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری
این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار
بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده
با کودکان گلولة برفی است در حساب
کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی
لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود
بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی
قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی
در توی ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی
از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی
تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود
میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده
ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
۴۶
گویند روشن است چراغ خدای ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی
دایر شده است چشمة مسجد برای ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی
راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده
راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟
خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامی سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلی بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی
نامی تهی برای فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان
بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد
مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی
غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد
تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سی
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی
کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی
زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدی
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی
چون تیغ بود و دست ستمکار می برید
ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی
۵۵
میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش
هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش
ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسی ، اَردَمی
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی
آن یاریش به ایل من انشا کردنی است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی
روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است
گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی
سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف
گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی
تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسی
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماواری قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی
با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی
یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدی
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی
سید حسین ز صالح تقلید می کند
سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید می کند
آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویی گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالی
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری
۶۷
ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
می آمدم که پرسم از او ماجرای تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده برای تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از برای دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی
زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی
در دام مانده شیری و فریاد می کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند
مروّت سیز انسانلاری چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمی برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان
بگذار برّه های تو آسوده تر چرند
قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۹
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۷
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غضب و اسباب آن
صفت نهم غضب است و آن عبارت است از: حالت نفسانیه که باعث حرکت روح حیوانی و از داخل به جانب خارج از برای غلبه و انتقام می شود و هرگاه شدت نمود باعث حرکت شدیدی می شود که از آن حرکت، حرارتی مفرط حاصل، و از آن حرارت دود تیره ای برمی خیزد و دماغ و رگها را ممتلی می سازد، و نور عقل را می پوشاند، و اثر قوه عاقله را ضعیف می کند.
و به این جهت در صاحب غضب، موعظه و نصیحت اثری نمی بخشد بلکه پند و موعظه، درشتی و شدت را زیاد می کند و حرکت قوه غضبیه به این جهت امری است که هنوز واقع نشده است بلکه محتمل الوقوع است و به جوش آمدن شعله غضب، به جهت دفع آن است، یا به سبب امری است که واقع شده، و حرکت آن به جهت انتقام است.
پس اگر انتقام ممکن باشد و قدرت بر آن داشته باشد، چون غضب به حرکت آمد خون از باطن به ظاهر میل می کند و رنگ آدمی سرخ می شود و اگر انتقام ممکن نباشد و از آن مأیوس باشد خون میل به باطن می کند و به آن جهت رنگ آدمی زرد می شود و اگر غضب بر کسی باشد که نداند خواهد توانست انتقام از او بکشد یا نه، گاهی خون میل به باطن و گاهی میل به ظاهر می کند، و به این جهت رنگ آدمی گاهی سرخ و گاهی زرد می شود.
و مخفی نماند که مردمان در قوه غضبیه بر سه قسم اند: بعضی در طرف افراط هستند، که در وقت غضب فکر و هوشی از برای ایشان باقی نمی ماند و از اطاعت عقل و شرع بیرون می روند.
و طایفه ای در طرف تفریطند، و مطلقا قوه غضبیه ندارند و در جائی که عقلا و یا شرعا غضب لازم است مطلقا از جا برنمی آیند.
و گروهی بر جاده اعتدال مستقیم اند، که غضب ایشان به موقع، و غلظت ایشان به جاست و در هنگام غضب از حد شرع و عقل تجاوز نمی کنند.
و شکی نیست که حد اعتدال آن، مرغوب و مطلوب است بلکه آن فی الحقیقه غضب نیست، بلکه شجاعت و قوت نفس است و طرف تفریط آن نیز اگر چه غضب نباشد اما مذموم و قبیح، و نتیجه جبن و خواری است و بسا باشد که از غضب بدتر بوده باشد، زیرا که کسی را که هیچ قوه غضبیه نباشد بی غیرت و خالی از حمیت است.
و از این جهت گفته اند: «کسی که در موضع غضب به غضب نیاید خر است» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از برای دنیا هرگز به غضب نمی آمد اما هرگاه از برای حق، غضبناک می شد احدی را نمی شناخت، و غضب او تسکین نمی یافت تا یاری حق را نمی کرد» و از آنچه گفتیم معلوم شد که غضب مذموم، آن است که در حد افراط باشد، زیرا که اعتدال آن، ممدوح است و تفریط آن غضب نیست، اگر چه از صفات ذمیمه است.
و به این جهت در صاحب غضب، موعظه و نصیحت اثری نمی بخشد بلکه پند و موعظه، درشتی و شدت را زیاد می کند و حرکت قوه غضبیه به این جهت امری است که هنوز واقع نشده است بلکه محتمل الوقوع است و به جوش آمدن شعله غضب، به جهت دفع آن است، یا به سبب امری است که واقع شده، و حرکت آن به جهت انتقام است.
پس اگر انتقام ممکن باشد و قدرت بر آن داشته باشد، چون غضب به حرکت آمد خون از باطن به ظاهر میل می کند و رنگ آدمی سرخ می شود و اگر انتقام ممکن نباشد و از آن مأیوس باشد خون میل به باطن می کند و به آن جهت رنگ آدمی زرد می شود و اگر غضب بر کسی باشد که نداند خواهد توانست انتقام از او بکشد یا نه، گاهی خون میل به باطن و گاهی میل به ظاهر می کند، و به این جهت رنگ آدمی گاهی سرخ و گاهی زرد می شود.
و مخفی نماند که مردمان در قوه غضبیه بر سه قسم اند: بعضی در طرف افراط هستند، که در وقت غضب فکر و هوشی از برای ایشان باقی نمی ماند و از اطاعت عقل و شرع بیرون می روند.
و طایفه ای در طرف تفریطند، و مطلقا قوه غضبیه ندارند و در جائی که عقلا و یا شرعا غضب لازم است مطلقا از جا برنمی آیند.
و گروهی بر جاده اعتدال مستقیم اند، که غضب ایشان به موقع، و غلظت ایشان به جاست و در هنگام غضب از حد شرع و عقل تجاوز نمی کنند.
و شکی نیست که حد اعتدال آن، مرغوب و مطلوب است بلکه آن فی الحقیقه غضب نیست، بلکه شجاعت و قوت نفس است و طرف تفریط آن نیز اگر چه غضب نباشد اما مذموم و قبیح، و نتیجه جبن و خواری است و بسا باشد که از غضب بدتر بوده باشد، زیرا که کسی را که هیچ قوه غضبیه نباشد بی غیرت و خالی از حمیت است.
و از این جهت گفته اند: «کسی که در موضع غضب به غضب نیاید خر است» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از برای دنیا هرگز به غضب نمی آمد اما هرگاه از برای حق، غضبناک می شد احدی را نمی شناخت، و غضب او تسکین نمی یافت تا یاری حق را نمی کرد» و از آنچه گفتیم معلوم شد که غضب مذموم، آن است که در حد افراط باشد، زیرا که اعتدال آن، ممدوح است و تفریط آن غضب نیست، اگر چه از صفات ذمیمه است.
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر دماغم دویده شیدایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شوریست عجب در سر شوریده سران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
نهج البلاغه : خطبه ها
عجائب آفرينش طاووس
و من خطبة له عليهالسلام يذكر فيها عجيب خلقة الطاوس خلقة الطيور
اِبْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ
وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ
وَ أَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ اَلْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ مَا اِنْقَادَتْ لَهُ اَلْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ
وَ نَعَقَتْ فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ
وَ مَا ذَرَأَ مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ اَلْأَطْيَارِ اَلَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ اَلْأَرْضِ وَ خُرُوقَ فِجَاجِهَا وَ رَوَاسِيَ أَعْلاَمِهَا
مِنْ ذَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ
مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ اَلتَّسْخِيرِ وَ مُرَفْرِفَةٍ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ اَلْجَوِّ اَلْمُنْفَسِحِ وَ اَلْفَضَاءِ اَلْمُنْفَرِجِ
كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ
وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي اَلْهَوَاءِ خُفُوفاً
وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً
وَ نَسَقَهَا عَلَى اِخْتِلاَفِهَا فِي اَلْأَصَابِيغِ بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ
فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ
وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ
الطاوس وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً اَلطَّاوُسُ اَلَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ
بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ
إِذَا دَرَجَ إِلَى اَلْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ
مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ
يُفْضِي كَإِفْضَاءِ اَلدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِ أَرَّ اَلْفُحُولِ اَلْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ
أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ
وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ
وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى اَلدَّمْعِ اَلْمُنْبَجِسِ
لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ اَلْغُرَابِ
تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ اَلْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ اَلزَّبَرْجَدِ
فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ اَلْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ
وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلاَبِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ اَلْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ اَلْيَمَنِ
وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ اَلْمُكَلَّلِ
يَمْشِي مَشْيَ اَلْمَرِحِ اَلْمُخْتَالِ وَ يَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ
فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَ أَصَابِيغِ وِشَاحِهِ
فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ زَقَا مُعْوِلاً بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اِسْتِغَاثَتِهِ وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ
لِأَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ كَقَوَائِمِ اَلدِّيَكَةِ اَلْخِلاَسِيَّةِ
وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِ صِيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ اَلْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ
وَ مَخْرَجُ عُنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ اَلْوَسِمَةِ اَلْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ
وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ
إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ اَلْخُضْرَةَ اَلنَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ
وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ اَلْقَلَمِ فِي لَوْنِ اَلْأُقْحُوَانِ
أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ
وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ
وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ
فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ اَلْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لاَ شُمُوسُ قَيْظٍ
وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ اِنْحِتَاتَ أَوْرَاقِ اَلْأَغْصَانِ
ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ
لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ
وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ اَلْفِطَنِ أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ اَلْعُقُولِ أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ اَلْوَاصِفِينَ
وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ اَلْأَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ وَ اَلْأَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ
فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بَهَرَ اَلْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ
فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً وَ مُؤَلَّفاً مُلَوَّناً
وَ أَعْجَزَ اَلْأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ
صغار المخلوقات وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَ اَلذَّرَّةِ وَ اَلْهَمَجَةِ
إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ اَلْحِيتَانِ وَ اَلْفِيَلَةِ
وَ وَأَى عَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ اَلرُّوحَ إِلاَّ وَ جَعَلَ اَلْحِمَامَ مَوْعِدَهُ وَ اَلْفَنَاءَ غَايَتَهُ
منها في صفة الجنة فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا لَعَزَفَتْ نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى اَلدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا وَ زَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا
وَ لَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اِصْطِفَاقِ أَشْجَارٍ غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ اَلْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا
وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اَللُّؤْلُؤِ اَلرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَ أَفْنَانِهَا
وَ طُلُوعِ تِلْكَ اَلثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا
تُجْنَى مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا بِالْأَعْسَالِ اَلْمُصَفَّقَةِ وَ اَلْخُمُورِ اَلْمُرَوَّقَةِ
قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ اَلْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ اَلْقَرَارِ وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ اَلْأَسْفَارِ
فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا اَلْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ اَلْمَنَاظِرِ اَلْمُونِقَةِ لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا
وَ لَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هَذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ اَلْقُبُورِ اِسْتِعْجَالاً بِهَا
جَعَلَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ إِلَى مَنَازِلِ اَلْأَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ
تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب قال السيد الشريف رضي الله عنه قوله عليهالسلام يؤر بملاقحه الأر
كناية عن النكاح يقال أر الرجل المرأة يؤرها إذا نكحها
و قوله عليهالسلام كأنه قلع داري عنجه نوتيه القلع شراع السفينة و داري منسوب إلى دارين و هي بلدة على البحر يجلب منها الطيب
و عنجه أي عطفه يقال عنجت الناقة كنصرت أعنجها عنجا إذا عطفتها و النوتي الملاح
و قوله عليهالسلام ضفتي جفونه أراد جانبي جفونه
و الضفتان الجانبان و قوله عليهالسلام و فلذ الزبرجد الفلذ جمع فلذة و هي القطعة
و قوله عليهالسلام كبائس اللؤلؤ الرطب الكباسة العذق و العساليج الغصون واحدها عسلوج
اِبْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ
وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ
وَ أَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ اَلْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ مَا اِنْقَادَتْ لَهُ اَلْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ
وَ نَعَقَتْ فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ
وَ مَا ذَرَأَ مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ اَلْأَطْيَارِ اَلَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ اَلْأَرْضِ وَ خُرُوقَ فِجَاجِهَا وَ رَوَاسِيَ أَعْلاَمِهَا
مِنْ ذَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ
مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ اَلتَّسْخِيرِ وَ مُرَفْرِفَةٍ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ اَلْجَوِّ اَلْمُنْفَسِحِ وَ اَلْفَضَاءِ اَلْمُنْفَرِجِ
كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ
وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي اَلْهَوَاءِ خُفُوفاً
وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً
وَ نَسَقَهَا عَلَى اِخْتِلاَفِهَا فِي اَلْأَصَابِيغِ بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ
فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ
وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ
الطاوس وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً اَلطَّاوُسُ اَلَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ
بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ
إِذَا دَرَجَ إِلَى اَلْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ
مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ
يُفْضِي كَإِفْضَاءِ اَلدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِ أَرَّ اَلْفُحُولِ اَلْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ
أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ
وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ
وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى اَلدَّمْعِ اَلْمُنْبَجِسِ
لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ اَلْغُرَابِ
تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ اَلْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ اَلزَّبَرْجَدِ
فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ اَلْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ
وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلاَبِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ اَلْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ اَلْيَمَنِ
وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ اَلْمُكَلَّلِ
يَمْشِي مَشْيَ اَلْمَرِحِ اَلْمُخْتَالِ وَ يَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ
فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَ أَصَابِيغِ وِشَاحِهِ
فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ زَقَا مُعْوِلاً بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اِسْتِغَاثَتِهِ وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ
لِأَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ كَقَوَائِمِ اَلدِّيَكَةِ اَلْخِلاَسِيَّةِ
وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِ صِيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ اَلْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ
وَ مَخْرَجُ عُنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ اَلْوَسِمَةِ اَلْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ
وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ
إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ اَلْخُضْرَةَ اَلنَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ
وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ اَلْقَلَمِ فِي لَوْنِ اَلْأُقْحُوَانِ
أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ
وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ
وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ
فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ اَلْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لاَ شُمُوسُ قَيْظٍ
وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ اِنْحِتَاتَ أَوْرَاقِ اَلْأَغْصَانِ
ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ
لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ
وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ اَلْفِطَنِ أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ اَلْعُقُولِ أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ اَلْوَاصِفِينَ
وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ اَلْأَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ وَ اَلْأَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ
فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بَهَرَ اَلْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ
فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً وَ مُؤَلَّفاً مُلَوَّناً
وَ أَعْجَزَ اَلْأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ
صغار المخلوقات وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَ اَلذَّرَّةِ وَ اَلْهَمَجَةِ
إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ اَلْحِيتَانِ وَ اَلْفِيَلَةِ
وَ وَأَى عَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ اَلرُّوحَ إِلاَّ وَ جَعَلَ اَلْحِمَامَ مَوْعِدَهُ وَ اَلْفَنَاءَ غَايَتَهُ
منها في صفة الجنة فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا لَعَزَفَتْ نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى اَلدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا وَ زَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا
وَ لَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اِصْطِفَاقِ أَشْجَارٍ غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ اَلْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا
وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اَللُّؤْلُؤِ اَلرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَ أَفْنَانِهَا
وَ طُلُوعِ تِلْكَ اَلثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا
تُجْنَى مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا بِالْأَعْسَالِ اَلْمُصَفَّقَةِ وَ اَلْخُمُورِ اَلْمُرَوَّقَةِ
قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ اَلْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ اَلْقَرَارِ وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ اَلْأَسْفَارِ
فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا اَلْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ اَلْمَنَاظِرِ اَلْمُونِقَةِ لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا
وَ لَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هَذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ اَلْقُبُورِ اِسْتِعْجَالاً بِهَا
جَعَلَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ إِلَى مَنَازِلِ اَلْأَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ
تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب قال السيد الشريف رضي الله عنه قوله عليهالسلام يؤر بملاقحه الأر
كناية عن النكاح يقال أر الرجل المرأة يؤرها إذا نكحها
و قوله عليهالسلام كأنه قلع داري عنجه نوتيه القلع شراع السفينة و داري منسوب إلى دارين و هي بلدة على البحر يجلب منها الطيب
و عنجه أي عطفه يقال عنجت الناقة كنصرت أعنجها عنجا إذا عطفتها و النوتي الملاح
و قوله عليهالسلام ضفتي جفونه أراد جانبي جفونه
و الضفتان الجانبان و قوله عليهالسلام و فلذ الزبرجد الفلذ جمع فلذة و هي القطعة
و قوله عليهالسلام كبائس اللؤلؤ الرطب الكباسة العذق و العساليج الغصون واحدها عسلوج
نهج البلاغه : حکمت ها
نکوهش بى تابى
ترانه های کودکانه : بخش اول
حلزون