عبارات مورد جستجو در ۵۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
خانهٔ دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقربقو در گرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهرهٔ مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینهیی کرد و برابر گرفت
زاینه صد نقش شد و هر یکی
آنچه مرو راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد
هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچهیی چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تف خور در گرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو
بنگر کین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید
کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد
بس که جهان جان سخنور گرفت
مشغله و بقربقو در گرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهرهٔ مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینهیی کرد و برابر گرفت
زاینه صد نقش شد و هر یکی
آنچه مرو راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد
هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچهیی چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تف خور در گرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو
بنگر کین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید
کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد
بس که جهان جان سخنور گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
کس بیکسی نماند میدان تو این قدر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستارهست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بیکارشان ندارد و بییار و بیسفر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر
زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستارهست یا قمر
گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر
زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بیکارشان ندارد و بییار و بیسفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۷ - حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانهای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر میگیرند به سخره گفت مبارک خر میگیرند تو خر نیستی چه میترسی گفت خر به جد میگیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانهیی در میگریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همیلرزد تورا چون پیر دست؟
واقعه چون است؟ چون بگریختی؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی؟
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همیگیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم؟
چون نهیی خر رو تورا زین چیست غم؟
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستهست
چون که بیتمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نهیی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است
حاش لله کی مقامت آخر است؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگر است
نه هر آن که اندر آخر شد خر است
چه در افتادیم در دنبال خر؟
از گلستان گوی و از گلهای تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بیحساب
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
یا از آن مرغان که گلچین میکنند
بیضهها زرین و سیمین میکنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان میپرند
نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بیخبر
ملک با پهنا و بیپایان و سر
این دران حیران که او از چیست خوش؟
وان درین خیره که حیرت چیستش؟
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصهی فراخ
بلبلان گرد شکوفهی پر گره
که از آنچه میخوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همیلرزد تورا چون پیر دست؟
واقعه چون است؟ چون بگریختی؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی؟
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همیگیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم؟
چون نهیی خر رو تورا زین چیست غم؟
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستهست
چون که بیتمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نهیی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است
حاش لله کی مقامت آخر است؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگر است
نه هر آن که اندر آخر شد خر است
چه در افتادیم در دنبال خر؟
از گلستان گوی و از گلهای تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بیحساب
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
یا از آن مرغان که گلچین میکنند
بیضهها زرین و سیمین میکنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان میپرند
نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بیخبر
ملک با پهنا و بیپایان و سر
این دران حیران که او از چیست خوش؟
وان درین خیره که حیرت چیستش؟
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصهی فراخ
بلبلان گرد شکوفهی پر گره
که از آنچه میخوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ی ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بیدریغ چون مل
خندیدن بینقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه به بدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه ی روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت به کاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته ی کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه ی طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کاین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسیده است
بیصیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیدهوری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برونتر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمیتوانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیهایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینهای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرونتر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمیشناسی
گر باربدی به لحن و آواز
بیپرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمههای ایام
وادی کدهای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل میپذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است
چندان که همیرود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پیبود
در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ی ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بیدریغ چون مل
خندیدن بینقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه به بدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه ی روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت به کاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته ی کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه ی طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کاین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسیده است
بیصیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیدهوری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برونتر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمیتوانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیهایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینهای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرونتر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمیشناسی
گر باربدی به لحن و آواز
بیپرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمههای ایام
وادی کدهای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل میپذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است
چندان که همیرود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پیبود
در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۹ - ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد
بیا ساقی آن آب یاقوتوار
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان
ای فلک آهستهتر این دور چند
وی ز می آسودهتر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز میاز گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین ره باریک خجل گشتهایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفسی عیبدار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
وی ز می آسودهتر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز میاز گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین ره باریک خجل گشتهایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفسی عیبدار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
سعدی : غزلیات
غزل ۶۷
فریاد من از فراق یار است
وافغان من از غم نگار است
بی روی چو ماه آن نگارین
رخسارهٔ من به خون نگار است
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنار است
درد دل من ز حد گذشتهست
جانم ز فراق بیقرار است
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدار است
از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکار است
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرار است
وافغان من از غم نگار است
بی روی چو ماه آن نگارین
رخسارهٔ من به خون نگار است
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنار است
درد دل من ز حد گذشتهست
جانم ز فراق بیقرار است
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدار است
از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکار است
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرار است
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶
ای گشته جهان و خوانده دفتر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشکها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بیهنری چرا عزیزی؟
او بیگنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سهخط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببستهاست
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست بهپای بیستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بیشک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بیسر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراهترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشندهتر از سهیل و خورشید
بویندهتر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بیپر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
ماندهاست چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفتهاند بیمر
بیزاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بیدر مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشکها را
زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بیهنری چرا عزیزی؟
او بیگنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سهخط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببستهاست
مرجان تو را بدین تن اندر
او راست بهپای بیستونی
این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بیشک
پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بیسر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراهترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر
رخشندهتر از سهیل و خورشید
بویندهتر از عبیر و عنبر
آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بیپر؟
از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم
ماندهاست چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفتهاند بیمر
بیزاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بیدر مدور
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بیهنر جهان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شدهای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست
اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بیکران شدهای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شدهای
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شدهای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شدهای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شدهای
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شدهای
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شدهای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شدهای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شدهای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شدهای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست
اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بیکران شدهای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شدهای
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شدهای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شدهای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شدهای
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شدهای
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شدهای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شدهای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شدهای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شدهای
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱ - درمدح علیبن عمران
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همیبگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردهست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خارهدری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی
علیبن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همینیستی کم
از آن پادشاهان بری بیگمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتهست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همیبگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکردهست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خارهدری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی
علیبن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همینیستی کم
از آن پادشاهان بری بیگمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفتهست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد
چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد
نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد
نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد
آسمان گر فیالمثل پاره کنند
زان نصیب من کلهواری رسد
زخمها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد
چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد
نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد
نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد
آسمان گر فیالمثل پاره کنند
زان نصیب من کلهواری رسد
زخمها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
نه عشق از ملامت امان میدهد
نه راحت دمی همدمی میکند
نه محنت زمانی زمان میدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بیقراری از آن میدهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان میدهد
همه روز خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان میدهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان میدهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان میدهد
مگو کاسمان میدهد روزیم
که روزی ده آسمان میدهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان میدهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این میستاند بدان میدهد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
روزگاری است سخت بیبنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح امیر اجل ابو علی علاء الدین حسن
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام
به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور
همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف
و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بیدرنگ زمین
بر شتاب عنان تو بیشتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهابوار ببرد زحل ز روی سما
تبارکالله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام
به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور
همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف
و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بیدرنگ زمین
بر شتاب عنان تو بیشتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهابوار ببرد زحل ز روی سما
تبارکالله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را