عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
روی زمین و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم
گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام می‌گرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ترک من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
کارم همه ناله و خروشست امشب
نی‌ صبر پدیدست و نه هوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری
کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۷
سه درد آمو به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۹ - جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن
آغاز سخن به نام شاهی
کار است چو چرخ بارگاهی
سازندهٔ گوهر شب افروز
روزی ده جانور شب و روز
دیباچه گشای باغ و بستان
گویا کن بلبلان به دستان
کاین قصهٔ محنت از غمینی
بر سیم بری و نازنینی
یعنی ز من خراب رنجور
نزدیک تو ای ز مردمی دور
بگذر ز من عتاب روزی،
چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟
من خود زمانه در هلاکم
تو نیز مکش به خون و خاکم
اکنون که ز دست شد عنانم،
از طعنه چه می‌زنی سنانم؟
با تو به دلم، دگر نگنجد
حقا که خیال در نگنجد
باد، ار چه گل آردم، ز کویت
گل ننگرم از برای رویت
خواهم شب تیره با تو شینم
تا سایه برابرت نبینم
با جز تو چه کار، تا تو هستی؟!
در قبله، خطاست بت‌پرستی
عشق، از دو صنم بود عنان تاب
چون دین ز توجهٔ دو محراب
تا یک سر مو بود به جایت
یک مو نکشم سر از هوایت
اینجا من و دلستانم آنجاست
آنجاست دلم، که جانم آنجاست
گر کرد، سپهر بی‌طریقم
تهمت زدهٔ دگر رفیقم
نی خواهش دل مرا بر آن داشت
کز قبله به بت نظر توان داشت
بنشاند مرا چنین بر آذر
حکم پدر و رضای مادر
مهری که به سینه داشت رویم،
بر روی پدر چگونه گویم؟
آن یار که، جز تو، در کنارست
سروست و مرا درخت خارست
چشمت چو کند به روی من ناز
در روی تو، دیده چون کنم باز؟
هر چند، به عقد بود جفتم
نادیده رخش، طلاق گفتم
گر بود نظر به دل فروزی
دیدار توام مباد روزی
در سر نکنم دویی همه‌گاه
گر سر دو کنی به تیغ کین خواه
مؤمن به وفا دو روی نبود
ور هست یگانه گوی نبود
بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟
من خود شده‌ام ز جان خود سیر!
بیدار، برای آخرین خواب
چون اشتر عید و گاو قصاب
امروز که بدین خراشم
تو نیز مزن به دور باشم
جان، حیف بود بهای این غم،
آخر غم تست، چون زنم کم
هر جا که کنم نشست یا خاست
چون در نگرم، غم تو آنجاست
شبها ز غمت بسوز من کیست؟
من دانم و شب، که روز من چیست
در خواب، چو دامن تو گیرم
بیدار شوم، ولی بمیرم
بر خاک در تو سنگسارم
ور سنگ طلب کنی، ندارم
تو فارغ و دل بسی فغان زد
بر ماه طپانچه چون توان زد
آسوده، که با فراغ دل زیست
او کی داند که سوز من چیست!
باغی که خزان ندیده باشد
برگ و گلش آرمیده باشد
شاهین که دهد کلنگ را خم
از رنج دلش کجا خورد غم؟!
بر کشتن من چو کامکاری
مردار شدن چرا گذاری؟
شد سوخته جان نا شکیبم
تا کی به زبان دهی فریبم
بس ابر که تند سر برآرد
آواز دهد ولی نبارد
بر بیگنه آنگه شد ستم سنج
آخر بود از ندامتش رنج
آن گرگ بود نه آدمی زاد
کز خوردن آدمی شود شاد
فریاد که خوردیم همه خون
زین فتنه، خلاص چون بود چون؟
بردار ز مطرح هلاکم!
افتاده، رها مکن به خاکم؟!
چون ثبت شد آنچه بود شایان
وان نامهٔ درد شد به پایان
تاریخ فراق یاورش کرد
عنوان سرشک بر سرش کرد
بسپرد به قاصد سبک سیر
تابستد و بر پرید چون طیر
برد آن ورق و به نازنین داد
غنچه به کنار یاسمن یاسمین داد
چون نامه بدید ماه بی صبر
از نومیدی گریست چون ابر
از پوزش و عذر بیکرانش
تسکین تمام یافت جانش
از خواندن نامه چون بپرداخت
تعویذ گلوی خویشتن ساخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۸
که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه می‌خیزد که جانان هم‌نشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد
صبوری را دلم در خاک من جوید نمی‌یاید
غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد
بتی و آفت تقوی و دین آخر نمی‌دانی
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴ - ملال محبت
گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانه ی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سعدالدین و کیفیت سقطه و حسب حال خود
ای سعد سپهر دین کجایی
کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی
وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلةالمبالات
آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت
در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب
همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت
با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم
بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه‌رنگم از اشک
در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم
از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار
گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست
آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش
در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من
پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم
گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث
گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار
در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی
یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران‌رکابست
تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت
یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش
همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت
در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت
بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
عیبی نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم
کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی
هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش
حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد
نه حد تو خام قلتبانست
فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک
خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من
داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر
چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان
زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد
اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی
برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش
معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم
شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین
بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را
تا حشر سرم بر آستانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - در مدح تاج الدین ابوالمعالی محمد المستوفی گوید و عرق نسترن خواهد
ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا
چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم
به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد
خرد به باغ سخن بی‌شکوفهٔ هنرم
به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی
که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم
گر اندکی عرق نسترن به دست آری
به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم
زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی
که گر نیارمت از سبزهٔ دمن بترم
فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز
بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم
برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر
به آب غفلت ودانسته کاب می‌نخورم
دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده
ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم
ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم
ز غم چو باطن او پاره‌پاره شد جگرم
چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود
که چیست عارضه یا من به معرض چه درم
نه بی‌وفات چو ایام یاسمن خوانم
نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم
تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو
هنوز دیده چو نرگس نهاده می‌نگرم
چو دستهای چنارست هر دو دستم سست
وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۲
دی طوف چمن کرده سه چاری خورده
آهنگ حزین و پرده حزان کرده
او چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وار
گل جامه دریده سرو حال آورده
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۴۴
دل آزاده درین باغ اقامت نکند
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
مویه کردن ویس بر جدایى رامین
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سایه آرمیده
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز مرغان چمن نا آشنایم
ز مرغان چمن نا آشنایم
به شاخ آشیان تنها سرایم
اگر نازک دلی از من کران گیر
که خونم می تراود از نوایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختی
صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آنهم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکسته‌ای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوق‌کنار آرزوی‌کیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دمانده‌ایم
زان‌گرد خط‌که نیست چو حرفش‌نشان به‌لب
راهی به درد بی‌اثری قطع‌کرده‌ایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستی‌ام
آید نفس چوآینه‌ام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع می‌دود همه اجزایشان به لب
بی‌خامشی‌گم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان به‌کام‌که یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نام‌کوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به ناله‌کوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی به‌حرف وصوت فشرده‌ست پای جهد
راهی چو خامه می‌رود این‌کاروان به لب
سیری ز خوان چرخ‌کسی را به‌کام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمی‌رسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوه‌گاه نثار تبسمش
آه از ستمکشی‌که نیاورد جان به لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
موج‌گل بی‌تو خار را ماند
صبح‌‌، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شده‌ام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنم‌فروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخری‌که عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لاله‌زار را ماند
می‌کشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کرده‌ای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمی‌ارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقی‌ست
وصل ما انتظار را ماند
بی‌تو آغوش گریه‌آلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگی‌که یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ‌ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه‌ کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش ‌که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی‌ گل‌ کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به‌ گوشم
به حسرت‌ کف و آغوش موج‌ کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌کن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم