عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۳
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته
وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست
ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما
وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی
زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست
درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج
بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار
به خاک اندر آمد سر مایه‌دار
برینست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود
خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر
برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت
به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه
یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد
دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت
روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ
چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز
گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماه‌روی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند
اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست
دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو
شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو
به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
به جای سر مایه بی‌مایه چیست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی
دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ
همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دل‌شده
رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه
هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
فردوسی : پادشاهی نوذر
بخش ۱۳
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر به کش
که جای خرد نیست و هنگام هش
بدانش نیاید سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار
خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی
همه نامداران پرخاشجوی
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوه‌داری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۵
چنین گفت گویندهٔ پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز از دانش و رای صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و رای‌زن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد
یکی گفت با کید کای شهریار
خردمند وز مهتران یادگار
یکی نامدارست مهران به نام
ز گیتی به دانش رسیده به کام
به شهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش به جز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهای کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود
ز آزار مردم به یکسو بود
ز چیزی به گیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
مرین خوابها را به جز پیش اوی
مگو و ز نادان گزارش مجوی
چنین گفت با دانشی کید شاه
کزین پرهنر بگذری نیست راه
هم‌انگه باسپ اندر آورد پای
به آواز مهران بیامد ز جای
حکیمان برفتند با او به هم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست
که در کوه با غرم داری نشست
به ژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک به یک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک
بخفتم برام بی‌ترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ
بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود
به پیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی
بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهی ماندی از من ای نیک‌بخت
کیی برنشستی بران تخت عاج
به سر بر نهادی دل‌افروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه
نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار
که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی
سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم به خواب
که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت
تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تن درست
همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی به درد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون
رسیده به لب جان ناتن‌درست
همه چارهٔ تن‌درستان بجست
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت
جهنده یکی باره دیدم به دشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتی
به دندان گیا نیز بگذاشتی
چران داشتی از دو رویه دهن
نبد بر تنش جای بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
دو پرآب و خمی تهی در میان
گذشته به خشکی برو سالیان
ز دو خم پر آب دو نیک مرد
همی ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدی
نه آن خشک را دل پر از نم شدی
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکی خوب گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو گوساله بی زور و تاو
اگر گوش داری به خواب دهم
نرنجی همی تا بدین سر دهم
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشت دژم
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۲
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
کجا نام آن پیر خراد بود
زبان و روانش پر از داد بود
چنین داد پاسخ که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همیشه بوی شاد و پیروزبخت
به تو شادمان کشور و تاج و تخت
به جایی رسیدی که مرغ و دده
زنند از پس و پیش تختت رده
بزرگ جهان از کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران
که داند صفت کردن از داد تو
که داد و بزرگیست بنیاد تو
همان آفرین در فزایش کنیم
خدای جهان را نیایش کنیم
که ما زنده اندر زمان توایم
به هر کار نیکی گمان توایم
خریدار دیدار چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم
مبادا که پیمان تو بشکنیم
تو بستی ره بدسگالان ما
ز هند و ز چین و همالان ما
پراگنده شد غارت و جنگ و موش
نیاید همی جوش دشمن به گوش
بماناد این شاه تا جاودان
همیشه سر و کار با موبدان
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد
پیی برفگندی به ایران ز داد
که فرزند ما باشد از داد شاد
به جایی رسیدی هم‌اندر سخن
که نو شد ز رای تو مرد کهن
خردها فزون شد ز گفتار تو
جهان گشت روشن به دیدار تو
بدین انجمن هرک دارد نژاد
به تو شادمانند وز داد شاد
توی خلعت ایزدی بخت را
کلاه و کمر بستن و تخت را
بماناد این شاه با مهر و داد
ندارد جهان چون تو خسرو به یاد
جهان یکسر از رای وز فر تست
خنک آنک در سایهٔ پر تست
همیشه سر تخت جای تو باد
جهان زیر فرمان و رای تو باد
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۴
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد به نزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باددار
سخنهای من چون شنودی بورز
مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی باره‌ای ساخته
ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای
نه بی‌دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی‌نیازست دین
نه بی‌دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز
دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دین‌دار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بی‌سود را برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند
به دینار کوشد که بیشی کند
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج
که مردم ز دینار یازد به رنج
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
وگر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا
به بار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبک‌مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان
شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
بدان تا توان ای پسر ارج چیز
چنان دان که شاهی بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
زمانی غم پادشاهی برد
رد و موبدش رای پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
به روزی که رای شکار آیدت
چو یوز درنده به کار آیدت
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن می گران
نگه داشتند این سخن مهتران
وگر دشمن آید به جایی پدید
ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌وجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
چنین باشد اندازهٔ عام شهر
ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردان بی‌مدرا شود
برآشوبی و سر سبک خواندت
خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هرکسی را بود نیک‌خواه
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد گر باشدت رهنمای
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست
نباشی خردمند و یزدان‌پرست
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان هم‌چنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم
کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید
نفس داستان را به بد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
به خیره مرنجان روان مرا
به آتش تن ناتوان مرا
به بد کردن خویش و آزار کس
مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد
بزرگی شما را به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو
هم‌انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم
ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
به ویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه
که تا برنهادم به شاهی کلاه
به گیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
یکی خواندم خورهٔ اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان
پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام
که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکهٔ اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر
کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
روان مرا شادگردان به داد
که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان
نخواهد بما برگشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز
نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
بکوشیم بر نیک‌نامی به تن
کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد به دست
خورد یاد شاهان یزدان‌پرست
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی
زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کار ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود
سرانجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهان‌آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد
زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکی‌شناس
که از تاج دارد به یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره‌سخن
جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی
بتازیم در سایهٔ فر اوی
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
هم‌انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهٔ نامور تخت اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی
همی موج خیزد ز دریای اوی
به نخچیر شیران شکار وی‌اند
دد و دام در زینهار وی‌اند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی‌سر و افسر او مباد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۷
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
چو بشنید بیدار شاه جهان
فرستاده را خواند پیش مهان
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخن‌گوی و بادانش و یادگیر
به کش کرده دست و سرافگنده پست
بر تخت شاهی به زانو نشست
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر
ز دیدار این مرز ناگشته سیر
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت
به گیتی مرا همچو انباز داشت
کنون روزگار توام تازه شد
ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم
وز آواز تو روز فرخ نهیم
فرستادهٔ پیر کرد آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
هران پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد
به یزدان خردمند نزدیک‌تر
بداندیش را روز تاریک‌تر
تو بر مهتران جهان مهتری
که هم مهتر و شاه و هم بهتری
ترا دانش و هوش و دادست و فر
بر آیین شاهان پیروزگر
همانت خرد هست و پاکیزه رای
بر هوشمندان توی کدخدای
که جاوید بادی تن و جان درست
مبیناد گردون میان تو سست
زبانت ترازوست و گفتن گهر
گهر سخته هرگز که بیند به زر
اگر چه فرستادهٔ قیصرم
همان چاکر شاه را چاکرم
درودی رسانم ز قیصر به شاه
که جاوید باد این سر و تاج و گاه
و دیگر که فرمود تا هفت چیز
بپرسم ز دانندگان تو نیز
بدو گفت شاه این سخنها بگوی
سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی
بفرمود تا موبد موبدان
بشد پیش با مهتران و ردان
بشد موبد و هرکه دانا بدند
به هر دانشی‌بر توانا بدند
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
سخنهای قیصر به موبد بگفت
به موبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنک خوانی همی اندرون
دگر آنک بیرونش خوانی همی
جزین نیز نامش ندانی همی
زبر چیست ای مهتر و زبر چیست
همان بیکرانه چه و خوار کیست
چه چیز آنک نامش فراوان بود
مر او را به هر جای فرمان بود
چنین گفت موبد به فرزانه مرد
که مشتاب وز راه دانش مگرد
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست
سخن در درون و برون اندکیست
برون آسمان و درونش هواست
زبر فر یزدان فرمانرواست
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری به دانش به دست
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر
بد آن را که باشد به یزدان دلیر
دگر آنک بسیار نامش بود
رونده به هر جای کامش بود
خرد دارد ای پیر بسیار نام
رساند خرد پادشا را به کام
یکی مهر خوانند و دیگر وفا
خرد دور شد درد ماند و جفا
زبان‌آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش
گهی بردبار و گهی رازدار
که باشد سخن نزد او پایدار
پراگنده اینست نام خرد
از اندازه‌ها نام او بگذرد
تو چیزی مدان کز خرد برترست
خرد بر همه نیکویها سرست
خرد جوید آگنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آنک دارد جهاندار خوار
به هر دانش از کردهٔ کردگار
ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش بداند که چند
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه و آهنگ نیست
همی خوار گیری شمار ورا
همان گردش روزگار ورا
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
بماند شگفت اندرو تیز ویر
ستاره همی بشمرد ز آسمان
ازین خوارتر چیست ای شادمان
من این دانم ار هست پاسخ جزین
فراخست رای جهان‌آفرین
سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
به بهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه
که گیتی سراسر به فرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست
پسند بزرگان فرخ‌نژاد
ندارد جهان چون تو شاهی به یاد
همان نیز دستورت از موبدان
به دانش فزونست از بخردان
همه فیلسوفان ورا بنده‌اند
به دانایی او سرافگنده‌اند
چو بهرام بشنید شادی نمود
به دلش اندرون روشنایی فزود
به موبدم درم داد ده بدره نیز
همان جامه و اسپ و بسیار چیز
وزانجا خرامان بیامد بدر
خرد یافته موبد پرهنر
فرستادهٔ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۸
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
فرستادهٔ قیصر آمد به در
خرد یافته موبد پرگهر
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهٔ او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر
به هر نیکئی ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدی داستان
شنیدی مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر
بیندیش و ماهی به خشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
به مرگ بدان شاد باشی رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندر میان
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همی
چو موبد بروبر نشیند همی
به دانش جهان را بلند افسری
به موبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی
به عنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهٔ آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۰
وزیر خردمند بر پای خاست
چنین گفت کی خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بی بیم گشت
وزین مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
به ایران همی دست یازد به بد
بدین داستان کارسازی سزد
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
براندیش و تدبیر آن بازجوی
نباید که ناخوبی آید بروی
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان
بسازم نگویم به کس در جهان
به تنها ببینم سپاه ورا
همان رسم شاهی و گاه ورا
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم به ایران به آزادگان
بشد پاک دستور او با دبیر
جزو هرکسی آنک بد ناگزیر
بگفتند هرگونه از بیش و کم
ببردند قرطاس و مشک و قلم
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
سر نامه کرد از نخست آفرین
ز یزدان برآنکس که جست آفرین
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفتست و ایزد یکیست
ز چیزی کجا او دهد بنده را
پرستنده و تاج دارنده را
فزون از خرد نیست اندر جهان
فروزنده کهتران و مهان
هرانکس که او شاد شد از خرد
جهان را به کردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همه‌ساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
تو اندازهٔ خود ندانی همی
روان را به خون در نشانی همی
اگر تاجدار زمانه منم
به خوبی و زشتی بهانه منم
تو شاهی کنی کی بود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن
نیای تو ما را پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود
کس از ما نبودند همداستان
که دیر آمدی باژ هندوستان
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
به تاراج داد آنک آورده بود
بپیچید زان بد که خود کرده بود
چنین هم همی بینم آیین تو
همان بخشش و فره دین تو
مرا ساز جنگست و هم خواسته
همان لشکر یکدل آراسته
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکر آرای نیست
تو اندر گمانی ز نیروی خویش
همی پیش دریا بری جوی خویش
فرستادم اینک فرستاده‌ای
سخن‌گوی با دانش آزاده‌ای
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
به بی‌دانشی سخت کن تنگ را
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
چو خط از نسیم هوا گشت خشک
نوشتند و بر وی پراگند مشک
به عنوانش بر نام بهرام کرد
که دادش سر هر بدی رام کرد
که تاج کیان یافت از یزدگرد
به خرداد ماه اندرون روز ارد
سپهدار مرز و نگهدار بوم
ستانندهٔ باژ سقلاب و روم
به نزدیک شنگل نگهبان هند
ز دریای قنوج تا مرز سند
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
چنین گوید از نامهٔ باستان
ز گفتار آن دانشی راستان
که آگاهی آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسری ز روم
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای
جهاندیده و راد آزاده‌ای
فرستاد نزدیک فرزند اوی
برشاخ سبز برومند اوی
سخن گفت با او به چربی بسی
کزین بد رهایی نیابد کسی
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
پر از آب دیده دو رخساره زرد
که یزدان تو را زندگانی دهاد
همت خوبی و کامرانی دهاد
نزاید جز از مرگ را جانور
سرای سپنجست و ما بر گذر
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نیابیم از چنگ مرگ
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بی‌گمان
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
مسیحا روان تو را یار باد
شنیدم که بر نامور تخت اوی
نشستی بیاراستی بخت اوی
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه
ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چو آمد بدرگه گشادند راه
فرستاده آمد بر تخت و گاه
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
ز بیشی کسری دلش بردمید
جوان نیز بد مهتر نونشست
فرستاده را نیز نبسود دست
بپرسید ناکام پرسیدنی
نگه کردنی سست و کژ دیدنی
یکی جای دورش فرود آورید
بدان نامه پادشا ننگرید
یکی هفته هرکش که بد رای زن
به نزدیک قیصر شدند انجمن
سرانجام گفتند ما کهتریم
ز فرمان شاه جهان نگذریم
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
نه برکام بایست بدکامه بود
که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو
یک امسال با مرد برنا مکاو
به عنوان بیشی و با باژ و ساو
بهرپایمردی و خودکامه‌ای
نبشتند بر ناسزا نامه‌ای
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
فرستادهٔ شاه ایران رسید
بگوید ز بازار ما هرچ دید
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
غم و شادمانی نباید نهفت
بشد قیصر و تازه شد قیصری
که سر بر فرازد ز هرمهتری
ندارد ز شاهان کسی را بکس
چه کهتر بود شاه فریادرس
چو قرطاس رومی بیاراستند
بدربر فرستاده را خواستند
چوبشنید دانا که شد رای راست
بیامد بدر پاسخ نامه خواست
ورا ناسزا خلعتی ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
نه از چین و هیتالیان کمترم
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
مرا دشمن و دوست بردامنست
چه داری بزرگی تو از من دریغ
همی آفتاب اندر آری بمیغ
نه از تابش او همی کم شود
وگر خون چکاند برونم شود
چو کار آیدم شهریارم تویی
همان از پدر یادگارم تویی
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی
وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
تنش را بخلعت بیاراستند
ز دربارهٔ مرزبان خواستند
فرستاده برگشت و آمد دمان
به منزل زمانی نجستی زمان
بیامد به نزدیک کسری رسید
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
بدو گفت برخوردی از رنج راه
شنیدم که هرکو هوا پرورد
بفرجام کردار کیفر برد
گر از دوست دشمن نداند همی
چنین راز دل بر تو خواند همی
گماند که ما را همو دوست نیست
اگر چند او را پی و پوست نیست
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد
نمانم که باشد ازان تخت شاد
همی سر فرازد که من قیصرم
گر از نامداران یکی مهترم
کنم زین سپس روم را نام شوم
برانگیزم آتش ز آباد بوم
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
که کز هرچ در پادشاهی اوست
ز گنج کهن پرکند گاو پوست
نساید سرتیغ ما رانیام
حلال جهان باد بر من حرام
بفرمود تا بر درش کرنای
دمیدند با سنج و هندی درای
همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل
ببستند و شد روی گیتی چونیل
سپاهی گذشت از مداین به دشت
که دریای سبز اندرو خیره گشت
ز نالیدن بوق و رنگ درفش
ز جوش سواران زرینه کفش
ستاره توگفتی به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه
که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
بیامد ز عموریه تا حلب
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
سواران رومی چو سیصد هزار
حلب را گرفتند یکسر حصار
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
نبد جنگشانرا فراوان درنگ
بیاراست بر هر دری منجنیق
ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
حصار سقیلان بپرداختند
کزان سو همی‌تاختن ساختند
حلب شد بکردار دریای خون
به زنهار شد لشکر باطرون
بدو هفته از رومیان سی هزار
گرفتند و آمد بر شهریار
بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر
به رزم اندرون چند شد دستگیر
به پیش سپه کنده‌ای ساختند
بشبگیر آب اندر انداختند
بکنده ببستند برشاه راه
فروماند از جنگ شاه و سپاه
برآمد برین روزگاری دراز
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
سپهدار روزی‌دهان را بخواند
وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت
بب وبکنده نشاید گذشت
سپه را درم باید و دستگاه
همان اسب وخفتان و رومی کلاه
سوی گنج رفتند روزی‌دهان
دبیران و گنجور شاه جهان
از اندازه لشکر شهریار
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
بیامد برشاه موبد چوگرد
به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
دژم کرد شاه اندران کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر
بدو گفت گر گنج شاهی تهی
چه باید مرا تخت شاهنشهی
بروهم کنون ساروان را بخواه
هیونان بختی برافگن به راه
صد از گنج مازندران بارکن
وزو بیشتر بار دینار کن
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران درازست راه
تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین شهرها گرد ماهرکسست
کسی کو درم بیش دارد بدست
ز بازارگان و ز دهقان درم
اگر وام خواهی نگردد دژم
بدین کار شد شاه همداستان
که دانای ایران بزد داستان
فرستاده‌ای جست بوزرجمهر
خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو
گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه
بزودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستادهٔ خوش منش
جوان وخردمندی و نیکوکنش
پیمبر باندیشه باریک بود
بیامد بشهری که نزدیک بود
درم خواست فام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او تیز بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل من درم هرمنی صدهزار
بدو کفشگر گفت من این دهم
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
بیاورد قپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
بگویی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارد بفرهنگیان
که دارد سرمایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر مرد دانا به شب
وزان کفشگر نیز بگشاد لب
برشاه شد شاد بوزرجمهر
بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
که در پادشاهی یکی موزه دوز
برین گونه شادست و گیتی فروز
که چندین درم ساخته باشدش
مبادا که بیداد بخراشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماناد بر ما همین راه و خوی
چو فامش بتوزی درم صدهزار
بده تا بماند ز ما یادگار
بدان زیردستان دلاور شدند
جهانجوی با تخت وافسر شدند
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد برتخت و به روزگار
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گوید که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر
مبادا کزو سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر باید از مرد موزه فروش
بدین کار دیگر تو با من مکوش
بدست خردمند و مرد نژاد
نماند به جز حسرت وسرد باد
شود پیش او خوار مردم شناس
چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرین بود
چوآیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر گشت پر درد و غم
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
طلایه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
برافگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز
بیامد بر شاه گردن فراز
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان
نیایش کنان پیش نوشین روان
چو رومی سر تاج کسری بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به دل گفت کینت سزاوار گاه
بشاهی ومردی وچندین سپاه
وزان فیلسوفان رومی چهل
زبان برگشادند پر باد دل
ز دینار با هرکسی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند لرزان و پیچان چومار
شهنشاه چو دید بنواختشان
بیین یکی جایگه ساختشان
چنین گفت گوینده پیشرو
که ای شاه قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان
همه سر به سر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم
تو را روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست
وزو داشت قیصر همی‌پشت راست
چه خاقان چینی چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
اگر کودکی نارسیده بجای
سخن گفت بی‌دانش و رهنمای
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست
سپاریم و عهدی بتازه درست
بخندید نوشین روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست
خرد با سخن نزد او اندکست
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندری
گرفتند پیروزی و برتری
کسی کو بگردد ز پیمان ما
بپیچید دل از رای و فرمان ما
از آباد بومش بر آریم خاک
زگنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان خاک دادند بوس
چنانچون بود مردم چابلوس
که ای شاه پیروز برترمنش
ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر به سر خاک رنج توایم
همه پاسبانان گنج توایم
چوخشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بد روزگار
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
به گنج آوریم از درباژ وساو
بکمی وبیشیش فرمان رواست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
چنین داد پاسخ که ازکار گنج
سزاوار دستور باشد به رنج
همه رومیان پیش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قیصر برو راندند
ز دینار گفتند وز گاو پوست
ز کاری که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید
ز دیبا چه مایه بران سرنهید
بهنگام برگشتن شهریار
ز دیبای زربفت باید هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان
چه با کهتران و چه با مهتران
برین برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز
ببد شاه چندی بران رزمگاه
چوآسوده شد شهریار و سپاه
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
که داند شمار نبشت و سترد
سپاهی بدو داد تا باژ روم
ستاند سپارد به آباد بوم
وز آنجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون
همه یکسر آباد از سیم و زر
به زرین ستام و به زرین کمر
ز بس پرنیانی درفش سران
تو گفتی هوا شد همه پرنیان
در و دشت گفتی که زرین شدست
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
پذیره شدندش فراوان سپاه
همه پیش کسری پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پیمود با شاه راه
پیاده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرین
بران شاه بیدار باداد ودین
چو تنگ اندر آمد به جای نشست
بهرمهتری شاه بنمود دست
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز
جهانجوی دهقان آموزگار
چه گفت اندرین گردش روزگار
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی با خرامیم و گه با نهیب
سرانجام بستر بود تیره خاک
یکی را فراز و یکی را مغاک
نشانی نداریم ازان رفته‌گان
که بیدار و شادند اگر خفته گان
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج
یکی شد چو یاد آید از روز رنج
چه آنکس که گوید خرامست وناز
چه گوید که دردست و رنج و نیاز
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
نه بی راه و از مردم نیکخوی
چه دینی چه اهریمن بت پرست
ز مرگند بر سر نهاده دو دست
چوسالت شد ای پیر برشست و یک
می‌و جام وآرام شد بی‌نمک
نبندد دل اندر سپنجی سرای
خرد یافته مردم پاکرای
بگاه بسیجیدن مرگ می
چو پیراهن شعر باشد بدی
فسرده تن اندر میان گناه
روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان
که چندی بماند دلم شادمان
که این داستانها و چندین سخن
گذشته برو سال و گشته کهن
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد
ز لفظ من آمد پراگنده گرد
بپیوندم و باغ بی‌خو کنم
سخنهای شاهنشهان نو کنم
هماناکه دل را ندارم به رنج
اگر بگذرم زین سرای سپنج
چه گوید کنون مرد روشن روان
ز رای جهاندار نوشین روان
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشهٔ مرگ شد شهریار
جهان راهمی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست
دگر کو بدرویش بر مهربان
بود راد و بی‌رنج روشن‌روان
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد وبینادل وشاه فش
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
جوانان با دانش و دلگشای
از ایشان خردمند و مهتر بسال
گرانمایه هرمزد بد بی‌همال
سر افراز و بادانش و خوب چهر
بر آزادگان بر بگسترده مهر
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان
نگه داشتندی به روز و به شب
اگر داستان را گشادی دو لب
ز کاری که کردی بدی با بهی
رسیدی بشاه جهان آگهی
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رازی همی‌داشتم در نهفت
ز هفتاد چون سالیان درگذشت
سر و موی مشکین چو کافور گشت
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
جهان رابباید یکی کدخدای
که بخشایش آرد به درویش بر
به بیگانه و مردم خویش بر
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
خردمند و دانا و ایزد پرست
وز ایشان بهرمزد یازان ترم
برای و بهوشش فرازان ترم
ز بخشایش و بخشش و راستی
نبینم همی در دلش کاستی
کنون موبدان و ردان را بخواه
کسی کو کند سوی دانش نگاه
بخوانیدش و آزمایش کنید
هنر بر هنر بر فزایش کنید
شدند اندران موبدان انجمن
زهر در پژوهنده و رای زن
جهانجوی هرمزد را خواندند
بر نامدارنش بنشاندند
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
چه دانی کزو جان پاک و خرد
شود روشن وکالبد برخورد
چنین داد پاسخ که دانش به است
که داننده برمهتران بر مه است
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی
دگر بردباری و بخشایشست
که تن را بدو نام و آرایشست
بپرسید کز نیکوی سودمند
بگو ازچه گردد چو گردد بلند
چنین داد پاسخ که آنک از نخست
بنیک و بد آزرم هرکس بجست
بکوشید تا بردل هرکسی
ازو رنج بردن نباشد بسی
چنین داد پاسخ که هرکس که داد
بداد از تن خود همو بود شاد
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان پاکدل مهتر خوب چهر
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست
بگویم تو بشمر یکایک بدست
سراسر همه پرسشم یادگیر
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
جوانمردی وداد دادن بسیچ
اگر یادگیری چنین بی‌گمان
گشادست برتو در آسمان
که چندین به گفتار بشتافتم
ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
جهاندار آموزگار تو باد
خرد جوشن و بخت یار تو باد
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد
توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی‌گزند
ببخشایش دل سزاوار کیست
که بر درد او بر بباید گریست
ز کردار نیکی پشیمان کراست
که دل بر پشیمانی او گواست
سزاکیست کو را نکوهش کنیم
ز کردار او چون پژوهش کنیم
ز گیتی کجا بهتر آید گریز
که خیزد از آرام او رستخیز
بدین روزگار از چه باشیم شاد
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
زمانه که او را بباید ستود
کدامست وما از چه داریم سود
گرانمایه‌تر کیست از دوستان
کز آواز او دل شود بوستان
کرا بیشتر دوست اندر جهان
که یابد بدو آشکار ونهان
همان نیز دشمن کرا بیشتر
که باشد برو بر بداندیش‌تر
سزاوار آرام بودن کجاست
که دارد جهاندار ازو پشت راست
ز گیتی زیانکارتر کارچیست
که بر کرده خود بباید گریست
ز چیزی که مردم همی‌پرورد
چه چیزیست کان زودتر بگذرد
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
کدامست کش مهر وآزرم نیست
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
دل دوستانرا پر آزار کیست
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد
همان بد ز گفتار خویش آورد
بیک روز تا شب برآمد ز کوه
ز گفتار دانا نیامد ستوه
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سرمهتران تیره از خیرگی
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه
همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه
گرانمایه هرمزد برپای خاست
یکی آفرین کرد بر شاه راست
که از شاه گیتی مبادا تهی
همی‌باد بر تخت شاهنشهی
مبادا که بی‌تو ببینیم تاج
گر آیین شاهی وگر تخت عاج
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
گزند تو را چرخ تریاک باد
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم
ز فرزند پرسید دانا سخن
وزو بایدم پاسخ افگند بن
به فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل
اگر مهربان باشد او بر پدر
به نیکی گراینده و دادگر
دگر آنک بر جای بخشایست
برو چشم را جای پالایشست
بزرگی که بختش پراگنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسایی برو پادشاست
دگر هر که با مردم ناسپاس
کند نیکویی ماند اندر هراس
هران کس که نیکی فرامش کند
خرد رابکوشد که بیهش کند
دگر گفت ازآرام راه گریز
گرفتن کجا خوبتر از ستیز
به شهری که بیداد شد پادشا
ندارد خردمند بودن روا
ز بیدادگر شاه باید گریز
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
چه گوید که دانی که شادی بدوست
برادر بود با دلارام دوست
دگر آنک پرسد ز کار زمان
زمانی کزو گم شود بدگمان
روا باشد ار چند بستایدش
هم اندر ستایش بیفزایدش
دگر آنک پرسید ازمرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست
توانگر بود چادر او بپوش
چو درویش باشد تو با او بکوش
کسی کو فروتن‌تر و رادتر
دل دوستانش بدو شادتر
دگر آنک پرسد که دشمن کراست
کزو دل همیشه بدرد و بلاست
چوگستاخ باشد زبانش ببد
ز گفتار او دشمن آید سزد
دگر آنک پرسید دشوار چیست
بی‌آزار را دل پر آواز کیست
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
یکی زندگانی بود چون کبست
دگر آنک گوید گوا کیست راست
که جان وخرد برگوا برگواست
به از آزمایش ندیدم گوا
گوای سخنگوی و فرمانروا
زیانکارتر کار گفتی که چیست
که فرجام ازان بد بباید گریست
چوچیره شود بر دلت بر هوا
هوا بگذرد همچو باد هوا
پشیمانی آرد بفرجام سود
گل آرزو را نشاید بسود
دگر آنک گوید که گردان ترست
که چون پای جویی بدستت سرست
چنین دوستی مرد نادان بود
سرشتش بدو رای گردان بود
دگر آنک گوید ستمکاره کیست
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
چوکژی کند مرد بیچاره خوان
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ
تباهی که گفتی ز گفتار کیست
پرآزارتر درد آزار کیست
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد
دل هوشیاران کند پر ز درد
بپرسید دانا که عیب از چه بیش
که باشد پشیمان ز گفتار خویش
هرآنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
بگاهی که تنها بود در نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت
هم اندر زمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن
خردمند و گر مردم بی‌هنر
کس از آفرنیش نیابد گذر
چنین بود تا بود دوران دهر
یکی زهر یابد یکی پای زهر
همه پرسش این بود و پاسخ همین
که برشاه باد از جهان آفرین
زبانها بفرمانش گوینده باد
دل راد او شاد و جوینده باد
شهنشاه کسری ازو خیره ماند
بسی آفرین کیانی بخواند
ز گفتار او انجمن شاد شد
دل شهریار از غم آزاد شد
نبشتند عهدی بفرمان شاه
که هرمزد را داد تخت و کلاه
چوقرطاس رومی شد از باد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
به موبد سپردند پیش ردان
بزرگان و بیدار دل بخردان
جهان را نمایش چو کردار نیست
نهانش جز از رنج وتیمار نیست
اگر تاج داری اگر گرم و رنج
همان بگذری زین سرای سپنج
بپیوستم این عهد نوشین روان
به پیروزی شهریار جوان
یکی نامهٔ شهریاران بخوان
نگر تاکه باشد چو نوشین روان
برای و بداد و ببزم و به جنگ
چو روزش سرآمد نبودش درنگ
توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روانرا ز توبه تو برتافتی
چه گفت آن سراینده سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد
سخنهای هرمزد چون شد ببن
یکی نو پی افگند موبد سخن
هم آواز شد رایزن با دبیر
نبشتند پس نامه‌ای بر حریر
دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان
سرنامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کین پند پور قباد
بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
هرآنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر
همه شادمانی بمانی به جای
بباید شدن زین سپنجی سرای
چو اندیشه رفتن آمد فراز
برخشنده روز و شب دیریاز
بجستیم تاج کیی را سری
که بر هر سری باشد او افسری
خردمند شش بود ما را پسر
دل فروز و بخشنده و دادگر
تو را برگزیدم که مهتر بدی
خردمند و زیبای افسر بدی
بهشتاد بر بود پای قباد
که در پادشاهی مرا کرد یاد
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
تو راکردم اندر جهان شهریار
جز آرام وخوبی نجستم برین
که باشد روان مرا آفرین
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
به پاداش نیکی بیابی بهشت
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
نگر تا نباشی به جز بردبار
که تندی نه خوب آید از شهریار
جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی
بماند همه ساله با آبروی
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد
چوگردی شود بخت را روی زرد
دل ومغز را دور دار از شتاب
خرد را شتاب اندرآرد به خواب
به نیکی گرای و به نیکی بکوش
بهرنیک و بد پند دانا نیوش
نباید که گردد بگرد تو بد
کزان بد تو را بی گمان بد رسد
همه پاک پوش و همه پاک خور
همه پندها یادگیر از پدر
ز یزدان گشای و به یزدان گرای
چو خواهی که باشد تو را رهنمای
جهان را چو آباد داری بداد
بود تخت آباد و دهر از تو شاد
چو نیکی نمایند پاداش کن
ممان تا شود رنج نیکی کهن
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
بهرکار با مرد دانا سگال
به رنج تن از پادشاهی منال
چویابد خردمند نزد تو راه
بماند بتو تاج و تخت و کلاه
هرآنکس که باشد تو را زیردست
مفرمای در بی‌نوایی نشست
بزرگان وآزادگان را بشهر
ز داد تو باید که یابند بهر
ز نیکی فرومایه را دور دار
به بیدادگر مرد مگذار کار
همه گوش ودل سوی درویش دار
همه کار او چون غم خویش دار
ور ای دونک دشمن شود دوستدار
تو در بوستان تخم نیکی بکار
چو از خویشتن نامور داد داد
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار
که گر پند ما را شوی کاربند
همیشه بماند کلاهت بلند
که نیکی دهش نیک خواه تو باد
همه نیکی اندر پناه تو باد
مبادت فراموش گفتار من
اگر دور مانی ز دیدار من
سرت سبز باد و دلت شادمان
تنت پاک و دور از بد بدگمان
همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد
چو من بگذرم زین جهان فراخ
برآورد باید یکی خوب کاخ
بجای کزو دور باشد گذر
نپرد بدو کرکس تیزپر
دری دور برچرخ ایوان بلند
ببالا برآورده چون ده کمند
نبشته برو بارگاه مرا
بزرگی و گنج و سپاه مرا
فراوان ز هر گونه افگندنی
هم از رنگ و بوی و پراگندنی
بکافور تن را توانگر کنید
زمشک از بر ترگم افسر کنید
ز دیبای زربفت پرمایه پنج
بیارید ناکار دیده ز گنج
بپوشید برما به رسم کیان
بر آیین نیکان ما در میان
بسازید هم زین نشان تخت عاج
بر آویخته ازبر عاج تاج
همان هرچه زرین به پیش اندرست
اگر طاس و جامست اگر گوهرست
گلاب و می و زعفران جام بیست
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
نهاده ز دست چپ و دست راست
ز فرمان فزونی نباید نه کاست
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر افگنده کافور و مشک
ازان پس برآرید درگاه را
نباید که بیند کسی شاه را
چو زین گونه بد کار آن بارگاه
نیابد بر ما کسی نیز راه
ز فرزند وز دودهٔ ارجمند
کسی کش ز مرگ من آید گزند
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه
سزد گر هرآنکو بود پارسا
بگرید برین نامور پادشا
ز فرمان هرمزد برمگذرید
دم خویش بی رای او مشمرید
فراوان بران نامه هرکس گریست
پس از عهد یک سال دیگر بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش بزنهار دار
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه
بیارایم و برنشانم بگاه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۰
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خسته‌ام
بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامه‌ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن
همی‌رفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بی‌شرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش
وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
هر آن که از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تن‌هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده‌یی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی‌ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریری‌ست مانده بر جایی
چو مرده‌یی‌ست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌یی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزی‌ست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردش‌هاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد
مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چون که چنین فتنه زاد
باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد
دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست
تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد
مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کی‌اش برهاند؟
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند؟
متاع عقل نشان است و عشق روح فشان است
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
هر آن که بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هران دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد
آب حیات است ورای ضمیر
جوی بکن کاب به جو می‌رسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد درین خاک ازو می‌رسد
عشق و خرد خانه درون جنگی‌اند
عربده هر لحظه به کو می‌رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و پخت
عاقبت آن جمله بدو می‌رسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو می‌رسد؟
مایده‌یی خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو می‌رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدی‌‌یی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینه‌ی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر