عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
سیر گشتم ز نازهای خسان
کم زنم من چو روغن بلسان
بعد ازین شهد را نهان دارم
تا نیفتند اندرو مگسان
خویش را بعد ازین چنان دزدم
که نیابند مر مرا عسسان
هر زمان جانب دگر تازم
بی‌رفیقان و صاحبان و کسان
ای خدا در تو چون گریخته‌ام
این چنین قوم را به من مرسان
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
یک روز به اتفاق صحرا من و تو
از شهر برون شویم تنها من و تو
دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟
آنوقت که کس نباشد الا من و تو
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷ - بارگاه حافظ
شبها به کنج خلوتم آواز می دهند
کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند
گویی به ارغنون مناجاتیان صبح
از بارگاه حافظم آواز می دهند
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان
تا آشیان قدس تو پرواز می دهند
ساز سماع زهره در آغوش طبع تست
خوش خاکیان که گوش به این ساز می دهند
آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار
فرصت به آبگینه غماز می دهند
سازش به هر سری نکند تاج افتخار
آزادگی به سرو سرافراز می دهند
ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل
با بلبلان قافیه پرداز می دهند
آنجاکه ریزه کاری سبک بدیع تست
ما را به مکتب قلم انداز می دهند
دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ
رختی به خانواده پسر باز می دهند
هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست
نرگس که از خم ازلش ناز می دهند
بارد مه و ستاره در ایوان شهریار
کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۹۶
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی‌آید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به راغان لاله رست از نو بهاران
به راغان لاله رست از نو بهاران
به صحرا خیمه گستردند یاران
مرا تنها نشستن خوشتر آید
کنار آب جوی کوهساران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۴
ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم
تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت
چون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایم
اهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟
ما نه مینای تهی، نه توبه نشکسته ایم
تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت
پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم
در محیط عشق، خون نوح در جوش است و ما
چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم
چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق
ابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!
یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟
در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۹ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود
زنده‌دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ‌منشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلان‌اند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسرده‌دل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگنده‌اند
گرچه به تن مرده، به جان زنده‌اند»
جامی، از این مرده‌دلان گوشه‌گیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشه‌گیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۷
گفتا که چو تنها شوی اندر خانه
آیم ببر تو تا کنم افسانه
شد خانه تهی ز خویش و از بیگانه
هان بر سر آن حدیث هستی یا نه؟
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
گل رفت وداع گل ز جان باید کرد
از خلق جهان مرا نهان باید کرد
کنجی و کتابی و نگار و لب جام
درخور چو چنین است چنان باید کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گوشه یی میخواهم و، چشم بخوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
معاشران قدح نوش اگر صواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می‌گردد
نه در خیال، که رویاروی می‌بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.

خاطره‌ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه‌های انتظاری طولانی
مکرر می‌کند.



خانه‌یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه‌یی
صله‌ی هر سروده‌ی نو.

و تو ای جاذبه‌ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می‌کنی،
حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،
با زیبایی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی مرا
از تمامیِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه‌ی نودوزِ نوروزیِ خویش می‌یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت‌اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!



خانه‌یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ نو باشی.

خانه‌یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه‌ها و نسیم
در آن می‌رویند.

بامش بوسه و سایه است
و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید
و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.


بگذار از ما
نشانه‌ی زندگی
هم زباله‌یی باد که به کوچه می‌افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب‌خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه‌نمای خویش‌اند ــ امانِمان باد.

تو را و مرا
بی‌من و تو
بن‌بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟



تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه‌مان
میزی و چراغی...

آری
در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می‌گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!

۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

سهراب سپهری : شرق اندوه
تنها باد
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر او می‌چید، او می‌چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟
و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.