عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره دینار داشت
گفت فلان صوفی آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست
رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز
خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که میخواستم
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی
باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقه دینار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبردهست کس
رخت به هندو نسپردهست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است
تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مطوق الف کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم
وانچه حرام است حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
زآستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بیدرمان میزند
قافلهٔ محتشمان میزند
شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان بینی است
کآفت زنبور ز شیرینی است
شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتیست
ایمن از این راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است
زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز
قاعده کعبه روان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره دینار داشت
گفت فلان صوفی آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست
رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز
خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که میخواستم
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی
باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقه دینار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبردهست کس
رخت به هندو نسپردهست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است
تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مطوق الف کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم
وانچه حرام است حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
زآستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بیدرمان میزند
قافلهٔ محتشمان میزند
شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان بینی است
کآفت زنبور ز شیرینی است
شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتیست
ایمن از این راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است
زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز
هجویری : بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر، شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است، علیه السّلام. از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السّلام که بی تکلف آنچه بود وی را پیش آورد؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ گفت: «فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمینٍ (۲۶/الذّاریات).» و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا میروی و یا چه نامی مر حکم ادب را. آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بندهٔ حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت؛ اگر اختیار وی خلوت بود، جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود، تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید: «عادت ندارم»، اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابهٔ پاکیزهترین بَرَدَش، و جامهٔ وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند، باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود. و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آنچه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجبتر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتمها و عیادتهای ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه میبردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولیتر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعبتر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان میبردندی و من به باطن بر ایشان سنه میخواندمی و به ظاهر مسامحتی میکردمی. و آنچه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آنچه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایستهای محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «بهجز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله میبود اندر راه با یکدیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعهای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمیخورد و به شب نمیخسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا میباید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، میباید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی میکردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامهای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۱
جنید قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ گفت روزی سری قُدِّسَ سِرُّهُ قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بَوْلٌ عاشِقٍقَداَحْرَقَ الْعِشْقُ کَبِدهُ مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتَلَّهُ اللّه ما اَحْذَقَهُ چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت:
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد
کین آتش عشق بی محابا
در جان شکستهام عیان شد
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد
کین آتش عشق بی محابا
در جان شکستهام عیان شد
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۷
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور میشدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار میبردند و شیخ موافقت میکرد و استاد امام موافقت نمیکرد وبدل انکار میکرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۶
درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی. یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت، مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند. دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت. شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش:
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
آری جانا دوش ببامت بودم
گفتی دزدست دز نَبُد من بودم
درویش فریاد درگرفت و به خدمت شیخ آمد و آن نقد کی مانده بود در میان آورد. شیخ گفت چنین باید کی همه در میان باشد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۲
آوردهاند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، بسر کوی عدنی کویان رسید. قصابی بود بر سر کوی، چون شیخ با جماعت بوی رسیدند، قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس خواران، سرو گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود. و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود. حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار. حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ میخواند. مرد بترسید،. شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید. حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد. شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند. حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد. شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید. چون جامهها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی میگفتی میگوی. چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم. حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد. قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۷
آوردهاند کی شیخ قصد شهر مرو کرد و خواجه علی خباز خادم متصوفه بود و پیربوعلی سیاه پیر جمع بود، چون خبر رسیدن شیخ شنودند به یکدیگر گفتند کی آن مرغ میرسد، چینه از پیش من و تو برچیند! پس گفتند ترتیبی باید ساخت. خواجه علی درخور تعظیم شیخ ترتیبی مهیا کرد تا به حدی کی جهت سگان محله دوسر دراز گوش فربه بخرید و بکشت. خادم گفت دراز گوش چرا کشتی؟ گفت کم از آنک چنین پادشاهی میدرآید، کلبان محله نیز شکمی چرب کنند. پس باستقبال شیخ بیرون آمدند و شیخ میخواست کی برباط عبداللّه مبارک نزول کند بوعلی سیاه گفت ما در سال هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد اکنون چنین بازی درافتاد ما بنگذاریم کی جایی دیگر نزول کند. شیخ گفت جوامردی باید همه بازند و هیچ کوچ نیست. پیر بوعلی گفت شیخ ما را با ما نمود وگرنه دمار از ما برآمدی. پس شیخ به شهر درآمد و به خانقاه فرود آمد. پس برتخت شد و پیران در خدمت او بنشستند و جوانان صف بزدند. شیخ در سخن آمد. خواجه علی خباز را غیرتی پدید آمد. پس بوعلی سیاه درآمد، با جمع خویش و آن سلطنت و هیبت شیخ بدید، با خودگفت اگر مردمان او را ببینند و سخن او بشنوند ولایت رفت و مرویان رفتند. شیخ روی به خواجه علی کرد و گفت ای خواجه بدین بازار شما شو شاباطی نیکو همچون روی خویش بیار. علی بیرون دوید و شاباطی پاکیزه بیاورد، شیخ شاباطی بشد و روی سوی پیر بوعلی کرد و گفت ما شهر مرو و ولایت مرو بدین شاباطی به شما فروختیم و این شاباطی نیز در کار شما کردیم و حالی بیرون آمد و هیچ مقام نکرد بسیار الحاح کردند کی توقف کند کی سفره بنهند؟ فایده نبود، توقف نکرد وبرباط عبداللّه آمد و خواجه علی خباز سفره به صحرا نهاد و چون از سفره فارغ شد شیخ بسوی میهنه باز آمد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز میگفت کی کار ما با شیخ بوسعید همچنانست کی پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت. شیخ گفت برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۱
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، وقتی جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را جامۀ فرجی آوردند صوفیانه، بافراویز. چون پیش شیخ نهادند شیخ درپوشید. گربۀ بود که پیوسته گرد شیخ برمیآمدی، آن گربه گرد شیخ برآمد و بر آن مرقع شاشید. شیخ گفت ما برآن بودیم کی خود را به جامۀ صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم، این گربه بر صوفیی ما شاشید! این فرجی بستانید و با بوالفتح دهید کی صوفی اوست. آن فرجی از پشت شیخ بازکردند و به خواجه بوالفتح دادند و خواجه بوالفتح پیوسته این سخن بتفاخر بازگفتی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۱
آوردهاند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید بقاین رسید او را آنجا دعوتها کردند. یک روز شیخ را دعوتی کرده بودند، کس بخواجه بوسعید حداد فرستادند کی بزرگ عصر بود، او گفت مدت چهل سال است کی من نان خود خوردهام، نان هیچ کس نخوردهام. خبر نزدیک شیخ آوردند، شیخ گفت مدت پنجاه واند سالست که نه نان خود خوردهام و نه نان کسی دیگر، هرچ خوردهام از آن حقّ خوردهام و آن او دانسته.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۵
روزی شیخ براهی میگذشت، کناسان مبرز پاک میکردند و آن نجاست بخیک بیرون میآوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و میگریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی میگوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب میگریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.