عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار
ای برادر بود اندر مامضی
شهرییی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشن است و نوبهار
یا به تابستان بیا، وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطهٔ ده خوش بود
کشتزار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا برآمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالی همیگفتی که کی
عزم خواهی کرد؟ کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسالمان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات، آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی، گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده؟ چند بفریبی مرا؟
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
باز سوگندان بدادش کی کریم
گیر فرزندان، بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت به عهد
کالله الله زو بیا، بنمای جهد
بعد ده سال و به هر سالی چنین
لابهها و وعدههای شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کردهیی
رنجها در کار او بس بردهیی
او همی خواهد که بعضی حق آن
واگزارد، چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابهکنان
گفت حق است این، ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بیشمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
آن که میگفتی که کو؟ اینک ببین
دشت میدیدی، نمیدیدی کمین
بیکمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشتزار؟
آن که گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کلههاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضی
استخوانشان را بپرس از مامضی
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ورنداری چشم، دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید، میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصاکش بر سر هر ره مایست
گام زانسان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خباط
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته، لقمهٔ ماری شده
شهرییی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشن است و نوبهار
یا به تابستان بیا، وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطهٔ ده خوش بود
کشتزار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا برآمد بعد وعده هشت سال
او به هر سالی همیگفتی که کی
عزم خواهی کرد؟ کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسالمان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات، آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی، گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده؟ چند بفریبی مرا؟
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
باز سوگندان بدادش کی کریم
گیر فرزندان، بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت به عهد
کالله الله زو بیا، بنمای جهد
بعد ده سال و به هر سالی چنین
لابهها و وعدههای شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کردهیی
رنجها در کار او بس بردهیی
او همی خواهد که بعضی حق آن
واگزارد، چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابهکنان
گفت حق است این، ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بیشمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
آن که میگفتی که کو؟ اینک ببین
دشت میدیدی، نمیدیدی کمین
بیکمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشتزار؟
آن که گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کلههاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضی
استخوانشان را بپرس از مامضی
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ورنداری چشم، دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید، میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصاکش بر سر هر ره مایست
گام زانسان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خباط
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته، لقمهٔ ماری شده
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه
چون که داوود نبی آمد برون
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همیجستم ز یزدان کی خدا
روزییی خواهم حلال و بیعنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بیشکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه میگفت این گدای ژندهدلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیبدان
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همیجستم ز یزدان کی خدا
روزییی خواهم حلال و بیعنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بیشکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه میگفت این گدای ژندهدلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیبدان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷ - معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم
چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانهیی
در نیاید زود نادانانهیی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بیسپاس و منتی؟
گفت میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
میکنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مالدار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر زعاج؟
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانهیی
در نیاید زود نادانانهیی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بیسپاس و منتی؟
گفت میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
میکنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مالدار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر زعاج؟
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۹ - در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند؟
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر میکرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند در خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانه ی شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ
رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام
توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا
ای خدا آن کن که از تو میسزد
که ز هر سوراخ مارم میگزد
جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من زهر ناکردنی
توبهام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحهها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت
کان در و دیوار با او گشت جفت
در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند؟
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر میکرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند در خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانه ی شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ
رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام
توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا
ای خدا آن کن که از تو میسزد
که ز هر سوراخ مارم میگزد
جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من زهر ناکردنی
توبهام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحهها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت
کان در و دیوار با او گشت جفت
در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامهی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنهسور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکندهام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفتهست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت میترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر رهزن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بیلگن
میشد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانهی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
میفشاندم لیک روزیتان نبود
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامهی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنهسور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکندهام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفتهست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت میترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر رهزن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بیلگن
میشد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانهی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
میفشاندم لیک روزیتان نبود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهیی بودهست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو؟
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این؟
من نگفتم که ازو دوری گزین؟
این وصیتهای من خود باد بود؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من؟
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتهست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو؟
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این؟
من نگفتم که ازو دوری گزین؟
این وصیتهای من خود باد بود؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من؟
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتهست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامههاش را هم دزدیدند
آن یکی قچ داشت از پس میکشید
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بیدریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاکباز
آنچه گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش که بود؟ آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهیدستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسهاش
خامشان را بود کیسه و کاسهاش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بیشرم پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بیشرم تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خندهش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکستهپاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چون که عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقهیی
در دلش آمد ز حرمان حرقهیی
رفت او پیش کفنخواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و مینگر
تا کند صدر جهان این جا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
همچنان کرد آن فقیر صلهجو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم؟
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صدگون اجتهاد
جهد را خوف است از صدگون فساد
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز هست
بی عنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر؟
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاکباز
آنچه گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش که بود؟ آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهیدستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسهاش
خامشان را بود کیسه و کاسهاش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بیشرم پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بیشرم تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خندهش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکستهپاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چون که عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقهیی
در دلش آمد ز حرمان حرقهیی
رفت او پیش کفنخواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و مینگر
تا کند صدر جهان این جا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
همچنان کرد آن فقیر صلهجو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم؟
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صدگون اجتهاد
جهد را خوف است از صدگون فساد
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز هست
بی عنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۹ - وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهلترست
آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زراست
او برد زین هر سه کو کاهلتراست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کی کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسماعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصهیی از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بیشکی
عارفان از دو جهان کاهلترند
زان که بی شد یار خرمن میبرند
کاهلی را کردهاند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان میکند
کار یزدان را نمیبینند عام
مینیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بیگمان که هر زبان پردهی دل است
چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
میبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبراست
آن نسیمی که بیاید از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گولگیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از دهدله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وان دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
گفت بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زراست
او برد زین هر سه کو کاهلتراست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کی کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسماعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصهیی از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بیشکی
عارفان از دو جهان کاهلترند
زان که بی شد یار خرمن میبرند
کاهلی را کردهاند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان میکند
کار یزدان را نمیبینند عام
مینیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بیگمان که هر زبان پردهی دل است
چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
میبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبراست
آن نسیمی که بیاید از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گولگیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از دهدله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وان دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
میخرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دستیازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر میگذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشانتر
چشمی از خال نامسلمانتر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بینالمقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفرهای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکتهگیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکتهای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بیخبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمیدانیم
نقش بیرون پرده میخوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند میشدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بیآبی
مغزشان تافته ز بیخوابی
میدویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبیالحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کردهاند بسی
تا نگردد به صدمهای به دو نیم
در زمین آکنیدهاند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفتهای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاختهاند
از پی دام صید ساختهاند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیدهایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبیالحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترکنشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بیغبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگآمیز
آب او خورده با دلانگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقهای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزهای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چارهگری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقهای و من رستم
که تو شاکر نهای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسهای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکهها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آنها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بیگمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصهای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بیوفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفهای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیکمرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بیوفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیقتر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پریچهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پریزاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد میخواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
میخرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دستیازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر میگذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشانتر
چشمی از خال نامسلمانتر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بینالمقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفرهای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکتهگیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکتهای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بیخبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمیدانیم
نقش بیرون پرده میخوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند میشدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بیآبی
مغزشان تافته ز بیخوابی
میدویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبیالحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کردهاند بسی
تا نگردد به صدمهای به دو نیم
در زمین آکنیدهاند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفتهای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاختهاند
از پی دام صید ساختهاند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیدهایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبیالحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترکنشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بیغبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگآمیز
آب او خورده با دلانگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقهای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزهای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چارهگری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقهای و من رستم
که تو شاکر نهای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسهای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکهها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آنها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بیگمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصهای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بیوفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفهای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیکمرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بیوفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیقتر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پریچهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پریزاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد میخواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۱ - افسانهٔ ارشمیدس با کنیزک چینی
مغنی یکی نغمه بنواز زود
کز اندیشه در مغزم افتاد دود
چنان برکش آن نغمهٔ نغز را
که ساکن کنی در سر این نغز را
هم از فیلسوفان آن مرز و بوم
چنین گفت پیری ز پیران روم
که بود از ندیمان خسرو خرام
هنر پیشهای ارشمیدس به نام
ز یونانیان محتشم زادهای
ندیده چو او گیتی آزادهای
خزینه بسی داشت خوبی بسی
به یونان نبد خوبتر زو کسی
خردمند و با رای و فرهنگ و هوش
به تعلیم دانا گشاینده گوش
ارسطوش فرزند خود نام کرد
به تعلیم او خانه بدرام کرد
سکندر بدو داد دیوان خاص
کزو دید غمخوارگان را خلاص
کنیزی که خاقان بدو داده بود
به روس آن همه رزمش افتاده بود
بدان خوبروی هنر پیشه داد
هنر پیشه را دل به اندیشه داد
چو صیاد را آهو آمد به دست
نشد سیر از آن آهوی شیر مست
بدان ترک چینی چنان دل سپرد
که هندوی غم رختش از خانه برد
ز مشغولی او بسی روزگار
نیامد به تعلیم آموزگار
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس
که گوئی چه ره زد هنر پیشه را
چه شورید در مغزش اندیشه را
به تعلیم او بود شاگرد صد
که آموختندی ازو نیک و بد
اگر ارشمیدس نبودی بجای
نود نه بدندی بدو رهنمای
سراینده را بسته گشتی سخن
کزان سکه نو بود نقش کهن
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخن گوی را بر گشادی ضمیر
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد
که چونست کز ما نیاری تو یاد
چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت
چنین باز داد ارشمیدس جواب
که بر تشنهٔ راه زد جوی آب
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه
به من داد چینی کنیزی چو ماه
جوانی و زانسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم به مهر
بدان صید واماندهام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار
چو دانست استاد کان تیز هوش
به شهوت پرستی برآورد جوش
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن
ببینم که تاراج آن ترکتاز
تو را از سر علم چون داشت باز
شد آن بت پرستندهٔ فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر
برآمیخت دانا یکی تلخ جام
که از تن برون آورد خلط خام
نه خلطی که جان را گزایش کند
ولی آنکه خون را فزایش کند
بپرداخت از شخص او مایه را
دوتا کرد سرو سهی سایه را
فضولی کز آن مایه آمد به زیر
به طشتی در انداخت دانا دلیر
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
بت خوب در دیده ناخوب گشت
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ
شد از نقرهٔ زیبقی آب و سنگ
بخواند آن جوان هنرمند را
بدو داد معشوق دلبند را
که بستان دلارام خود را بناز
سرشادمانه سوی خانه باز
جوانمرد چون در صنم بنگریست
به استاد گفت این زن زشت کیست
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله در بند کارش بدم
بفرمود دانا که از جای خویش
بیارندش آن طشت پوشیده پیش
سرطشت پوشیده را برگرفت
دران داوری ماند گیتی شگفت
بدو گفت کاین بد دلارام تو!
بدین بود مشغولی کام تو!
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز
از این بود پر بود پیشت عزیز
چو این مایه در تن نمیدانیش
به صورت زن زشت میخوانیش
چه باید ز خون خلط پرداختن
بدین خلط و خون عاشقی ساختن
مریز آب خود را در این تیره خاک
کز این آب شد آدمی تابناک
دراین قطره آب ناریخته
بسی خرمیهاست آمیخته
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد
یکی جفت تنها تو را بس بود
که بسیار کس مرد بی کس بود
از آن مختلف رنگ شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر
چو دید ارشمیدس که دانای روم
چگونه کشید انگبین را ز موم
به عذری چنین پای او بوسه داد
وزان پس نظر سوی دانش نهاد
ولیکن دلش میل آن ماه داشت
که الحق فریبندهٔ دلخواه داشت
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ
سهی سرو را گشت میدان فراخ
بنفشه دگر باره شد مشگپوش
سر نرگس آمد ز مستی به جوش
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت
دل ارشمیدس درآمد به کار
چو مرغان پرنده بر شاخسار
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش
پریوار با آن پری چهره زیست
چه ایمن کسی کو نهان چون پریست
عتاب خود استاد ازاو دور داشت
دلش را بدان عشق معذور داشت
چو بگذشت ازین داستان یک دو سال
غزاله شد از چشم چینی غزال
گل سرخ بر دامن خاک ریخت
سرایندهٔ بلبل ز بستان گریخت
فرو خورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را
فلک پیشتر زین که آزاده بود
از آن به کنیزی مرا داده بود
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت
همان کاردانی در اندیشه داشت
پیاده نهاده رخش ماه را
فرس طرح کرده بسی شاه را
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او
چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد
ز چشم منش چشم بد دور کرد
ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که نابود هرگز نبود
بخشنودیی کان مرا بود از او
چگویم خدا باد خشنود از او
مرا طالعی طرفه هست از سخن
که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کان شکر افشان کنم
عروسی شکر خنده قربان کنم
چو حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار
دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی بسر
به رضوان سپردم عروسی دگر
ندانم که با داغ چندین عروس
چگونه کنم قصه روم و روس
به ار نارم اندوه پیشینه پیش
بدین داستان خوش کنم وقت خویش
کز اندیشه در مغزم افتاد دود
چنان برکش آن نغمهٔ نغز را
که ساکن کنی در سر این نغز را
هم از فیلسوفان آن مرز و بوم
چنین گفت پیری ز پیران روم
که بود از ندیمان خسرو خرام
هنر پیشهای ارشمیدس به نام
ز یونانیان محتشم زادهای
ندیده چو او گیتی آزادهای
خزینه بسی داشت خوبی بسی
به یونان نبد خوبتر زو کسی
خردمند و با رای و فرهنگ و هوش
به تعلیم دانا گشاینده گوش
ارسطوش فرزند خود نام کرد
به تعلیم او خانه بدرام کرد
سکندر بدو داد دیوان خاص
کزو دید غمخوارگان را خلاص
کنیزی که خاقان بدو داده بود
به روس آن همه رزمش افتاده بود
بدان خوبروی هنر پیشه داد
هنر پیشه را دل به اندیشه داد
چو صیاد را آهو آمد به دست
نشد سیر از آن آهوی شیر مست
بدان ترک چینی چنان دل سپرد
که هندوی غم رختش از خانه برد
ز مشغولی او بسی روزگار
نیامد به تعلیم آموزگار
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس
که گوئی چه ره زد هنر پیشه را
چه شورید در مغزش اندیشه را
به تعلیم او بود شاگرد صد
که آموختندی ازو نیک و بد
اگر ارشمیدس نبودی بجای
نود نه بدندی بدو رهنمای
سراینده را بسته گشتی سخن
کزان سکه نو بود نقش کهن
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخن گوی را بر گشادی ضمیر
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد
که چونست کز ما نیاری تو یاد
چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت
چنین باز داد ارشمیدس جواب
که بر تشنهٔ راه زد جوی آب
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه
به من داد چینی کنیزی چو ماه
جوانی و زانسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم به مهر
بدان صید واماندهام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار
چو دانست استاد کان تیز هوش
به شهوت پرستی برآورد جوش
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن
ببینم که تاراج آن ترکتاز
تو را از سر علم چون داشت باز
شد آن بت پرستندهٔ فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر
برآمیخت دانا یکی تلخ جام
که از تن برون آورد خلط خام
نه خلطی که جان را گزایش کند
ولی آنکه خون را فزایش کند
بپرداخت از شخص او مایه را
دوتا کرد سرو سهی سایه را
فضولی کز آن مایه آمد به زیر
به طشتی در انداخت دانا دلیر
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
بت خوب در دیده ناخوب گشت
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ
شد از نقرهٔ زیبقی آب و سنگ
بخواند آن جوان هنرمند را
بدو داد معشوق دلبند را
که بستان دلارام خود را بناز
سرشادمانه سوی خانه باز
جوانمرد چون در صنم بنگریست
به استاد گفت این زن زشت کیست
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله در بند کارش بدم
بفرمود دانا که از جای خویش
بیارندش آن طشت پوشیده پیش
سرطشت پوشیده را برگرفت
دران داوری ماند گیتی شگفت
بدو گفت کاین بد دلارام تو!
بدین بود مشغولی کام تو!
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز
از این بود پر بود پیشت عزیز
چو این مایه در تن نمیدانیش
به صورت زن زشت میخوانیش
چه باید ز خون خلط پرداختن
بدین خلط و خون عاشقی ساختن
مریز آب خود را در این تیره خاک
کز این آب شد آدمی تابناک
دراین قطره آب ناریخته
بسی خرمیهاست آمیخته
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد
یکی جفت تنها تو را بس بود
که بسیار کس مرد بی کس بود
از آن مختلف رنگ شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر
چو دید ارشمیدس که دانای روم
چگونه کشید انگبین را ز موم
به عذری چنین پای او بوسه داد
وزان پس نظر سوی دانش نهاد
ولیکن دلش میل آن ماه داشت
که الحق فریبندهٔ دلخواه داشت
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ
سهی سرو را گشت میدان فراخ
بنفشه دگر باره شد مشگپوش
سر نرگس آمد ز مستی به جوش
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت
دل ارشمیدس درآمد به کار
چو مرغان پرنده بر شاخسار
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش
پریوار با آن پری چهره زیست
چه ایمن کسی کو نهان چون پریست
عتاب خود استاد ازاو دور داشت
دلش را بدان عشق معذور داشت
چو بگذشت ازین داستان یک دو سال
غزاله شد از چشم چینی غزال
گل سرخ بر دامن خاک ریخت
سرایندهٔ بلبل ز بستان گریخت
فرو خورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را
فلک پیشتر زین که آزاده بود
از آن به کنیزی مرا داده بود
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت
همان کاردانی در اندیشه داشت
پیاده نهاده رخش ماه را
فرس طرح کرده بسی شاه را
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او
چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد
ز چشم منش چشم بد دور کرد
ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که نابود هرگز نبود
بخشنودیی کان مرا بود از او
چگویم خدا باد خشنود از او
مرا طالعی طرفه هست از سخن
که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کان شکر افشان کنم
عروسی شکر خنده قربان کنم
چو حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار
دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی بسر
به رضوان سپردم عروسی دگر
ندانم که با داغ چندین عروس
چگونه کنم قصه روم و روس
به ار نارم اندوه پیشینه پیش
بدین داستان خوش کنم وقت خویش
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش در گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای
که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد
بخبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!
نخواهد بسامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند
که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سرست
خیانت پسندست و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش رومی در آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای
چنان کازمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام
نه آخر به چشم خودت دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟
که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز
بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه
که افگندهای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم
که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کردهای
که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پایندهدار
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
کز او میگریزند چندین ملک
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش در گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای
که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد
بخبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!
نخواهد بسامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند
که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سرست
خیانت پسندست و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش رومی در آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای
چنان کازمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام
نه آخر به چشم خودت دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟
که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز
بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه
که افگندهای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم
که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کردهای
که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پایندهدار
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
کز او میگریزند چندین ملک
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی بزور
خران زیر بار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار
تگاور به دنبال صیدی براند
شبش درگرفت از حشم دور ماند
بتنها ندانست روی و رهی
بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی
ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر این سیه نامهٔ بیصفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه درازست و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشن تر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی
یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت
بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر
سر از خط فرمان نبردش بدر
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد
ز دشنام چندان که دانست داد
وز این سو پدر روی در آستان
که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار
کز این نحس ظالم برآید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک
شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی ببسیار به
سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد با خود کند
ازان به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه
پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین
چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم
که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش
ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
بخواری فگندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت
نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟
منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشخوارت آمد سخن
دگر هرچه دشخوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمگار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پندست اگر بشنوی
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه
که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
نه چندان که از جاهل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست
یکی پادشه خر گرفتی بزور
خران زیر بار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار
تگاور به دنبال صیدی براند
شبش درگرفت از حشم دور ماند
بتنها ندانست روی و رهی
بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی
ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر این سیه نامهٔ بیصفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه درازست و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشن تر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی
یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت
بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر
سر از خط فرمان نبردش بدر
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد
ز دشنام چندان که دانست داد
وز این سو پدر روی در آستان
که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار
کز این نحس ظالم برآید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک
شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی ببسیار به
سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد با خود کند
ازان به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه
پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین
چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم
که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش
ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
بخواری فگندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت
نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟
منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشخوارت آمد سخن
دگر هرچه دشخوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمگار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پندست اگر بشنوی
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه
که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
نه چندان که از جاهل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی
ندانم که گفت این حکایت به من
که بودهست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست
ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم
که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازهاش همرهند
که بودهست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد
دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان
بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست
ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم
که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازهاش همرهند
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت صبر و ثبات روندگان
چنین نقل دارم ز مردان راه
فقیران منعم، گدایان شاه
که پیری به در یوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست
که چیزی دهندت، بشوخی مایست
بدو گفت کاین خانه کیست پس
که بخشایشش نیست بر حال کس؟
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست
نگه کرد و قندیل و محراب دید
به سوز از جگر نعرهای بر کشید
که حیف است از این جا فراتر شدن
دریغ است محروم از این در شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی؟
هم این جا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست باز
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریاد خواهان برآورده دست
شبی پای عمرش فرو شد به گل
تپیدن گرفت از ضعیفیش دل
سحر برد شخصی چراغش به سر
رمق دید از او چون چراغ سحر
همیگفت غلغل کنان از فرح
و من دق باب الکریم انفتح
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
چه زرها به خاک سیه در کنند
که باشد که روزی مسی زر کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
نخواهی خریدن به از یاد دوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
فقیران منعم، گدایان شاه
که پیری به در یوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست
که چیزی دهندت، بشوخی مایست
بدو گفت کاین خانه کیست پس
که بخشایشش نیست بر حال کس؟
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست
نگه کرد و قندیل و محراب دید
به سوز از جگر نعرهای بر کشید
که حیف است از این جا فراتر شدن
دریغ است محروم از این در شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی؟
هم این جا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست باز
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریاد خواهان برآورده دست
شبی پای عمرش فرو شد به گل
تپیدن گرفت از ضعیفیش دل
سحر برد شخصی چراغش به سر
رمق دید از او چون چراغ سحر
همیگفت غلغل کنان از فرح
و من دق باب الکریم انفتح
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
چه زرها به خاک سیه در کنند
که باشد که روزی مسی زر کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
نخواهی خریدن به از یاد دوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
طوطی و شکر
تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند
در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام
تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر
هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند
بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان
گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز
چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست
نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش
دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را
چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در
طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت
برفکند از گوشهای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست
هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید
کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر
دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجرهها را دید، بی فرش و خراب
خواست کز همسایه گیرد کوزهای
گشت یکساعت برای موزهای
کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زانچه گفتی، نکتهها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم
هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
طوطئی زیبا خرید از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند
در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام
تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر
هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند
بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان
گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز
چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست
نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش
دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را
چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در
طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت
برفکند از گوشهای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست
هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید
کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر
دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجرهها را دید، بی فرش و خراب
خواست کز همسایه گیرد کوزهای
گشت یکساعت برای موزهای
کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زانچه گفتی، نکتهها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم
هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
گفت روزی شاه مسعود از قضا
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
اوفتاده بود از لشگر جدا
باد تگ میراند تنها بییکی
دید بر دریا نشسته کودکی
در بن دریا فکنده بود شست
شه سلامش کرد و درپیشش نشست
کودکی اندوهگین بنشسته بود
هم دلش آغشته هم جان خسته بود
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده
کودکش گفت ای امیر پر هنر
هفت طفلیم این زمان ما بیپدر
مادری داریم بر جا مانده
سخت درویش است و تنها مانده
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
چون بگیرم ماهیی با صد زحیر
قوت ما آنست تا شب، ای امیر
شاه گفتا خواهی ای طفل دژم
تا کنم همبازیی با تو به هم
گشت کودک راضی و انباز شد
شاه اندر بحر شست اندازشد
شست کودک دولت شاهی گرفت
لاجرم آن روز صد ماهی گرفت
آن همه ماهی چو کودک دید پیش
گفت این دولت عجب دارم ز خویش
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
شاه گفتا گم بباشی ای پسر
گر ز ماهی گیر خود یابی خبر
دولتی تر از منی این جایگاه
زانک ماهی گیر تو شد پادشاه
این بگفت و گشت بر مرکب سوار
طفل گفتش قسم خود کن آشکار
گفت امروز این دهم، نکنم جدا
آنچ فردا صید افتد آن مرا
صید ما فردا تو خواهی بود بس
لاجرم من صید خود ندهم به کس
روز دیگر چون به ایوان بازرفت
خاطر شه از پی انباز رفت
رفت سرهنگی و کودک رابخواند
شه بانبازیش در مسند نشاند
هرکسی میگفت شاها او گداست
شاه گفتا هرچ هست انباز ماست
چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد
این بگفت و همچو خود سلطانش کرد
کرد از آن کودک طلب کاری سؤال
کز کجا آوردی آخر این کمال
گفت شادی آمد و شیون گذشت
زانک صاحب دولتی بر من گذشت
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
شد غلام ملک به می خوردن
بشدند از پیش به پی کردن
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
میکشیدند و او دگر میخفت
رند کی میگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
دید کان گیرو ده مجازی نیست
گفت: خشم ملوک بازی نیست
بهلیدش چنانکه مست افتد
که بلا بیند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند
قصهٔ این پسر بپرس ازمن
کین خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتیم حال دانا بود
که به علم و بدین توانا بود
بشدند از پیش به پی کردن
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
میکشیدند و او دگر میخفت
رند کی میگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
دید کان گیرو ده مجازی نیست
گفت: خشم ملوک بازی نیست
بهلیدش چنانکه مست افتد
که بلا بیند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند
قصهٔ این پسر بپرس ازمن
کین خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتیم حال دانا بود
که به علم و بدین توانا بود
فخرالدین عراقی : فصل ششم
حکایت
پسری داشت شحنهٔ تبریز
حسن او دلفریب و شورانگیز
خلعت ذات او، ز موزونی
صورت لطف و صنع بیچونی
شیخ عالم، امام غزالی
آن جهان علوم را والی
گشت آگاه زان گزیده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال
خبر حسن او به شیخ رسید
صبر و آرام از دلش برمید
اسب عزم از زمین ری زین کرد
میل دیدار آن نگارین کرد
از می اشتیاق او شد مست
پای در ره نهاد و دل بردست
چون به نزدیک شهر رفت فقیر
عرضه کردند حال او به امیر
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
به امید آمد و شود مایوس
شیخ صورت پرست و زراق است
شهرهٔ شید اندر آفاق است
مگذارید اندرین شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش
قاصدی شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شیخ را آگاه
چون که بشنید شیخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
چون به جیب افق فرو شد هور
روشنی شد ز صحن عالم دور
شد به خرگه، هوای بستر کرد
دامن خیمه پر ز گوهر کرد
شحنه را نیز خواب در پیچید
گوش کن تا که او به خواب چه دید:
دید در خواب، کش رسول خدا
داد مشتی مویز و گفت او را:
بستان این مویز و رو حالی
خود ببر پیش شیخ غزالی
چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب
شیخ چون دید شحنه را از دور
در پی افتاده آن سرشته ز نور
پیش از آن کش به نزد خویش آورد
طبق پر مویز پیش آورد
کانچه امشب نبی بر تو گذاشت
هان! نشانش ازین طبق برداشت
متاله روان راه اله
به مویزی جهان برند از راه
حسن را صورتی مبین و مدان
به مویزی ز راه باز ممان
باصره، چون که با کمال بود
لذتش راتب جمال بود
گر طبیعت چشیدنش خواهد
بیند و هم رسیدنش خواهد
سیب سیمین برای چیدن نیست
زو نصیب تو غیر دیدن نیست
حسن او دلفریب و شورانگیز
خلعت ذات او، ز موزونی
صورت لطف و صنع بیچونی
شیخ عالم، امام غزالی
آن جهان علوم را والی
گشت آگاه زان گزیده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال
خبر حسن او به شیخ رسید
صبر و آرام از دلش برمید
اسب عزم از زمین ری زین کرد
میل دیدار آن نگارین کرد
از می اشتیاق او شد مست
پای در ره نهاد و دل بردست
چون به نزدیک شهر رفت فقیر
عرضه کردند حال او به امیر
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
به امید آمد و شود مایوس
شیخ صورت پرست و زراق است
شهرهٔ شید اندر آفاق است
مگذارید اندرین شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش
قاصدی شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شیخ را آگاه
چون که بشنید شیخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
چون به جیب افق فرو شد هور
روشنی شد ز صحن عالم دور
شد به خرگه، هوای بستر کرد
دامن خیمه پر ز گوهر کرد
شحنه را نیز خواب در پیچید
گوش کن تا که او به خواب چه دید:
دید در خواب، کش رسول خدا
داد مشتی مویز و گفت او را:
بستان این مویز و رو حالی
خود ببر پیش شیخ غزالی
چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب
شیخ چون دید شحنه را از دور
در پی افتاده آن سرشته ز نور
پیش از آن کش به نزد خویش آورد
طبق پر مویز پیش آورد
کانچه امشب نبی بر تو گذاشت
هان! نشانش ازین طبق برداشت
متاله روان راه اله
به مویزی جهان برند از راه
حسن را صورتی مبین و مدان
به مویزی ز راه باز ممان
باصره، چون که با کمال بود
لذتش راتب جمال بود
گر طبیعت چشیدنش خواهد
بیند و هم رسیدنش خواهد
سیب سیمین برای چیدن نیست
زو نصیب تو غیر دیدن نیست