عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
میزن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نعیمی یا جحیمی جنتی ای عشق یا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
چو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخ
اگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی در غم
مدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخ
کسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه نار
دروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزخ
توباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلح
مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
غضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجا
وجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخ
چوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضی
گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
چو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخ
اگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی در غم
مدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخ
کسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه نار
دروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزخ
توباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلح
مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
غضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجا
وجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخ
چوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضی
گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا تنهائی و آه و فغان به
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۶۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دل بی غم گل بی آب و رنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دوش ساز ناله ام آهنگ بود
با زمین و آسمان در جنگ بود
باده نازکدلی نوبر نکرد
شیشه ما خانه زاد سنگ بود
در گلستان دیدمش نشناختم
بر تنش پیراهن گل تنگ بود
صلح کل روزی که شد آیینه دار
در میان ما و جانان جنگ بود
این دو رنگیها ز بینشهای ماست
نور و ظلمت پیش از این یکرنگ بود
یاد شور کعبه جوییها اسیر
جنبش مژگان ز ده فرسنگ بود
با زمین و آسمان در جنگ بود
باده نازکدلی نوبر نکرد
شیشه ما خانه زاد سنگ بود
در گلستان دیدمش نشناختم
بر تنش پیراهن گل تنگ بود
صلح کل روزی که شد آیینه دار
در میان ما و جانان جنگ بود
این دو رنگیها ز بینشهای ماست
نور و ظلمت پیش از این یکرنگ بود
یاد شور کعبه جوییها اسیر
جنبش مژگان ز ده فرسنگ بود
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
جان به لب از شوق و می آرند پیغامم دروغ
دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ
راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند
هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ
بسته طامات رعنایان ره گردیده ام
چون روم دنبال حق افکنده در دامم دروغ
محو نیرنگ مجازم ذوقم از تحقیق نیست
راست چون گویم که شیرینست در کامم دروغ
رو به سوی قبله دارم دل به سوی سومنات
در نهان کفرم یقین در ظاهر اسلامم دروغ
رام از افسانه و افسون هرکس می شوم
گر خوشم آید سخن اندازد از بامم دروغ
چهره رنگین کرده عکس ساغر و پیمانه ام
پرتو مهر شفق افکنده بر شامم دروغ
همچو طفل بی پدر می گریم از حرمان بخت
می دهد مادر نوید نقل و بادامم دروغ
چون سپندم بر سر آتش «نظیری » بی قرار
گر کسی در عشق گوید هست آرامم دروغ
دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ
راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند
هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ
بسته طامات رعنایان ره گردیده ام
چون روم دنبال حق افکنده در دامم دروغ
محو نیرنگ مجازم ذوقم از تحقیق نیست
راست چون گویم که شیرینست در کامم دروغ
رو به سوی قبله دارم دل به سوی سومنات
در نهان کفرم یقین در ظاهر اسلامم دروغ
رام از افسانه و افسون هرکس می شوم
گر خوشم آید سخن اندازد از بامم دروغ
چهره رنگین کرده عکس ساغر و پیمانه ام
پرتو مهر شفق افکنده بر شامم دروغ
همچو طفل بی پدر می گریم از حرمان بخت
می دهد مادر نوید نقل و بادامم دروغ
چون سپندم بر سر آتش «نظیری » بی قرار
گر کسی در عشق گوید هست آرامم دروغ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
بتی شیرین لب اما ترشروی و تند خو دارم
نگاری بدقمار و تلخگوی و جنگجو دارم
همه اسب جفا تا زد، همه نرد دغل بازد
بخوی زشت مینازد که من روی نکو دارم
ز جورش با رخی شادان دلی دارم زغم پژمان
که گریه با لب خندان چو مینا در گلو دارم
گهی غنج و دلال آرد، گهی رنج و ملال آرد
گهی خونم حلال آرد چو باوی گفتگو دارم
از آن چشم و ازان ابرو و از آن زلف و از آن گیسو
بکین صف بسته روبر رو سپاهی جنگجو دارم
بتا تا چند کید و کین، تلطف کن دمی بنشین
بفرما زان لب شیرین که دشنام آرزو دارم
مرا در مجمع رندان بفحش و ناسزا چندان
مکن با خاک ره یکسان که من نیز آبرو دارم
نگاری بدقمار و تلخگوی و جنگجو دارم
همه اسب جفا تا زد، همه نرد دغل بازد
بخوی زشت مینازد که من روی نکو دارم
ز جورش با رخی شادان دلی دارم زغم پژمان
که گریه با لب خندان چو مینا در گلو دارم
گهی غنج و دلال آرد، گهی رنج و ملال آرد
گهی خونم حلال آرد چو باوی گفتگو دارم
از آن چشم و ازان ابرو و از آن زلف و از آن گیسو
بکین صف بسته روبر رو سپاهی جنگجو دارم
بتا تا چند کید و کین، تلطف کن دمی بنشین
بفرما زان لب شیرین که دشنام آرزو دارم
مرا در مجمع رندان بفحش و ناسزا چندان
مکن با خاک ره یکسان که من نیز آبرو دارم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
ترانهی همسفران
فروغ فرخزاد : اسیر
صبر ِ سنگ
روز ِاول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطهٔ تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم ، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطهٔ تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم ، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم