عبارات مورد جستجو در ۷۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بستهست
مگو چیزی که میناید به گفتن
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بستهست
مگو چیزی که میناید به گفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۸ - تمثیل گریختن ممن و بیصبری او در بلا به اضطراب و بیقراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند
بنگر اندر نخودی در دیگ چون
میجهد بالا چو شد زآتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در میزنی؟
چون خریدی چون نگونم میکنی؟
میزند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتشکنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب میخوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدهست آن آب خور
رحمتش سابق بدهست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدهست
تا که سرمایهی وجود آید به دست
زان که بیلذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست؟
زان تقاضا گر بیابد قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسماعیلوار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تورا
اندر آن بستان اگر خندیدهیی
تو گل بستان جان و دیدهیی
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشهها
شیر بودی شیر شو در بیشهها
از صفاتش رستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
زابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
میروی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آن چنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهی پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وا میرود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ میگویم تورا
تا ز تلخیها فرو شویم تورا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چون که دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی
میجهد بالا چو شد زآتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در میزنی؟
چون خریدی چون نگونم میکنی؟
میزند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتشکنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب میخوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدهست آن آب خور
رحمتش سابق بدهست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدهست
تا که سرمایهی وجود آید به دست
زان که بیلذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست؟
زان تقاضا گر بیابد قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسماعیلوار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تورا
اندر آن بستان اگر خندیدهیی
تو گل بستان جان و دیدهیی
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشهها
شیر بودی شیر شو در بیشهها
از صفاتش رستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
زابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
میروی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آن چنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهی پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وا میرود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ میگویم تورا
تا ز تلخیها فرو شویم تورا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چون که دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیهالسلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این عللهایی که در طب گفتهاند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگجو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشهیی
میزنی بر خانه بیاندیشهیی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
صحتی باشد تنت را پایدار
این عللهایی که در طب گفتهاند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگجو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشهیی
میزنی بر خانه بیاندیشهیی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۸ - آغاز داستان بهرام
گوهر آمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او میپزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعهای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمهای را ز بحر نامیتر
داشت از چشم خود گرامیتر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملکزاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او میپزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعهای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمهای را ز بحر نامیتر
داشت از چشم خود گرامیتر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملکزاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای
بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر
گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل
دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی
گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال
چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر
بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ
گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۵
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچههاست گنبد گردان را
نامی شنیدهای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ای مرغک
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی
تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی
گر تو مجنونی از این بیدانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی
گر نه دیوانه شدهستی چون سر هشیار خویش
از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود
ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی
گاه بیشادی بخندی خیره چون دیوانگان
گاه بیانده به خیره خویشتن محزون کنی
آن کنی از بیهشی کز شرم آن گر بررسی
وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی
درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
خانهای کردهستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی
خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانهٔ بیهشی را بر زمین هامون کنی
دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی
موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر
گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی
تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرمدار
گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود
لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نهای برگاه افریدون کنی
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد
تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی
آرزو داری که در باغ پدر نو خانهای
برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را
ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»
شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن
گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر
خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟
گر به شارستان علم اندر بگیری خانهای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود
چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود
چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟
بید بیباری ز نادانی، ولیکن زین سپس
گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است
چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی
چون گشایشهای دینی تو ز لفظش بشنوی
سخره زان پس بر گشایشهای افلاطون کنی
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ
گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی
پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی
تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی
گر تو مجنونی از این بیدانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی
گر نه دیوانه شدهستی چون سر هشیار خویش
از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود
ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی
گاه بیشادی بخندی خیره چون دیوانگان
گاه بیانده به خیره خویشتن محزون کنی
آن کنی از بیهشی کز شرم آن گر بررسی
وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی
درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
خانهای کردهستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی
خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانهٔ بیهشی را بر زمین هامون کنی
دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی
موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر
گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی
تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرمدار
گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود
لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نهای برگاه افریدون کنی
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد
تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی
آرزو داری که در باغ پدر نو خانهای
برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را
ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»
شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن
گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر
خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟
گر به شارستان علم اندر بگیری خانهای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود
چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود
چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟
بید بیباری ز نادانی، ولیکن زین سپس
گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است
چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی
چون گشایشهای دینی تو ز لفظش بشنوی
سخره زان پس بر گشایشهای افلاطون کنی
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ
گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی
اوحدی مراغهای : جام جم
در وجود نوع انسان
امتزاج این دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایهٔ نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد به قامت ز استقامت راست
تن او شد به عقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبدهٔ این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایهٔ نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
به سپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
در نهد روی از آن حدایق غلب
به دهان رحم ز مجری صلب
باز با آب زن در آمیزد
زود اندر مشیمه شان ریزد
هفت کوکب به کار او کوشند
خلعت تربیت برو پوشند
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ
متغیر به شکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش به ماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد به رنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم به قوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدان روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بهزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون به ماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید به کوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
در دگر محنت اوفتد چندی
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
مرشدی را ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت ارشاد پیر
اول استاد، پس گهر سفتن
تا نباید به درد سر خفتن
مرد را کاوستاد یار شود
زود باشد که مرد کار شود
در عزش به رخ فراز کند
چشم او را به نور باز کند
بیضه وارش به زیر بال کشد
بر سرش سایهٔ کمال کشد
میکند کم ز قدر قوت بدن
قوت روح میدهد به سخن
نهلد در حجاب ذاتش را
نه به دست خلل صفاتش را
به روش دل قویش گرداند
تا چو خود معنویش گرداند
شب و روزش چنین به اصل و به فرع
پرورش میکند به مایهٔ شرع
نبرد زو نظر به سر و به جهر
هر دمش میدهد ز معنی بهر
در ترقیش پایه بر پایه
میرساند به نور از سایه
چون ازین رنجها شود بهتر
به دگر گنجها شود رهبر
به لباسی دگر بر آید مرد
به وجودی دگر بزاید مرد
جسم را کرده از ریاضت صلب
روح را کرده مطمنالقلب
بر سر نفس او به سرحد صدق
متمکن شود به مقعد صدق
این بود راضی، آن بود مرضی
برهد شیخ از آن گران قرضی
حد و مد و تعرف این باشد
رسم رشد و تصرف این باشد
کودک نفس را ز رنج هوا
نکند جز چنین طبیب دوا
گر چنین رهبری شود یارت
زین منازل برون برد بارت
هر چه در جسم درد و داغ شود
روح را روغن چراغ شود
جز به سعی تن و به تقوی دل
کی رسد طالب اندرین منزل؟
گر به این حال نفس گردد هست
یا دهد رتبتی چنینش دست
این بود سر نشانهٔ ثانیش
که تو تولید مثل میخوانیش
اندرین دور ازین وجودی پاک
نتوان یافتن مگر در خاک
تا نباید به درد سر خفتن
مرد را کاوستاد یار شود
زود باشد که مرد کار شود
در عزش به رخ فراز کند
چشم او را به نور باز کند
بیضه وارش به زیر بال کشد
بر سرش سایهٔ کمال کشد
میکند کم ز قدر قوت بدن
قوت روح میدهد به سخن
نهلد در حجاب ذاتش را
نه به دست خلل صفاتش را
به روش دل قویش گرداند
تا چو خود معنویش گرداند
شب و روزش چنین به اصل و به فرع
پرورش میکند به مایهٔ شرع
نبرد زو نظر به سر و به جهر
هر دمش میدهد ز معنی بهر
در ترقیش پایه بر پایه
میرساند به نور از سایه
چون ازین رنجها شود بهتر
به دگر گنجها شود رهبر
به لباسی دگر بر آید مرد
به وجودی دگر بزاید مرد
جسم را کرده از ریاضت صلب
روح را کرده مطمنالقلب
بر سر نفس او به سرحد صدق
متمکن شود به مقعد صدق
این بود راضی، آن بود مرضی
برهد شیخ از آن گران قرضی
حد و مد و تعرف این باشد
رسم رشد و تصرف این باشد
کودک نفس را ز رنج هوا
نکند جز چنین طبیب دوا
گر چنین رهبری شود یارت
زین منازل برون برد بارت
هر چه در جسم درد و داغ شود
روح را روغن چراغ شود
جز به سعی تن و به تقوی دل
کی رسد طالب اندرین منزل؟
گر به این حال نفس گردد هست
یا دهد رتبتی چنینش دست
این بود سر نشانهٔ ثانیش
که تو تولید مثل میخوانیش
اندرین دور ازین وجودی پاک
نتوان یافتن مگر در خاک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش
برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش
نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش
چون نمیبینی کسی که جز تو میگوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش
ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش
ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش
کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشهئی در کار خویش
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش
برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش
نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش
چون نمیبینی کسی که جز تو میگوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش
ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش
ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش
کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشهئی در کار خویش
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۴ - سال از ماهیت من
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود
بخاری مرتفع گردد ز دریا
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان