عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۸
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همیداشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همیگفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
گه رای جستن براو شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران
همیبرگرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رایک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی
به ایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان میفرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بیکران
به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همیداشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همیگفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
گه رای جستن براو شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران
همیبرگرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رایک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی
به ایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان میفرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بیکران
به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست
سرها بر آستانه ی او خاک در شود
حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست
سرها بر آستانه ی او خاک در شود
حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
سعدی : غزلیات
غزل ۷۸
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۹
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا میرود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا میرود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۲
ز عشق من به تو اغیار بدگمان شدهاند
کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شدهاند
عجب که بادهٔ رشکی نمیرود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شدهاند
رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند
همه برای تو دارند نکتهها وحشی
جماعتی ز حریفان که نکته دان شدهاند
کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شدهاند
عجب که بادهٔ رشکی نمیرود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شدهاند
رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند
همه برای تو دارند نکتهها وحشی
جماعتی ز حریفان که نکته دان شدهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۵
چه دیدی ای که هرگز بد نبینی
که سوی مبتلای خود نبینی
عفا ک اله مرا کشتی و رفتی
نکو رفتی الاهی بد نبینی
مجو پایان دریای محبت
که گردی غرق و آنرا حد نبینی
ز مقصودم بر آوردی رقیبا
الاهی ره سوی مقصد نبینی
چه طور بد ز من دیدی که سویم
به آن طوری که میباید نبینی
منم وحشی همین مردود بزمش
به پیشش دیگران را بد نبینی
که سوی مبتلای خود نبینی
عفا ک اله مرا کشتی و رفتی
نکو رفتی الاهی بد نبینی
مجو پایان دریای محبت
که گردی غرق و آنرا حد نبینی
ز مقصودم بر آوردی رقیبا
الاهی ره سوی مقصد نبینی
چه طور بد ز من دیدی که سویم
به آن طوری که میباید نبینی
منم وحشی همین مردود بزمش
به پیشش دیگران را بد نبینی
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲ - درشکایت از حسودان و دشمنان خود میفرماید
حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است
ای آنکه همی قصهٔ من پرسی هموار
گویی که چگونهست بر شاه ترا کار
چیزیکه همیدانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همیدانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر به کار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بیصبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
گویی که چگونهست بر شاه ترا کار
چیزیکه همیدانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همیدانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر به کار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بیصبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود
بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار این که تو ساقی شوی مگر
جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم
می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیدهٔ کید رقیب لیک
از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان
بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پردههای شرم
آن کایستاده به رویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم
کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار این که تو ساقی شوی مگر
جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم
می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیدهٔ کید رقیب لیک
از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان
بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پردههای شرم
آن کایستاده به رویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم
کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۶۷
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
سبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازد
تنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیرد
چو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازد
بگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بندد
که این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد
سبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازد
تنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیرد
چو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازد
بگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بندد
که این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۷
چون دمنه بدید که شیر در تقریب گاو چه ترحیب مینماید و هر ساعت در اصطفا و اجتبای وی میافزاید دست حسد سرمه بیداری در چشم وی کشید و فروغ خشم آتش غیرت در مفروش وی پراگند تا خواب و قرار از وی بشد.
نزدیک کلیله رفت و گفت: ای بذارذر، ضعف رای و عجز من میبینی؟ همت بر فراغ شیر مقصور گردانیدم و در نصیب خویش غافل بودم، و این گاو را بخدمت آوردم تا قربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم. کلیله گفت: که ترا همان پیش آمد که پارسا مرد را. دمنه گفت: چگونه؟
گفت:
نزدیک کلیله رفت و گفت: ای بذارذر، ضعف رای و عجز من میبینی؟ همت بر فراغ شیر مقصور گردانیدم و در نصیب خویش غافل بودم، و این گاو را بخدمت آوردم تا قربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم. کلیله گفت: که ترا همان پیش آمد که پارسا مرد را. دمنه گفت: چگونه؟
گفت:
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
غزل (در بیات ترک، اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
رقیب میرسد ازگرد راه چاره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید
به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید
درین رمق رقم قتل خویش را یاران
ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید
شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست
سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید
درین قمارکه یاران زدند بر سر جان
سفاهت است که با عقل استشاره کنید
نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب
و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید
بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار
تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - قصیدهٔ ذیل متعلق به غضائری است که عنصری در قصیدهٔ خود که بدنبال خواهد آمد بانتقاد و خرده گیری از آن پرداخته است
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که ازو هیچ کس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال
بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن
سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال
بس ای ملک که دو دست تو را به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که تو را صد هزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج
اسیر روز مصافت و صید روز قتال
خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال
زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو
هزار شیر دمنده به قهر کرده شکال
بلای برهمنانست و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنانست و آفت دجال
ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود
نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریدستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال
ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری
زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال
نه آفتاب به چندین هزار سال کند
همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال
دو دست تو به عطا گاه بر مبارز خواست
نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال
همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند
عطا تو بخشی ای خسروی خجسته ی فعال
کنون بعالم در مالک الملوک تویی
جمالش همه از تست گاه جود و نوال
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال
به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال
نهیب مالامال است و کیل مالامال
ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی
چو قصد لشکر دشمن کنی به گاه رحال ،
نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه
مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال
حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد
زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال
بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو
بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال
دوال کردد اندام پیل وار عدوت
چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال
برستخیز نیاز آورد مخالف را
چو «خیز خیز» به طبل اندر افکند طبال
هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش
بلند سرو نبیند نه نوشانده نهال
چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو
ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان
دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال
بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک
چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال
هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا
هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال
دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان
چنین هزار هزار دگر طغان و ینال
بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود
فنای مال یکی وان دگر در آمال
هزار دینار آن جود بینهایت داد
هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال
کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل
ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال
بشعر یاد کند روزگار برمکیان
دقیقی آنکه کآشفته شد برو احوال
سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید
ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو
فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان
بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم
برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال
چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان
بدل چه داد دو بیت مرا ، دو بیت المال
چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست
بباطن اندر و در آشکار نیک سگال :
دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه
غنی شدی ، دگر از جور روزگار منال
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال
هزار جیحون بگذاشته است هر دینار
چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال
بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر
دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال
هزار بود و هزار دگر ملک بفزود
ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال
دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه
ز کاروان جمال و ز کاروان جلال
امیدوارم کاین بار صد هزار تمام
بمن فرستد بر تال (؟) فیل بر فبال
برحل همت من بر عطا فرستد شاه
که کرگدنش نتابد ، نه نیز ماهی وال
همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب
نداد فرقت او مر مرا امید وصال
کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه
ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال
خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم
بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال
نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر
نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال
ایا محمدی از دین پاک باقی باش
همیشه تازه چو دین محمد از شوال
صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع
همیشه تا صلواتست بر محمد و آل
دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر
بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۹
سرافرازا تو آن صدری که طبعت
به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد
به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد