عبارات مورد جستجو در ۱۲۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
خنک جانی که او یاری پسندد
کزو دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی‌شادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه زادینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنان که گیج گردم
ز گیجی دور افتم زاصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
تلخی نکند، شیرین ذقنم
خالی نکند، از می دهنم
عریان کندم هر صبح‌دمی
گوید که بیا، من جامه کنم
در خانه جهد، مهلت ندهد
او بس نکند، پس من چه کنم؟
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است برو هر هفت فلک
چون می‌رود او در پیرهنم؟
از شیرهٔ او، من شیردلم
در عربده‌اش، شیرین سخنم
می‌گفت که تو، در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام، بر هر رگ من
تو زخمه‌زنی، من تن تننم
حاصل، تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا، من خود چه کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانت‌‌های چون جان را چه کردی؟
چرا کاهل شدی در عشق بازی؟
سبک روحی مرغان را چه کردی؟
نشاط عاشقی گنجی‌‌‌ست پنهان
چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟
تو را با من نه عهدی بود ز اول؟
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
چنان ابری به پیش ما چه بستی؟
چنان خورشید خندان را چه کردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهره‌ام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همی‌سخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نه‌یی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بی‌ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گویی‌‌اش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گل‌ها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است
گفت از تو کی چنین پنداشتم؟
از تو من اومید دیگر داشتم
زن درآمد از طریق نیستی
گفت من خاک شمایم، نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن توست
حکم و فرمان جملگی فرمان توست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن، بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای توستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی به ظن
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا می‌کنی
زین قدر از من تبرا می‌کنی؟
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای تو را جان عذرخواه
یاد می‌کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروخته‌ست
هرچه گویی پخت، گوید سوخته‌ست
من سفاناخ تو با هر چم پزی
یا ترش‌با،یا که شیرین، می‌سزی
کفر گفتم، نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانه‌ی تو را نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم، اعتراض انداختم
می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن
می‌کشم پیش تو گردن را، بزن
از فراق تلخ می‌گویی سخن؟
هرچه خواهی کن، ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق توست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد
در میانه گریه‌یی بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بی‌گریه بد او خود دلربای
شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آن که بنده‌ی روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد؟
آن که از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود؟
آن که از نازش دل و جان خون بود
چون که آید در نیاز، او چون بود؟
آن که در جور و جفایش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست؟
زین للناس حق آراسته‌ست
زانچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود، وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آن که عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا می‌زدی
آب غالب شد بر آتش از نهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب
چون که دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را، کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمی‌ست
مهر حیوان را کم است، آن از کمی‌ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد
مکافاتش یکی ده باز می‌کرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دل‌افروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت
مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی می‌بست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف می‌داشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد
هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد
بدینسان هفته‌ای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست می‌شد
غرض دیوانه شهوت مست می‌شد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی‌باران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند
که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
گهی کزو به نفورم بر من آید زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده
چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم
که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد
نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه
هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد
جواب آن غزل خواجه بو سعید است این
«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
آن دل که ترا به جان خریدارترست
ای دوست به اتفاق غمخوارترست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
عشق و غم تو اگر چه بی‌دادانند
جان و دل من زهر دو آبادانند
نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند
چون جان من و عشق تو همزادانند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
گه بردوزی به دامنم بر دامن
گه نگذاری که گردمت پیرامن
گه دوست همی شماریم گه دشمن
تا من کیم از تو ای دریغا تو به من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۷
هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۲
می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد
یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
که درس عاشقی می‌کرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم می‌دهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش می‌گفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه می‌بودند بی هم
برون می‌رفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر
چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمی‌خواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمی‌دانم چه می‌خواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی می‌جست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشته‌های ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسه‌های چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود می‌گفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام
کمان بشکستش ابروی کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش
بکلی نوشخندش شد فراموش
در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود
دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند
سر مویی ز عشق او نمی‌کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی‌خواست
کمال عشق در وی کارکر شد
نهال آرزویش بارور شد
بر او نو گشت ایام جوانی
مهیا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد
اگرمی‌بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره
ز هر جا حسن بیرون می‌نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای
نیازی هست هر جا هست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز
ایاز ار جلوه‌ای ندهد به بازار
نیابد همچو محمودی خریدار
میان حسن و عشق افتاد این شور
ز ما غیر نگاهی ناید از دور
نه عذرا آگهی دارد نه وامق
که می‌گردند چوم معشوق و عاشق
زلیخا خفته و یوسف نهفته
نه نام و نی نشان هم شنفته
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی
نیاز وناز را رایت به عیوق
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
ز راه نسبت هر روح با روح
دری از آشنایی هست مفتوح
از این در کان به روی هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نیاز است
میان آن دو دل کاین در بود باز
بود در راه دایم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست
گمان این مبرکاین در توان بست
بود هرجا دری از خشت و از گل
برآوردن توان الا در دل
تنی سهل است کردن از تنی دور
دل از دل دور کردن نیست مقدور
در آن قربی که باشد قرب جانی
خلل چون افکند بعد مکانی
تن از تن دور باشد هست مقدور
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناییهای جانست
چه غم گر سد بیابان در میانست
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت
به جولانگاه لیلی می‌کند گشت
نهانی صحبت جانها به جانها
عجب مهریست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست
نگهبان را مجال دم زدن نیست
تو دایم در میان راز می‌باش
پس دیوار گو غماز می‌باش
در آن صحبت که جان دردسر آرد
که باشد دیگری تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
میان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسمانی‌ست ناچار
ندارد عشق با این کارها کار
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش
که خواهد دست با شیرین در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز
از آن پوید به بازار شکر تیز
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام
به کوی دیگرش باید زدی گام
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
به حکم حسن شیرین کی کند کار
بباید جست بیکاری چو فرهاد
که بتوانش پی کاری فرستاد
نهد حسن از پی کار دلی پای
که بتواند شد او را کارفرمای
رود خوبی شیرین عشق گویان
نشان خانهٔ فرهاد جویان
بدان کش کار فرمایی بود کار
سراغ کارکن امریست ناچار
نیاید کارها بی کارکن راست
اگر چه عمده سعی کارفرماست
درین خرم اساس دیر بنیاد
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکی
سرشته هر گلی از آب و خاکی
از آن گل شاخ امیدی دمیده
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
به نوعی گشته هر شاخی برومند
یکی را زهر دربار و یکی قند
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
ترش رویش کند یک تلخ بادام
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
ز زهر چشم شیرین شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند
به جانش یک جهان تلخی پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گریه‌های خنده آلود
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت
ولی خود دیر پروا در حکایت
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ
سوی بازار شکر کرد آهنگ
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار
بود نازک دو طبع اندر زمانه
که جویند از پی رنجش بهانه
یکی طبع شهان و شهریاران
یکی از گلرخان و گلعذاران
ز طبع زود رنج پادشاهان
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
ز خوی دیر صلح فتنه سازان
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان
کسی زین هر دو گر خود بهره‌مند است
که داند خشم و ناز او که چند است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بی‌خود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامی‌ها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود می‌گفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این می‌گفت و خود انصاف می‌داد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بی‌جاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل می‌کرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چه‌ای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بوده‌ست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبوده‌ست
چنان دانم که پرویزی نبوده‌ست
من این آب وهوای ناموافق
نمی‌بینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتاده‌ست
که پندارم در آن آتش فتاده‌ست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بی‌عندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشوده‌ست
ز کلک و تیشه صنعتها نموده‌ست
به صنعت‌های او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبوده‌ست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجه‌اش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گرد ترا دل همی چنان خواهد
که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد
کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده
گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم
گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش
از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق
کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای
نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای
هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید
من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای
ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب
با خبری بازده گر ز من آزرده‌ای
دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من
من نه درین پرده‌ام گر تو درین پرده‌ای
چون به تو دارم امید روی مگردان ز من
زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی
یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او
چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او
از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد
بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا
سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست
آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این
به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش
انروی را گذری بایستی