عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۳
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح صدر کمالالدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بیعنایت او بینظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیعترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همهکس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا میکند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بیگه و گاه
نتایج قلمت فتنهبند و قلعهگشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمنبند
به عدل حرمت ایمانفزای و کفرانکاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من از آن داننده استاد
که چون عبادی اندر نزع افتاد
درآمد پیش او عباسه ناگاه
ز پای افتاده دیدش بر سر راه
ز سیلاب اجل مدهوش گشته
ز پاسخ بلبلش خاموش گشته
بدو گفت ای لطیف نغز گفتار
زفانت در سخن گفتن شکر بار
تو تا پیش سخن گویان نشستی
همه دست سخن گویان ببستی
چرا گشتی چنین خاموش بیکار
چو بود آن حرص بسیارت بگفتار
که چون عبادی اندر نزع افتاد
درآمد پیش او عباسه ناگاه
ز پای افتاده دیدش بر سر راه
ز سیلاب اجل مدهوش گشته
ز پاسخ بلبلش خاموش گشته
بدو گفت ای لطیف نغز گفتار
زفانت در سخن گفتن شکر بار
تو تا پیش سخن گویان نشستی
همه دست سخن گویان ببستی
چرا گشتی چنین خاموش بیکار
چو بود آن حرص بسیارت بگفتار
عطار نیشابوری : خسرونامه
سبب نظم كتاب
الا ای کارفرمای معانی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
عطار نیشابوری : خسرونامه
دفن كردن گل دایه را و رفتن با خسرو بروم
الا ای شاخ طوبی شکل چونی
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔتو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔتو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۹
ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.
صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۲ - شیر و خرگوش
آوردهاند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و برعکس آن روی فلک را منور گردانیده، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حیران
سحاب گویی یاقوت ریخت برمینا
نسیم گویی شنگرف بیخت برزنگار
بخار چشم هوا و بخور روی زمین
ز چشم دایه باغ است و روی بچه خار
وحوش بسیار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند، لکن بمجاورت شیر آن همه منغص بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از مایکی شکار میتوانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم. شیر بدان رضا داد و مدتی بران برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید من شما را از جور این جبار خون خوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی نیست. او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی بسوی شیر نهاد. شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پدید آمده، چنانکه آب دهان او خشک ایستاده بود و نقض عهد را در خاک میجست.
خرگوش را بدید، آواز دادکه: از کجا میآیی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بستد، من گفتم: «این چاشت ملک است »، التفات ننمود و جفاها راند و گفت: «این شکارگاه و صید آن بمن اولی تر، که قوت شوکت من زیادت است. » من شتافتم تا ملک را خبر کنم. شیربخاست و گفت: او را بمن نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر یک بر شمردی.
و گفت: در این چاهست و من از وی میترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم. شیر او را در برگرفت و بچاه فرونگریست، خیال خود و ازان خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد.
خرگوش بسلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غوطی دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی نمودند، و این بیت را ورد ساختند:
[بیت در منبع ما نیست]
[بیت در منبع ما نیست]
سحاب گویی یاقوت ریخت برمینا
نسیم گویی شنگرف بیخت برزنگار
بخار چشم هوا و بخور روی زمین
ز چشم دایه باغ است و روی بچه خار
وحوش بسیار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند، لکن بمجاورت شیر آن همه منغص بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از مایکی شکار میتوانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم. شیر بدان رضا داد و مدتی بران برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید من شما را از جور این جبار خون خوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی نیست. او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی بسوی شیر نهاد. شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پدید آمده، چنانکه آب دهان او خشک ایستاده بود و نقض عهد را در خاک میجست.
خرگوش را بدید، آواز دادکه: از کجا میآیی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بستد، من گفتم: «این چاشت ملک است »، التفات ننمود و جفاها راند و گفت: «این شکارگاه و صید آن بمن اولی تر، که قوت شوکت من زیادت است. » من شتافتم تا ملک را خبر کنم. شیربخاست و گفت: او را بمن نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر یک بر شمردی.
و گفت: در این چاهست و من از وی میترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم. شیر او را در برگرفت و بچاه فرونگریست، خیال خود و ازان خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد.
خرگوش بسلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غوطی دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی نمودند، و این بیت را ورد ساختند:
[بیت در منبع ما نیست]
[بیت در منبع ما نیست]
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۶- ابوبکر محمدبن موسی الواسطی، رضی اللّه عنه
و منهم: اندر فن خود امام، و عالی حال و لطیف کلام، ابوبکر محمدبن موسی الواسطی، رضی اللّه عنه
از محققان مشایخ بود و اندر حقایق شأنی عظیم داشت و درجتی بلند و به نزدیک جملهٔ مشایخ ستوده و از قدمای اصحاب جنید بود. عبارتی غامض داشت، ظاهریان را چشم اندر آن نیفتادی. و اندر هیچ شهر آرام نیافت. چون به مرو آمد اهل مرو به حکم لطافت طبع و نیکو سیرتی خود وی را قبول کردند و سخن وی بشنیدند، و عمر آنجا بگذاشت.
از وی میآید که گفت: «الذّاکِرُونَ فی ذِکرِه أکثرُ غَقْلةً مِنَ النّاسینَ لِذِکْرِه.» یادکننده را اندر یاد کرد وی، غفلت زیادت بود از فراموش کنندهٔ ذکر وی؛ از آن که چون وی را یاد دارد، اگر ذکر را فراموش کند زیان ندارد. زیان آن دارد که ذکرش را یاد کنند و وی را فراموش؛ که ذکر غیر مذکور باشد. پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر، به غفلت نزدیکتر بود از اعراض بی پنداشت؛ و ناسی را اندر نسیان و غیبت، پنداشت حضور نباشد و ذاکر را اندر ذکر وغیبت از مذکور، پنداشت حضور باشد. پس پنداشت حضور بی حضور، به غفلت نزدیکتر از غیبت بی پنداشت؛ از آن که هلاک طلاب حق اندر پنداشت ایشان است. آنجا که پنداشت بیشتر، معنی کمتر و آنجا که معنی کمتر، پنداشت بیشتر، و حقیقت پنداشت ایشان ازتهمت عقل باشد و عقل را از تهمت نهمت حاصل آید و همت را نَهمت و تهمت هیچ مقارنت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت بود یا در حضور: چون ذاکر را از خود غیبت بود و به حق تعالی حضور، آن نه ذاکر بود که مُشاهِد بود و چون از حق تعالی غایب بود به خود حاضر بود، آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود. وهو اعلم.
از محققان مشایخ بود و اندر حقایق شأنی عظیم داشت و درجتی بلند و به نزدیک جملهٔ مشایخ ستوده و از قدمای اصحاب جنید بود. عبارتی غامض داشت، ظاهریان را چشم اندر آن نیفتادی. و اندر هیچ شهر آرام نیافت. چون به مرو آمد اهل مرو به حکم لطافت طبع و نیکو سیرتی خود وی را قبول کردند و سخن وی بشنیدند، و عمر آنجا بگذاشت.
از وی میآید که گفت: «الذّاکِرُونَ فی ذِکرِه أکثرُ غَقْلةً مِنَ النّاسینَ لِذِکْرِه.» یادکننده را اندر یاد کرد وی، غفلت زیادت بود از فراموش کنندهٔ ذکر وی؛ از آن که چون وی را یاد دارد، اگر ذکر را فراموش کند زیان ندارد. زیان آن دارد که ذکرش را یاد کنند و وی را فراموش؛ که ذکر غیر مذکور باشد. پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر، به غفلت نزدیکتر بود از اعراض بی پنداشت؛ و ناسی را اندر نسیان و غیبت، پنداشت حضور نباشد و ذاکر را اندر ذکر وغیبت از مذکور، پنداشت حضور باشد. پس پنداشت حضور بی حضور، به غفلت نزدیکتر از غیبت بی پنداشت؛ از آن که هلاک طلاب حق اندر پنداشت ایشان است. آنجا که پنداشت بیشتر، معنی کمتر و آنجا که معنی کمتر، پنداشت بیشتر، و حقیقت پنداشت ایشان ازتهمت عقل باشد و عقل را از تهمت نهمت حاصل آید و همت را نَهمت و تهمت هیچ مقارنت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت بود یا در حضور: چون ذاکر را از خود غیبت بود و به حق تعالی حضور، آن نه ذاکر بود که مُشاهِد بود و چون از حق تعالی غایب بود به خود حاضر بود، آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود. وهو اعلم.
هجویری : باب التّوبة و ما یتعلّق بها
فصل
بدان که نماز عبادتی است که از ابتدا تا انتها، مریدان، راه حق اندر آن یابند و مقاماتشان اندر آن کشف گردد؛ چنانکه توبه مریدان را به جای طهارت بود و تعلق به پیری به جای اصابت قبله و قیام به مجاهدتِ نفس به جای قیام و ذکر دوام به جای قرائت و تواضع به جای رکوع و معرفة النفس به جای سجود و مقام انس به جای تشهد و تفرید ازدنیا و بیرون آمدن از بند مقامات به جای سلام. و از آن بود که چون رسول صلّی اللّه علیه از کل مشارب منقطع شدی اندر محل کمال حیرت، طالب شوقی گشتی و تعلق مشربی کردی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ بالصَّلوةِ. یا بلال ما را به نماز و بانگ نماز خرم گردان.»
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی. گروهی گویند که: «نماز آلت حضور است.» و گروهی گویند: «آلت غیبت.» گروهی که غایب بودند، اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند، اندر نماز غایب شدند؛ چنانکه اندر آن جهان اندر محل رؤیت، گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: نماز امر است نه آلت حضور و نه آلت غیبت؛ از آنچه امر هیچ چیز را آلت نگردد؛ که علت حضور عین حضور بود و علت غیبت عین غیبت و امر خداوند تعالی را به هیچ سبب تعلق نیست؛ که اگر نماز علت و آلت حضور بودی بایستی تا غایب را حاضر کردی و اگر علت و آلت غیبت بودی غایب به ترک آن حاضر شدی و چون غایب و حاضر را به ترک آن عذر نیست آن خود اندر نفس خود سلطانی است، اندر غیبت و حضور نبسته است.
پس نماز اهل مجاهدت و اهل استقامت بیشتر کنند و فرمایند؛ چنانکه مشایخ مر مریدان را در شبانروزی چهارصد رکعت نماز فرمایندمر عادت تن را بر عبادت؛ و مستقیمان نیز نماز بسیار کنند، مر شکر قبول را د رحضرت ماندند اینجا ارباب احوال و ایشان بر دو گونه باشند: گروهی آنان که نمازهاشان اندر کمال مشرب به جای مقام جمع بود، بدان مجتمع شوند و گروهی آنان که نمازهاشان اندر انقطاع مشرب به جای مقام تفرقه بود، بدان مفترق شوند. پس آنان که اندر نماز مجتمع باشند، روز و شب اندر نماز باشند و آنان که مفترق باشند بهجز فرایض و سنن زیادتی کمتر کنند.
و رسول علیه السّلام گفت: «جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصَّلوةِ.»
روشنایی چشم من اندر نمازنهادهاند؛ یعنی همه راحت من اندر نماز است؛ از آنچه مشرب اهل استقامت اندر نماز بود و آن چنان بود که چون رسول را صلی اللّه علیه و سلم به معراج بردند و به محل قرب رسانیدند، نفسش از کون گسسته شد. بدان درجه رسید که دلش بود. نفس به درجهٔ دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به محل سر و سر ازدرجات فانی گشت و از مقامات محو شد و از نشانیها بی نشان ماند و اندر مشاهدت از مشاهدت غایب شد و از مغایبه برمید. شرب انسانی متلاشی شد. مادت نفسانی بسوخت. قوت طبیعی نیست گشت. شواهد ربانی اندر ولایت خود. از خود به خود نماند، معنی به معنی رسید، و اندر کشف لم یزل محو شد بی اختیار خود تشوقی اختیار کرد، گفت: «بارخدایا، مرا بدان سرای بلا باز مبر و اندر بند طبع و هوی مفکن.» فرمان آمد که: «حکم ما چنین است که بازگردی به دنیا مر اقامت شرع را، تا تو را اینجا آنچه بدادهایم آنجا هم بدهیم.» چون به دنیا باز آمد، هرگاه که دلش مشتاق آن مقام معلا و معالی گشتی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ، بالصَّلوةِ.» پس هر نمازی وی را معراجی بودی و قربتی. خلق ورا اندر نماز دیدی، جان وی اندر نماز بودی و دلش اندر نیاز و سرش اندر پرواز و نفسش اندر گداز؛ تا قرهٔ عین وی نماز شدی، تنش اندر ملک بودی، جان اندر ملکوت. تنش اِنسی بود و جانش اندر محل اُنس.
و سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامةُ الصّادِقِ أنْ یَکُونَ له تابعٌ مِنَ الجنِّ إذا دَخَلَ وَقْتُ الصّلوةِ یَحُثُّهُ عَلَیْها و یُنَبِّهُه إنْ کانَ نائماً.»
صادق آن بود که خداوند عزّ و جلّ فریستهای را بر وی گماشته بود، که چون وقت نماز آید بنده را برگزارد نمازحث کند و اگر خفته باشد بیدار گرداندش و این اندر سهل عبداللّه رضی اللّه عنه ظاهر بود؛ از آنچه از پیری زَمِن گشته بود. چون وقت نماز بودی تندرست گشتی. چون نماز بکردی بر جای بماندی.
یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنه: «یَحْتاجُ الْمُصلّی إلی أَرْبَعَةِ أشیاءٍ: فناءِ النَّفْسِ، و ذَهابِ الطَّبْعِ، و صفاءِ السِّرِّ و کمالِ المُشاهَدَةِ.»
نماز کننده را از فنای نفس چاره نیست و آن جز به جمع همت نباشد چون همت مجتمع شود ولایت نفس برسد؛ از آنچه وجود وی تفرقه است اندر تحت عبارت جمع نیاید، و ذهاب طبع جز به اثبات جلال نباشد؛ که جلال حق زوال غیر باشد و صفای سر جز به محبت نباشد و کمال مشاهدت جز به صفای سر نه.
همی آید که: حسین بن منصور اندر شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود فریضه داشتی. گفتند: «اندر این درجه که تویی چندین رنج از بهر چراست؟» گفت: «این رنج و راحت اندر حال تو نشان کند ودوستان فانی الصفه باشند، نه رنج اندر ایشان نشان کند نه راحت. نگر تا کاهلی را رسیدگی نام نکنی و حرص را طلب نه.»
یکی گفت: من از پس ذوالنون نماز میکردم چون ابتدای تکبیر کرد و گفت: «اللّهُ اکبر»، بیهوش بیفتاد؛ چون جسدی که اندر او حس نباشد.
و جنید رضی اللّه عنه چون پیر شد، هیچ ورد از اوراد جوانی ضایع نکرد. وی را گفتند: «ایّها الشّیخ، ضعیف گشتی بعضی از نوافل دست بدار.» گفت: «این چیزهایی است که اندر بدایت هرچه یافتهام بدین یافتهام بعد از قضای خدای، محال باشد که دست از این بدارم اندر نهایت.»
و معروف است که ملائکه پیوسته اندر طاعتاند و عبادت. مشربشان از طاعت است و غذاشان از عبادت؛ از آنچه روحانیاند و نفسشان نیست و زاجر و مانع بنده از طاعتِ خدای، نفسِ بد فرمای بود هر چند که وی مقهورتر میشود طریق بندگی کردن سهلتر میشود و چون نفس فانی شود غذا و مشرب او عبادت گردد؛ چنانکه از آنِ ملایکه، اگر فنای نفس درست آید.
و عبداللّه مبارک گوید: من زنی دیدم از متعبدات که اندر نماز، کژدم وی را چهل بار بزد و هیچ تغیر اندر وی پدیدار نیامد. چون از نماز فارغ شد، گفتمش: «ای مادر، چرا آن کژدم از خود دفع نکردی؟» گفت: «ای پسر، تو کودکی، چگونه روا باشد که من اندر میان کار حق، کار خود کنم؟»
و ابوالخیر اقطع را آکله اندر پای افتاده بود. اطبا گفتند که: «این پای را بباید برید.» وی بدان رضا نداد. مریدان گفتند که: «اندر نماز پای وی بباید برید، او خود خبر ندارد.» چنان کردند. چون از نماز فارغ شد پای بریده دید.
و از ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه میآید که: چون نماز شب کردی قرائت نرم خواندی و عمر رضی اللّه عنه بلند خواندی. پیغمبر صلی اللّه علیه گفت: «یا بابکر، چرا مینرم خوانی؟» گفت: «یَسْمَعُ مَنْ اُناجی. میشنود آن که میخوانمش، اگر نرم خوانم یا بلند.» و عمر را گفت: «چرا بلند خوانی؟» گفت: «أُوقِظُ الوَسْنانَ و أطرُدُ الشّیطان. بیدار کنم خفته را و برانم دیو را.» رسول علیه السّلام گفت: «بر تو باد، یا ابابکر، که بلندتر خوانی»، و عمر را گفت: «تو نرم تر خوان»، و مر ترک عادت را.
پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند؛ که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مُرائی گردند و گویند: «اگر چه ما معاملت نبینیم، خلق ببینند و آن هم ریا بود.» و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند، گویند: «ریا باطل است و طاعت صحیح و حق، محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم. پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی میکرد.»
و مشایخ رضی اللّه عنهم حق آداب آن نگاه داشتهاند و مریدان را بدان فرمودهاند یکی میگوید از ایشان که: «چهل سال سفر کردم. هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبهای بودم.»
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد. آنچه به نماز پیوندد از مقامات، محبت بود. کنون من احکام آن بیارم، ان شاء اللّه، تعالی.
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی. گروهی گویند که: «نماز آلت حضور است.» و گروهی گویند: «آلت غیبت.» گروهی که غایب بودند، اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند، اندر نماز غایب شدند؛ چنانکه اندر آن جهان اندر محل رؤیت، گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که: نماز امر است نه آلت حضور و نه آلت غیبت؛ از آنچه امر هیچ چیز را آلت نگردد؛ که علت حضور عین حضور بود و علت غیبت عین غیبت و امر خداوند تعالی را به هیچ سبب تعلق نیست؛ که اگر نماز علت و آلت حضور بودی بایستی تا غایب را حاضر کردی و اگر علت و آلت غیبت بودی غایب به ترک آن حاضر شدی و چون غایب و حاضر را به ترک آن عذر نیست آن خود اندر نفس خود سلطانی است، اندر غیبت و حضور نبسته است.
پس نماز اهل مجاهدت و اهل استقامت بیشتر کنند و فرمایند؛ چنانکه مشایخ مر مریدان را در شبانروزی چهارصد رکعت نماز فرمایندمر عادت تن را بر عبادت؛ و مستقیمان نیز نماز بسیار کنند، مر شکر قبول را د رحضرت ماندند اینجا ارباب احوال و ایشان بر دو گونه باشند: گروهی آنان که نمازهاشان اندر کمال مشرب به جای مقام جمع بود، بدان مجتمع شوند و گروهی آنان که نمازهاشان اندر انقطاع مشرب به جای مقام تفرقه بود، بدان مفترق شوند. پس آنان که اندر نماز مجتمع باشند، روز و شب اندر نماز باشند و آنان که مفترق باشند بهجز فرایض و سنن زیادتی کمتر کنند.
و رسول علیه السّلام گفت: «جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصَّلوةِ.»
روشنایی چشم من اندر نمازنهادهاند؛ یعنی همه راحت من اندر نماز است؛ از آنچه مشرب اهل استقامت اندر نماز بود و آن چنان بود که چون رسول را صلی اللّه علیه و سلم به معراج بردند و به محل قرب رسانیدند، نفسش از کون گسسته شد. بدان درجه رسید که دلش بود. نفس به درجهٔ دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به محل سر و سر ازدرجات فانی گشت و از مقامات محو شد و از نشانیها بی نشان ماند و اندر مشاهدت از مشاهدت غایب شد و از مغایبه برمید. شرب انسانی متلاشی شد. مادت نفسانی بسوخت. قوت طبیعی نیست گشت. شواهد ربانی اندر ولایت خود. از خود به خود نماند، معنی به معنی رسید، و اندر کشف لم یزل محو شد بی اختیار خود تشوقی اختیار کرد، گفت: «بارخدایا، مرا بدان سرای بلا باز مبر و اندر بند طبع و هوی مفکن.» فرمان آمد که: «حکم ما چنین است که بازگردی به دنیا مر اقامت شرع را، تا تو را اینجا آنچه بدادهایم آنجا هم بدهیم.» چون به دنیا باز آمد، هرگاه که دلش مشتاق آن مقام معلا و معالی گشتی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ، بالصَّلوةِ.» پس هر نمازی وی را معراجی بودی و قربتی. خلق ورا اندر نماز دیدی، جان وی اندر نماز بودی و دلش اندر نیاز و سرش اندر پرواز و نفسش اندر گداز؛ تا قرهٔ عین وی نماز شدی، تنش اندر ملک بودی، جان اندر ملکوت. تنش اِنسی بود و جانش اندر محل اُنس.
و سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامةُ الصّادِقِ أنْ یَکُونَ له تابعٌ مِنَ الجنِّ إذا دَخَلَ وَقْتُ الصّلوةِ یَحُثُّهُ عَلَیْها و یُنَبِّهُه إنْ کانَ نائماً.»
صادق آن بود که خداوند عزّ و جلّ فریستهای را بر وی گماشته بود، که چون وقت نماز آید بنده را برگزارد نمازحث کند و اگر خفته باشد بیدار گرداندش و این اندر سهل عبداللّه رضی اللّه عنه ظاهر بود؛ از آنچه از پیری زَمِن گشته بود. چون وقت نماز بودی تندرست گشتی. چون نماز بکردی بر جای بماندی.
یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنه: «یَحْتاجُ الْمُصلّی إلی أَرْبَعَةِ أشیاءٍ: فناءِ النَّفْسِ، و ذَهابِ الطَّبْعِ، و صفاءِ السِّرِّ و کمالِ المُشاهَدَةِ.»
نماز کننده را از فنای نفس چاره نیست و آن جز به جمع همت نباشد چون همت مجتمع شود ولایت نفس برسد؛ از آنچه وجود وی تفرقه است اندر تحت عبارت جمع نیاید، و ذهاب طبع جز به اثبات جلال نباشد؛ که جلال حق زوال غیر باشد و صفای سر جز به محبت نباشد و کمال مشاهدت جز به صفای سر نه.
همی آید که: حسین بن منصور اندر شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود فریضه داشتی. گفتند: «اندر این درجه که تویی چندین رنج از بهر چراست؟» گفت: «این رنج و راحت اندر حال تو نشان کند ودوستان فانی الصفه باشند، نه رنج اندر ایشان نشان کند نه راحت. نگر تا کاهلی را رسیدگی نام نکنی و حرص را طلب نه.»
یکی گفت: من از پس ذوالنون نماز میکردم چون ابتدای تکبیر کرد و گفت: «اللّهُ اکبر»، بیهوش بیفتاد؛ چون جسدی که اندر او حس نباشد.
و جنید رضی اللّه عنه چون پیر شد، هیچ ورد از اوراد جوانی ضایع نکرد. وی را گفتند: «ایّها الشّیخ، ضعیف گشتی بعضی از نوافل دست بدار.» گفت: «این چیزهایی است که اندر بدایت هرچه یافتهام بدین یافتهام بعد از قضای خدای، محال باشد که دست از این بدارم اندر نهایت.»
و معروف است که ملائکه پیوسته اندر طاعتاند و عبادت. مشربشان از طاعت است و غذاشان از عبادت؛ از آنچه روحانیاند و نفسشان نیست و زاجر و مانع بنده از طاعتِ خدای، نفسِ بد فرمای بود هر چند که وی مقهورتر میشود طریق بندگی کردن سهلتر میشود و چون نفس فانی شود غذا و مشرب او عبادت گردد؛ چنانکه از آنِ ملایکه، اگر فنای نفس درست آید.
و عبداللّه مبارک گوید: من زنی دیدم از متعبدات که اندر نماز، کژدم وی را چهل بار بزد و هیچ تغیر اندر وی پدیدار نیامد. چون از نماز فارغ شد، گفتمش: «ای مادر، چرا آن کژدم از خود دفع نکردی؟» گفت: «ای پسر، تو کودکی، چگونه روا باشد که من اندر میان کار حق، کار خود کنم؟»
و ابوالخیر اقطع را آکله اندر پای افتاده بود. اطبا گفتند که: «این پای را بباید برید.» وی بدان رضا نداد. مریدان گفتند که: «اندر نماز پای وی بباید برید، او خود خبر ندارد.» چنان کردند. چون از نماز فارغ شد پای بریده دید.
و از ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه میآید که: چون نماز شب کردی قرائت نرم خواندی و عمر رضی اللّه عنه بلند خواندی. پیغمبر صلی اللّه علیه گفت: «یا بابکر، چرا مینرم خوانی؟» گفت: «یَسْمَعُ مَنْ اُناجی. میشنود آن که میخوانمش، اگر نرم خوانم یا بلند.» و عمر را گفت: «چرا بلند خوانی؟» گفت: «أُوقِظُ الوَسْنانَ و أطرُدُ الشّیطان. بیدار کنم خفته را و برانم دیو را.» رسول علیه السّلام گفت: «بر تو باد، یا ابابکر، که بلندتر خوانی»، و عمر را گفت: «تو نرم تر خوان»، و مر ترک عادت را.
پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند؛ که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مُرائی گردند و گویند: «اگر چه ما معاملت نبینیم، خلق ببینند و آن هم ریا بود.» و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند، گویند: «ریا باطل است و طاعت صحیح و حق، محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم. پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی میکرد.»
و مشایخ رضی اللّه عنهم حق آداب آن نگاه داشتهاند و مریدان را بدان فرمودهاند یکی میگوید از ایشان که: «چهل سال سفر کردم. هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبهای بودم.»
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد. آنچه به نماز پیوندد از مقامات، محبت بود. کنون من احکام آن بیارم، ان شاء اللّه، تعالی.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سری سقطی قدس الله روحه
آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزت جبروت، آن نقطه دایره لانقطی، شیخ وقت، سری سقطی رحمةالله علیه، امام اهل تصوف بود و در اصناف علم بکمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و شارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت.نماز کردی یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام ترا سلام گفت.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی، یکبار بشصت دینار بادام خرید.
بادام گران شد دلال بیامد و گفت: بفروش.
گفت: به چند دینار؟
گفت: به شصت و سه دینار.
گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است.
گفت: قرار من اینست که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم من عزم خود نقض نکنم.
دلال گفت: من نیز روا ندارم که کالای توبکم بفروشم نه دلال فروخت و نه سری روا داشت در اول سقط فروشی کردی.
یک روز بازار بغدد بسوخت. اورا گفتند بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ گشتم. بعد از آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود چون آن چنان بدید آنچه داشت بدرویشان بداد و طریق تصوف پیش گرفت.
ازو پرسیدند: که ابتداء حال تو چگونه بود؟
گفت: روزی حبیب راعی بدکان من برگذشت من چیزی بدو دادم که بدرویشان بده.
گفت: جزاک الله و آن روز این دعا بگفت
دنیا بر دل من سرد شد. تا روز دیگر معروف کرخی میآمد کودکی یتیم با او همرا ه، گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم.
معروف گفت: خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد. من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین میخواهد و من ندادمش.
و گفت: هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد.
و گفت: خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.
و گفت: اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت: من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
وجنید گفت: یک روز بر سری رفتم میگریست.
گفتم: چه بوده است؟
گفت: در خاطرم آمد که امشب کوزه ای را بر آویزم تا آب سرد شود.
در خواب شدم حوری را دیدم گفتم: تو از آن کیستی؟
گفت: از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد. اینک بنگر جنید گفت: سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود.
جنید گفت: شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم. مرا گفت: یا جنید از من میترسی؟
گفتم: آری.
گفت: اگر خدایرا بسزا بشناخته ای جز از وی نترسیدی.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ابلیس.
گفتم: میبایستی که ترا دیدمی.
گفت: آن ساعت که از من اندیشیدی از خدای غافل شدی و ترا خبر نی، مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم تا پرسم که ترا بر فقرا هیچ دست باشد؟
گفت: نی،
گفتم: چرا؟
گفت: چون خواهم که بدنیا بگیرمشان بعقبی گریزند و چون خواهم که بعقبی بگیرمشان بمولی گریزند و مرا آنجا راه نیست.
گفتم: اگر بر ایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی؟
گفت: بینم. آنگاه که در سماع و وجد افتند بینمشان که از کجا مینالند این بگفت و ناپدید شد.
چون بمسجد درآمدم سری را دیدم سر بر زانو نهاده سر برآورد و گفت: دروغ میگوید آن دشمن خدای که ایشان از آن عزیزترند که ایشان بابلیس نماید.
جنید گفت: با سری بجماعتی از مخنثان برگذشتم بدل من درآمد که حال ایشان چون خواهد بود؟
سری گفت: هرگز بدل من نگذشته است که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کل عالم.
گفتم: یا شیخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای.
گفت: هرگز نی.
جنید گفت: بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر،
گفتم: چه بوده است؟
گفت: پرئی از پریان بر من آمد. و سوال کرد که حیاء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت. چنین که میبینی.
نقلست که سری خواهری داشت دستوری خواست که این خانه ترا بروبم. دستوری نداد.
گفت: زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی میرفت.
گفت: ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی آورده ای.
گفت: ای خواهر دل مشغول مدار، که این دنیا است که در عشق ما سوخته است. و از ما محروم بود، اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند.
یکی از بزرگان میگوید چندین مشایخ را دیدم هیچ کس را بر خلق خدای چنان مشفق نیافتم که سری را.
نقلست که هرکه سلامش کردی روی ترش کردی و جواب گفتی از سر این پرسیدند.
گفت: پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم، گفته است که هرکه سلام کند بر مسلمانی صد رحمت فرود آید. نود آنکس را بود که روی تازه دارد من روی ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود.
اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است. پس چگونه او را به از خود خواسته باشد. گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمیتوان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد.
نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید. گفت: ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟
چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده. ندائی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود. چون بعقل باز آمد. گفتند: این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت: چند روز است نان نخورده ای؟
گفت: پنج روز.
گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل بوده است گرسنگی فقر نبوده است.
نقلست که سری خواست که یکی از اولیا را بیند. پس باتفاق یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید، گفت: السلام علیک تو کیستی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میکنی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میخوری؟
گفت: او.
گفت: این که میگویی او، ازین خدای را میخواهی؟ این سخن بشنید نعره ای بزد و جان بداد.
نقلست که جنید گفت: سری مرا روزی از محبت پرسید.
گفتم: گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است. سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست. گفت: بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت.
نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است.
سری گفت: چون خبر مییابم که مردمان بر من میآیند تا از من علم آموزند دعا گویم، یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند.
نقلست که مردی سی سال بود تا در مجاهده ایستاده بود.
گفتند: این بچه یافتی؟
گفت: بدعاء سری.
گفتند: چگونه؟
گفت: روزی بدر سرای او شدم و در بکوفتم. او در خلوتی بود. آواز داد که کیست؟
گفتم: آشنا.
گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و پروای مات نبود ی. پس گفت: خداوندا بخودش مشغول کن چنانکه پروای هیچ کسش نبود.
همین که این دعا گفت: چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید.
نقلست که یک روز مجلس میگفت. یکی از ندیمان خلیفه میگذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید، برفت بخانه. روز سوم پیاده تنها بیامد. چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت: ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای. میخواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم. مرا بیان کن راه سالکان.
گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت؟
راه عام خواهی یا راه خاص یا هر دو؟
گفت هر دو را بیان کن.
گفت: راه عام آنست که پنج نماز پس امام نگاه داری و زکوة بدهی. اگر مال باشد از بیست دینار نیم دینار و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت پای زنی و به هیچ از آرایش وی مشغول نشوی اگر بدهند قبول نکنی و تو دانی اینست این دو راه پس از آنجا برون آمد و روی به صحرائی نهاد. چون روزی چند برآمد، پیرزنی موی کنده و روی خراشیده بیامد نزدیک سری، گفت: ای امام مسلمانان فرزندکی داشتم جوان و تازه روی به مجلس تو آمد خندان و خرامان و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روزیست تا غایب شده است و نمیدانم که کجاست!
دلم در فراق او بسوخت. تدبیر این کار من بکن از بس زاری که کرد سری را رحم آمد، گفت: دل تنگی مکن که جز خیر نبود. چون بیاید من ترا خبر دهم که وی ترک دنیا گفته است و اهل دنیا را مانده، تایب حقیقی شده است.
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
گفت: ای استاد مشفق چنانکه مرا درراحت افکندی و از ظلمات برهانیدی، خدای ترا راحت دهاد، و راحت دو جهانی ترا ارزانی داراد. ایشان درین سخن بودند که مارد احمد و عیال او بیامدند و پسرکی خرد داشت و بیاوردند چون مادر را چشم بر احمد افتاد و آن حال بدید، که ندیده بود، خویشتن در کنار او افکند و عیال نیز بیکسوی زاری کرد و پسرک میگریست. خروشی از همه برآمد. سری گریان شد. بچه خویشتن را در پای او انداخت. هرچند کوشیدند تا او را بخانه برند البته سود نداشت.
گفت: ای امام مسلمانان چرا ایشان را خبر کردی که کار مرا بزیان خواهند آورد!
گفت: مادرت بسیار زاری کرده بود من از وی پذیرفته ام. پس احمد خواست که بازگردد. زن گفت: مرا بزندگی بیوه کردی و فرزندان یتیم کردی. آن وقت که ترا خواهد من چکنم؟
لاجرم پسر را با خود برباید گرفت.
گفت: چنین کنم فرزند را.
آن جامه نیکو از وی بیرون کرد و پاره گلیم بر وی انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت روان شو.
مادر چون آن حال بدید گفت: من طاقت این کار ندارم. فرزند را درربود.
احمد زن را گفت: ترا نیز وکیل خود کردم اگر خواهی پای ترا گشاده کنم. پس احمد بازگشت و روی به صحرا نهاد تا سالی چند بر آمد شبی نماز خفتن بودکه کسی روی بخانقاه سری نهاد و درآمد و گفت: مرا احمد فرستاده است میگوید که کار من تنگ درآمده است مرا دریاب.
شیخ برفت احمد را دید در گورخانه ای برخاک خفته و نفس بلب آمده و زبان میجنبانید. گوش داشت میگفت: لمثل هذا فلیعمل العالمون. سری سر وی برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد. شیخ را دید. گفت: ای استاد بوقت آمدی که کار من تنگ درآمده است. پس نفس منقطع شد. سری گریان روی بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقی را دید که از شهر بیرون میآمدند، گفت: کجا میروید؟
گفتند: خبر نداری که دوش از آسمان ندائی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان میخواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت، هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت: سی سالست که استغفار میکنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار میکنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران.
و گفت: هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی.
و گفت: جمله دنیا فضولست مگر پنج چیز؛ نانی که سد رمق بود، آبی که تشنگی ببرد، جامه ای که عورت بپوشد، خانه ای که در آنجا تواند بود و علمی که بدان کار میکنی.
و گفت: هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت.
و گفت: اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح میگویند السلام علیک یا ولی الله. آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید.
و گفت: علامت استدراج کوریست از عیوب نفس.
و گفت: مکر قولی است بی عمل.
و گفت: ادب ترجمان دلست.
و گفت: قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار.
و گفت: بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست، اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست.
و گفت: هرکه قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند.
و گفت: هرکه مطیع شود، آنرا که فوق اوست، مطیع او شود آنکه دون اوست.
و گفت: زبان ترجمان دل توست و روی تو آیینه دل تست بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.
و گفت: دلها سه قسم است؛ دلی است مثل کوه که آنرا هیچ از جای نتواند جنبانید. دلی است مثل درخت که بیخ او ثابت است، اما باد او را گاه گاهی حرکتی دهد و دلی است مثل پری که با باد میرود و بهر سوی میگردد.
و گفت: دلهای ابرار معلق به خاتمت است و دلهای مقربان معلق بسابقت است. معنی آنست که حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه سیئه از آن میشود که برو فرو میآید بهر چه فرو آیی کار بر تو ختم شود و ابرار آن قومیند که فرو آیند که ان الابرار لفی نعیم، بر نعمت فرو آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت است اما سابقان راکه مقربانند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز بازل نتوان رسید، ازین جهت چون بر هیچ فرو نیایند ایشانرا بزنجیر به بهشت باید کشید.
و گفت: حیا و انس به در دل آیند اگر در دلی زهد و ورع باشد فرود آیند و اگر نه باز گردند.
و گفت: پنج چیز است که قرار نگیرد در دل اگر در آن دل چیزی دیگر بود خوف از خدای و رجاء بخدای و دوستی خدای و حیا از خدای و انس بخدای.
و گفت: مقدار هر مردی در فهم خویش بر مقدار نزدیکی دل او بود بخدای.
و گفت: فهم کننده ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبر کند در آن اسرار.
و گفت: صابرترین خلق کسی است که بر خلق صبر تواند کرد.
و گفت: فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستانرا بخدای باز خوانند.
و گفت: شوق برترین مقام عارفست.
و گفت: عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود.
و گفت: در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من، چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود.
و گفت: عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد.
و گفت: تصوف نامیست سه معنی را، یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم.
و گفت: علامت زاهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن است بدانچه از گرسنگی برود بر وی و راضی بودن است بدانچه عورت پوشی بود و نفور بودن نفس است از فضول و برون کردن خلق از دل و گفت سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت است در آخرت.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که وی بخود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم هر چه خواستم ازو یافتم مگر زهد.
و گفت: هرکه بیاراید در چشم خلق آنچه درو نبود بیفتد از ذکر حق.
و گفت: هرکه بسیار آمیخت با خلق از اندکی صدق است.
و گفت: حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات.
و گفت: از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب.
و گفت: قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید.
و گفت: ترک گناه گفتن سه وجه است؛ یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای.
و گفت: بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند.
نقلست که یکی روز در صبر سخن میگفت کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند چرا او را دفع نکردی؟ گفت شرم داشتم چون در صبر سخن میگفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو.
و گفت: اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو، چگونه گشاده گردانم؟ جنید گفت: که سری گفت نمیخواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش میکردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود. جنید گفت: حال چیست؟
گفت: عبدا مملوکا لایقدر علی شیئی.
گفتم: وصیتی بکن.
گفت: مشغول مشو بسبب صحبت خلق از صحبت حق تعالی.
جنید گفت: اگر این سخن را پیش ازین گفتنی با تو نیز صحبت نداشتمی و نفس سری سپری شد رحمةالله علیه رحمةواسعة.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی، یکبار بشصت دینار بادام خرید.
بادام گران شد دلال بیامد و گفت: بفروش.
گفت: به چند دینار؟
گفت: به شصت و سه دینار.
گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است.
گفت: قرار من اینست که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم من عزم خود نقض نکنم.
دلال گفت: من نیز روا ندارم که کالای توبکم بفروشم نه دلال فروخت و نه سری روا داشت در اول سقط فروشی کردی.
یک روز بازار بغدد بسوخت. اورا گفتند بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ گشتم. بعد از آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود چون آن چنان بدید آنچه داشت بدرویشان بداد و طریق تصوف پیش گرفت.
ازو پرسیدند: که ابتداء حال تو چگونه بود؟
گفت: روزی حبیب راعی بدکان من برگذشت من چیزی بدو دادم که بدرویشان بده.
گفت: جزاک الله و آن روز این دعا بگفت
دنیا بر دل من سرد شد. تا روز دیگر معروف کرخی میآمد کودکی یتیم با او همرا ه، گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم.
معروف گفت: خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد. من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین میخواهد و من ندادمش.
و گفت: هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد.
و گفت: خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.
و گفت: اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت: من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
وجنید گفت: یک روز بر سری رفتم میگریست.
گفتم: چه بوده است؟
گفت: در خاطرم آمد که امشب کوزه ای را بر آویزم تا آب سرد شود.
در خواب شدم حوری را دیدم گفتم: تو از آن کیستی؟
گفت: از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد. اینک بنگر جنید گفت: سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود.
جنید گفت: شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم. مرا گفت: یا جنید از من میترسی؟
گفتم: آری.
گفت: اگر خدایرا بسزا بشناخته ای جز از وی نترسیدی.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ابلیس.
گفتم: میبایستی که ترا دیدمی.
گفت: آن ساعت که از من اندیشیدی از خدای غافل شدی و ترا خبر نی، مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم تا پرسم که ترا بر فقرا هیچ دست باشد؟
گفت: نی،
گفتم: چرا؟
گفت: چون خواهم که بدنیا بگیرمشان بعقبی گریزند و چون خواهم که بعقبی بگیرمشان بمولی گریزند و مرا آنجا راه نیست.
گفتم: اگر بر ایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی؟
گفت: بینم. آنگاه که در سماع و وجد افتند بینمشان که از کجا مینالند این بگفت و ناپدید شد.
چون بمسجد درآمدم سری را دیدم سر بر زانو نهاده سر برآورد و گفت: دروغ میگوید آن دشمن خدای که ایشان از آن عزیزترند که ایشان بابلیس نماید.
جنید گفت: با سری بجماعتی از مخنثان برگذشتم بدل من درآمد که حال ایشان چون خواهد بود؟
سری گفت: هرگز بدل من نگذشته است که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کل عالم.
گفتم: یا شیخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای.
گفت: هرگز نی.
جنید گفت: بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر،
گفتم: چه بوده است؟
گفت: پرئی از پریان بر من آمد. و سوال کرد که حیاء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت. چنین که میبینی.
نقلست که سری خواهری داشت دستوری خواست که این خانه ترا بروبم. دستوری نداد.
گفت: زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی میرفت.
گفت: ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی آورده ای.
گفت: ای خواهر دل مشغول مدار، که این دنیا است که در عشق ما سوخته است. و از ما محروم بود، اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند.
یکی از بزرگان میگوید چندین مشایخ را دیدم هیچ کس را بر خلق خدای چنان مشفق نیافتم که سری را.
نقلست که هرکه سلامش کردی روی ترش کردی و جواب گفتی از سر این پرسیدند.
گفت: پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم، گفته است که هرکه سلام کند بر مسلمانی صد رحمت فرود آید. نود آنکس را بود که روی تازه دارد من روی ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود.
اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است. پس چگونه او را به از خود خواسته باشد. گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمیتوان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد.
نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید. گفت: ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟
چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده. ندائی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود. چون بعقل باز آمد. گفتند: این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت: چند روز است نان نخورده ای؟
گفت: پنج روز.
گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل بوده است گرسنگی فقر نبوده است.
نقلست که سری خواست که یکی از اولیا را بیند. پس باتفاق یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید، گفت: السلام علیک تو کیستی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میکنی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میخوری؟
گفت: او.
گفت: این که میگویی او، ازین خدای را میخواهی؟ این سخن بشنید نعره ای بزد و جان بداد.
نقلست که جنید گفت: سری مرا روزی از محبت پرسید.
گفتم: گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است. سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست. گفت: بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت.
نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است.
سری گفت: چون خبر مییابم که مردمان بر من میآیند تا از من علم آموزند دعا گویم، یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند.
نقلست که مردی سی سال بود تا در مجاهده ایستاده بود.
گفتند: این بچه یافتی؟
گفت: بدعاء سری.
گفتند: چگونه؟
گفت: روزی بدر سرای او شدم و در بکوفتم. او در خلوتی بود. آواز داد که کیست؟
گفتم: آشنا.
گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و پروای مات نبود ی. پس گفت: خداوندا بخودش مشغول کن چنانکه پروای هیچ کسش نبود.
همین که این دعا گفت: چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید.
نقلست که یک روز مجلس میگفت. یکی از ندیمان خلیفه میگذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید، برفت بخانه. روز سوم پیاده تنها بیامد. چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت: ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای. میخواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم. مرا بیان کن راه سالکان.
گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت؟
راه عام خواهی یا راه خاص یا هر دو؟
گفت هر دو را بیان کن.
گفت: راه عام آنست که پنج نماز پس امام نگاه داری و زکوة بدهی. اگر مال باشد از بیست دینار نیم دینار و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت پای زنی و به هیچ از آرایش وی مشغول نشوی اگر بدهند قبول نکنی و تو دانی اینست این دو راه پس از آنجا برون آمد و روی به صحرائی نهاد. چون روزی چند برآمد، پیرزنی موی کنده و روی خراشیده بیامد نزدیک سری، گفت: ای امام مسلمانان فرزندکی داشتم جوان و تازه روی به مجلس تو آمد خندان و خرامان و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روزیست تا غایب شده است و نمیدانم که کجاست!
دلم در فراق او بسوخت. تدبیر این کار من بکن از بس زاری که کرد سری را رحم آمد، گفت: دل تنگی مکن که جز خیر نبود. چون بیاید من ترا خبر دهم که وی ترک دنیا گفته است و اهل دنیا را مانده، تایب حقیقی شده است.
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
گفت: ای استاد مشفق چنانکه مرا درراحت افکندی و از ظلمات برهانیدی، خدای ترا راحت دهاد، و راحت دو جهانی ترا ارزانی داراد. ایشان درین سخن بودند که مارد احمد و عیال او بیامدند و پسرکی خرد داشت و بیاوردند چون مادر را چشم بر احمد افتاد و آن حال بدید، که ندیده بود، خویشتن در کنار او افکند و عیال نیز بیکسوی زاری کرد و پسرک میگریست. خروشی از همه برآمد. سری گریان شد. بچه خویشتن را در پای او انداخت. هرچند کوشیدند تا او را بخانه برند البته سود نداشت.
گفت: ای امام مسلمانان چرا ایشان را خبر کردی که کار مرا بزیان خواهند آورد!
گفت: مادرت بسیار زاری کرده بود من از وی پذیرفته ام. پس احمد خواست که بازگردد. زن گفت: مرا بزندگی بیوه کردی و فرزندان یتیم کردی. آن وقت که ترا خواهد من چکنم؟
لاجرم پسر را با خود برباید گرفت.
گفت: چنین کنم فرزند را.
آن جامه نیکو از وی بیرون کرد و پاره گلیم بر وی انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت روان شو.
مادر چون آن حال بدید گفت: من طاقت این کار ندارم. فرزند را درربود.
احمد زن را گفت: ترا نیز وکیل خود کردم اگر خواهی پای ترا گشاده کنم. پس احمد بازگشت و روی به صحرا نهاد تا سالی چند بر آمد شبی نماز خفتن بودکه کسی روی بخانقاه سری نهاد و درآمد و گفت: مرا احمد فرستاده است میگوید که کار من تنگ درآمده است مرا دریاب.
شیخ برفت احمد را دید در گورخانه ای برخاک خفته و نفس بلب آمده و زبان میجنبانید. گوش داشت میگفت: لمثل هذا فلیعمل العالمون. سری سر وی برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد. شیخ را دید. گفت: ای استاد بوقت آمدی که کار من تنگ درآمده است. پس نفس منقطع شد. سری گریان روی بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقی را دید که از شهر بیرون میآمدند، گفت: کجا میروید؟
گفتند: خبر نداری که دوش از آسمان ندائی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان میخواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت، هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت: سی سالست که استغفار میکنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار میکنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران.
و گفت: هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی.
و گفت: جمله دنیا فضولست مگر پنج چیز؛ نانی که سد رمق بود، آبی که تشنگی ببرد، جامه ای که عورت بپوشد، خانه ای که در آنجا تواند بود و علمی که بدان کار میکنی.
و گفت: هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت.
و گفت: اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح میگویند السلام علیک یا ولی الله. آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید.
و گفت: علامت استدراج کوریست از عیوب نفس.
و گفت: مکر قولی است بی عمل.
و گفت: ادب ترجمان دلست.
و گفت: قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار.
و گفت: بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست، اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست.
و گفت: هرکه قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند.
و گفت: هرکه مطیع شود، آنرا که فوق اوست، مطیع او شود آنکه دون اوست.
و گفت: زبان ترجمان دل توست و روی تو آیینه دل تست بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.
و گفت: دلها سه قسم است؛ دلی است مثل کوه که آنرا هیچ از جای نتواند جنبانید. دلی است مثل درخت که بیخ او ثابت است، اما باد او را گاه گاهی حرکتی دهد و دلی است مثل پری که با باد میرود و بهر سوی میگردد.
و گفت: دلهای ابرار معلق به خاتمت است و دلهای مقربان معلق بسابقت است. معنی آنست که حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه سیئه از آن میشود که برو فرو میآید بهر چه فرو آیی کار بر تو ختم شود و ابرار آن قومیند که فرو آیند که ان الابرار لفی نعیم، بر نعمت فرو آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت است اما سابقان راکه مقربانند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز بازل نتوان رسید، ازین جهت چون بر هیچ فرو نیایند ایشانرا بزنجیر به بهشت باید کشید.
و گفت: حیا و انس به در دل آیند اگر در دلی زهد و ورع باشد فرود آیند و اگر نه باز گردند.
و گفت: پنج چیز است که قرار نگیرد در دل اگر در آن دل چیزی دیگر بود خوف از خدای و رجاء بخدای و دوستی خدای و حیا از خدای و انس بخدای.
و گفت: مقدار هر مردی در فهم خویش بر مقدار نزدیکی دل او بود بخدای.
و گفت: فهم کننده ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبر کند در آن اسرار.
و گفت: صابرترین خلق کسی است که بر خلق صبر تواند کرد.
و گفت: فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستانرا بخدای باز خوانند.
و گفت: شوق برترین مقام عارفست.
و گفت: عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود.
و گفت: در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من، چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود.
و گفت: عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد.
و گفت: تصوف نامیست سه معنی را، یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم.
و گفت: علامت زاهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن است بدانچه از گرسنگی برود بر وی و راضی بودن است بدانچه عورت پوشی بود و نفور بودن نفس است از فضول و برون کردن خلق از دل و گفت سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت است در آخرت.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که وی بخود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم هر چه خواستم ازو یافتم مگر زهد.
و گفت: هرکه بیاراید در چشم خلق آنچه درو نبود بیفتد از ذکر حق.
و گفت: هرکه بسیار آمیخت با خلق از اندکی صدق است.
و گفت: حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات.
و گفت: از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب.
و گفت: قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید.
و گفت: ترک گناه گفتن سه وجه است؛ یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای.
و گفت: بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند.
نقلست که یکی روز در صبر سخن میگفت کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند چرا او را دفع نکردی؟ گفت شرم داشتم چون در صبر سخن میگفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو.
و گفت: اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو، چگونه گشاده گردانم؟ جنید گفت: که سری گفت نمیخواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش میکردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود. جنید گفت: حال چیست؟
گفت: عبدا مملوکا لایقدر علی شیئی.
گفتم: وصیتی بکن.
گفت: مشغول مشو بسبب صحبت خلق از صحبت حق تعالی.
جنید گفت: اگر این سخن را پیش ازین گفتنی با تو نیز صحبت نداشتمی و نفس سری سپری شد رحمةالله علیه رحمةواسعة.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۰
ترا کسی که به گلگشت بوستان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۳
هزاران معنی پیچیده در زلف سخن دارم
سر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارم
سراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیها
عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم
عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
که من در خانه خود طوطی شکرشکن دارم
ز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویم
که چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارم
مرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاری
لب حرف آفرینی در خور آن انجمن دارم
نشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرون
به تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارم
بخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختم
که من از شام غربت روی در صبح وطن دارم
سر کلک گهربار به هر صیدی فرو ناید
من این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارم
عقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر من
دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم
مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد
که با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارم
مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد
که امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارم
لباس لفظ را من تار و پود تازگی دادم
ز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارم
ز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکم
از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
سر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارم
سراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیها
عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم
عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
که من در خانه خود طوطی شکرشکن دارم
ز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویم
که چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارم
مرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاری
لب حرف آفرینی در خور آن انجمن دارم
نشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرون
به تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارم
بخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختم
که من از شام غربت روی در صبح وطن دارم
سر کلک گهربار به هر صیدی فرو ناید
من این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارم
عقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر من
دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم
مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد
که با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارم
مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد
که امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارم
لباس لفظ را من تار و پود تازگی دادم
ز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارم
ز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکم
از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۴
ما به پیغامی از ان تنگ دهن ساخته ایم
چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم
چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها
ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم
لقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماست
ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم
محرم راز چو در دایره امکان نیست
مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم
نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری
ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم
بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند
ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم
نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل
با جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایم
میل مرکز همه را نعل در آتش دارد
ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم
بار دندان نکشد میوه جنت صائب
ما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم
چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها
ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم
لقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماست
ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم
محرم راز چو در دایره امکان نیست
مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم
نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری
ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم
بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند
ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم
نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل
با جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایم
میل مرکز همه را نعل در آتش دارد
ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم
بار دندان نکشد میوه جنت صائب
ما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۵
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من