عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینهای
به من داد تیغی در آیینهای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
پژوهندهٔ دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیدهتر صد هزار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینهای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطیعان آن خانهٔ ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
طریق پرستش رها میکند
پرستندگان را جفا میکند
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیتالمقدس کشید
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزهای دید آمد فرود
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
جزیره بسی دید بیآدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
که داند که بیرون ازین جلوهگاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
چو بیند درو دیدهٔ آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
همه همچنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چارهجوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعهای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچکس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشهای لشگری صف زده
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کندهٔ پای او
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچکار
که چون باد بردی ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
جهانجوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
ز بلورتر حوضهای ساخته
چو یخ پارهای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نمایندهتر زانکه ماهی در آب
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم
به رسوائی کس نکوشیدهایم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفتهای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزادهای
که آخر تو نیز آدمی زادهای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
بیابانیانی سیهتر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
ببرند چندان به یکروز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
نسازیم چون مار با هیچکس
خورشهای ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
بیابانیانی دگر دیدهایم
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون؟
نشان دادهاند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جستهایم
ز دیگر حکایت ورق شستهایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی
برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینهای
به من داد تیغی در آیینهای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
پژوهندهٔ دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیدهتر صد هزار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینهای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطیعان آن خانهٔ ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
طریق پرستش رها میکند
پرستندگان را جفا میکند
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیتالمقدس کشید
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزهای دید آمد فرود
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
جزیره بسی دید بیآدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
که داند که بیرون ازین جلوهگاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
چو بیند درو دیدهٔ آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
همه همچنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چارهجوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعهای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچکس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشهای لشگری صف زده
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کندهٔ پای او
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچکار
که چون باد بردی ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
جهانجوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
ز بلورتر حوضهای ساخته
چو یخ پارهای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نمایندهتر زانکه ماهی در آب
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم
به رسوائی کس نکوشیدهایم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفتهای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزادهای
که آخر تو نیز آدمی زادهای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
بیابانیانی سیهتر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
ببرند چندان به یکروز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
نسازیم چون مار با هیچکس
خورشهای ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
بیابانیانی دگر دیدهایم
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون؟
نشان دادهاند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جستهایم
ز دیگر حکایت ورق شستهایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعهای
نصیحتگر شاه این بقعهای
چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی
به چاپکتر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم
دعاگوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم
بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سر رشته از غیب درمیکشند
در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعهای
نصیحتگر شاه این بقعهای
چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی
به چاپکتر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم
دعاگوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم
بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سر رشته از غیب درمیکشند
در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ذکر مسافرت ازسیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همینادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همیلشکر کشید اندر زمان
جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبههای آبگون برگستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان
من بدین راه طلسم آگین همیکردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بیروان
باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافلهست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراستهست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بودهست گویی شهر بست
خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران
تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح فیروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستایش سلطانالسادة سید ترمد
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضیالامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بیتحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بیراه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت میبرد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دستاندازان بگذشت به یکدم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بیگاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاریده و من یاریخواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرونزن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصهای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادیافزای چو جان و چو جوانی غمکاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبتکش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آنکس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقصکنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضیالامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بیتحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بیراه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت میبرد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دستاندازان بگذشت به یکدم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بیگاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاریده و من یاریخواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرونزن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصهای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادیافزای چو جان و چو جوانی غمکاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبتکش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آنکس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقصکنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - (در اثر حدوث وقایع دیگر حرکت سپاه چند هفته به تاخیرافتاد، تاآنکه سپا بسوی منزل اول ، یعنی تلیت و افغان پور عازم شد )
عطار نیشابوری : خسرونامه
از سر گرفتن قصّه
الا ای مرغ پیش اندیش چالاک
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقتها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد ترا همچنان تفاوت نمیکند
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی
تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ
بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی
تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ
بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس میفرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۴
در جمله کار من بدان درجت رسیدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم، و بدین امید عمر میگذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دلیلی یاوم و یاری و معینی بدست آرم، تا سفر هندوستان پیش آمد، برفتم و در آن دیار هم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی ازان این کتاب کلیله دمنه است، والله تعالی اعلم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴ - عزم نیشابور و کسوف
و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم.
چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک.
و مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت میکردند. و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود.
چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک.
و مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت میکردند. و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵ - زیارت شیخ بایزید بسطامی و طلب اهل علم
به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس الله روحه.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷ - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین
پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاریخ فرس به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸ - بقال خرزویل
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دیهی که خرزویل خوانند.
من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه میخواهی بقال منم.
گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه میخواهی بقال منم.
گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹ - شاهرود، سپیدرود و دریای آبسکون
چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالحیر میگفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیش تر خودروی بود.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود میگفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان میگذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود میگفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان میگذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۰ - شمیران در ولایت دیلم
اکنون با سر حکایت و کار خود شوم، از خندان تاشمیران سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلاخ و آن قصه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش برسنگ خاره نهاده است سه دیوار در گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه قلعه فرو بریده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی بستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفشها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم است.
در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده ام، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم.
در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده ام، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۱ - از شمیران تا تبریز
بیست و ششم محرم از شمیران میرفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب رسیدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد گذشتم. بیستم صفر سنه ثمان ثلثین و اربعمائه به شهر تبریز رسیدم و آن پنجم شهریور ماه قدیم بود و آن شهر قصبه آذربایجان است شهری آبادان.
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را چنین ذکر میکردند در خطبه الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین.
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه و در ایام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را چنین ذکر میکردند در خطبه الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین.
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه و در ایام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۳ - مرند، هسودان، خوی، برکری، وان، اخلاط و بطیس
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم به راه مرند و با لشکری از آن امیر و هسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ است و در روز دوازدهم جمادی الاول آن جا رسیدیم و از آن جا به وان وسطان رسیدیم.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.