عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بگشا در، بیا، درآ، که مبا عیش بی‌شما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
سخنم بسته می‌شود، تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه، فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست می‌گذشت، گفتم ای ماه تا کجا؟
گفت نی، همچنین مکن، همچنین در پی‌ام بیا
در پی‌اش چون روان شدم، برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او، چه محل باد و برق را؟
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه، نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره، استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره، کل من غیره فنا
تو بیا بی‌تو پیش من، که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش، گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو، که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند، بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ، بکند مرد جامه‌ها
نی که هر شب روان تو، ز تنت می‌شود جدا؟
به میان روان تو، صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی، نامدی باز چون صبا
شب نرفتی روان روان، به لب قلزم صفا
بازآمد و تا وی‌ست بنده بنده ست، خدا خدا
ماند در کیسه بدن، چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب، که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن، مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند، نگذارند بی‌نوا
رو پی شیر و شیر گیر، که علی‌یی و مرتضی
نیست بودی تو قرن‌ها، بر تو خواندند هل اتی
خط حق است نقش دل، خط حق را مخوان خطا
الفی لام شود و تو، ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو، که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی، فارغ از آب و گل شدی
چو که بی‌دست و دل شدی، دست درزن درین ابا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
چون کسی از عشق هرگز جان نبرد
گر تو هم از عاشقانی جان مبر
گر ز جان خویش سیری الصلا
ور همی ترسی تو از جان الحذر
عشق دریایی است قعرش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سری ازو
سالکی را سوی معنی راهبر
سرکشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی درین یابی خبر
دوش مست و خفته بودم نیمشب
کوفتاد آن ماه را بر من گذر
دید روی زرد ما در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گرچه مست افتاده بودم زان شراب
گشت یک یک موی بر من دیده‌ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست و لایعقل همی کردم نظر
گرچه بود از عشق جانم پر سخن
یک نفس نامد زبانم کارگر
خفته و مستم گرفت آن ماه روی
لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور
گاه می‌مردم گهی می‌زیستم
در میان سوز چون شمع سحر
عاقبت بانگی برآمد از دلم
موج‌ها برخاست از خون جگر
چون از آن حالت گشادم چشم باز
نه ز جانان نام دیدم نه اثر
من ز درد و حسرت و شوق و طلب
می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر
هاتفی آواز داد از گوشه‌ای
کای ز دستت رفته مرغی معتبر
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی او ازین گلخن به در
تن فرو ده آب در هاون مکوب
در قفس تا کی کنی باد ای پسر
بی نیازی بین که اندر اصل هست
خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر
این کمان هرگز به بازوی تو نیست
جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر
ماندی ای عطار در اول قدم
کی توانی برد این وادی به سر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
گاه لاف از آشنایی می‌زنیم
گه غمش را مرحبایی می‌زنیم
همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار
در ره عشقش نوایی می‌زنیم
از دم ما می بسوزد عالمی
آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم
ما مسیم و این نفس‌های به درد
بر امید کیمیایی می‌زنیم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی می‌زنیم
پادشاهانیم و ما را ملک نیست
لاجرم دم با گدایی می‌زنیم
ما چو بیکاریم کار افتاده را
بر طریق عشق رایی می‌زنیم
خوان کشیدیم و دری کردیم باز
سالکان را الصلایی می‌زنیم
نیستان را قوت هستی می‌دهیم
خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم
ماجرای عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرایی می‌زنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
ای راه تو را دراز نایی
نه راه تو را سری نه پایی
این راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنایی
عاشق ز فنا چگونه ترسد
چون عین فنا بود بقایی
چون از تو نماند هیچ بر جای
آنجاست اگر رسی بجایی
ای دل بنشسته‌ای همه روز
بر بوی وصال جانفزایی
در لجهٔ بحر عشق جانت
شد غرقه به بوی آشنایی
دری که به هر دو کون ارزد
دانی نرسد به ناسزایی
هرگز دیدی که هیچ سلطان
بر تخت نشست با گدایی
هرگز دیدی که رند گلخن
می خورد ز دست پادشایی
ای دل خون خور که آن چنان ماه
فارغ بود از غم چو مایی
ای بس که من اندرین بیابان
ره پیمودم ز تنگنایی
دردا که ز اشتران راهش
بانگی نشنیدم از درایی
باری چه بدی که غول را هم
دل خوش کندی به مرحبایی
چون در خور صومعه نیم من
اکنون منم و کلیسیایی
در بسته چهار گوشه زنار
از حلقهٔ زلف دلربایی
بس پرگره است زلفش و هست
زان هر گرهی گره‌گشایی
گر خون دلم بریزد آن زلف
خون‌ریزی اوست خون بهایی
گر تو سر عین عشق داری
دیری است که گفتمی صلایی
ورنه ز درم برو که در پاش
دادند نشان پارسایی
عطار تو خویشتن نگه دار
از آفت خویشتن نمایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود
بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود
در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود
هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود
در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود
زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود
صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
عطار نیشابوری : دفتر اول
در حق بینی و آداب بجای آوردن فرماید
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
همه حق بین و آن با خویشتن دار
وگرنه ناگهانیات ابردار
کند اینجایگه مانند حلّاج
قتیل عشق را کردی تو آماج
ز تیر عشقت اینجاگه بدوزد
پس آنگه بودت اینجاگه بسوزد
کجادانی تو مر این راز دانست
که کس این سرّ معنی مر ندانست
نداند این بیان الّا ز دیدار
یقین صاحبدلی در سرّ این کار
نداند این رموز الّا که واصل
کند مقصود موجودات حاصل
بهرزه چند کردی پیش و پس تو
سزد گر پود جانت بگسلی تو
از این اسرار دم کم زن چو مردان
وگرنه همچو چرخ آئی تو گردان
در این اندیشه جان دادی و مُردی
تو چون مردان چنین گوئی نبردی
نبردی هیچ بوئی اندر این راز
که تا پیداکنی انجام وآغاز
نیاید این بیان بر مبتلا داشت
ترا بر دارِ دین باید بیاراست
تو خود رادوست میداری حقیقت
فتادستی چنین خوار طبیعت
ز آز طبع کی بگشایدت کار
از آن سرگشتهٔ مانند پرگار
شدستی اندر این راه از پی دل
فروماندی میان راز مشکل
بگو تاکی چنین خواهی بُدن تو
چه میدانی که گم خواهی بدن تو
بکن نامی که جمله ننگ ماندی
چرادر بانگ همچون چنگ ماندی
تو مانند دُهُل فریاد داری
میانت خالی و پُر باد داری
نگر همچون دهل مانندهیچی
در این معنی بگو تا چند پیچی
بفریاد این نیاید راست اینجا
نگیرد هیچ اینجا شور وغوغا
سرت باید بریدن پیش دلدار
زمانی کرد از این معنی بر اسرار
سرت باید بریدن تا بدانی
رموز عشق و اسرار معانی
سرت باید بریدن بر سر دار
وگرنه تن زن و سرّت نگهدار
سرت باید بریدن زار و مجروح
که تا تن گردد اینجا قوّت روح
چرا خود دوستی زان پوستی تو
وگرنه پای تا سر دوستی تو
چرا خود دوستی از خویش بگذر
نمود بود خود اینجا تو بنگر
حقیقت باز بین وگرد دلدار
که تا فارغ شوی از جمله اغیار
دمی داری که عالم جمله هیچ است
چرا کین بود جسمت جمله هیچ است
دمی داری که آن دم دارد اینجا
که آدم هست اندر ذات یکتا
دمی داری از آن دم در دل و جان
که بنماید در اینجا جان جانان
از آن دم داری اینجازندگانی
از آن دم هست این شرح و معانی
از آندم میشود اسرار کل فاش
از آن دم مینماید روی نقّاش
از آندم این همه دم دم برآرند
از آن دم جملگی امّید دارند
از آندم جان جانم حاصل آمد
وجود من در اینجاواصل آمد
از آندم جمله دمها شادمان است
ولیکن این دم اینجا بی نشانست
از آندم میزند عشق از عیان دم
که آندم برتر است از هر دو عالم
دو عالم پیش این دم ناپدیداست
از این دم جملگی گفت و شنید است
دو عالم زین دم آمد جمله پیدا
که این دم هست اندر جمله اشیا
همه اشیا از این دم پایدار است
که باشد کاندر ایندم پایدار است
کسی زین دم بیابد کام دل باز
که بگذارد حجاب وآب و گل باز
نمیداند کسی اسرار این دم
که مخفی مانده است این سرّ به عالم
دمی کاندم درون دل دم آنست
دمی دارد نگه میکن دم آنست
در این دم گر تو آن دم بازبینی
چو آدم زینت و اعزاز بینی
دم رحمانست اینجاگه دمِ تو
دم تو آمد اینجاآدمِ تو
از این دم آندم اینجاگه نیابی
اگر بیخود شوی آندم بیابی
از آندم یافت اینجاگاه منصور
اناالحق تا عیان نفخهٔ صور
از آندم یافت این دم کل فنا شد
یقین میدان که اونزد خدا شد
از آندم زد اناالحق اندر اینجا
یقین میدان که اوزد بر حق اینجا
از آن دم یافت هم کون و مکان او
حقیقت دید اینجا جان جان او
از آندم یافت سرّ لامکانی
یقین بنمود اسرار نهانی
از آندم دمدمه در عالم انداخت
وجود آفرینش جمله بگداخت
از آندم گشت واصل در حقیقت
ولی بردار از آن شد کز شریعت
نمود عیانِ رازِ شرع اینجا
نمود آن واصلی در ذات یکتا
چو سر ما همه اعیان ذاتست
نموداری بذات اندر صفاتست
صفات و ذات یکسان اوفتاد است
ولی فعل از دگرسان اوفتاد است
اگرداری عیان عشق بنمای
گره از کار عالم جمله بگشای
وگر اینجا نداری هیچ تحقیق
نخواهی برد اینجاهیچ توفیق
دمی از خویشتن کم گوی ای دل
که سرگردان شدی چون گوی ای دل
دمی از خویشتن کلّی فنا گرد
که مانند زنان هستی نه چون مرد
زنان را این رموز اینجا شده فاش
ترا خود نیست چیزی جز که نقّاش
اگر نقّاش بشناسی ز اعیان
کنی هم فاش اینجا سر جانان
اگر نقّاش بشناسی توئی کل
چرا چندین کشی اینجایگه ذُل
اگر نقّاش بشناسی ز دیدار
هموآید ترا اینجا خریدار
اگر نقّاش بشناسی یقینی
یقین دانم چو مردان پیش بینی
اگر نقّاش بشناسی درونت
بریزد ناگهی اینجای خونت
اگر نقّاش بشناسی چو منصور
شوی در هر دوعالم دوست مشهور
اگر نقّاش بشناسی در اینجا
نمود جملگی کردی تو پیدا
اگر نقّاش اینجاگه بدانی
توئی ای بیدل اینجا حق عیانی
اگر نقّاش بشناسی فنا گرد
که تا آئی در اینجا صاحب درد
اگر نقّاش بشناسی تو درجان
بگوید رازهات اینجای پنهان
اگر نقّاش بشناسی تو در دل
گشاید مر ترا او راز مشکل
اگر نقّاش بشناسی خدا شو
بمعنی بر ترا از هر دو سرا شو
اگر نقّاش بشناسی همانی
حقیقت مرخدای لامکانی
رموز جمله میگویم دمادم
ولیکن ماندهٔ در نقش عالم
نباشی و نبینی دید نقّاش
مکن اسرار اکنون بیش از این فاش
تو ای عطّار تا کی از نمودار
کنی اینجایگه مرفاش دلدار
چرا اینجا کنی مرفاش حق را
زنی اینجا اناالحق دید حق را
تو دیدی در یقین او رامعیّن
تو کردی راز کل اینجای روشن
معین گفتی اینجادیده دید
که دید اینجایگه یا خود که بشنید
یکی مرموز توحید عیانی
نبگشاید کسی و هم تودانی
تو بگشادی و شادی همچو مردان
نمود معنی تو ذات سبحان
بود اینجا و آنجا گه همانست
که گفتار تو در عین العیانست
عیانست آنچه میگوئی در اسرار
ولی کس می چه داند سرّ گفتار
اناالحق حجّت تحقیق داری
که از حق این زمان توفیق داری
ترا توفیق بخشیدند و معنی
تو داری مخزن اسرار و تقوی
بعین راستی در راستی تو
نمود عشق را آراستی تو
چو امر ذات پایانی ندارد
که هر دم صد هزاران دُر ببارد
از آن جوهر که دیدستی در اینجا
بسی دل آوری از گفت شیدا
حقیقت جوهر معنی تودیدی
در این قعرِ بحار جان رسیدی
دمادم میکنی نقّاش را فاش
دمادم می شوی در نقش نقّاش
بخواهد ریخت خونت ناگهانی
که اورا فاش کردی در معانی
بخواهد ریخت خونت دوست اینجا
بگرداند بمغزت پوست اینجا
بخواهد ریخت خونت همچو منصور
که در عالم توئی امروز مشهور
خراسان راتوئی امروز سردار
اگر آئی چو او اندر سرِ دار
دم کل میزنی در دمدمه تو
عجب افکندهٔ این زمزمه تو
دم عیسی تو داری در حقیقت
که بسپردی ره شرع و طریقت
دم عیسی تو داری در معانی
که میبخشی حیات جاودانی
دم عیسی تو داری در زمان باز
که گفتستی عیان اندر جهان باز
دم عیسی تو داری راز بیچون
حقیقت دم زدی در عین گردون
دم عیسی تو داری جان جانی
عجایب آشکارا و نهانی
دم عیسی تو زنی مرده ز زنده
کنی اینجایگه هستی بسنده
دمی کز جان جانان یافتستی
از آن در جزو و کل بشتافتستی
ترا زیبد که هستی سالک کل
شوی هم عاقبت تو هالک کل
ترا زیبد که گفتی راز اسرار
که جان کردی بروی دوست ایثار
ترا زیبد که بود یار دیدی
حقیقت در بصر دلدار دیدی
ترا زیبد که جانانی در اینجا
شدی تو درحقیقت دوست یکتا
ترا چون جوهر ذات و صفاتست
از آن معنی ترا آن در صفاتست
که یک چیز است جمله در نهانی
ولی بر هر صفت اینجامعانی
کند تقدیر یا تدبیر سازد
عیان ذات را تفسیر سازد
چو ذات کل ترا دادست مرداد
خدای پاک دائم این جهان باد
چو ذات پاکداری پاکدل باش
حقیقت بی نهاد آب و گل باش
توئی مرموز مردان حقیقت
سپردی اندر اینجاگه طریقت
توئی مرموز اسرار الهی
که بر اسرار معنی جمله شاهی
توئی مرموز سرّ جوهر ذات
که کردی آشکارا جوهر ذات
توئی مرموز اسرار حقیقی
که با روح القدس دائم رفیقی
توئی مرموز سرّ جمله اشیا
که پنهان میکنی امروز پیدا
تو پنهان میشوی اینجا بتحقیق
ولی اسرار کل داری بتوفیق
بخواهد ریخت خونت ذات اینجا
که گفتستی تمامت سرّ یکتا
توئی یکتا در این عصر و زمانه
که خواهی ماند با من جاودانه
توی یکتای بی همتا فتادی
عجب در شور و در غوغا فتادی
در معنی ترا کردست حق باز
نمودستی حقیقت دید حق باز
در معنی برویت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
در معنی ز حیدر داری اینجا
که از اسرار او برداری اینجا
در معنی نگه میدار و خوشباش
که کردستی همه اسرارها فاش
تو داری ملک و معنی جاودانه
زدی تیر معانی برنشانه
زدی تیری بر این آماج اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
نهادستی و فارغ ازوجودت
که پیدا شد در اینجا بود بودت
ز بود حق ترا اسرار جمله
تو میبینی کنون اظهار جمله
تو داری سلطنت در خیل عشاق
فکندی دمدمه در کلّ آفاق
تو کردی فاش فاشی نزد هر کس
که میگوید یکی اللّه خود بس
از این گفتار بگذر یک نفس تو
چو داری در میان حق نفس تو
از این گفتارها کاینجاتو گفتی
دُرِ اسرار در معنی تو سُفتی
تو برخور از نمود خویش اینجا
نمود خویش را در پیش اینجا
یقین بردار و در عین الیقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
چو اوّل اندر آخر یافتی باز
سوی اسرار کل بشتافتی باز
در آخر جوی اوّل ذات بیچون
که دیدستی خدا را بی چه و چون
خدا را دیدهٔ اینجا تو در ذات
شده واصل ابا تو جمله ذرّات
خدا را دیدهٔ اینجا نهانی
از او داری تو اسرار و معانی
چو اسرارست و مر چیز دگر نیست
در این اسرار جز حق راهبر نیست
ترا حق رهبرست و رهنمایست
در این اسرارها او جانفزایست
ترا حق رهبرست و جان جانست
درون جان تو عین العیانست
درون جان تو باغ بهشتست
که عین طینت تو حق سرشتست
درون جان تو راز الهی است
در اینجا بیشکی راز الهی است
درون را با برون هر دو یکی شد
خداگشت و نمودت بیشکی شد
از این دم که تو داری در حقیقت
مزن دم جزدمی اندر شریعت
در این اسرارها مردی کدامست
در اینجا صاحب دردی کدامست
ندیدم صاحب دردی در اینجا
که باشد او یقین مردی در اینجا
ندیدم هیچ همدردی در اینجا
که تا یابم یقین فردی در اینجا
مرا یک همدم پر درد باید
که همراهیم مرد مرد باید
در این ره هر که او صاحب قدم نیست
ره جانش باسرار قدم نیست
نمود درد مردان کیست مائیم
که اسرار عیانی مینمائیم
نمود درد مردانست عطّار
که او آمد حقیقت صاحب اسرار
بر او شد منکشف اسرار عشاق
که افتادست اندر جان ودل طاق
حقیقت یار دیدست اونهانی
از او میگوید این راز نهانی
که حق دیدم حقیقت حق شدم من
چو دیدم عاقبت مر حق بُدم من
همه جویای ما و ما فنائیم
چنین در مانده در عین فنائیم
ز حق حق دیدم و اندر وصالم
نمیداند کسی اینجای حالم
مرا مقصود حق بد هم بدیدم
شدم واصل بکام دل رسیدم
مرا مقصود حق بُد از نمودار
که تاگردم ز خواب عقل بیدار
مرا مقصود بد جانان در اینجا
حقیقت فاش کرد اسرار اینجا
نمودم عاقبت سرّ نهانی
زدم دمدر عیان لامکانی
مکان را محو گردانید پیشم
نهاد او مرهمی بر جان ریشم
زمان را با زمین کلّی برانداخت
حقیقت جان نظر کرد او و بشناخت
که جانانست و خود چیز دگر نیست
بجز او در دل و جان راهبر نیست
چو او همره بود همراه باشد
کسی باید کز این آگاه باشد
چو او رهبر بوددرعالم جان
همه پیدا کند مر راز پنهان
چو او رهبر بود عشاق از ایندست
کند ذرات را از دید خود مست
از او ره یافتم او رهبر جان
ورامیجستم و اندر برم جان
ازاو ره یافتم بسیار اینجا
از آن کردم بسی تکرار اینجا
از او شد منکشف عین العیانم
که بیشک من نمود جسم و جانم
از او شد فاش اسرار دل اینجا
حقیقت هست او گفتار اینجا
از او شد منکشف هر دوجهانم
از او دیدم یقین عین العیانم
منم امروز در نزدیک جانان
نمود هر دو عالم راز پنهان
منم امروز دم ازوی زده باز
یقین از پرده بیرون برزده راز
منم امروز صاحب درد آفاق
بمن روشن شده اسرار عشّاق
منم امروز جان و تن یکی حق
شده اینجایگه کل بیشکی حق
منم امروز واصل در زمانه
که بردم گوی معنی جاودانه
منم امروز واصل در نمودار
که کردم فاش اینجا سرّدلدار
منم امروز دم از کل زده پاک
برافکنده نمود آب با خاک
منم امروز سرّ لایزالی
عجائب جوهری بس لاابالی
رموز عشق بر من شد گشاده
ز بهر من همه معنی نهاده
یکی من یافتم اینجا حقیقت
ولیکن ره سپردم در شریعت
شریعت مر مرا بنمود اسرار
وز او شد راز من کلّی پدیدار
شریعت مر مرا آزاد کردست
ز غمهای جهانم شاد کردست
شریعت میکند تحقیق روشن
خدا میگوید این اسرار بر من
من اندر وی گُمم چون قطره در بحر
بکرده جملگی تریاک را زهر
من اندروی نهانم دائما اوست
مراهم مغز عشق و عقل با پوست
من آوردم طریقت عشقبازی
یقین بنمودم اینجا نی ببازی
من آوردم طریق جمله مردان
حقیقت فاش کردم جان جانان
من آوردم از اینسان شیوه عشق
ز باغ جان بدادم میوهٔ عشق
بهرکس تاخورند اینجا از آن بار
که این شیوه به آید اندر اسرار
در ایثارم سخن قوّت گرفتست
که ذرّات دو عالم درگرفتست
نماندم عقل و هوش و صبر و آرام
که بنمودست خود رویم دلارام
نماند هیچ تا عاشق شدستم
ز دید عشق من لایق شدستم
ز جوهرهای معنی در بحارم
که دارم بیعدد من در شمارم
نصیب عام وخاص اینجا بدادم
که در اسرار اینجا داد دادم
منم اینجای داده داد جانها
شده امروز اندر عشق تنها
در این تنهائی و اندوه جانم
حقیقت درّ معنی میچکانم
در این دنیا نه غم دارم نه شادی
که دیدم جملگی مانند بادی
گذر دارم ز دنیا هم ز عقبی
نه دعوی مینمایم این نه تقوی
منزّه از همه از جان جانان
شدستم درنمود ذات یکسان
نمودذاتم اینجا فاش گشته
نمود نقش من نقّاش گشته
چو اصل اینجا بدیدم فرع بودم
نظر کردم به جز من کس نبودم
همه گفتار من سرّ اله است
ولی ذرّات از من عذر خواهست
نباشد هیچ خود بی راز اینجا
همه ذرات را پرداز اینجا
چو مرغ است و یقین پر باز دارند
چگونه خویشتن را بازدارند
همه ذرّات در خورشید انور
عیانی پای کوبانند یک سر
دو عالم غرق این نور است جاوید
چگونه من شوم زین راز امّید
دو عالم تابش خورشید دارد
دلم در سوی کل امید دارد
مرا امّید بر خورشید رویش
شوم کاینجا فتاده من بکویش
چو خورشید است اینجاگاه تابان
تمامت ذرّه رقصانندو تابان
همه در سوی خورشیدند ذرّه
شده اینجایگه بر خویش غرّه
نمیبینی تو مر خورشید اینجا
که چون عکس افکند در خانه تنها
بقدر روزنی اینجا نظر کن
دل خود زین معانی با خبر کن
همه ذرّات را بین پای کوبان
شده در رفتن اینجا گاه تابان
همه درگردش اندر سوی خورشید
که میدارند مانند تو امید
چگونه ناامید اینجابمانند
که پیدا گشته و آنگه نهانند
همه سوی ویاند اینجا حقیقت
حقیقت می سپارندش طریقت
شوند اینجایگه تا حضرت نور
اگرچه ره کنند اینجایگه دور
فتادست این ره اینجادور میدان
حقیقت ذرّهها را نور میدان
تمامت ره روان و سالکانند
در این درگاه جمله هالکانند
تمامت ره کنان درکوی معشوق
نهاده جمله سر در سوی معشوق
تمامت ره کنان در سوی دلدار
شده کل پایکوبان سوی دلدار
همه در راه و فارغ گشته از راه
برامیّدی که آید تا برِ شاه
همه در راه قدر خود ندانند
ولی چندی در اینجا باز دانند
همه در راه تادلدار یابند
چو مرغان سوی خانه میشتابند
همه در راه و فارغ ازتن خویش
همی بینند راه روشن خویش
بسوی نور کل گشته شتابان
گه تا ناگه ببینند روی جانان
سوی جنت شده شوریده و مست
شده فارغ همه ازنیست وز هست
امید جملگی خورشید آمد
همه رهشان چنین جاوید آمد
همه در سوی آن حضرت شتابند
که تا مرقوب آن حضرت بیابند
چوشان رقصی کنند اینجای در خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
بقدر خود کنند اینجایگه راه
ولی بینی تو این اسرار ناگاه
برخورشید آیند و بسوزند
چو شمعی هر یکی رخ برفروزند
بسوزند جملگی در حضرت خَور
شوند آنگاه سوی ذات رهبر
چوسوی ذات آیند از نهانی
شوندآنگه عیان اندر عیانی
نمیبینی که چون پروانه ناگاه
شوند از شمع اودیوانه ناگاه
چونور شمع بیند روشنائی
شود حیران از آن داغ جدائی
شود دیوانه سوی جمع آید
بنزد روشنی چون شمع آید
درآید پرزنان اینجای پرتاب
زند خود را بر آن شمع جهانتاب
ز عشق شمع او نابود گردد
زیانش جملگی با سود گردد
چنان خود را زند بر شمع زود او
که چون خورشید تابان برفزود او
نماند بال و پر اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
شود گم اندر او نور نهانی
که تا سرّ فنا را بازدانی
همه آفاق خورشید است و تو کور
چو چشمه میزنی جوش و عجب شور
چو دریا شو اگر دریا شوی تو
ز عشق دوست ناپروا شوی
چو دریا شو که دریای صفاتی
در اینجاگه عیانِ نور ذاتی
چو دریا شو که دُر بخشی و جوهر
ز دریاگر تو غوّاصی بمگذر
چو دریا شو تو اندر شور و مستی
که دُر داریّ و دریا میپرستی
چو دریا باشی تو دایم پر از شور
میندیش اندر اینجاگه شرو شور
چو دریا باشی و دُر بخش اندر او تو
بجز دیدار یار ازآن مجو تو
یکی جوهر در این بحر دل تست
که برتراز دوعالم مشکل تست
اگر آن جوهر آری هم بکف تو
زنی تیر مردای بر هدف تو
از آن جوهر ترا آمد شعاعی
درون دل ترا دارد وداعی
که چون جوهر رسیدت بشکن اینجا
صدف بنمای بی ما و من اینجا
دریغا عمر همچون باد بگذشت
در این دریا بیک ره جمله پیوست
ولیکن جوهر اینجا باز دیدم
چو دریا یک زمانی آرمیدم
بآرام این همه جوهر ز دلدار
حقیقت یافتم ازدید دیدار
ایا دل جوهر ذات و صفاتی
در اینجاگه عجایب بی صفاتی
صفات ذات داری و جواهر
چنین دریافتی در عین خاطر
نظر داری سوی کون و مکان تو
یقین می باز بینی هر زمان تو
سوی دلدارنام تست دل هان
ممان اینجایگه در آب و گل هان
سوی دلداری و جان در بر تست
حقیقت یار اینجا رهبرتست
ترا دردی است آن در درد جانان
که داری از همه ذرات پنهان
ترادردیست همچون درد عشاق
نواها میزنی اینجا ز عشاق
ترادردیست ازدلدارمانده
که درمان وی آمد یار خوانده
ترا اندر بر خود ناگهانی
بدان میگویمت تاخوش بدانی
بدان این سرّ که جان خواهی شدن دل
ز ناگاهی نهان خواهی شدن دل
نهان خواهی شد ای دل تا بدانی
همی گویم ترا راز نهانی
نهان خواهی شد اینجاگاه در جان
شوی اینجا حقیقت جان جانان
نهان خواهی شدن ناگاه در خَود
که تا رسته شوی از نیک و ز بد
نهان خواهی شدن در کوی دلدار
که تا پیدا شوی در سوی دلدار
نهان خواهی شدن همچون چراغی
ترا خواهد بدن از حق فراغی
نهان خواهی شدن مانندخورشید
دگر آئی ز نور قدس جاوید
نهان خواهی شدن آنگه بمانی
بجز یکی سزد گر خود ندانی
نهان خواهی شدن در جوهر دوست
حقیقت مغز گشتت جملگی پوست
نهان خواهی شد اینجا گاه ناچار
که بیرون آئیش از پنج وز چار
نهان خواهی شدن در بحر اعظم
نماند این دمت اینجا دمادم
نهان خواهی شدن مانند ماهی
که ناید هیچت اینجا از تباهی
دلاداری امیدی سوی جانان
بسی گردیدهٔ در کوی جانان
امیدی بسته بودی هم برآمد
غم و اندوه تو یکسر سرآمد
امیدی بسته بودی در طریقت
سپردی هم عیان راز شریعت
نمودت روی دلدارت چو از جام
طلب کن این زمان آخر سرانجام
سرانجامت ببین اینجا یقین باز
چو مردانِ جهان مر راه بین باز
رهت کردی و دروی چون رسیدی
رخ جانان در این منزل ندیدی
در این منزل همه ذرّات عالم
قدم اینجا نهادستت دمادم
در این منزل یقین اندر یقین است
کسی یابد که اینجا پیش بین است
ز من گر بینش این راز دانی
حقیقت دید این ره بازدانی
همه چون ذرّه و خورشید باشد
ولیکن رفتنش جاوید باشد
ترا جاوید در این راه کار است
که در این ره عجائب بیشمار است
ترا جاوید باید شد در این راه
که تاگردی از این منزل تو آگاه
ترا جاوید اینجاگاه ای دل
بباید ماند اندر راز مشکل
دریغا راه دور و عمر کوتاه
کز این اندیشهها استغفراللّه
از این اندیشه جز خون جگر نیست
در این دریا مرا راهی بدر نیست
از این اندیشه دلها غرق خونست
که میداند که سرّ کار چونست
از این اندیشه بس جانها برآمد
بسی حکم سلاطینان سرآمد
همه غرقاب در دریا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
در این دریا شدند و غرقهٔ آز
که پیدا مینشد مر تختهٔ باز
در این دریا شمار هیچکس نیست
همه غرقند و کس فریادرس نیست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مقاله ارشاد کردن شیخ مریدان را
بعد لقمان شیخ محمد شد پدید
آن در اسرار معنی را کلید
مرشدی بود او بغایت با کمال
دائماً در قرب بودی و جمال
سر الاالله بجان بشناخته
مرکب معنی در این ره تاخته
من رآنی را به جان بگرفته بود
سر احمد را به جانان گفته بود
در اناالحق بوددائم آن همام
عاشقان و عارفان را بد امام
سر سبحانی عیان می‌کرد او
جسمها را همچو جان می‌کرد او
سالکان را ره نمود آن پیشوا
طالبان را جان نمود آن رهنما
عارفان جمله از او کامل شدند
عاشقان از صحبتش واصل شدند
زاهدان را ره نمود از مرگ و برگ
اختیار خویش کرده ترک ترک
جسم خود را در ریاضت سوخته
دیدهٔ نفس بهیمی دوخته
غیر حق در پیش او فانی شده
دائماً در عین حق بینی شده
در حقیقت سر پنهان یافته
در شریعت راه ارکان داشته
در ره تحقیق بد مردان مرد
بود او صاحب دلی بسیار درد
بس کرامات و مقامات قوی
داشت آن مرد خدای معنوی
بس ریاضت‌های مشکل کرده بود
تا کمال خویش حاصل کرده بود
روز و شب در خدمت کردار بود
زان سبب از عشق برخوردار بود
یک زمان غافل نبود آن پاکباز
دائماً در قرب بود و در نیاز
واصل حق بود آن مرد خدا
عاشق صافی بد آن بحر صفا
در ره معنی ریاضت برده بود
گوی از مردان مردان برده بود
سالها در راه حق بد پیشوا
آن ولی سر حق کان وفا
صدهزاران خلق را در ره نمود
صد هزاران درد دل را برگشود
مرشدی بود او به وقت خویشتن
مثل او مرشد نبد در انجمن
بی‌عدد بودش مریدان در جهان
با کرامات و مقامات عیان
چارصد مرد مرید معتبر
بود اندر خدمت ان راهبر
هر یکی در راه دین مردانه‌ای
در طریق عاشقی فرزانه‌ای
در ریاضت نفسها را سوخته
دیده اغیار بر هم دوخته
جمله یکتا گشته اندر بحرجان
سیر کرده در فضای لامکان
از خودی خود بکل ببریده‌اند
شربت معنی به جان نوشیده‌اند
در شریعت موی می بشکافتند
در طریقت سر دین بشناختند
در طریقت جان خود بگداختند
سالها با سوختن در ساختند
بود پیری درمیانشان با حجب
می نیاسود از ریاضت روز و شب
شیخ را پیوسته با او کار بود
زانکه پیش شیخ او سردار بود
بود نام او ابوبکر آن فقیر
هم به معنی و به صورت بی‌نظیر
یک شبی در پیش شیخ آمد به راز
گفت ای شیخ جهان پاکباز
من در این ره سالها رفتم بدرد
خود ندیدم اندر این ره هیچ گرد
هر زمان این راه بی‌پایان تراست
هر زمان این درد بی‌درمان تراست
عقل من زین راه دیوانه شده است
از خودی خویش بیگانه شده است
هر دمم حیرت فرو گیرد بتر
کرده‌ام گم اندر این ره پا و سر
من ندانم تا در این ره چون روم
هر نفس از عشق غرق خون روم
چند منزل باشد این ره را بگو
کی رسم در کام خود این نیکخو
گفت ما را پنج منزل در ره است
چار بگذشتی و پنجم در گهست
منزل اول بود کون وفساد
ای بسا کس کاندر این ره سر نهاد
پس دوم منزل بود خوف و رجا
شد بسی جانها در این منزل فدا
سیمین از جان گذر کن ای فقیر
چون گذشتی رستی از نار و سعیر
چارمین باشد انیس و یا جلیس
اندر این منزل بود روح نفیس
منزل پنجم جمال ذوالجلال
اندر این منزل بود عین کمال
چون فرود آئی تو در کون و فساد
صدهزاران خلق بینی کیقباد
هر یکی حکمی دگر کرده ز خود
هر یکی را بینشی در نیک وبد
هر یکی راهی گرفته اختیار
روز و شب با همدگرشان کار و بار
این همی گوید که ره راه من است
و آن همی گوید که چه جای منست
این همی گوید که رهبر آمدم
وان همی گوید که مهتر آمدم
این همی گوید که اندر راه ما
هر که ناید نیست او مرد خدا
اندر این منزل بسی درمانده‌اند
هر یکی در کار خود وامانده‌اند
باز بعضی قال کرده بحثشان
از ره تقلید کاذب صد نشان
باز بعضی حکمت نوساخته
از ره حکمت سخن پرداخته
باز بعضی در نجوم و در بروج
غافلند و فارغ از سیر و عروج
باز بعضی در طبیعت مانده‌اند
همچو کوران در ودیعت مانده‌اند
باز بعضی در تناسخ مانده‌اند
در خیال نفس خود درمانده‌اند
باز بعضی کور دهری همچو خر
از ره توحید و معنی بی‌خبر
باز بعضی ملحد راه آمدند
از ره حق کور و گمراه آمدند
باز بعضی زرق و سالوس آمدند
روز و شب در بند ناموس آمدند
باز بعضی در پی ناموس وننگ
بازمانده درگل و در خار و سنگ
باز بعضی در پی پندار خویش
روز و شب درمانده‌اندر کار خویش
باز بعضی مکر و تلبیس آمدند
اندر این ره همچو ابلیس آمدند
باز بعضی در نفاق و کین شده
در ره حق مرتد و بی‌دین شده
باز بعضی در پی جاه آمده
در ره عشاق گمراه آمده
باز بعضی در غرور این جهان
همچو خر کوشیده اندر خاکدان
باز بعضی در خیالات و هوس
برنجاست جمع گشته چون مگس
باز بعضی در تکبر مانده‌اند
همچو خرسی در تکدر مانده‌اند
باز بعضی را بخیلی ره زده
صد نحوست بردلش اندر زده
باز بعضی گمره و کافر شده
از ره توحید حق خاسر شده
باز بعضی فاسق و پیچ آمده
در ره مردان حق هیچ آمده
باز بعضی در تنعم مانده‌اند
تختهٔ لهو طرب برخوانده‌اند
باز بعضی در عمارات جهان
عمر خود بر باد داده رایگان
باز بعضی با غلامان ظریف
بوده درخمارخانه با حریف
باز بعضی از خیالات گزاف
خوش بخفته فارغ ازحج و طواف
باز بعضی پادشاه ملک دار
بازمانده هم ز لطف کردگار
باز بعضی چاکرند و لشگری
در ره حق بازمانده از خری
باز بعضی فاسقان ره شده
بی‌خبر از راه حق گمره شده
باز بعضی عامهٔ مسکین شده
اندر این ره جاهل و غمگین شده
باز بعضی عقلشان شد پای بند
بی‌خبر از عاشقان دردمند
باز بعضی عاشق دُرّ و گهر
از ره حق بازمانده کور و کر
باز بعضی عاشق باغ و سرا
بیخبر از بارگاه کبریا
باز بعضی عاشق ملک و جهان
کی کند پرواز اندر لامکان
باز بعضی در علوم و در بیان
فضل خود را گفته از لذت عیان
باز بعضی درتذکر مانده‌اند
روز و شب غرق تفکر مانده‌اند
باز بعضی در رکوع ودر سجود
راه می‌جویند در دریای جود
باز بعضی واله و حیران شده
اندر این دریای بی‌پایان شده
باز بعضی صوفیان با حضور
راه حق رفتند بی‌کبر و غرور
باز بعضی صادقان در ره شده
در طریق عشق خود آگه شده
باز بعضی زاهدان از ترک خود
گفته و فارغ شده از نیک و بد
باز بعضی عاشقان سوخته
جبهٔ وصل حقیقی دوخته
صدهزاران ره در این منزل بود
هر رهی را صد چنان حاصل بود
این نه کارتست مردانه درآی
عقل بر هم سوز و دیوانه درآی
بگذر از کون ومکان ای مرد دین
تا رسی در قرب رب العالمین
چند مانی اندر این کون و فساد
عمر خود ضایع کنی در ترهات
همچو مردان بگذر از کون و فساد
بنده باشد پیش تو صد کیقباد
آتشی زن همچو مردان در دو کون
تا بسوزد رنگهای لون لون
چون نماند رنگها یک دل شوی
آن زمان زین راه در حاصل شوی
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۲- ابوالعبّاس احمدبن محمّد بن سهل الأَدَمی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ ظرفا، و قدوهٔ اهل صفا، ابوالعباس احمدبن محمد بن سهل الأَدَمی، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود و محتشمان ایشان. و پیوسته محترم بود در میان اقران خود. و عالم بود به علوم تفسیر و قرائت و زبانی داشت اندر فهم لطایف قرآن و بدان مخصوص بود و از کبار مریدان جنید بود و با ابراهیم مارستانی صحبت داشته بود. ابوسعید خرّاز وی را حرمتی تمام داشتی و جز وی کسی را به تصوّف مسلم نکردی.
از وی می‌آید که گفت: «السُّکونُ إلی مألوفاتِ الطَّبایعِ یَقْطَعُ صاحِبَها عَنِ بُلوغِ درجاتِ الحَقائِقِ.» آرام گرفتن با چیزی که طبایع را با آن الف بود مرد را از درجات حقایق بیفکند؛ یعنی هر که با مألوفات طبع بیارامد از حقیقت بازماند؛ از آن‌چه طبایع ادوات و آلات نفس‌اند و نفس محل حجاب است و حقیقت محل کشف و هرگز مرید، محجوب و ساکن، مکاشف نباشد. پس ادراک حقایق اندر اعراض مألوفات طبایع بسته است، و الف طبع با دو چیز باشد: یکی با دنیا و دیگر با عقبی. با دنیا الف گیرد به حکم جنسیت و با عقبی به حکم پندار و ناشناخت. پس الفش با پنداشت عقبی است نه با عین آن؛ که اگر به‌حقیقت بشناسدی از این سرای فانی بگسلدی، و چون از این گسست ولایت طبع اسپری شد، آنگاه کشف حقایق بود؛ که آن سرای با طبع جز به فنای طبع خویشی ندارد؛ «لأنَّ فیها ما لاخَطَرَ علی قلبِ بَشرٍ.» خطر عقبی بدان است که راهش پرخطر است، و بس خطر ندارد آن چیز که اندر خواطر آید، و چون اندر معرفت حقیقت عقبی، و هم عاجز بود، طبع را با عین آن چگونه الف باشد؟ درست شد که الفت طبع با پنداشت عقبی است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «التّوحیدُ إفرادُ القِدَمِ عَنِ الْحَدَثِ.»
توحید دانستن قِدم بود از حدث؛ یعنی آن که قدیم را محل حوادث ندانی و حوادث را محل قدیم ندانی و معلوم گردانی که حق تعالی قدیم است و تو ضرورتاً محدثی، از جنس تو هیچ چیز بدو نپیوندد و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیامیزد، که قدیم را با محدَث مجانست نبود؛ از آن‌چه قدیم پیش از وجود حوادث بود و چون قبل وجود الحوادث قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث بدو نیز محتاج نگردد واین خلاف، آن کسان راست که به قِدَم ارواح بگویند و ذکر ایشان گذشت و چون کسی قدیم را اندر محدث نازل گوید و یا محدث را به قدم تعلق داند بر حدث عالم دلیل نماند و این به مذهب دهریان گفتند. فنعوذ باللّه من اعتقاد السّوءِ.
و در همه حرکات محدثات توحید است و گواه بر قدرت خداوند عزّ و جلّ و اثبات قدم وی.
ففی کلِّ شیءٍ لَهُ ایةً
تَدُلُّ عَلی أنَّه واحدُ
اما بنده از آن جمله غافل است؛ که مراد جز از او خواهد و یا جز با ذکراو آرامد چون در نیست کردن و هست کردن ورا شریک نباید، محال باشد که اندر تربیت شریک باید.
حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه: «أوّلُ قدمٍ التّوحیدِ فناءُ التَّفْریدِ.»
اول قدم اندر توحید فنای تفرید است؛ از آن‌چه تفرید حکم کردن بود به جدا گشتن کسی از آفات و توحید حکم کردن بود به وحدانیت چیزی پس اندر فردانیت اثبات غیر روا بود و به‌جز وی را نشاید بدین صفت کرد، و بروحدانیت اثبات غیر روا نباشد و به‌جز حق را بدین صفت نشاید کرد. پس تفرید عبارتی مشترک آمد و توحید نفی کنندهٔ شرکت. اول قدم توحید نفی کردن شریک باشد و رفع مزاج از منهاج؛ که مزاج اندر منهاج چون طلب منهاج باشد به سراج.
حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «اُصولُنا فی التّوحید خمسةُ أشیاءَ: رفعُ الحَدَثِ، و إثباتُ القِدَمِ و هَجرُ الاوطانِ و مفارقةُ الاخوانِ و نسیانُ ماعُلِمَ و جُهلَ.»
اصول ما اندر توحید پنج چیز است: اول برداشتن حَدث و اثبات کردن قِدم، و هجر وطن و مفارقت برادران و فراموشی آن‌چه داند و نداند. اما رفع حدث نفی محدَثات باشد از مقارنهٔ توحید و استحالت حوادث از ذات مقدر وی، جل جلاله. و اثبات قدم اعتقاد به همیشه بودن خداوند، رضی اللّه عنه. و از هجر اَوْطان مراد بریدن بود از کل مألوفات نفس و آرامگاه‌های دل و قرارگاه‌های طبع و هجرت کردن از رسومات دنیا مر مریدان را و از مقامات سنی و حالات بهی و کرامات رفیع مر مراد را و از مفارقت برادران، مراد اعراض است از صحبت خلق و اقبال به صحبت حق؛ که هر خاطر که اندیشه غیر بر او برگذرد حجابی باشد و آفتی و بدان مقدار که خاطر را با سر موحد گذر بود وی از توحید محجوب ماند؛ از آن‌چه باتفاق امم توحید جمع همم باشد، و آرام با غیر نشانهٔ تفرقهٔ همت بود و از فراموشی علم و جهل از توحید، مراد آن است که علم خلق به چون و چگونگی بود یا به جنسی یا به طبعی و هرچه علم خلق اندر توحید حق اثبات کند توحید آن را نفی کند و هرچه جهلشان اثبات کند بر خلاف علمشان بود؛ از آن‌چه جهل توحید نیست و علم به تحقیق توحید جز به نفی تصرف درست نیاید و اندر علم و جهل جز تصرف نیست یکی بر بصیرت و دیگر بر غفلت.
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: اندر مجلس حُصری بودم. اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند. یکی گفت مر دیگری را که: «اینچه این مرد می‌گوید علم است از توحید نه عین توحید.» چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید می‌کرد. روی به من کرد و گفت: «یا بافلان، از توحید به‌جز علم آن نتوان گفت.»
از جنید می‌آید، رضی اللّه عنه: «التّوحیدُ انْ یَکونَ العبدُ شبحاً بینَ یدیِ اللّهِ، تجری عَلیه تصاریفُ تَدْبیرِه فی مجاری أحکام قُدْرته فی لُجَجِ بحارِ توحیدِه، بالفَناءِ عَنْ نَفْسِه و عَنْ دَعْوَةِ الخلقِ لَه و عنِ استجابَتِه لَهم، بحقائقِ وجود وحدانیتهِ فی حقیقَةِ قُرْبه، بذهاب حسِّه و حرکتِه لِقیام الحقِّ لَه فیما أرادَ مِنهُ، وَ هُوَ أنْ یَرْجِعَ آخِرُ العَبْدِ إلی أَوَّلِه فیکونَ کما کانَ قبلَ أنْ یکونَ.»
حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش، خالی از اختیار و ارادت خود، اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفتِ وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آن‌چه ارادت اوست از او، تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است.
و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظاره‌ای نه؛ از آن‌چه اندر محل قرب، نفس وی فانی بود و حسش مذهوب. احکام حق بر وی می‌رود چنان‌که حق خواهد به فنای تصرف بنده؛ تا چنان گردد که ذره‌ای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق، نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنان‌که اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مُسَیلمه رسد ببرد بی تمیز. و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود؛ تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی، و وی از رؤیت کل فانی.
و این صفت پیغمبر است صلّی اللّه علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود، اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد؛ تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد. اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد. نفس به محل دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به مرتبهٔ سر و سرّ به صفت قرب. اندر همه از همه جدا شد. خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد. مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که: «بر حال باش.» بدان قوت یافت و آن قوت قوتِ وی شد از نیستی از خود، هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت: «إنّی لَستُ کأحدِکم، إنّی أبیتُ عندَ ربّی فَیُطْعِمُنی و یَسْقینی. من چون یکی از شما نیستم؛ که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان»؛ کما قال، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسَعُ معی فیه ملکٌ مقرّبٌ ولانبیٌّ مُرْسَل. مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل.»
و از سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید: «ذاتُ اللّهِ مَوْصُوفَةٌ بِالعِلْم غیرُ مُدرَکةٍ بالإحاطَةِ وَلا مَرْئیّةٌ بالأبصارِ فی دارِ الدُّنیا، مَوْجُودَةٌ بحقایقِ الأیمانِ مِنْ غیرِ حدٍّ ولا إحاطةٍ وَلاحلول و تراهُ العیونُ فی العقبی ظاهراً فی مُلْکِهِ و قدرتِهِ. قد حُجِبَ الْخَلَقُ عَنْ معرفةِ کُنْهِ ذاتِه، و دَلَّهُم عَلَیه بِایاتِه، و القُلوبُ تَعْرِفُه، و العقولُ لا تُدْرِکُه، یَنْظُرُ إلیه المؤمنونَ بالأبصارِ مِنْ غیرِ إحاطَةٍ ولا إدراکِ نهایةٍ.»
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم، بی از آن که آن را در توانند یافت به حس، و یا بتوانند دید در دنیا به چشم، و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن، و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود. خلق از معرفت کنه ذات وی محجوب‌اند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است، و دل‌ها می‌شناسند وی را به یگانگی و عقل‌ها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر، بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند.
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی اللّه عنه گفت: «اَشرفُ کَلِمَةٍ فی التّوحیدِ قولُ أبی بکر، رضی اللّه عنه: سبحانَ مَنْ یَجْعَلْ لِخَلْقِه سَبیلاً إلی مَعْرِفَتِهِ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفتِهِ. پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او.»
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتاده‌اند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است؛ از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد، بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد؛ چنان‌که مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زَمِنْ از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود؛ چنان‌که عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی اللّه عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما اللّه گفتند: «معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد.» و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن. پس بدین قول، توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده.
و باز شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ حِجابُ الموحّدِ عَنْ جَمالِ الْأَحَدیّةِ.» توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق؛ از آن‌چه اگر توحید را فعل بنده گوید، لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف؛ از آن‌چه هر چه کشف را علت نگردد، حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد، لامحاله موصوفِ صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد. آنگاه موحد و توحید و احد، هر سه، وجود یک‌دیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثهٔ نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است، هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست؛ «لأنّ ماسِواهُ مِنَ الموجوداتِ باطلٌ.» چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است؛ صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر «لا اله الّا اللّه» باشد.
و اندر حکایات معروف است که: چون ابراهیم خواص رضی اللّه عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد، وی را گفت: «یا ابراهیم، روزگار خود اندر چه گذاشتی؟» گفت: «خود را بر توکل درست کرده‌ام.» گفتا: «ضَیَّعْتَ عُمْرَکَ فی عُمْرانِ باطنِک، فاینَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن، فنای تو اندر توحید کجاست؟»
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم اللّه سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفته‌اند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفته‌اند که: جز فنای صفت، خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام می‌گویم: توحید از حق به بنده اسرار است و به عبارت هویدا نشود تا کسی آنرا به عبارت مزخرف بیاراید؛ که عبارت و معبر غیر باشد و اثبات غیر اندر توحید، اثبات شریک باشد. آنگاه آن لهو گردد و موحد الهی بود نه لاهی.
این است احکام توحید و مسلک ارباب معرفت اندر وی بر سبیل اختصار و باللّه العونُ و العصمةُ.

جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۳ - عقد بیست و دوم در قرب که عبارت است از استغراق وجود سالک در عین جمع به غیبت از همه چیز تا غایتی که از صفت قرب نیز
ای زده در صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه‏
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: باسم اللَّه ولهت القلوب فتحیرت، و بعزّته انخنست العقول فطاحت، و بکشف جلاله دهشت الارواح فتلاشت، و لیس للخلق الّا الفناء و العدم، و بقى للحقّ الازل و القدم.
تمنّى رجال نیلها و هى شامس
و این من النّجم الاکف اللّوامس
از باغ جمال تو درى بگشادند
تا خلق ز تو در طمعى افتادند
بس جان عزیزان که بغارت دادند
و اندر سر کوى تو قدم ننهادند
بو بکر شبلى روزى در مکاشفه جلال حق مستهلک شده بود و از خود بى خود گشته، حریق آتش معرفت، غریق دریاى محبّت، همى‏گفت: الهى، اگرت بخوانم برانى، ور بروم بخوانى، پس چکنم من بدین حیرانى! هم تو مگر سامان کنى، راهم بخود آسان کنى، المستغاث منک الیک، لا معک قرار و لا منک فرار، نه با تو مرا آرام، نه بى تو کارم بسامان، نه جاى بریدن، نه امید رسیدن، فریاد از تو که این جانها همه شیداى تو و این دلها همه حیران بتو.
پیر طریقت جنید سى سال زیر آن نردبان پایه پاس دل مى‏داشت، گفت: چون پنداشتم که بجایى رسیدم بسرّم ندا آمد که: اذا ظننت انّک وجدتنى فقد فقدتنى، و اذا ظننت انّک فقدتنى فقد وجدتنى، فرا خلق مى‏نماید که این کار نه بحدّ فهم و وهم آدمیانست نه در گاه تأویل عالمان است، نه میدان عبادت عابدانست، و نه تیه تحیر عارفانست، زهرى با شهدى آمیخته، نعمتى در بلائى آویخته، هم درد است و هم دارو، هم شادى و هم زارى، بنده میان این دو حال گردان هم گریان و هم خندان، همى‏گوید بآواز لهفان: الهى دلم از بیم درد نبایست کبابست، و روزگار نشان این که خذلان ملازم و توفیق در حجابست، این بیچاره نمى‏داند که در سخن عذابست، یا از مولى عتابست، دردیست مرا که بهى مباد که مرا این درد صوابست، یا دردمندى بدرد خرسند کسى را چه حسابست، سخنى در آمیختم چون سنگ که در آن هم آتش و هم آبست، ملکا قصّه اینست که برداشتم این بیچاره را چه جوابست! قوله: «أَتى‏ أَمْرُ اللَّهِ» فرمان خدا رنگارنگست و طاعت داشت وى لونالون، ظاهر بنده را دیگر فرمودند و باطن وى را دیگر، ظاهر را فرمودند که بر درگاه عبادت در منزل خدمت کمر بسته همى‏باش، باطن را فرمودند که بر بساط معرفت بنعت حرمت آهسته همى‏باش، دل را دوام مراقبت فرمودند، سرّ را در مقام معرفت طلب صفاوت فرمودند، روح را در عین مشاهدت لزوم حضرت فرمودند، «فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» دریافت مراد تعجیل مکنید و از اندازه فرمان در مگذرید که برسد هر که صادقست روزى بآنچ مراد است، و فرمان بردار حق از دیدار بر میعادست.
«یُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ» حقیقت روح آنست که حیاة دل و حیاة دین در آنست و آن جمال عزّت قرآنست که از حضرت الهیّت بنعت رسالت بسفارت جبرئیل به مصطفى (ص) مى‏رسد که. «أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» بندگانم را خبر ده که منم خداوند یکتا، در صفات بى همتا و از هم مانندى جدا، و در ضمانها با وفا، هر که این کلمه شهادت بگفت و مهر توحید بر دل نهاد در سرا پرده عزّت اسلام آمد، امّا همى‏دان که این سرا پرده اسلام را جز در صحراى تقوى نزنند که مى‏گوید جلّ جلاله: «لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ» و حقیقت تقوى پاکى دلست از هر چه دون حق، و چنانک بر خلق عالم اسلام فریضه است تقوى فریضه است و دین را که بنا نهادند بر تقوى نهادند و هر که صاحب ولایت شد بتقوى شد: «إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ»، و فردا ولایت آخرت نامزد کسانى است که ایشان را متّقیان خوانند: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ» و شرط اوّل در تقوى آنست که پاسبان دل خود باشى و سه چیز بجاى آرى: خویشتن را با دست امانى ندهى، و از هر چه ناپسند بپرهیزى، و یک طرفة العین از حق غافل نباشى.
آن روز که صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بلال حبشى را بها مى‏داد، بلال گفت: اى صدر صدّیقان، اگر بلال را از بهر شغل دنیا مى‏خرى مخر که ترا از ما خدمتى نیاید که آن بپسند تو باشد که بلال خود را بر شغل آخرت وقف کرده، رحمت‏ خداى تعالى بر آن جوانمردان باد که از خدمت حق با شغل خلق نپرداختند، هر جزوى از اجزاء ایشان بنوعى از انواع خدمت مشغول، و همه اوقات ایشان اندر مراعات حقوق حق مستغرق، نه از ایشان جزوى فارغ شغل خلق را، نه از اوقات ایشان وقتى ضایع خصومت خلق را.
بزرگى را پرسیدند که خداى را دوست دارى؟ گفت دارم. گفتند دشمن وى را ابلیس دشمن دارى؟ گفت ما را از محبت حق چندان شغل افتادست که با عداوت دیگرى پرداخت نیست.
«وَ لَکُمْ فِیها جَمالٌ» قومى را جمال در اموال بست قومى را در احوال، فالاغنیاء یتجمّلون حین یریحون و حین یسرحون، و الفقراء یشتغلون بمولاهم حین یصبحون و یروحون، توانگران کمال جمال خود در مال دانند، و مال از دو بیرون نیست: یا حلالست یا حرام اگر حلالست محنت است و اگر حرامست لعنت، و درویشان جاه و جمال خود در وصال مولى دانند و کمال انس خود در صحبت مولى بینند. رابعه عدویه را مى‏آید که از قافله منقطع شد در آن بادیه حیرت سرگردان، زیر مغیلانى فرو آمده و سر بر زانوى حسرت نهاده، از هواى عزّت ندایى شنید که: تستوحشین و انا معک. شب معراج هر چه در ثقلین جمال و مال بود فداء یک قدم سید ولد آدم گردانیدند بآن هیچ ننگرست، افتخارش باین بود که: اشبع یوما فاحمدک، و اجوع یوما فاشکرک.
«وَ عَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ» الآیة... راه راست و طریق پسندیده آنست که سوى حق مى‏شود و گذر بر حق دارد و آن راه بسه چیز توان برید: اوّل «علم» و میانه «حال» و آخر «عین». علم بى استاد درست نیاید، حال بى موافقت راست نیاید، عین تنهایى است با علاقت بنسازد، در علم خوف باید، در حال رجا باید، در عین استقامت بود.
پیر طریقت گفت: هیچکس از دوستان او این راه نبرید تا سه چیز بهم ندید: از سلطان نفس رسته، و دل با مولى پیوسته، و سرّ باطلاع حق آراسته.
رشیدالدین میبدی : ۲۴- سورة النّور- مدنیّة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُزْجِی سَحاباً» الآیة.. یزجى سحاب عطفه ثمّ یمطر غیث جوده على اولیائه بلطفه، و یطوى بساط الحشمة عن ساحات قربه و یضرب قباب الهیبة بمشاهد کشفه و ینشر علیهم ازهار انسه ثمّ یتجلّى لهم بحقائق قدسه و یسقیهم بیده شراب حبّه و بعد ما محاهم عن اوصافهم اصحاهم لا بهم و لکن بنفسه، فالعبارات عن ذلک خرس و الاشارات دونها طمس. بر ذوق جوانمردان طریقت سحاب سحاب عطف است و باران باران برّ که بلطف خود بر اسرار دوستان مى‏بارد، از تربت وفا ریحان صفا بر دمیده، آفتاب لطف ازلى بران تافته، در روضه قدس گل انس بشکفیده از افق تجلّى باد شادى وزیده، رهى را از دست آب و خاک بر بوده. تأخیر و درنک از پاى لطف برخاسته نسیم ازلیّت از جانب قربت دمیده.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که نور تجلّى بر دلهاى دوستان تابان کردى چشمه‏هاى مهر در سرّهاى ایشان روان کردى، و آن دلها را آینه خود و محل صفا کردى، تو در ان پیدا و به پیدایى خود در ان دو گیتى ناپیدا کردى، اى نور دیده آشنایان و سور دل دوستان و سرور جان نزدیکان همه تو بودى و تویى، نه دورى تا جویند، نه غایتى تا پرسند، نه ترا جز بتو یاوند، و اللَّه لو لا اللَّه ما اهتدینا، آبى و خاکى را چه زهره آن بود که حدیث قدم کند اگر نه عنایت و ارادت قدیم بود، اگر نه او بکرم و فضل خود این مشتى خاک را بدرگاه قدم خود دعوت کردى و بساط انبساط در سراى هدایت بسط کردى و الّا این سیه گلیم وجود را و این ذرّه خاک ناپاک را کى زهره آن بودى که قدم بر حاشیه بساط ملوک نهادى سزاى خاک آنست که پیوسته منشور عجز خود مى‏خواند و پرده بى‏نوایى خود میزند که:
ما خود ز وجود خویش تنگ آمده‏ایم
وز روى قضا بر سر سنگ آمده‏ایم‏
اندر گیلان گلیم بدبختى را
ما از سیهى بجاى رنگ آمده‏ایم‏
«یُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» قال الواسطى: ما خالفه احد قطّ و لا وافقه و کلّهم مستعملون بمشیته و قدرته انّى یکون الوفاق و الخلاف و هو یقلب اللّیل و النّهار بما فیهما و هو قائم على الاشیاء و بالاشیاء فى بقائها و فنائها لا یؤنسه وجد و لا یوحشه فقد.
هر چه علماء گفتند خبرى است و هر چه مشایخ گفتند اثرى است و حقیقة الحقّ وراء الخبر و الاثر، میدانى در پیش خلق نهاده و ندا کرده که اى اهل عالم قدم در میدان نهید و در حجاب مى‏روید هیچ مدانید که کجا میروید، و میدانید که از کجا میآیید، از درگاه علم ما برخیزید و ببارگاه حکم ما فرو آیید، کمر بندید خدمت ما را، نظاره کنید مشیّت ما را، ساخته باشید قدرت ما را، یا عفو و مغفرت ما را، یا قهر و عقوبت ما را، قدرة القدیر تعطّل کلّ تدبیر، کسى که سرّ او معدن راز بود، و دل او در در قبضه ناز بود، و بر پیشانى او نشان اقبال بود، و در دیده یقینش نور اعتبار افعال ذى الجلال بود، از اسرار و رموز این کلمات درین آیات آگاهى دارد، و واقف بر این احوال بود، که ربّ العزّه میگوید: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَةً لِأُولِی الْأَبْصارِ» جایى دیگر میگوید: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ».
«وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ» فى الآیة اشارة الى ائمة الّذین هم ارکان الملّة و دعائم الاسلام و الناصحون لدین اللَّه و هم اصناف ثلاثة: صنف هم العلماء و الفقهاء المرجوع الیهم فى علوم الشّریعة من العبادات و المعاملات و غیرها قائمون بالحقّ فى توحیدهم بشواهد نفوسهم و حظوظهم یتصرّفون فى الاسباب بالحقّ لکنّهم بنفوسهم و حظوظهم و محبّة دنیاهم محجوبون عن حقائق التّوحید.
و صنف هم اهل المعرفة و اصحاب الحقائق و هم فى الدّین کخواص الملوک موصوفون بخالص الارادة و حسن القصد و صدق النیّة، قائمون بالحقّ مع شاهد احوالهم و ارادتهم یتصرّفون فى الاسباب کلّها بالحقّ لکنّهم برؤیة احوالهم و ارادتهم و شواهد قصودهم محجوبون عن تجرید التوحید. و صنف هم المخصوصون من المخصوصین بالمعرفة قائمون بالحق یشاهد الحقّ على نهج تجرید التوحید و تحقیق التفرید فالدّین معمور بهؤلاء على اختلافهم الى یوم القیامة. بدانکه خلفاء زمین که ربّ العزه درین آیت بایشان اشارت کرده سه گروهند هر گروهى را در توحید مقامى معلوم است و در اظهار بندگى حدّى محدود، اول علماء دین اسلامند و فقهاء شریعت، حافظان ملّت و ناصحان امّت، حدّ ایشان در اظهار بندگى تا طمع معرفت و خوف عقوبت بیشتر نباشد و ثمره توحید ایشان مقصور است بر سلامت این جهان و عافیت آن جهان، اسلام و ایمان ایشان از الطاف و امداد حق است لکن بشوائب اغراض و شواهد حظوظ نفس ممزوج است، فطرت ایشان مغلوب اوصاف بشریّت حیات ایشان در معرض رسوم و عادت، و در عالم عبودیّت ایشان را مترسمان اهل لا اله الا اللَّه گویند، باوصاف بشریّت از عالم حقایق محجوب باشند، بهشتیانند لکن حال ایشان چنان است که جنید گفت با نورى که هؤلاء حشو الجنّة و لها اصحاب غیر هؤلاء، حشو الجنة اسراؤها و اصحاب الجنة امراؤها، امّا گروه دیگر که ایشان را خاصگیان مملکت گویند قوام ایشان باخلاص طاعت است و صحّت ارادت و صدق افتقار و نیّت، از شوائب اغراض و حظوظ نفس دورند و از فتور و تراجع محروس، لکن دست بشریت آینه صفات ایشان بر دیده ایشان عرضه میکند تا قیام خویش بامداد حقّ بر بساط توحید مى‏بینند آن دیدن ایشان در آئینه صفا اوقات خویش، ایشان را بر بساط هستى میدارد معذورند لکن از عالم نیستى دورند، رؤیت صدق و مطالعه شواهد اخلاص سدّى کشت میان ایشان و میان عالم نیستى، و مرد تا بعالم نیستى نرسد حقایق توحید روى بوى ننماید. گروه سوّم خاص الخاصند با قامت حق قائمند نه بقیام خویش، حیات ایشان بفتوح تجرید است نه بروح تجنید، از حول و قوّت خویش محرّرند و از ارادت و قصد خویش مجرّد، در دایره اعمال و احوال ننمایند و در اسر تصرّف و اختیار نه‏اند، و منشور سعادت و شقاوت نخوانند و از سراپرده غیبشان بیرون نیارند و در جراید محو و اثباتشان ثبت نکنند. مثل ایشان با قهر ربوبیّت مثل گوى است در خم چوگان سلطان، گویند آن باید که در خم چوگان سلطان باشیم، آن گه خواه گوى براست اندازد و خواه بچپ، آن گروه اوّل مخلصانند همه از او بینند، گروه دوم عارفانند باو بینند، گروه سوّم موحّدانند همه او را بینند، آن دو گروه در شواهد خدمتند از زحمت تفرقه باز نرسته، سومین گروه در عین صحبتند بنقطه جمع رسیده، و یک نفس در صحبت بودن به از هزار سال در خدمت زیستن. احمد خضرویه سجاده‏اى فرستاد بر بو یزید بسطامى و از او بنامه درخواست تا بران نماز کند بو یزید در جواب نامه نبشت که: جمعت عبادة الاوّلین و الآخرین و جعلتها فى مخدّة و امرت بوضع الرأس علیها لیکون نومى جوازا لها. و هم از این باب است حکایت جنید و شبلى که براهى میرفتند، جنید گفت را شبلى که یک ساعت با خدا باش تا من بتو باز آیم، جنید برفت و شبلى در قران خواندن ایستاد، جنید باز آمد بانگى بر وى زد که ترا گفتم بخداى مشغول باش؟ شبلى گفت من چنان دانسته بودم که چون قرآن خوانم باو مشغول باشم، جنید گفت ندانى که هر که با خدا بود دم نتواند زد؟ شبلى آنچه گفت از تفرقت گفت، و جنید جواب از نقطه جمع داد، همچنین نامه احمد خضرویه که به بو یزید نبشت از تفرقت نبشت و بو یزید از نقطه جمع جواب کرد، در خبر است که موسى عمران چون خواست که بمناجات حق رود در محلتهاى بنى اسرائیل طواف میکرد قصّه‏ها استدعا میکرد تا در حضرت عزّت عرضه میکند و بآن بهانه با حق مناجات میکند و خطاب ازلى مى‏شنود هر چند که غبار تفرقت موسى عزیزتر بود از نقطه جمع همه اولیاء و صدّیقان، امّا در اضافت برسول ما صلوات اللَّه علیه در عین تفرقت بود تا از محلتها قصّه‏ها دریوزه مى‏بایست کرد تا بدان بهانه با حق سخن بسیار کند و رسول ما صلوات اللَّه علیه که‏ نقطه جمع مرید سدة وى بود او را باستدعاء قصّه‏ها حاجت نبود بلکه عزت خود با عصمت او میگفت: «وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ» الآیة.
رشیدالدین میبدی : ۳۱- سورة لقمان - مکّیّة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً بدان که عالمیان سه گروه‏اند: گروهى ابناء دنیااند به نعمت ظاهر مشغول شده، گروهى ابناء آخرت‏اند در نعمت باطن آویخته.
سیومین ابناء ازل‏اند که در شهود منعم و راز ولى نعمت با نعمت نپرداختند. نه صید دنیا شدند، نه قید عقبى گشتند، صورت ایشان نقاب صفت ایشان، و هر موى که بر اندام ایشان صدفى از صدفهاى اسرار و گنجى از خزائن انوار نه از گزاف.
بو یزید بسطامى رحمه اللَّه گفت: لو قلعت شعرة من جسدى لزالت الدنیا بما فیها و لو قسمت انوار شعرة من جسدى على جمیع کفّار الدنیا لوسعتهم و لآمنوا باللّه و رسله و ملائکته و کتبه.
سعید قطان از کبار مشایخ بوده حق را جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه بخواب دید که گفت: یا سعید کلّ الناس یطلبون منّى الّا ابا یزید فانه یطلبنى همه مردمان از ما چیزى خواهند مگر بو یزید که او از ما ما را میخواهد. بو بکر شبلى گفت: مدخل راه حسین منصور از حسین پرسیدم گفتم: کیف الطریق الیک؟ فقال خطوتین، و قد وصلت یا حسین این راه که تو در آن و مى‏روى چه باید کرد تا بتو رسم؟ حسین گفت دو قدم است آن دو قدم برگیر و بما رسیدى، دنیا بر روى عاشقان دنیا زن و در معشوقه ایشان با ایشان منازعت مکن و آخرت بطالبان آن تسلیم کن و مناقشت خود از ایشان دور دار و بنده درگاه عزت باش بى‏تصرف در دنیا و آخرت، یعنى که اگر همراه مایى از عالم جعلیّت بیرون آى و قدم صدق در فضاء مشاهدت نه که در آن فضا نه وحشت دنیا بود نه زینت آخرت.
در خبر است که عیسى (ع) به قومى از مجتهدان عباد برگذشت گفت: این مجاهدت و عبادت شما از چیست و براى چیست؟ گفتند: خشیة من النّار، فقال مخلوقا خشیتم، و به قومى دیگر بگذشت از ایشان بى‏قرارتر و مجاهدتر گفت: این عبادت و مجاهدت به چه امید مى‏کنید و چه امید دارید؟ گفتند: نرجوا من اللَّه الجنة، عیسى (ع) گفت: هلّا رجوتم اللَّه فحسب، وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً سرّ این آیت آنست که عالمیان جمله در حق دعوى کردند هیچ کس نبود که نخواست که بر درگاه او کسى باشد، حقّ جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه ایشان را بر محک ابتلا زد تا ایشان را با ایشان نماید بدون خود. در هر یکى چیزى انداخت: در یکى دنیا انداخت، در یکى عقبى، در یکى نعمت ظاهر، در یکى نعمت باطن. خلق همه به نعمت مشغول شدند، نیز کسى حدیث او نکرد و از نعمت با منعم نگشت تا راه طلب او از خلق خالى گشت، و الیه الاشارة بقوله: وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ.
پیر طریقت گفت: هر دیده که از دنیا پر شد صفت عقبى در وى نگنجد، و هر دیده که صفات عقبى در وى قرار گرفت آن دیده از جمال احدیّت بى‏نصیب ماند.
یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ وَ اخْشَوْا یَوْماً الآیة... یک بار ایشان را بافعال خود ترساند که: اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ جاى دیگر گفت: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ. یک بار ایشان را بصفات خود ترساند که: أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى‏. یک بار ایشان را بذات خود ترساند که: وَ یُحَذِّرُکُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ.
گفته‏اند خوف سه باب است: یکى بیم فعل. دیگر بیم زیان وقت. سه دیگر بنام خوف است. امّا حقیقت آن اجلال است چنان که آن شاعر گفت:
اهابک اجلالا و ما بک قدرة
علىّ و لکن ملى‏ء عینى حبیبها
قومى در بیم فعل بد خویش‏اند این ترسى است که ایمان آبادان دارد، یقول اللَّه تعالى: وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً دیگر بیم حکیمان است، یقول اللَّه تعالى و تقدّس: لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ. سه دیگر هیبت اجلال است خاصگیان را که در هر وقت که بود با ملوک دلیرى کردن خطر است. یقول اللَّه تعالى و تقدّس: فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا. بیم اوّل بدر مرگ بریده شود. بیم دیگر روز حشر بسر آید. بیم سه دیگر جاوید بنه برد و هرگز بسر نیاید. باران انس مى‏بارد و آن بیم بر جاى، آفتاب لطف مى‏تابد و آن هیبت بر جاى، آن عزّت اوست و این مسکنت تو، فاقت یا عزّت چه پاى دارد، آب و خاک در جنب عظمت او کى وادید آید.
إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ خبر درست است که اعرابى پیش مصطفى (ص) آمد گفت: یا رسول اللَّه متى السّاعة؟ اعرابى آن ساعت از محبّت حقّ جلّ جلاله مى سوخت و دریاى عشق در باطن وى بموج آمده مى‏دانست که علم هنگام رستاخیز به نزدیک مصطفى (ص) نیست که این آیت آمده بود که: إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ امّا میخواست که از سر درد و سوز عشق خویش در آرزوى دیدار حق نفسى برآرد، گفت یا رسول اللَّه شربتى که چندین سال است تا بر دست نیاز خویش نهاده‏ایم و وعده نوشیدن آن به قیامت مى‏دهند، کى باشد آن هنگام که ما این شربت را نوش کنیم و در مشاهده جمال با کمال بى‏نهایت بى‏بدایت بیاسائیم؟ مصطفى (ص) دانست که درد وى از کجاست و شفاى وى چیست گفت: چه ساخته‏اى آن منزل را که مى‏پرسى و به چه طمع میدارى؟
اعرابى گفت: نماز و روزه بسیار نساخته‏ام، لکن خدا و رسول را دوست دارم، حضرت مصطفى (ص) فرمود که: المرء مع من احب‏ فردا هر کسى با او آن بود که امروز او را دوست مى‏دارد.
پیر طریقت گفت: دلیل یافت دوستى، دو گیتى بدریا انداختن است، نشان تحقیق دوستى با غیر حق نپرداختن است، اوّل دوستى داغ است و آخر چراغ، اوّل دوستى اضطرار است و میانه انتظار و آخر دیدار:
چه باشد گر خورى صد سال تیمار
عسى الکرب الذى امسیت فیه
چو بینى دوست را یک روز دیدار
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
قال الشاعر:
یکون وراءه فرج قریب
بگشاید کار ما گشاینده کار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصه‌ٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصه‌های ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه‌ٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصه‌ٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصه‌ٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمی‌ٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی
ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیده‌​ای احوال مختلف نمی​‌گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیده‌ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود به‌تمامی، شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» می​یاب، و ندا در عالم می​ده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینه​ای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک می​باید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک می​باید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین می​گوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه می​شنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه می​گوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب می​دهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها می​گوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمی​توانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب می​کن و باز می​یاب، و نگاه می​دار و از من شنیده می​باش تا دانی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و هفتم - در ارادت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَالْعَشِیّ یُریدونَ وَجهَهُ.
انس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت چون خدای عزّوجلّ بندۀ را نیکوئی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول اللّه چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّه ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزلِ قاصدانرا بخدای سُبْحانَهُ و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدّمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدّم نباشد نتواند کرد چون این اوّل کار بود آنرا که طریق خدای عَزَّوَجَلَّ ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدّمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتقّ است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود.
و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند.
پیران گفته اند ارادت ترک عادتست و عادت مردمان اندر غالب، استادن است اندر وطن غفلت و متابعت شهوت کردن و پشت بازگذاشتن بآنچه ویرا آرزو بدو خواند و مرید ازین عادت بیرون آمده باشد و بیرون آمدن ویرا نشانی، و دلیلی بود بر درستی ارادت و آن حالت را ارادت نام کردند و آن بیرون آمدنست از عادت امّا حقیقت او برخاستن دلست اندر طلب حق جَلَّ جَلالُهُ و از بهر این گفته اند که ارادت سوختنی بود که همه بیمها ببرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که حکایت کرد از ممشاد دینوری که او را گفت تا بدانستم که کارهاء درویشان همه جدّ بود با هیچ درویش مزاح نکردم از آنکه وقتی درویشی نزدیک من آمد و مرا گفت ایّهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدۀ کنی بر زبان من برفت که ارادت و عصیده درویش برگشت و من ندانستم که برفت گفتم تا عصیده بکردند و درویش را طلب کردم، بازنیافتم، خبر وی پرسیدم، گفتند اندر ساعت بازگشت و با خویشتن همی گفت ارادت و عصیده، ارادت و عصیده و روی در بادیه نهاد و این سخن همی گفت تا آنگاه که فرمان یافت.
یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها، دلم تنگ شد، گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید، هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی، یعنی بموانست انس و جنّ خدای را جویند.
استاد امام گوید قُدِّسَ روحُهُ مرید شب و روز نیاساید بظاهر اندر صفت مجاهده بود و بباطن بصفت مکابدات، از بستر و بالین دور بود سر در میان ببسته و رنجها بر خویشتن نهاده و خویشتن اندر بلاها و تعبها نهاده و هرچه ویرا پیش او آید، از بلا و رنج از هیچ روی نگرداند و زن و فرزند و دوستان و خویشان و خان و مان فروگذاشته چنانکه گویند.
شعر:
ثَمَّ قَطَعْتُ اللَّیْلَ فی مَهْمَهٍ
لا اَسَداً اَخْشی وَلا ذِئْباً
یَغْلِبُنی شَوقی فَاطْوی السُّریٰ
ولَمْیَزَلْذوالشَّوْق مَغْلوباً
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت ارادت سوزی بود اندر دل و تبشی بود اندر نقطۀ دل و شیفتگی اندر ضمیر، انزعاجی اندر باطن، آتشی بود زبانه زنان اندر دلها.
یوسف بن الحسین گوید میان ابوسلیمان دارانی و احمدبن ابی الحواری عهدی بود که بهیچ چیز او را مخالفت نکند که فرماید او را روزی احمد آمد و بوسلیمان اندر مجلس سخن همی گفت، گفت تنور بتافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب وی باز نداد، باری چند بگفت ابوسلیمان گفت برو اندر آنجا نشین چون تنگ دلی بود از وی ساعتی تغافل کرد پس ازان ویرا یاد آمد گفت احمد را طلب کنید که او اندر تنور است زیرا که با من عهدی دارد که خلاف نکند بهرچه من گویم، بنگریستند اندر تنور بود، یک موی بر وی نسوخته بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در ابتدای جوانی در ارادت بسوختم اکنون می گویم با خویشتن کاشکی معنی ارادت بدانستمی.
و گفته اند از صفات مرید یکی آنست که نوافل بر وی دوست گردانند و نصیحت کند خلق را باخلاص و با خلوت ویرا انس بود و بهرچه از احکام بر وی همی رود صبر کند و کار او را ایثار کند و از دیدار او شرم دارد و آنچه ویرا جهد بود بذل کند محبوب خویش را و هر سببی که داند او را به وی رساند بر دست گیرد و از همه چیزها بکمتر ین درجه قناعت کند، و باید که ویرا به دل قرار نباشد تا آنکه بخدای عَزَّوَجَلَّ رسد.
ابوبکر دقّاق گوید آفت مرید سه چیز است زن خواستن و حدیث نوشتن و سفر کردن.
و از وی پرسیدند که چرا دست بداشتی از حدیث نوشتن گفت مرا ارادت از آن بازداشت.
حاتم اصمّ گوید که چون مرید را بینی که بغیر مراد خویش مشغول شود بدانک او دون همّتی خویش ظاهر کرده باشد.
کتانی گوید از حکم مرید آنست که سه چیز در وی موجود بود خواب بروی از غلبه بود و خوردی وی از فاقه و سخن وی از ضرورت.
جُنَید گوید چون خدای تعالی بمریدی نیکوئی خواهد او را بصوفیان افکند و از قرّایانش باز دارد.
دقّاق گوید نهایت ارادت آن بود که اشارت کند بخدای تا باشارت او را یابد گفتم چیست که ارادت فرا گیرد گفت آنک خدایرا یابی بی اشارت دقّاق گوید مرید، مرید نباشد تا آنگه که فریشتۀ دست چپ بیست سال بر وی هیچ چیز ننویسد.
ابوعثمان حیری گوید هرکه را اندر بدایت، ارادت درست نیاید بروزگار نفزاید ویرا مگر ادبار.
هم ابوعثمان گوید چون مرید چیزی شنود از علم قوم و کار کند بدان، نور آن تا آخر عمرش اندر دل وی بود و نفع آن بدو رسد و اگر از آن سخن گوید هر که شنود ویرا سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بر آن کار نکند حکایتی بود که یاد گیرد، روزی چند برآید فراموش کند.
یحیی بن معاذ گوید سخترین چیزی بر مرید معاشرت اضداد بود.
یوسف بن الحسین گوید هرگاه که مرید برُخصت و کسب مشغول بود از وی هیچ چیز نیاید.
جنید را ازین پرسیدند که مرید را چه فایده بود اندر شنیدن حکایت گفت حکایت لشکری بود از لشکرهای خدای عَزَّوَجَلَّ که دل مرید بدان قوی کند گفتند این را هیچ گواه باشد گفت باشد قول خدای تعالی. وکُلاً نَقُصٌّ عَلَیْکَ مَنْ اَنْباءِ الرُسُلِ ما نُثَبَّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
جنید گوید مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمان.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ فرق میان مرید و مراد آنست که همه مریدی برحقیقت مراد بود که اگر مراد حق سُبْحَانَه نبودی که او را خواستی مرید نبودی، زیرا که هیچکس بی خواست او نبود و هر مراد مرید بود زیرا که چون حق عَزَّاسْمُهُ او را خواهد بخصوصیّت توفیق ارادتش دهد، ولیکن قوم فرق کرده اند میام مراد و مرید مرید نزدیک ایشان مبتدی بود و مراد منتهی بود و مرید آن بود که رنج بر خویشتن نهد و خود اندر سختیها افکنده باشد و مراد آن بود که بر کار باشد بی رنج و مرید رنجور باشد و مراد آسوده و سنّت خدای تعالی مختلف است با قاصدان بیشترین را اندر مجاهدت افکند پس برسد بعد از آنکه رنج بسیار بکشد از هر بابی بمعنیهای بزرگوار.
و بسیار بود از ایشان که اندر ابتدا کشف کنند ایشانرا بمعنیهای جلیل و آنچه خداوندان ریاضت و مجاهدت نیافته باشند ایشان بیابند، پس از آن با مجاهدت آرند ایشانرا آنچه از ایشان فوت شده باشد پس برفق مجاهدتها از ایشان درخواهند که بر اهل ریاضت رفته باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرید متحمّل بود و مراد محمول.
و هم از وی شنیدم که موسی علیه السّلام مرید بود که گفت رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری. پیغمبر ما صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّم مراد بود خدای عَزَّوَجَلَّ گفت اَلَمْ نَشْرَحَ لَکَ صَدْرَک و همچنین موسی گفت اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ حَق تَعالی گفت لَنْ تَرانی. پیغمبر ما را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت اَلَمْ تَرَاِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ مراد اندرین که گفت مدّالظل پوشیدن قصّه بود و محکم کردن حال.
جُنَید را پرسیدند از مرید و مراد گفت مرید اندر زیر سیاست علم بود و مراد اندر رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده، دونده اندر پرنده کی رسد.
ذوالنّون مصری کس فرستاد ببویزید بسطامی گفت تا کی خواب و راحت طلبی قافله درگذشت بویزید گفت بگویید برادر مرا ذوالنّون را مرد آنست که شب بخسبد بامداد بمنزل گاه بود و پیش از قافله رسیده باشد ذوالنّون گفت طوبیٰ لَهُ نوشت باد این سخنی است که حال ما بدانجا نرسد.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل شانزدهم
قال‌الله تعالی: «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر و ایتهم لی ساجدین».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه‌ای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیه‌السلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کرده‌اند که مدت نبوت خواجه علیه‌السلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بوده‌اند علیهم‌السلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده‌اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیه‌السلام گفت: «انی اری فی‌النام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیه‌السلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیه‌الصلوه صریح بود «انی اری فی‌امنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیه‌السلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیه‌السلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بل‌که سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بی‌واسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر می‌افتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقش‌بندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش‌بندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزه‌های خوش و روضه‌ها و بستانها و قصرها و آینه‌های صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بی‌آلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیب‌الغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمه‌ای نموده آمدباقی هم برین قیاس می‌کند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان‌طلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیه‌السلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید ان‌شاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هجدهم
قال الله تعالی «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید».
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «حجابه النور لو کشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهی الیه بصره».
بدانک حقیقت کشف از حجاب بیرون آمدن چیزی است بر وجهی که صاحب کشف ادراک آن چیز کند که پیش از آن ادراک نکرده باشد. چنانک فرمود «فکشفنا عنک غطائک» یعنی حجاب از پیش نظر تور برداشتیم تامکشوف نظر تو گشت آنچ پیش از این نمیدیدی.
و حجاب عبارت از موانعی است که دیده بنده بدان از جمال حضرت جلت محجوب و ممنوع است. و آن جملگی عوالم مختلف دنیا و آخرت است که بروایتی مژده هزار عالم گویند و بروایتی هفتاد هزار عالم و بروایتی سیصد و شصت هزار آنچ مناسب‌ترست هفتادهزارست که حدیث صحیح بدان ناطق است که «ان‌لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه» و این هفتاد هزار عالم در نهاد انسان موجودست و بحسب هر عالم انسان را دیده‌ای است که آن عالم بدان دیده مطالعه تواندکرد در حالت کشف آن عالم.
و این هفتاد هزار عالم در دو عالم مندرج است که از آن عبارت نور وظلمت کرد یعنی ملک و ملکوت و نیز غیب و شهادت گویند و جسمانی و روحانی خوانند ودنیا وآخرت هم گویند. جمله یکی است عبارات مختلف میشود.
و انسان عبارت از مجموعه این دو عالم است که قدرت لایزالی جمع بین الضدین کرده است و هفتادهزار دیده که ادراک هفتاد هزار عالم کند در مدرکات دو عالم انسان مندرج گردانیده چون حواس پنجگانه که بجسمانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم جسمانیات بدان پنج حس ادراک کند و چون مدرکات باطنی پنجگانه که بروحانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم روحانیات بدان ادراک کند و آن را عقل ودل و سیر و روح و خفی خوانند.
اما در اصطلاح اهل سلوک مکاشفات اطلاق بر معانیی کنند که مدرکات پنجگانه باطنی ادراک کند نه بر آنچ حواس پنجگانه ظاهری ادراک کند یا قوای بشری که تبع حواس است.
پس چون سالک صادق بجذبه ارادت از اسفل سافلین طبیعت روی باعلی علیین شریعت آرد و بقدم صدق جاده طریقت بر قانون مجاهده و ریاضت در پناه بردقه متابعت سپردن گیرد از هر حجاب که گذر کند از آن هفتاد هزار حجاب او را دیده‌ای مناسب آن مقام گشاده شود و احوال آن مقام منظور نظر او گردد.
اول دیده عقل او گشاده گردد و بقدر رفع حجاب و صفای عقل معانی معقول روی نمودن گیرد و با سرار معقولات مکاشف می‌شود و این را کشف نظری گویند برین اعتمادی زیادت نباشد تاآنچ درنظر آمد در قدم نیاید اعتماد را نشاید.
نه هرچ تو بینی بتو بخشنده‌ای دل بیشتر حکما و فلاسفه درین مقام بماندند و همت بر تصفیه عقل و ادراک معقولات صرف کردند و آن را وصول بمقصد حقیقی شناختند و از فواید دیگر مدرکات محروم ماندند و بانکار پدید آمدند و در تیه ضلالت گم گشتند و خلق را گمراه کردند «قدضلوا من قبل و اضلوا کثیراً».
و چون از کشف معقولات عبور افتاد مکاشفات دلی پدید آمد و آن را کشف شهودی گویند. انوار مختلف کشف افتد چنانک شرح آن بعضی در فصل مشاهدات نموده آمد.
بعداز آن مکاشفات سری پدید آید وآن را کشف الهامی گویند. اسرار آفرینش و حکمت وجود هر چیز ظاهر و مکشوف شود. این ضعیف گوید. بیت
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
بعد از آن مکاشفات روحی پدید آید وآن را کشف روحانی گویند. در مبادی این مقام کشف معاریج و عرض جنات و جحیم و رویت ملایکه و مکالمات ایشان پدید آید. و چون روح بکلی صفا گرفت و از کدورات جسمانی پاک گشت عوالم نامتناهی مکشوف شود دایره ازل وابد نصب دیده گردد. اینجا حجاب زمان و مکان برخیزد تاآنچ در زمان ماضی رفته است درین حال ادراک کند. تاکسی باشد که ابتدا آفرینش موجودات و مراتب آن کشف نظر او شود و همچنین آنچ در زمان مستقبل خواهد بود ادراک کند. چنانک حادثه میگفت «کانی انظر الی اهل الجنه یتز اورون والی اهل النار یتعاورون». و خواجه علیه السلام میفرمود «عرضت علی الجنه فرأیت اکثر اهلها المساکین و عرضت علی النار فرأیت اکثر اهلها النساء» چون حجاب زمان و مکان دنیاوی برخاسته بودزمان و مکان آخرتی کشف میافتاد.
و هم درین مقام باشد که حجاب جهات از پیش برخیزد. از پس همچنان بیند که از پیش بیند. خواجه علیه‌السلام میگفت «ایها الناس انی امامکم فلا تسبقونی بالرکوع و لا بالسجود و لا ترفعوا روسکم فانی اریکم من امامی و خلفی» یعنی از پس همچنان می‌بینم که از پیش می‌بینم.
و بشتر خرق عادات که آن را کرامات گویند درین مقام پدید آید از اشراف بر خواطر و اطلاع بر مغیبات و عبور بر آب و آتش وهوا و طی زمین و غیر آن. و این جنس کرامات را اعتباری زیادتی نباشد. زیرا که اهل دین و غیر اهل دین را بود. چنانک خواجه علیه‌السلام از این صائد پرسید «ما تری؟» قال «اری عرشا علی‌الماء» فقال النبی صلی‌الله علیه و سلم «ذاک عرش ابلیس» و دیگر آنک جنس این خرق عادات دجال را خواهد بود تادر حدیث آمده است که مرد را بکشد و زنده کند.
اما آنچ آن را بحقیقت کرامات توان گفت و جز اهل دین را نبود آن است که بعد از کشف روحی در مکاشفات خفی پدید آید زیراک روح کافر و مسلمان را هست اما خفی روحی حضرتی است خاص که جز بخاصان حضرت ندهند. چنانک فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» و جایی دیگر فرمود «و یلقی الروح من امره علی یشاء من عباده» و در حق خواجه علیه‌السلام فرمود «وکذلک اوحینا الیک روحا من امر نا ما کنت تدری ما الکتاب و الا الایمان و لکن جعلناله نورا نهدی به من نشاء من عبادنا». یعنی روحی نورانی حضرتی ببعضی بندگان دهیم دون بعضی تا بواسطه آن راه یابند بعالم صفات خداوندی. که رستم را هم رخش رستم کشد. تا چنانک دل واسطه دو عالم جسمانی و ملکوتی آمد یک روی در ملکوت و دیگر در جسم تا بدان روی که در ملکوت دارد قابل فیضان نور عقل گردد و بدین روی که در جسم داردآثار انوار ملکوتیات و معقولات بنفس و تن میرساند و سیر واسطه دو عالم دل و روح آمد تابدان روی که در روح دارد استفادت فیض روح میکند و بدان روی که در دل دارد حقایق فیض روح بدل میرساندف همچنین خفی واسطه عالم صفات خداوندی و عالم روحانیت آمد تا قابل مکاشفات صفات حضرتی گردد و عکس آن اخلاق بعالم روحانیت رساند تا بشرف «تخلفو باخلاق الله» مشرف گردد و این را کشف صفاتی گویند.
درین حال اگر بصفت عالمی مکاشف شود علم لدنی پدید آید و اگر بصفت سمیعی مکاشف شوداستماع کلام و خطاب پدید اید و اگر بصفت بصیری مکاشف شود رویت و مشاهده پدید آید و اگر بصفت جمال مکاشف شود ذوق شهود جمال حضرتی پدید آید و اگر بصفت جلال مکاشف شود فنای حقیقی پدید آید و اگر بصفت قیومی مکاشف شود بقای حقیقی پدید آید اگر بصفت وحدانیت مکاشف شود وحدت پدید آید. باقی صفات هم برین قیاس فهم کند.
اما کشف ذاتی مرتبه‌ای بس بلندست عبارت و اشارت از بیان آن قاصر این ضعیف رمزی در بیتی میگوید.
تابر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان بجمله کشف دل ماست
وانجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست
تمامی این رمز در فصل بیان تجلی گفته آید ان شاءالله و صلی‌الله علی محمد.
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
خلقت هر چیز از آب و گل است
عشق را منشاء تقاضای دل است
نار نمرود است گلزار خلیل
موج طوفان بهر سالک ساحل است
هر کرا جز عشق باشد قبله گاه
در طریقت آن عبادت باطل است
کشتگان دیگران را خونبهاست
چشم ما فردا بدست قاتل است
بیخبر از سوختن پروانه نیست
شمع را مسکین بجان مستعجل است
برق ما را خانه زاد خرمن است
تا نگوئی کشت ما بیحاصل است
از چه از زلفت دلم دیوانه شد
گر زهر زنجیر مجنون عاقل است
هر که داغ عشق دارد برجبین
گرچه آشفته است بختش مقبل است
جان و ایمان را نباشد منزلت
هر که را در کوی جانان منزل است
نیست غافل مست جام عشق باز
هر که زین باده ننوشند غافل است
مانده ام من زنده در هجران دوست
جسم بیجان زیستن بس مشگل است
چیست دانی عشق سرکش مرتضی
کاو قضا و هم قدر را عامل است