عبارات مورد جستجو در ۲۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹ - زشت باشد که شعر گوید کس
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ میرزا غیاثالدین
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - در رثاء
دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانهای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بیمحل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که میآمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدستهای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانهای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بیمحل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که میآمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدستهای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
درهای آسمان معانی گشوده بود
شد نفس مطمنهٔ او باز جای خویش
که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم
تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود
هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ
رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود
آدینه بود صاعقهٔ مرگ او بلی
طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود
خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک
کاین عم به جای تو پدریها نموده بود
درهای آسمان معانی گشوده بود
شد نفس مطمنهٔ او باز جای خویش
که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود
او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم
تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود
هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ
رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود
آدینه بود صاعقهٔ مرگ او بلی
طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود
خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک
کاین عم به جای تو پدریها نموده بود
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - درمرثیه میر قاسم
دریغا که خورشید روز جوانی
چو صبح دوم بود کم زندگانی
دریغا خرامنده سروی که بودش
درین مرز ایران زمین مرزبانی
دریغا سواری که جز صید دلها
نمیکرد بر مرکب کامرانی!
دریغا که ناگه گلی ناشکفته
فرو ریخت از تند باد خزانی!
برین آفتاب ای فلک زار بگری
فرو رفته در صبح جوانی
درد باد گل را دهن برین غم
چرا میگشاید لب شادمانی؟
چه شوخی جهانا که شرمت نیاید
از آن طلعت خوب و فر کیانی!
ایا شمع گریان نگویی چه بودت
که بر فرق خاک سیه میفشانی؟
ایا صبح خندان چه حالت شنیدی
که بر سینه مشکین قصب میدرانی؟
یقین است ما را درین خانه رحلت
ولیکن نبود این کسی را گمانی
که در عنفوان صبا میر قاسم
زند خیمه بر جنت جاودانی
دریغ آن سرو افسر شهریاری
دریغ آن قد و قامت پهلوانی
هنوزش خط سبز ننوشت گامی
در اطراف رخساره ارغوانی
هوای پدر کرد و مادر همانا
کزین مادران دید نامهربانی
سواری چنان که پنداشت چرخا
که بر مرکب چون پیکر نشانی
هژبری چنین که دانست دهرا
که پابست گوری کنی ناگهانی
ایا مردم دیده چون بود حالت
در آن عین بیماری و ناتوانی؟
به بدری محاق تو واقع شد ای مه
چه تدبیر با گردش آسمانی؟
اگر خسرو عهد بوری درین ملک
در آن مملکت نیز نوشی روانی
دلا کار و بار جهان آزمودی
چرا در پی کار و بار جهانی؟
گذری است عمرت همان به که او را
به خیر و سلامت خوشی بگذرانی
تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی
چه بنیاد بر خانه ایرمانی
ندانم که کرد ناگه تحمل
دل نازک پادشاه این گرانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسروانی
دل یوسف عهد چون است گویی
ز نادیدن ابن یامین ثانی
شها باد دوران عمر تو باقی
چنین است احوال دنیای فانی
چو یاقوت با کوه پیوسته بادا
بقای تو ای گوهر کن فکانی
چو صبح دوم بود کم زندگانی
دریغا خرامنده سروی که بودش
درین مرز ایران زمین مرزبانی
دریغا سواری که جز صید دلها
نمیکرد بر مرکب کامرانی!
دریغا که ناگه گلی ناشکفته
فرو ریخت از تند باد خزانی!
برین آفتاب ای فلک زار بگری
فرو رفته در صبح جوانی
درد باد گل را دهن برین غم
چرا میگشاید لب شادمانی؟
چه شوخی جهانا که شرمت نیاید
از آن طلعت خوب و فر کیانی!
ایا شمع گریان نگویی چه بودت
که بر فرق خاک سیه میفشانی؟
ایا صبح خندان چه حالت شنیدی
که بر سینه مشکین قصب میدرانی؟
یقین است ما را درین خانه رحلت
ولیکن نبود این کسی را گمانی
که در عنفوان صبا میر قاسم
زند خیمه بر جنت جاودانی
دریغ آن سرو افسر شهریاری
دریغ آن قد و قامت پهلوانی
هنوزش خط سبز ننوشت گامی
در اطراف رخساره ارغوانی
هوای پدر کرد و مادر همانا
کزین مادران دید نامهربانی
سواری چنان که پنداشت چرخا
که بر مرکب چون پیکر نشانی
هژبری چنین که دانست دهرا
که پابست گوری کنی ناگهانی
ایا مردم دیده چون بود حالت
در آن عین بیماری و ناتوانی؟
به بدری محاق تو واقع شد ای مه
چه تدبیر با گردش آسمانی؟
اگر خسرو عهد بوری درین ملک
در آن مملکت نیز نوشی روانی
دلا کار و بار جهان آزمودی
چرا در پی کار و بار جهانی؟
گذری است عمرت همان به که او را
به خیر و سلامت خوشی بگذرانی
تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی
چه بنیاد بر خانه ایرمانی
ندانم که کرد ناگه تحمل
دل نازک پادشاه این گرانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسروانی
دل یوسف عهد چون است گویی
ز نادیدن ابن یامین ثانی
شها باد دوران عمر تو باقی
چنین است احوال دنیای فانی
چو یاقوت با کوه پیوسته بادا
بقای تو ای گوهر کن فکانی
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقیالذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - مرثیت یکی از دوستان
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو
دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهره تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و قربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانه تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هر جا از تو عفاف تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچ کس نماند که رحمت نکرده ای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست تو را کردگار از آنک
شادی نبود هیچ تو را از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
از مرگ تو به شعر خبر چون کنم که نیست
دشمن ترین خلق جهان جز ثقات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیئات تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)
چنین ز بغض کتب شد روایتی تحقیق
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه میگویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذیالجوشن
برای کشتن آن بیمعین تشنه جگر
گرفته آن سک بیآبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظهای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه میکنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنهلبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بیکسیم را بدهر برپا کن
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه میگویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذیالجوشن
برای کشتن آن بیمعین تشنه جگر
گرفته آن سک بیآبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظهای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه میکنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنهلبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بیکسیم را بدهر برپا کن
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۳ - و برای او همچنین
آمد مه غم بهر عزاداری زینب
شد موسم غمخواری بییاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ میشوم
فرزند نبی کشته شده بیکس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بیکینه سلطان شهیدان
میگفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
میکرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
میبود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بیتاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
شد موسم غمخواری بییاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ میشوم
فرزند نبی کشته شده بیکس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بیکینه سلطان شهیدان
میگفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
میکرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
میبود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بیتاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در رثای پدر علامه اش طاب ثراه
سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۵ - در تاریخ وفات محیط سروده شده
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مرثیه
فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - حسبحال آذربایجان و خراسان هنگام تعدیات و بمباردمان سپاهیان روس تزاری
سحرگاهان که مهر عالم آرا
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - ماده تاریخ (۱۱۷۱ه.ق)