عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۸
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۲
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۱ - نصیحت مهراب به جمشید
معنبر زلف را چون داد شب تاب
عروس روز سر برداشت از خواب
چو مه رویی که شب می خورده باشد
همه شب خواب خوش ناکرده باشد
چو گل رویی که بردارد زبالین
رخ لعل و سر و چشم خمارین
سپهر آورده تشت و آفتابه
خضاب شب فرو شست از دو آبه
نشسته با قدح خورشید سرمست
مهی در دست و خورشیدش پا بست
در آمد گرم خورشیدی ز افلاک
به پیشش جرعه وار افتاد در خاک
صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند
ز زرین خان گردون چاشت خوردند
ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه
ملک را خواب نوشین برد ناگاه
شد از مجلس شکر جمشید را برد
شکر خواب آمد و خورشید را برد
زمانی خفت و باز از جای برخاست
به نای نوش مجلس را بیاراست
هوای عشرت و میل طرب کرد
همان یاران دوشین را طلب کرد
جم از بازی دوشین در ملالت
همی دادند یارانش خجالت
همان مهراب می کردش نصیحت
که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت
ترا با حلقه زلفش چه کارست؟
سر زلفش حقیقت دم مارست
کسی را کاین نصور در سر آید
مرآن دیوانه را زنجیر باید
تو چون با دخت قیصر دست یازی
کنی مرگت به دست خویش بازی
چو خواهی بر فراز نردبان رفت
ز یک یک پایه بر بالا توان رفت
به بستان نیز تا وقت رسیدن
نباشد، میوه را نتوان چیدن
به بوی سفره گل باش خرسند
به گردش گرد بی اذن خداوند
چو شهد خود خوری می دان حلالش
ولی تا موم نستانی ممالش
ستم کردی که لعنت بر ستم بادا
کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا
بر جم هدهدی آمد ز بلقیس
که خورشیدت مایل سوی بر جیس
ز نو دارد نشاط اتصالی
زهی خوش صحبتی فرخ وصالی
ملک را بود در رفتن حجیبی
نبودش هم به نارفتن شکیبی
چو سروی از بر مهراب برخاست
از آن مجلس سوی خورشید شد راست
چو نرگس سرگران از شرمساری
در آمد پیش گلبرگ بهاری
سمن بویش به نرمی باز پرسید
ز روی لطف در رویش بخندید
به ساقی گفت: «جام می بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
دمی باهم به کام دل برآریم
جهان را تا گذارد، خوش گذاریم
همین کز تیره شب بگذشت پاسی
به یاد جم شکر لب خورد کاسی
برون شد از چمن خورشید مهوش
نجوم انجم را کرد شب خوش
ز مستی چون صبا افتان وم خیزان
همی گردید گرد آن گلستان
گهی با گل به بویش روح پرورد
گهی با لاله عیشی تازه می کرد
گهی بر روی نسرین بوسه دادی
گهی در پای سروش سر نهادی
محب گر نقش بر دیوار بیند
در او نقش جمال یار بیند
نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،
روان گل راز خواب خوش برانگیز
چو هست اسباب عیش امشب مهیا
نمی دانم چه باشد حال فردا
بگو کای صبح رویت عید احباب
بیا کامشب شب قدرست دریاب
تن گرم و دم سوزنده داریم
بیا تا هر دو یک شب زنده داریم
روا باشد که من شبهای تاری
کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟
دو شمعیم از هوا موقوف یک دم
بیا تا هر دو می سوزیم با هم
کشی چادر شبی چون غنچه بر سر
گذاری بلبلان را رنجه بر در
رها کن، چیست چندان خواب بر خواب
چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟
اگر خواهی جمال فرخ بخت
به بیداری توان دیدن رخ بخت
سبک می بایدت زیت خواب برخاست
که خوابی بس گران اندر پی ماست
نسیم آمد به خیل چین گذر کرد
مه چین را بنزد قیصر آورد
همی آمد ملک تازان و نازان
به ذوق این شعر بر بربط نوازان:
عروس روز سر برداشت از خواب
چو مه رویی که شب می خورده باشد
همه شب خواب خوش ناکرده باشد
چو گل رویی که بردارد زبالین
رخ لعل و سر و چشم خمارین
سپهر آورده تشت و آفتابه
خضاب شب فرو شست از دو آبه
نشسته با قدح خورشید سرمست
مهی در دست و خورشیدش پا بست
در آمد گرم خورشیدی ز افلاک
به پیشش جرعه وار افتاد در خاک
صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند
ز زرین خان گردون چاشت خوردند
ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه
ملک را خواب نوشین برد ناگاه
شد از مجلس شکر جمشید را برد
شکر خواب آمد و خورشید را برد
زمانی خفت و باز از جای برخاست
به نای نوش مجلس را بیاراست
هوای عشرت و میل طرب کرد
همان یاران دوشین را طلب کرد
جم از بازی دوشین در ملالت
همی دادند یارانش خجالت
همان مهراب می کردش نصیحت
که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت
ترا با حلقه زلفش چه کارست؟
سر زلفش حقیقت دم مارست
کسی را کاین نصور در سر آید
مرآن دیوانه را زنجیر باید
تو چون با دخت قیصر دست یازی
کنی مرگت به دست خویش بازی
چو خواهی بر فراز نردبان رفت
ز یک یک پایه بر بالا توان رفت
به بستان نیز تا وقت رسیدن
نباشد، میوه را نتوان چیدن
به بوی سفره گل باش خرسند
به گردش گرد بی اذن خداوند
چو شهد خود خوری می دان حلالش
ولی تا موم نستانی ممالش
ستم کردی که لعنت بر ستم بادا
کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا
بر جم هدهدی آمد ز بلقیس
که خورشیدت مایل سوی بر جیس
ز نو دارد نشاط اتصالی
زهی خوش صحبتی فرخ وصالی
ملک را بود در رفتن حجیبی
نبودش هم به نارفتن شکیبی
چو سروی از بر مهراب برخاست
از آن مجلس سوی خورشید شد راست
چو نرگس سرگران از شرمساری
در آمد پیش گلبرگ بهاری
سمن بویش به نرمی باز پرسید
ز روی لطف در رویش بخندید
به ساقی گفت: «جام می بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
دمی باهم به کام دل برآریم
جهان را تا گذارد، خوش گذاریم
همین کز تیره شب بگذشت پاسی
به یاد جم شکر لب خورد کاسی
برون شد از چمن خورشید مهوش
نجوم انجم را کرد شب خوش
ز مستی چون صبا افتان وم خیزان
همی گردید گرد آن گلستان
گهی با گل به بویش روح پرورد
گهی با لاله عیشی تازه می کرد
گهی بر روی نسرین بوسه دادی
گهی در پای سروش سر نهادی
محب گر نقش بر دیوار بیند
در او نقش جمال یار بیند
نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،
روان گل راز خواب خوش برانگیز
چو هست اسباب عیش امشب مهیا
نمی دانم چه باشد حال فردا
بگو کای صبح رویت عید احباب
بیا کامشب شب قدرست دریاب
تن گرم و دم سوزنده داریم
بیا تا هر دو یک شب زنده داریم
روا باشد که من شبهای تاری
کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟
دو شمعیم از هوا موقوف یک دم
بیا تا هر دو می سوزیم با هم
کشی چادر شبی چون غنچه بر سر
گذاری بلبلان را رنجه بر در
رها کن، چیست چندان خواب بر خواب
چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟
اگر خواهی جمال فرخ بخت
به بیداری توان دیدن رخ بخت
سبک می بایدت زیت خواب برخاست
که خوابی بس گران اندر پی ماست
نسیم آمد به خیل چین گذر کرد
مه چین را بنزد قیصر آورد
همی آمد ملک تازان و نازان
به ذوق این شعر بر بربط نوازان:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگیر از ساغرشن لاله رنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
رمی’ بیتابیی، تغییر رنگی،گردش حالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمیدارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد
چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن
که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمیدارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد
چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن
که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۴
تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته ام
از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام
برو ای کعبه رو از دامن دست بدار
که من از رخنه دل راه دگر یافته ام
آب گشته است درین باغ دلم چون شبنم
تا ز خورشید جهانتاب نظر یافته ام
پینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موج
تا درین قلزم خونخوار گهر یافته ام
برسانید به من قافله کنعان را
که از آن یوسف گم گشته خبر یافته ام
چتر گل باد به مرغان چمن ارزانی
کآنچه من می طلبم در ته پر یافته ام
مشکلی نیست که همت نکند آسانش
بارها در دل شب فیض سحر یافته ام
به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالی که از آن تنگ شکر یافته ام
چون کشم پای به دامان اقامت صائب؟
من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام
از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام
برو ای کعبه رو از دامن دست بدار
که من از رخنه دل راه دگر یافته ام
آب گشته است درین باغ دلم چون شبنم
تا ز خورشید جهانتاب نظر یافته ام
پینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موج
تا درین قلزم خونخوار گهر یافته ام
برسانید به من قافله کنعان را
که از آن یوسف گم گشته خبر یافته ام
چتر گل باد به مرغان چمن ارزانی
کآنچه من می طلبم در ته پر یافته ام
مشکلی نیست که همت نکند آسانش
بارها در دل شب فیض سحر یافته ام
به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالی که از آن تنگ شکر یافته ام
چون کشم پای به دامان اقامت صائب؟
من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - در مدح سلطان محمود
شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان
بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان
مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده
که کی برآید مه کی فرو شود سرطان
بنات نعش بگیرد ز هفت کوکب بیم
که باشد از سپری لاجوردگون تابان
رهی دراز و درو جای جای یخ بسته
درین دو خاک به کردار را کاهکشان
مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
به کار خویش فرومانده عاجز و حیران
ز روی گنبد خضرا نهان شده پروین
مه چهارده تابان شده ز چرخ کیان
چو روی خسرو محمود سیف دولت و دین
که افتخار زمین است و اختیار زمان
مظفری ملکی خسروی خداوندی
که جاه و قدرش بگذشته است از کیوان
شهی که هند شد از فر او بسان بهشت
چو روی داد ز غزنین به سوی هندستان
خدایگانا دانی که بنده تو چه کرد
به شهر غزنین با شاعران چیره زبان
هر آن قصیده که گفتیش را شدی یک ماه
جواب گفتم زان بر بدیهه هم بزمان
اگر نه بیم تو بودی شها به حق خدای
که راشدی را بفکندمی ز نام و نشان
اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر
ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان
یکی به دیگر گفتی که این درست نبود
اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان
چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه
که داشتم بر او جاه و رتبت و امکان
به پیش شاه نهادند مر مرا تهمت
به صد هزاران نیرنگ و حیلت و دستان
مگر ز پایگه خود بیفکنند مرا
به پیش همه شه سود مرا کنند زیان
چو من جریده اشعار خویش عرضه کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من این نامدار ثبت کنی؟
به ملک غفلت در متن دفتر نیسان
مرا مدار به طبع و هنر گران و سبک
که من به مایه سبک نیستم به طبع گران
همیشه تا به جهان سالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان
دو حال نیک و بد آید همی ز سمت ملک
بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
بخر مرا و نکویم بدار زیرا من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه بادی در ملک بی کرانه عزیز
همیشه بادی از بخت جاودان شادان
نشاط کن ملکا بر سماع نای علی
نبید رنگین خور بر کنار آب روان
چنانکه چرخ بپاید تو همچو چرخ بپای
چنانکه کوه بماند تو همچو کوه بمان
چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان
بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان
مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده
که کی برآید مه کی فرو شود سرطان
بنات نعش بگیرد ز هفت کوکب بیم
که باشد از سپری لاجوردگون تابان
رهی دراز و درو جای جای یخ بسته
درین دو خاک به کردار را کاهکشان
مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
به کار خویش فرومانده عاجز و حیران
ز روی گنبد خضرا نهان شده پروین
مه چهارده تابان شده ز چرخ کیان
چو روی خسرو محمود سیف دولت و دین
که افتخار زمین است و اختیار زمان
مظفری ملکی خسروی خداوندی
که جاه و قدرش بگذشته است از کیوان
شهی که هند شد از فر او بسان بهشت
چو روی داد ز غزنین به سوی هندستان
خدایگانا دانی که بنده تو چه کرد
به شهر غزنین با شاعران چیره زبان
هر آن قصیده که گفتیش را شدی یک ماه
جواب گفتم زان بر بدیهه هم بزمان
اگر نه بیم تو بودی شها به حق خدای
که راشدی را بفکندمی ز نام و نشان
اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر
ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان
یکی به دیگر گفتی که این درست نبود
اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان
چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه
که داشتم بر او جاه و رتبت و امکان
به پیش شاه نهادند مر مرا تهمت
به صد هزاران نیرنگ و حیلت و دستان
مگر ز پایگه خود بیفکنند مرا
به پیش همه شه سود مرا کنند زیان
چو من جریده اشعار خویش عرضه کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من این نامدار ثبت کنی؟
به ملک غفلت در متن دفتر نیسان
مرا مدار به طبع و هنر گران و سبک
که من به مایه سبک نیستم به طبع گران
همیشه تا به جهان سالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان
دو حال نیک و بد آید همی ز سمت ملک
بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
بخر مرا و نکویم بدار زیرا من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه بادی در ملک بی کرانه عزیز
همیشه بادی از بخت جاودان شادان
نشاط کن ملکا بر سماع نای علی
نبید رنگین خور بر کنار آب روان
چنانکه چرخ بپاید تو همچو چرخ بپای
چنانکه کوه بماند تو همچو کوه بمان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نفس باد صبا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - وله ایضا
ای دل سیه لطیف دیدار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
امروز نسیم سحری بوی دگر داشت
گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت
ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا
افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت
دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام
با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت
خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل
هر روز سر آب و لب جوی دگر داشت
شاهی به تماشای مه عید نیامد
بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت
گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت
ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا
افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت
دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام
با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت
خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل
هر روز سر آب و لب جوی دگر داشت
شاهی به تماشای مه عید نیامد
بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
عید است و ساقی با قدح سرمست و خمار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در تقاضا
ای شکنج آستینت موج دریابار جود
ای سپهر پیر را ذات تو فرزند خلف
کاروانی کز دیار همتت گردد روان
نقش پای ناقه اش گوهر دهد همچون صدف
روی بر خاک درت سوده ست بهر کسب نور
بی سبب نبود به روی ماه، آثار کلف
جانب خارا دود بر کینه خواهی همچو آب
بشنود گر شیشه از حفظ تو بانگ لاتخف
گرچه همت می کند منعم، ولی در پیش تو
عرض حال خویش می گویم، تکلف برطرف
سیلی امواج این دریا مرا بی تاب کرد
تا به کی دندان فشارم بر دل خود چون صدف
شد لباسم بس که رهن باده در میخانه ها
چون نهال تاک نبود سترپوشم غیر کف
بر سر دستار من هرگه نسیمی بگذرد
همچو گل افتد ازو هر پاره ای بر یک طرف
کهنه کفشم را که شد سوراخ در سرپنجه اش
کرده سر بیرون ازو انگشت پایم چون کشف
چون جلاجل، زردگوشانم به دور دایره
ایستاه، می زنند از روی طعنه کف به کف
کاین چه اوقات است، بر حال تو رحم است ای سلیم
کس مبادا همچو من تیر ملامت را هدف
همگنان را ماتمم باشد عروسی، تا به کی
شیون من باعث عیش کسان باشد چو دف
نه فلک در موج خیز از آب گوهرهای من
خشک لب از تشنگی من همچو دریای نجف
ای سحاب وادی لب تشنگان، بر آتشم
قطره ای افشان، مگر کم گرددم این تاب و تف
دست پرورد وفایم، بی حقیقت نیستم
گر کسی نیکی کند با من، نمی گردد تلف
در تلافی گوهر شهوار می گیرد ز من
قطره ی آبی دهد گر روزگارم چون صدف
ای سپهر پیر را ذات تو فرزند خلف
کاروانی کز دیار همتت گردد روان
نقش پای ناقه اش گوهر دهد همچون صدف
روی بر خاک درت سوده ست بهر کسب نور
بی سبب نبود به روی ماه، آثار کلف
جانب خارا دود بر کینه خواهی همچو آب
بشنود گر شیشه از حفظ تو بانگ لاتخف
گرچه همت می کند منعم، ولی در پیش تو
عرض حال خویش می گویم، تکلف برطرف
سیلی امواج این دریا مرا بی تاب کرد
تا به کی دندان فشارم بر دل خود چون صدف
شد لباسم بس که رهن باده در میخانه ها
چون نهال تاک نبود سترپوشم غیر کف
بر سر دستار من هرگه نسیمی بگذرد
همچو گل افتد ازو هر پاره ای بر یک طرف
کهنه کفشم را که شد سوراخ در سرپنجه اش
کرده سر بیرون ازو انگشت پایم چون کشف
چون جلاجل، زردگوشانم به دور دایره
ایستاه، می زنند از روی طعنه کف به کف
کاین چه اوقات است، بر حال تو رحم است ای سلیم
کس مبادا همچو من تیر ملامت را هدف
همگنان را ماتمم باشد عروسی، تا به کی
شیون من باعث عیش کسان باشد چو دف
نه فلک در موج خیز از آب گوهرهای من
خشک لب از تشنگی من همچو دریای نجف
ای سحاب وادی لب تشنگان، بر آتشم
قطره ای افشان، مگر کم گرددم این تاب و تف
دست پرورد وفایم، بی حقیقت نیستم
گر کسی نیکی کند با من، نمی گردد تلف
در تلافی گوهر شهوار می گیرد ز من
قطره ی آبی دهد گر روزگارم چون صدف
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۴ - رباعی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای که از قدرت تویی حسن آفرین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
باز از روی کرم بنما جبین تازه ای
جلوهٔ معشوق چون هر دم به رنگی دیگر است
می توان هر روز پیدا کرد دین تازه ای
کس نمی داند جهان را چیست از تبدیل وقت
هر زمان این دست دارد آستین تازه ای
می کند احیا به رنگی خاندان کفر را
هر نفس می افکند بر زلف، چین تازه ای
روبرو با خلق گشتن طرفه کار مشکلی است
باید ای آیینه روی آهنین تازه ای
دلنشین یاری خدا از عیب بنماید مگر
در مکان کهنه می خواهم مکین تازه ای
فکرها کردم سعیدا در سخن تا یافتم
از برای گلشن معنی زمین تازه ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
قطره چون موج اضطراب افتد
بر سرش خانه حباب افتد
هست ویرانه تر دماغ از سیل
همچو آن گل که در شراب افتد
هوس آلوده صید دام هواست
مست در سایه سحاب افتد
دل ما را عبث خراب مکن
گل صدبرگ بی گلاب افتد
از چراغان صبح گرد رهی
ذره از چشم آفتاب افتد؟
دل ما کرده جشن بیداری
چشم پیمانه مست خواب افتد
کوه و دشت جنون سبکروح است
از نسیمی در اضطراب افتد
گرگشایم بساط صافدلی
چه کتانها به ماهتاب افتد
تشنه تر می شود سراب عدم
گر دو عالم به روی آب افتد
ناله مور محشری دارد
خانه شیر از آن خراب افتد
گل شکار است تار پیرهنت
همچو موجی که بر گلاب افتد
نیست از تاب می اسیر عجب
گل چو پروانه در شراب افتد
بر سرش خانه حباب افتد
هست ویرانه تر دماغ از سیل
همچو آن گل که در شراب افتد
هوس آلوده صید دام هواست
مست در سایه سحاب افتد
دل ما را عبث خراب مکن
گل صدبرگ بی گلاب افتد
از چراغان صبح گرد رهی
ذره از چشم آفتاب افتد؟
دل ما کرده جشن بیداری
چشم پیمانه مست خواب افتد
کوه و دشت جنون سبکروح است
از نسیمی در اضطراب افتد
گرگشایم بساط صافدلی
چه کتانها به ماهتاب افتد
تشنه تر می شود سراب عدم
گر دو عالم به روی آب افتد
ناله مور محشری دارد
خانه شیر از آن خراب افتد
گل شکار است تار پیرهنت
همچو موجی که بر گلاب افتد
نیست از تاب می اسیر عجب
گل چو پروانه در شراب افتد