عبارات مورد جستجو در ۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانی‌یی
زهره آمد زآسمان و می‌زند سرخوانی‌یی
جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر، تا خلیل
می‌کند عجل سمین را از کرم بریانی‌یی
روز مهمانی‌ست امروز، الصلا جان‌های پاک
هین زسرها کاسه زیبا در چنین مهمانی‌یی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانی‌یی
می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم
مطبخی پر نور دیدم، مطبخی نورانی‌یی
گفتمش زان کفچه‌یی تا نفس من ساکن شود
گفت رو، کین نیست ای جان بهرهٔ انسانی‌یی
چون منش الحاح کردم، کفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد، مستی و ویرانی‌یی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - صفت طعام هندی
گرم‌ترین کارگزاران خوان
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۷۳
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
نمی‌توانم ازین لقمهٔ حلال گذشت!
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
اگر داری هوای شرب شربت
...
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۳
غلیواج از چه مبشوم است ؟ از آنکه گوشت بر باید
همه ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
بهر بریان امیر زاده ما
گوسفندی خرید و فربه و خوش
زود با ورجیان مطبخ وی
گو سپند افکنند در آتش
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
حرصت ای شیخ ذوق بریان دارد
دندان نه و میل خوردن نان دارد
می جاوی نان چو آسیا در شکمت
گویا فم معدهٔ تو دندان دارد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در وجه تسمیه بورانی
شنیده ام که ز کشک و کدو برانی را
کنیز مطبخ « بوران » برای مامون پخت
هر آنکه زان پس آمخت و پخت بورانی
ز دست پخته خالیگران وی آمخت
کنون سزد که برانی خوران ترانه کنند
که شاد باد بمینو روان بوراندخت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
با زفت سرین کز همه بالا و بزیر
آویز میان لاغرش خام مگیر
تا نانش همی پخته برآید ز تنور
...به پای کته کرده است خمیر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۹ - کبابی
باشد آن شوخ کبابی دلبر عالیجناب
روز و شب باشد تنور او پر از سیخ کباب
آن کبابی گرم بازار است دارد اضطراب
می کند با روغن خود عشقبازان را کباب
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - در مذمت کوفته
دی کوفته نام طعمه‌ای ساخت
زیبا و لطیف شکل و مطبوع
آورد که ما گرسنگان را
آب افشاند بر آتش جوع
خوردیم ولیک برنخوردیم
از هوش دگر چو مغز مصروع
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵
من باده بی خمار خواهم
یعنی لب آن نگار خواهم
در جواب او
انجیر تر و انار خواهم
شفتالوی آبدار خواهم
از طاس هریسه من برآرم
در وقت سحر دمار خواهم
کارم به عدد نمی شود راست
من دعوت بی شمار خواهم
محبوب من است نان، از آنش
اندر بغل و کنار خواهم
من دیگ حلاوه عسل را
در روز و شبان به بار خواهم
سنبوسه بود مرا دلارام
لب بر لب آن نگار خواهم
نوشند دو بار خلق، ماکول
من صوفیم و سه بار خواهم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰
رخ تو آیت حسن و دهان دروست چو میم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۶
جانم به لب رسید ز سودای آن حبیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۹
گر براند سویم آن شاهسوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۰
زشوق آن رخ زیبا همی کشم آوخ
دل جراحت من بین و سینه لخ لخ
در جواب او
شمیم قلیه و بغرا وزید از مطبخ
مشام جان مرا تازه ساخت این، بخ بخ
دلا چو تازه کند جان به فصل تابستان
مباش غافل از آن بکسمات و شربت یخ
چنان عدوی تن جانفزای بریانم
که گر به دست من افتد بسازمش لخ لخ
ز اشتیاق حلیم و هوای قلیه برنج
به پیش مطبخیان می کشم هزار آوخ
مرا به صبر مفرما ز زلبیای عسل
که هست نازک و شیرین و صبر اوست چه تلخ
به پیش اطعمه خواران به معده آتش جوع
هزار بار فزونتر ز آتش دوزخ
شود به صومعه صوفی مقیم، پنجه سال
اگر چه روزنه ای وا کنند از مطبخ
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۳
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
نهی بر بار در پیشم چو روزی دیگ حلوا را
زغم اندر امان سازی دل مسکین شیدا را
اگر روزی به چنگ آید مرا صحنی زماهیچه
به بوی قلیه اش بخشم جهان و ملک عقبی را
هزاران جان مشتاقان فدای مطبخی باشد
به پیش سفره برداران گر آرد صحن بغرا را
دل پژمرده ما را حیات از بوی نان باشد
بیار ار نیستت باور، ببین فعل مسیحا را
چنان مشتاق بریانم که در بازار طباخان
نمی دانم من مسکین که تا چون می نهم پا را
اگر یک خوشه انگوری به دست افتد مرا، فخری
به چشم اندر نمی آرم دگر عقد ثریا را
شمیم قلیه و بغرا چو روزی بشنود صوفی
شود مست و دهد بر باد تسبیح و مصلی را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۱
ز در درآ و شبستان ما منور کن
دماغ مجلس روحانیان معطر کن
در جواب او
برای قلیه کباب آتشی بیا بر کن
دماغ مجلسیان را دمی معطر کن
کجاست مشعله زلبیا، به چنگ آور
شب است کلبه احزان ما منور کن
دلم اسیر به بغراست گو برد ططماج
به روی تخته ازین رشک خاک بر سر کن
اگر تو واقف سری برای چشم بدان
به قلیه حبشی، مطبخی چغندر کن
چو کله خشک غنیم است، قند در مجلس
بیار آب گل این دم دماغ او تر کن
چو مرغ اگر بتوانی تو ای حلاوه قند
بیا و سر به سرم م خدمت مزعفر کن
عروس اطعمه، صوفی اگر هوس داری
ز گفت و گوی چه حاصل، تو فکر در زر کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۵
یارب آن روی است یا قرص قمر
یارب آن لبهاست یا شهد و شکر
در جواب او
گرده های میده و ماس بقر
گر به صد جان می فروشندش بخر
مرهم دلهای ریش صائمان
هست نان گرم و حلوای شکر
با پنیر خشک می گفت آن یکی
«یارب این روی است یا قرص قمر»
چند نازی کله از گیپای خود
از برنج و قلیه هستی بی خبر
همچو پسته در دل من گشته خشک
آرزوی صحنک بادام تر
مرغ بریان سر برآورد از برنج
می کند در چهره نانها نظر
گر چه پر خوردن بود عیب تمام
صوفیان را هست این عین هنر