عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه ی داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله ی راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه ی داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله ی راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه میکنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشتهاند بر ایوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه میکنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشتهاند بر ایوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادی است عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست؟
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدهست حور سوی مکان
ز بیجهت برسیدهست خلد سوی جهات
طیور نعرهٔ ارنی همیزنند چرا؟
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادی است عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست؟
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدهست حور سوی مکان
ز بیجهت برسیدهست خلد سوی جهات
طیور نعرهٔ ارنی همیزنند چرا؟
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفهست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفهست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۰
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
تا کوه گرفتم ز فراقت مژهای آب
چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد
زنهار که از دمدمه کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد
باران به بساط اول این سال ببارید
ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد
تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پر زر مصریش دهان کرد
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
تا کوه گرفتم ز فراقت مژهای آب
چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد
زنهار که از دمدمه کوس رحیلت
چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد
باران به بساط اول این سال ببارید
ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد
تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پر زر مصریش دهان کرد
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
گل به باغ آمده تقصیر چراست
ساقیا جام می لعل کجاست
به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست
ای سنایی تو مکن توبه ز می
که تو را توبه درین فصل خطاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست
جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست
شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست
من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست
ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
ساقیا جام می لعل کجاست
به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست
ای سنایی تو مکن توبه ز می
که تو را توبه درین فصل خطاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست
جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست
شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست
من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست
ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
دوستان! وقت عصیرست و کباب
راه را گرد نشاندهست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح
خویشتن کردن مستان و خراب
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار مینبود صافی و ناب
تا دو سه روز درین سایهٔ رز
آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود
از بر سر بر چون پرعقاب
بانگ جوشیدن می باشدمان
نالهٔ بر بط و طنبور و رباب
راه را گرد نشاندهست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح
خویشتن کردن مستان و خراب
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار مینبود صافی و ناب
تا دو سه روز درین سایهٔ رز
آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود
از بر سر بر چون پرعقاب
بانگ جوشیدن می باشدمان
نالهٔ بر بط و طنبور و رباب
منوچهری دامغانی : رباعیات
قطعه دوبیتی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - (بازگشتن کیقباد بسوی دهلی )
کرد چو ره در سرطان آفتاب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش به صحرا کشید
تندی سیلاب ز بالای کوه
از شعب آورد زمین را ستوه
برق بهر سوی به تابی دگر
دشت بهر جوی بابی دگر
شالی سر سبز ندانم ز چیست
کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست
آب فراخی همه ره تا به گنگ
آمده لشکر همه از آب تنگ
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم شان سر شده
بود بهر جا که نزول سپاه
تنگی جو بود و فراخی کاه
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش به صحرا کشید
تندی سیلاب ز بالای کوه
از شعب آورد زمین را ستوه
برق بهر سوی به تابی دگر
دشت بهر جوی بابی دگر
شالی سر سبز ندانم ز چیست
کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست
آب فراخی همه ره تا به گنگ
آمده لشکر همه از آب تنگ
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم شان سر شده
بود بهر جا که نزول سپاه
تنگی جو بود و فراخی کاه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - فیالحکمة والنصیحة
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲۴۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۵۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۹۱