عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
فردوسی : آغاز کتاب
بخش ۱۱ - در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیای به از او آسمان ندارد یاد
دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیای به از او آسمان ندارد یاد
دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
قرة العین منی ای جان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعلهی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میکشد از کان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعلهی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میکشد از کان، بلی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۵ - اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
اول آن کس کین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاک بیشک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت، ما ز نور روشنیم
گفت حق نه، بلکه لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی، جانی است
بلکه این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش تویی، رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا به شب، مر قبله را کردهست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن، رو زو متاب
از قیاس، الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر به پندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد، مر او را کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه، بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تو راست
بی امان تو امانی خود کجاست؟
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید؟
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کی ارکانیان
بیخبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید،فرق دارد در کمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸ - گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمهایم
ما به حرص و جمع نه چون عامهایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کردهام
بیجهازی را مقرر کردهام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شکوه
او همیگوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و میبیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بیجهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بده ستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بودهیی
دام مکر اندر دغا بگشودهیی
که ز هر ناشستهرویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمهایم
ما به حرص و جمع نه چون عامهایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کردهام
بیجهازی را مقرر کردهام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شکوه
او همیگوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و میبیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بیجهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بده ستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بودهیی
دام مکر اندر دغا بگشودهیی
که ز هر ناشستهرویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زندهای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفتهاند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
آن یکی درویش زاطراف دیار
جانب تبریز آمد وام دار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتمکده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذرهیی را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بیحد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که به بخشش هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وامجو
بر امید قلزم اکرامخو
وامداران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب؟
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا؟
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهی پلنگان را به مشت
جانب تبریز آمد وام دار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتمکده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذرهیی را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بیحد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که به بخشش هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وامجو
بر امید قلزم اکرامخو
وامداران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب؟
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا؟
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهی پلنگان را به مشت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۲ - مقالت برادر بزرگین
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهیی
پیش ازین بر ریش خود خندیدهیی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۲ - سوال و جواب خسرو و بزرگ امید
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزاد مردی دگر
ز دوران گیتی نیاید مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزاد مردی دگر
ز دوران گیتی نیاید مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
رعیت پناها دلت شاد باد
به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمیمرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچارهای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شورهزاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمیمرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچارهای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شورهزاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکنالدین
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرینتر دعا ماند
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بیدوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بترویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکنالدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در ستایش شمسالدین حسین علکانی
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
آسمان در زیر پای همتت
بر زمین مالنده فرق فرقدین
از مقامات تا ثریا همچنان
کز ثریا تا ثری فرقست و بین
ای نهاده پای رفعت بر فلک
وی ربوده گوی عقل از اعقلین
کاش کابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطت بر مقلتین
در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک
ور کسی گوید جز این میلست و مین
ای کمال نیک مردی بر تو ختم
نیکنامی منتشر در خافقین
عالم عادل امین شرق و غرب
سرور آفاق شمسالدین حسین
کز بهاء طلعتش چون آفتاب
میدرخشد نور بینالحاجبین
ماه و پروین را نگه در قدر او
همچنان کز بطن ماهی در بطین
آنکه بیرون از ثنا و حمد او
بر سخندانان سخن عیب است و شین
عقل را پرسیدم اندر عهد او
هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟
پنجه بر شیران نیارد کرد تیز
ور هزاران مکر داند بوالحصین
من که چندین منت از وی بر منست
چون نگویم شکر او، والشکر دین
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین
تا به گردون بر برخشند اختران
تا به گیتی در بتابد نیرین
جاودان در بارگاهت عیش باد
تا به گردون میرود آواز قین
بخت را با دوستانت اتفاق
چرخ را با دشمنان حرب حنین
ابر رحمت بر تو باران سال و ماه
روح راحت بر روان والدین
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش ملکه ترکان خاتون
ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درویش و پادشاه ندانم درین زمان
الا به زیر سایهٔ همچون همای تو
نوشین روان و حاتم طایی که بودهاند
هرگز نبودهاند به عدل و سخای تو
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهٔ تعبد و خوف و رجای تو
اسلام در امان و ضمان سالمتست
از یمن همت و قدم پارسای تو
گر آسمان بداند قدر تو بر زمین
در چشم آفتاب کشد خاک پای تو
خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند
پروردگار خلق تواند جزای تو
شکر مسافران که به آفاق میرود
گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو
تیغ مبارزان نکند در دیار خصم
چندان اثر که همت کشور گشای تو
بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق
الا کسی که روی بتابد ز رای تو
ای در بقای عمر تو خیر جهانیان
باقی مباد هر که نخواهد بقای تو
خاص از برای مصلحت عام دیرسال
بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو
آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد
تا سعدی از خدای بخواهد برای تو
تا آفتاب میرود و صبح میدمد
عاید به خیر باد صباح و مسای تو
یارب رضای او تو برآور به فضل خویش
کو روز و شب نمیطلبد جز رضای تو