عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱
این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگان از میناستی
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری
چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی
صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر
از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی
جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی
گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی
نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است
ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی
بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی
گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی
آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست
زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی
آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی
واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی
چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟
گر نبایستیش غله آسیا ناراستی
عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند
کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی
گرنه این روز دراز دهر را فرداستی
نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل
گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی
چرخ میگوید به گشتنها که من میبگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش
گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی
کس نمیداند کز این گنبد برون احوال چیست
سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی
نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل
میگمان آید کز این گنبد برون صحراستی
دهر خود میبگذرد یا حال او میبگذرد
حال گشتن نیستی گر دهر بیمبداستی
هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش
تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی
این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی
نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین
ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟
وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی
بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی
ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آبشور
کشت و میوهستان و راغ و باغ چون دیباستی
این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی
وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی
ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی
جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی
وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است
خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی
من بگفتی راستی گر از زبان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی
گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی
کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی
گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه
هر کسی در ذات خود یکتا و بیهمتاستی
وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک
هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی
وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن
پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت
«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»
وانکه گوید «خواست ما را نیست» میگوید خرد
کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی
این چنین بیهوش در محراب و منبر کی شدی
گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟
هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک
چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟
جای کمخواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟
گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی
عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است
گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست
کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟
گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام
پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی
وانکه میگوید که «حجت گر حکیمستی چرا
در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»
نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا
وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی
من به یمگان خوار و زار و بینوا کی ماندمی
گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟
کی شدهستی نفس من بر پشت حکمتها سوار
گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟
یا هزاران شمع در پنگان از میناستی
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری
چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی
صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر
از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی
جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی
گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی
نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است
ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی
بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی
گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی
آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست
زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی
آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی
واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی
چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟
گر نبایستیش غله آسیا ناراستی
عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند
کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی
گرنه این روز دراز دهر را فرداستی
نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل
گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی
چرخ میگوید به گشتنها که من میبگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش
گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی
کس نمیداند کز این گنبد برون احوال چیست
سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی
نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل
میگمان آید کز این گنبد برون صحراستی
دهر خود میبگذرد یا حال او میبگذرد
حال گشتن نیستی گر دهر بیمبداستی
هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش
تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی
این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی
نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین
ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟
وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی
بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی
ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آبشور
کشت و میوهستان و راغ و باغ چون دیباستی
این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی
وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی
ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی
جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی
وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است
خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی
من بگفتی راستی گر از زبان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی
گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی
کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی
گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه
هر کسی در ذات خود یکتا و بیهمتاستی
وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک
هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی
وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن
پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت
«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»
وانکه گوید «خواست ما را نیست» میگوید خرد
کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی
این چنین بیهوش در محراب و منبر کی شدی
گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟
هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک
چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟
جای کمخواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟
گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی
عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است
گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست
کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟
گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام
پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی
وانکه میگوید که «حجت گر حکیمستی چرا
در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»
نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا
وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی
من به یمگان خوار و زار و بینوا کی ماندمی
گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟
کی شدهستی نفس من بر پشت حکمتها سوار
گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۲ - تمثیل در بیان نکاح معنوی جسم با جان یا صورت با معنی
اگرچه خور به چرخ چارمین است
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۶
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵
دست خدای احد لم یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمهٔ او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت : «گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این چنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش، برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده و آهنگ را
هرکه دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ»
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگزنی بهر وی آواز کرد
گفت که : «ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنماید ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون؟
بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من
کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من
نیست جز این مسله مقصود من»
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشتهٔ الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بری است
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است
راهنمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هماهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هرکسی از روی هوا چنگ زد
هرچه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گرانجان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سختترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش زمین بار گشت
هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور
سوگ به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمههای دروغ
مهر فلک بیاثر و بیفروغ
زآنکه به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمهٔ او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت : «گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این چنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش، برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده و آهنگ را
هرکه دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ»
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگزنی بهر وی آواز کرد
گفت که : «ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنماید ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون؟
بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من
کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من
نیست جز این مسله مقصود من»
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشتهٔ الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بری است
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است
راهنمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هماهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هرکسی از روی هوا چنگ زد
هرچه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گرانجان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سختترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش زمین بار گشت
هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور
سوگ به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمههای دروغ
مهر فلک بیاثر و بیفروغ
زآنکه به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
عشق است که وارسته ز نقصان و کمالست
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه
من آن آیینه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
عینالقضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر
ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» میگوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب!مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیدهای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانۀ حقیقت آمدند، صاحب شریعت بنور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانهباش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیدهای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیدهیی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمییارم زیست
درمان وصال تو نمیدانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، امامحمد را خود ندانستهاند ونشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیدهای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانستهای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خواندهای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدهای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذرهای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا میباید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیدهای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخهای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیدهای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیدهیی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمییارم زیست
درمان وصال تو نمیدانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، امامحمد را خود ندانستهاند ونشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیدهای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانستهای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خواندهای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدهای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذرهای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا میباید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیدهای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخهای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیدهای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تعالی الله رویست و جمالست
چه انوار تجلی و چه حالست
به هر دم حسن او نوعی نماید
به هر عشق دگرگونش وصالست
به هر صورت که بینی اوست پیدا
بمعنی نقش عالم زو مثالست
نمود یک حقیقت شد دو عالم
چو احول گردو می بینی خیالست
بشوق و عشق رو در راه وصلش
که شوق و عشق جانرا پرو بالست
دلی کو دولت دیدار دریافت
ز خلد و حور جانش را ملالست
اسیری روی او هر دم نماید
بما حسنی که در حد کمالست
چه انوار تجلی و چه حالست
به هر دم حسن او نوعی نماید
به هر عشق دگرگونش وصالست
به هر صورت که بینی اوست پیدا
بمعنی نقش عالم زو مثالست
نمود یک حقیقت شد دو عالم
چو احول گردو می بینی خیالست
بشوق و عشق رو در راه وصلش
که شوق و عشق جانرا پرو بالست
دلی کو دولت دیدار دریافت
ز خلد و حور جانش را ملالست
اسیری روی او هر دم نماید
بما حسنی که در حد کمالست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
«علم القرآن » ز «الرحمن » چه بود؟
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچوانسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل میروند
رو بحق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید:«اغثنی یا کریم »
عود می گوید:«اعنی یا ودود»
مدتی کز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را که وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبانسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
همچوانسان گوهری از بحر جود
گر ز غفلت راه باطل میروند
رو بحق دارند ترسا و جهود
چنگ می گوید:«اغثنی یا کریم »
عود می گوید:«اعنی یا ودود»
مدتی کز حق نبود آگاه دل
«لم یزل انا سجدنا للقرود»
منت ایزد را که وارستم ز غیب
قاسمی محوست در عین شهود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۶ - مهمانی کردن حضرت سلیمان حیوانات را
آن شنیدی که سلیمان نبی
خواست دستوری ز یزدان غنی
تا صلای عام سلطانی کند
هرچه جاندار است مهمانی کند
گفت یا رب جمله را روزی ز توست
فرخی و فر فیروزی ز توست
روزی و روزی خور و روز از تو است
شام قدر و صبح نوروز از تو است
خوشه از تو خرمن از تو نان ز تو
دست گیرا از تو و دندان ز تو
چشمه ی آب از تو سیرابی ز تو
خرمیها از تو شادابی ز تو
من که باشم تا کسی را نان دهم
قطره ی آبی به یک عطشان دهم
لطفها را چونکه باید واسطه
شاید از روزی شوم من رابطه
واسطه اندر میان انداختی
کار عالم از وسایط ساختی
واسطه نز راه عجز و حاجت است
واسطه از کبریا و عزت است
حسن تکلیف این وسایط را سبب
شد وگرنه بید می دادت رطب
این سببها جمله آمد ابتلا
ابتلا از بهر ما آمد بلا
ورنه شه را با سببها کار نیست
بی سبب کاری به او دشوار نیست
صد سبب را گر کند بی فایده
بی سبب گاهی دهد صد عایده
صد سبب را گاه سوزد بال و پر
بی سبب گه می رساند صد اثر
هم سبب از او سبب سازی ازو
بر سبب تأثیر پردازی ازو
سوزد و سازد کسی را کار نیست
هیچکس را زهره ی گفتار نیست
می دهد گیرد این طرار کیست
کار خود پنداری این پندار چیست
چون سلیمان کرد دستوری طلب
آمدش دستور از دربار رب
خواست دستوری ز یزدان غنی
تا صلای عام سلطانی کند
هرچه جاندار است مهمانی کند
گفت یا رب جمله را روزی ز توست
فرخی و فر فیروزی ز توست
روزی و روزی خور و روز از تو است
شام قدر و صبح نوروز از تو است
خوشه از تو خرمن از تو نان ز تو
دست گیرا از تو و دندان ز تو
چشمه ی آب از تو سیرابی ز تو
خرمیها از تو شادابی ز تو
من که باشم تا کسی را نان دهم
قطره ی آبی به یک عطشان دهم
لطفها را چونکه باید واسطه
شاید از روزی شوم من رابطه
واسطه اندر میان انداختی
کار عالم از وسایط ساختی
واسطه نز راه عجز و حاجت است
واسطه از کبریا و عزت است
حسن تکلیف این وسایط را سبب
شد وگرنه بید می دادت رطب
این سببها جمله آمد ابتلا
ابتلا از بهر ما آمد بلا
ورنه شه را با سببها کار نیست
بی سبب کاری به او دشوار نیست
صد سبب را گر کند بی فایده
بی سبب گاهی دهد صد عایده
صد سبب را گاه سوزد بال و پر
بی سبب گه می رساند صد اثر
هم سبب از او سبب سازی ازو
بر سبب تأثیر پردازی ازو
سوزد و سازد کسی را کار نیست
هیچکس را زهره ی گفتار نیست
می دهد گیرد این طرار کیست
کار خود پنداری این پندار چیست
چون سلیمان کرد دستوری طلب
آمدش دستور از دربار رب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۴
زهی انا مل و کلکت گره گشای جهان
جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۰ - الجمال
جمالش جلوه ذات از کمال است
جمال مطلقش لیکن جلال است
که قهاریت محض است و آنجا
نباشد هیچ غیر از وجه یکتا
نباشد غیر او باقی در آنحال
که تا بیند جمالش را ز جلال
ولی چون جلوه او پرده در شد
جمالش از حجابی جلوه گر شد
ز بس نور جمالش منجلی بود
بهر جا تافت آن وجه العلی بود
باینمعنی که نورش بس هویداست
ز پشت صد هزاران پرده پیداست
نه پنداری که هرگز پردهئی هست
و یا او بر جمالش پردهئی بست
حجابش هم تعینهای نور است
که از سنخ همان وجه و ظهور است
پس اندر هر جمال او جلال است
علو و قهر و عزش بر کمال است
ورای هر جلالی هم جمالیست
که لطف و انس و رحمت زو مثالیست
تجلیهای او را در مراتب
اگر خوانی دنو باشد مناسب
مر آنرا در دنو عارف توان شد
بوصف طلعتش واصف توان شد
شود تا نیک حل این معما
ز نو کردم بتحقیقی مهیا
جمالش در مقام واحدیت
تجلی کرد از غیب هویت
زوجهی کو بذات خود عیان شد
رخش در پرده عزت نهان شد
نبود آنجا ز غیرت غیر ذاتش
نشانی از وجود ممکناتش
شعاع طلعتش نگذاشت نزدیک
کسی را تا که بیند روی اولیک
ز روی او یکی تابید نوری
وز آن نور آمد این عالم ظهوری
جهان مرآت آن نور جلی شد
ز ضو شمس وحدت ممتلی شد
جهان حرفیست عالم غیر او نیست
در این معنی مجال گفتگو نیست
همه عکس جمال حضرت اوست
ز کثرتها هویدا وحدت اوست
خود این کاشیاءست پیدا و عیان نیست
نشانش در مکان و لامکان نیست
اگر دانی اشارت زان جلال است
که مستوراست و دیدارش محال است
خود از حیث جلال است ار که دانی
بموسی آن خطاب لن ترانی
که او را کس بچشم حس نبیند
خود او را بلکه جز او کس نبیند
دگر این نکته کو ز اشیاء هویداست
بمعنی بلکه او خود عین اشیاءست
نگو گر بینی از حیث جمال است
که مشهود از مظاهر بر کمال است
جمال مطلقش لیکن جلال است
که قهاریت محض است و آنجا
نباشد هیچ غیر از وجه یکتا
نباشد غیر او باقی در آنحال
که تا بیند جمالش را ز جلال
ولی چون جلوه او پرده در شد
جمالش از حجابی جلوه گر شد
ز بس نور جمالش منجلی بود
بهر جا تافت آن وجه العلی بود
باینمعنی که نورش بس هویداست
ز پشت صد هزاران پرده پیداست
نه پنداری که هرگز پردهئی هست
و یا او بر جمالش پردهئی بست
حجابش هم تعینهای نور است
که از سنخ همان وجه و ظهور است
پس اندر هر جمال او جلال است
علو و قهر و عزش بر کمال است
ورای هر جلالی هم جمالیست
که لطف و انس و رحمت زو مثالیست
تجلیهای او را در مراتب
اگر خوانی دنو باشد مناسب
مر آنرا در دنو عارف توان شد
بوصف طلعتش واصف توان شد
شود تا نیک حل این معما
ز نو کردم بتحقیقی مهیا
جمالش در مقام واحدیت
تجلی کرد از غیب هویت
زوجهی کو بذات خود عیان شد
رخش در پرده عزت نهان شد
نبود آنجا ز غیرت غیر ذاتش
نشانی از وجود ممکناتش
شعاع طلعتش نگذاشت نزدیک
کسی را تا که بیند روی اولیک
ز روی او یکی تابید نوری
وز آن نور آمد این عالم ظهوری
جهان مرآت آن نور جلی شد
ز ضو شمس وحدت ممتلی شد
جهان حرفیست عالم غیر او نیست
در این معنی مجال گفتگو نیست
همه عکس جمال حضرت اوست
ز کثرتها هویدا وحدت اوست
خود این کاشیاءست پیدا و عیان نیست
نشانش در مکان و لامکان نیست
اگر دانی اشارت زان جلال است
که مستوراست و دیدارش محال است
خود از حیث جلال است ار که دانی
بموسی آن خطاب لن ترانی
که او را کس بچشم حس نبیند
خود او را بلکه جز او کس نبیند
دگر این نکته کو ز اشیاء هویداست
بمعنی بلکه او خود عین اشیاءست
نگو گر بینی از حیث جمال است
که مشهود از مظاهر بر کمال است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۸ - عبدالباسط
تو عبدالباسط آنرا دان که مبسوط
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بیاصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بیاصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۶ - عبداللطیف
خود آن عبداللطیف اندر مقام است
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شیء سر شیئیت خفا یافت
لطیفالصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر بادهئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شیء سر شیئیت خفا یافت
لطیفالصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر بادهئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۵ - عبدالقادر
ز عبدالقادر ار خواهی شد آگاه
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
معالکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بیمغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
خود او شاهد بود بر قدرت الله
الا در کل مقدورات صادر
کند بروی تجلی اسم قادر
بدان پس صورت دست الهش
که گیرد باوی و دارد نگاهش
نباشد لطف او را امتناعی
بود ز و هر عطا و انتزاعی
عیانش وجه تأثیر مؤثر
شود بر کل بتقدیر مقدر
هم ایصال مدد کورا دوام است
بمعدوم از وجود کل که تام است
رسد امداد هستی هر دم از وی
بمعد و مات اعیانی پیاپی
معالکونی که معدم الذواتند
بمعدومیت خود بر ثباتند
به بیند نفس خود معدم بالذات
چنان کاندر عدم بد ذات ذرات
بعین آنکه در اشیاء مؤثر
بود با قدرت حق بیمغایر
بعین آنکه دارد قدرت از حق
در آنقدرت بود معدم مطلق
ز حق باشد بقدرت گر چه معلوم
نه بیند ذات خود را جز که معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۹ - الولایه الصغری
عبارت باشد از صغری با کمال
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت
خود از سیر تجلیهای افعال
دگر سیر ظلالی کش ثبات است
چه منسوب آن باسماء و صفاتست
ز اسماء و صفات ایدون ظلالش
بدان چون دایره نزد رجالش
بود آن دایره اندر تمکن
بممکن جمله مبدای تعین
بغیر از انبیا و هم ملایک
که از این دایره فردند هر یک
رسد بر هر یک از افراد عالم
فیوض از این صفات و ظل اقدم
چو باشد واسطه ضل و صفاتش
میان ذات او با ممکناتش
نمیبود ار که این اوصاف و اسماء
نمیفرمود حق ایجاد اشیاءء
کجا ایجاد عالم در قلم بود
که آن در عین خود محض عدم بود
حق اندر ذات خود دارای محض است
کمال تام و استغنای محض است
ز عالم بینیاز او بالیقین است
بذات خود غنی از عالمین است
بهر شخصی پس از افراد عالم
رسد با واسطه فیضش دمادم
چو باشد واسطه فیض و کمالش
صافت او و اسماء و ظلالش
بگفتند اینکه سوی حق بلایق
بود ره قدر انفاس خلایق
بسوی این ضلال آمد اشارت
اگر باشد تو را فهم عبارت
چو داخل این لطیفه از عنایت
شود در دایره صغری ولایت
شوی در اصل اصل او تو فانی
پس اندر عین او باقی بمانی
لطیفه قلب پس باشد فنایش
در آن فعلی تجلی از ولایش
ز چشم سالک اینوقت اختفا یافت
فعال خلق و خود چون اصطفا یافت
بچشمش ناید الافعل فاعل
ولایت ز آدم این باشد بحاصل
فنای آن لطیفه روح مطلق
در اوصاف ثبوتیه است للحق
که بیند سالک اندر وصف محبوب
صفات خلق و خود بالمره مسلوب
چنان کز بهر ممکن هستیی نیست
صفات او را بود کو صرف هستی است
وجود اصل جامع در صافت است
وز او ظاهر وجود ممکنات است
چو سالک هستی ممکن فنا دید
صفاتی بهر ممکن کی بجا دید
بنفی ممکنش اثبات حق شد
بتوحید وجودی مستحق شد
ولایت این ز ابراهیم و نوح است
فقیر اینجا براهیمی فتوح است
فنای آن لطیفه سر در این راه
بوداندر شئون ذاتالله
که سالک ذات حق را مستقل یافت
بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
لطیفه این ولایت خود ز موسی است
مشاهد موسوی المشرب اینجاست
فنای آن خفایت در لطیفه
بود ز اوصاف سلبیه وظیفه
در اینجا فرد بیند مرد سایر
جناب کبریا را از مظاهر
بکلی منفرد از خلق و یکتا
منزه ذاتش از امکان و اشیاء
لطیفه اینولایت از مسیح است
بعیسی مشرب این معنی صریح است
مسیح از این ولایت باولا شد
باهل این ولایت مقتدا شد
لطیفه ز این ولایت داشت کو خود
بخلق از خلق عالم منفرد بد
ز عالم سالک اینجا منقطع گشت
که از عیسی بمشرب منتقع گشت
محقق خواند زی رو خلق و خو را
بمعنی عیسوی المشرب او را
فنای آن لطیفه کوست اخفی
بنزد ره نوردی کوست اصفی
بود در رتبه شأن الهی
که جامع در مراتب بد کماهی
مگر سالک در اینجا شد کماهی
متخلق با خلاق الهی
تو میگو کاحمدی المشرب آمد
که او در خلق کامل منصب آمد
از اینرو گفت هر کس مرتضی را
ببیند دیده شش تن ز انبیا را
علی چون در ولایتها ولی بود
از آن با ره نبیی هم علی بود
ولایتهای این جمله لطایف
که شد مذکور گوید مرد عارف
بود در دایره صغری ولایت
مراقب راست کشف آن هدایت
معیت در عمل باشد مناسب
که حق را بیند او مع با مراتب
عمل باشد در این معنی به نیت
مراعات لطائف با معیت
به «معکم اینما کنتم» تدبر
مراقب را بود شرط تفکر
بود یعنی مواظب مرد عارف
باسرار معیت در لطائف
که با خود بلکه با ذرات عالم
به بیند مع بمعنی ذات اقدم
بدون آنکه او را مثل و مانند
بود یا او بکس ماند به پیوند
مراقب باش او را در معیت
ولیکن دان تو بیمثلش به نیت
به لامثلیت و مثلیست موصوف
ولی مع بالطایف نزد معروف
به لامثلی محیط او برجهاتست
بلا مانند مع با ممکنات است
تو از وجه معیت رو باو کن
فرو در بحر دل شو جستجو کن
مراقب گر تو را اینگونه دل گشت
خودیت در ظهورش مضمحل گشت
شد این صغری ولایت را نهایت
بود اول هم از کبری ولایت