عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۹
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت‌المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
فردوسی : پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۷
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این‌بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهان‌آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی‌نام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه‌ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بی‌آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
فردوسی : سهراب
بخش ۱۴
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ
نشست از بر بارهٔ تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده‌ای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم
بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم
کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار
کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پرده‌سرای
به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر
به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ
به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف
به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۷
ازان پس بفرمود تا گرگسار
بیامد بر نامور شهریار
بدادش سه جام دمادم نبید
می سرخ و جام از گل شنبلید
بدو گفت کای بد تن بدنهان
نگه کن بدین کردگار جهان
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ
نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ
به منزل که انگیزد این بار شور
بود آب و جای گیای ستور
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار
اگر باز گردی نباشد شگفت
ز بخت تو اندازه باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
یکی کار پیشست فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ
نه بیند ره جنگ و راه گریغ
به بالای یک نیزه برف آیدت
بدو روز شادی شگرف آیدت
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار
اگر بازگردی نباشد شگفت
ز گفتار من کین نباید گرفت
همی ویژه در خون لشکر شوی
به تندی و بدرایی و بدخوی
مرا این درستست کز باد سخت
بریزد بران مرز بار درخت
ازان پس که اندر بیابان رسی
یکی منزل آید به فرسنگ سی
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نبینی به جایی یکی قطره آب
زمینش همی جوشد از آفتاب
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرگس تیزپر
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا
برانی برین گونه فرسنگ چل
نه با اسپ تاو و نه با مرد دل
وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه
ببینی یک مایه‌ور جایگاه
زمینش به کام نیاز اندر است
وگر باره با مه به راز اندر است
بشد بامش از ابر بارنده‌تر
که بد نامش از ابر برنده‌تر
ز بیرون نیابد خورش چارپای
ز لشکر نماند سواری به جای
از ایران و توران اگر صدهزار
بیایند گردان خنجرگزار
نشینند صد سال گرداندرش
همی تیرباران کنند از برش
فراوان همانست و کمتر همان
چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان
چو ایرانیان این بد از گرگسار
شنیدند و گشتند با درد یار
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بال تا توانی مگرد
اگر گرگسار این سخنها که گفت
چنین است این خود نماند نهفت
بدین جایگه مرگ را آمدیم
نه فرسودن ترگ را آمدیم
چنین راه دشوار بگذاشتی
بلای دد و دام برداشتی
کس از نامداران و شاهان گرد
چنین رنجها برنیارد شمرد
که پیش تو آمد بدین هفتخوان
برین بر جهان آفرین را بخوان
چو پیروزگر بازگردی به راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه
به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز
همه شهر توران برندت نماز
بدین سان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد
نباید سر خویش دادن به باد
چو بشنید این‌گونه زیشان سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن
شما گفت از ایران به پند آمدید
نه از بهر نام بلند آمدید
کجاآن همه خلعت و پند شاه
کمرهای زرین و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به یزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنین سست شد پایتان
به ره بر پراگنده شد رایتان
شما بازگردید پیروز و شاد
مرا کام جز رزم جستن مباد
به گفتار این دیو ناسازگار
چنین سرکشیدید از کارزار
از ایران نخواهم برین رزم کس
پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
به مردی نباید کسی همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هرچ هست
ز مردی و پیروزی و زور دست
بیابید هم بی‌گمان آگهی
ازین نامور فر شاهنشهی
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کیوان و هور
چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش‌کنان نزد شاه
که گر شاه بیند ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و جان ما
برین بود تا بود پیمان ما
ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم
نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم
ز ما تا بود زنده یک نامدار
نپیچیم یک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنید زیشان سخن
بپیچید زان گفتهای کهن
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ایدونک گردیم پیروزگر
ز رنج گذشته بیابیم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان
نماند تهی بی‌گمان گنجتان
همی رای زد تا جهان شد خنک
برفت از بر کوه باد سبک
برآمد ز درگاه شیپور و نای
سپه برگرفتند یکسر ز جای
به کردار آتش همی راندند
جهان‌آفرین را بسی خواندند
سپیده چو از کوه سر برکشید
شب آن چادر شعر در سرکشید
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران
همه گرزداران و نیزه‌وران
بهاری یکی خوش‌منش روز بود
دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی
بیاراست خوان و بیاورد می
هم‌اندر زمان تندباری ز کوه
برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف
زمینی پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد
سپهبد ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت
که این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها
کنون زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید
بخوانید و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد
کزین پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند
همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش
چو ایرانیان را دل آمد به جای
ببودند بر پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر
همانجا ببودند گردان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپهبد گرانمایگان را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
چنین گفت کایدر بمانید بار
مدارید جز آلت کارزار
هرانکس که هستند سرهنگ‌فش
که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهید
دگر آلت گسترش بر نهید
فزونی هم ایدر بمانید بار
مگر آنچ باید بدان کارزار
به نیروی یزدان بیابیم دست
بدان بدکنش مردم بت‌پرست
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیک‌بختی نیاید بسی
ازان دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید
چو خور چادر زرد بر سرکشید
ببد باختر چون گل شنبلید
بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهریار رمه
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدین منزلت آب نیست
همان جای آرامش و خواب نیست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور
نیابد مگر چشمهٔ آب شور
دگر چشمهٔ آب‌یابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنین گفت سالار کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه‌دار
ز گفتار او تیز لشکر براند
جهاندار نیکی دهش را بخواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کرده‌ام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذره‌یی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌یی، مهمان خویشم برده‌یی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم می‌کنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
بیا کامروز شه را ما شکاریم
سر خویش و سر عالم نداریم
بیا کامروز چون موسی عمران
به مردی گرد از دریا برآریم
همه شب چون عصا افتاده بودیم
چو روز آمد چو ثعبان‌‌ بی‌قراریم
چو گرد سینه خود طوف کردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
بدان قدرت که ماری شد عصایی
به هر شب چون عصا و روز ماریم
پی فرعون سرکش اژدهاییم
پی موسی عصا و بردباریم
به همت خون نمرودان بریزیم
تو این منگر که چون پشه نزاریم
برافزاییم بر شیران و پیلان
اگر چه در کف آن شیر زاریم
اگر چه همچو اشتر کژ نهادیم
چو اشتر سوی کعبه راهواریم
به اقبال دوروزه دل نبندیم
که در اقبال باقی کامکاریم
چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشکاریم
برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه‌‌ بی‌غباریم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی‌ست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بی‌فروغت روز روشن هم شب است
بی‌پناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانی‌یی ای مصطفی
ره شناسی می‌بباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولی‌ست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ می‌دارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بی‌قرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادی‌یی
ماتم آخر زمان را شادی‌یی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را می‌زنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوری‌ها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقل‌ها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بی‌گاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ می‌آید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همی‌آرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون می‌کشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
می‌دهد هرشوره را باران و نم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۲ - حکایت عیاضی رحمه‌الله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر می‌درانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت
گفت عباضی نود بار آمدم
تن برهنه بوک زخمی آیدم
تن برهنه می‌شدم در پیش تیر
تا یکی تیری خورم من جای‌گیر
تیر خوردن بر گلو یا مقتلی
در نیابد جز شهیدی مقبلی
بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویز نی‌ست
لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها
چون شهیدی روزی جانم نبود
رفتم اندر خلوت و در چله زود
در جهاد اکبر افکندم بدن
در ریاضت کردن و لاغر شدن
بانگ طبل غازیان آمد به گوش
که خرامیدند جیش غزوکوش
نفس از باطن مرا آواز داد
که به گوش حس شنیدم بامداد
خیز هنگام غزا آمد برو
خویش را در غزو کردن کن گرو
گفتم ای نفس خبیث بی‌وفا
از کجا میل غزا تو از کجا‌؟
راست گوی ای نفس کین حیلت‌گری‌ست
ورنه نفس شهوت از طاعت بری‌ست
گر نگویی راست حمله آرمت
در ریاضت سخت‌تر افشارمت
نفس بانگ آورد آن دم از درون
با فصاحت بی‌دهان اندر فسون
که مرا هر روز این جا می‌کشی
جان من چون جان گبران می‌کشی
هیچ کس را نیست از حالم خبر
که مرا تو می‌کشی بی‌خواب و خور
در غزا بجهم به یک زخم از بدن
خلق بیند مردی و ایثار من
گفتم ای نفسک منافق زیستی
هم منافق می‌مری تو چیستی‌؟
در دو عالم تو مرایی بوده‌یی
در دو عالم تو چنین بیهوده‌یی
نذر کردم که ز خلوت هیچ من
سر برون نارم چو زنده‌ست این بدن
زان که در خلوت هر آن چه تن کند
نز برای روی مرد و زن کند
جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز برای حق نباشد نیتش
این جهاد اکبر است آن اصغر است
هر دو کار رستم است و حیدر است
کار آن کس نیست کو را عقل و هوش
پرد از تن چون بجنبد دنب موش
آنچنان کس را بباید چون زنان
دور بودن از مصاف و از سنان
صوفی‌یی آن صوفی‌یی این اینت حیف
آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف
نقش صوفی باشد او را نیست جان
صوفیان بدنام هم زین صوفیان
بر در و دیوار جسم گل‌سرشت
حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت
تا ز سحر آن نقش‌ها جنبان شود
تا عصای موسوی پنهان شود
نقش‌ها را می خورد صدق عصا
چشم فرعونی‌ست پر گرد و حصا
صوفی دیگر میان صف حرب
اندر آمد بیست بار از بهر ضرب
با مسلمانان به کافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان به فر
زخم خورد و بست زخمی را که خورد
بار دیگر حمله آورد و نبرد
تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف
تا خورد او بیست زخم اندر مصاف
حیفش آمد که به زخمی جان دهد
جان ز دست صدق او آسان رهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۸ - انابت آن طالب گنج به حق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این پنهان را آشکار
گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوه‌تاز
دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمه‌یی نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گره‌زن این گره را حل کنم
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخت‌رو
آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش
گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن؟
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بی‌هنر
کو هنر؟ کو من؟ کجا دل مستوی؟
این همه عکس تواست و خود توی
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه می‌گردد ز آب
خود نه من می‌مانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بی‌خبر
تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همی‌گوید الستی و بلی
کو بلی‌گو؟ جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد
صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب برکند
آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند
رسته چون یونس ز معدهٔ آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ
خلق چون یونس مسبح آمدند
کندر آن ظلمات پر راحت شدند
هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در
کی کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش
چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحبک
از مقامات وحش‌رو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس
موسی آن را نار دید و نور بود
زنگی‌یی دیدیم شب را حور بود
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
ساحران را چشم چون رست از عمی
کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا
چشم‌بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت‌اند از بند رق
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم؟
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را
خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن
این دعا تو امر کردی زابتدا
ورنه خاکی را چه زهره‌ی این بدی؟
چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس
برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال
گر به خویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی
شب نرفتی هوش بی‌فرمان من
زیر دام من بدی مرغان من
بودمی آگه ز منزل‌های جان
وقت خواب و بی‌هشی و امتحان
چون کفم زین حل و عقد او تهی‌ست
ای عجب این معجبی من ز کیست؟
دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم
این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگ است الف زو نرگداست
آن الف چیزی ندارد غافلی‌ست
میم دلتنگ آن زمان عاقلی‌ست
در زمان بی‌هشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ منه
هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحت‌افزاییم کن
هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو چون که دیده نیستم
آب دیده‌ی بندهٔ بی‌دیده را
سبزه‌یی بخش و نباتی زین چرا
ور نمانم آب آبم ده زعین
همچو عینین نبی هطا لتین
او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق
چون نباشم زاشک خون باریک‌ریس؟
من تهی‌دست قصور کاسه ‌لیس
چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود
قطره‌یی زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست
چون که باران جست آن روضه‌ی بهشت
چون نجوید آب شوره‌خاک زشت؟
ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار؟
نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان می‌بباید شست زود
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
یکی پنجهٔ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد
چو شیرش به سرپنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه در خود ندید
یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟
به سرپنجه آهنینش بزن
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر
تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیرست گوی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم
گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم
محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند
گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم
عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم
شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم
هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می‌کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطره‌ای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روح‌القدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر می‌زید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم
وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم
تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین
در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم
جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب
پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم
از علایقها جدا گردیم و ساکن‌تر شویم
بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم
تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم
بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم
آتش نفس لجوج ار هیچ‌گون تیزی کند
ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم
بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم
پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم
اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم
گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم
پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند
خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۳
کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد
هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد
تیغ تیز و دل بی‌رحم چرا داده خدا
جوی خون بر در بیداد روان باید کرد
گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور
چون بود مصلحت ناز همان باید کرد
سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق
دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد
گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده
چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد
وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی
دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تحریض به حرکت هند و تسخیر کشمیر
هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی بر ای شمسهٔ خوبان
کز گل چو بنا گوش تو گشته‌ست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی
تا این گل دو روی همی‌روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پردهٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همی‌آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد
بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی‌شوی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همی‌نازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همی‌موید، گو موی
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۱ - آتش در قبلهٔ آزر زدیم
گردن و گوش غزل و مدح را
بی‌حد پیرایه و زیور زدیم
بی‌مر با بخت درآویختیم
با فلک سفله بسی سر زدیم
سود ندیدیم ز نوک قلم
دست بدین قبضهٔ خنجر زدیم
خیره فرو ماند فلک ز آن که ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
از قبل بچهٔ آزر به تیغ
آتش در قبلهٔ آزر زدیم
وز پی این آهو چشمان باغ
با همه شیران جهان بر زدیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم
آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم
وین جیفهٔ‌خاکی را در مزبله اندازم
یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم
پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم
کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم
از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
عادت ما نیست، رنجیدن ز کس
ور بیازارد، نگوییمش به کس
ور برآرد دود از بنیاد ما
آه آتش بار ناید یاد ما
ورنه ما شوریدگان در یک سجود
بیخ ظالم را براندازیم، زود
رخصت اریابد ز ما باد سحر
عالمی در دم کند زیر و زبر
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴ - عید خون
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامون
یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند
خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند
زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند
با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز
کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند
خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما
سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند
کار با افسانه نبود رشته ی تدبیر می تاب
آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند
خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان
خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند
شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیش
کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند