عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندرو صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بیغبار کند
زانتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بیقرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بیکنار است فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندرو صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بیغبار کند
زانتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بیقرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بیکنار است فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
مست توام نزمی و نز کوکنار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبلهها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
مانده شدهست گوش من از پی انتظار آن
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
مینهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
مینهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸ - پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیکار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستش از کرم آن آب آب
سال دیگر آمد او دامنکشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
درپذیرم جملهٔ زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم
سوی اصل اصل پاکیها روم
دلق چرکین برکنم آن جا ز سر
خلعت پاکم دهد باردگر
کار او این است و کار من همین
عالمآرایست رب العالمین
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را؟
کیسههای زر بدزدید از کسی
میرود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رستهیی
یا بشوید روی رو ناشستهیی
یا بگیرد بر سر او حمالوار
کشتی بیدست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زان که هر دارو بروید زو چنان
جان هر دری دل هر دانهیی
میرود در جو چو داروخانهیی
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایهاش تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستش از کرم آن آب آب
سال دیگر آمد او دامنکشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
درپذیرم جملهٔ زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم
سوی اصل اصل پاکیها روم
دلق چرکین برکنم آن جا ز سر
خلعت پاکم دهد باردگر
کار او این است و کار من همین
عالمآرایست رب العالمین
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را؟
کیسههای زر بدزدید از کسی
میرود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رستهیی
یا بشوید روی رو ناشستهیی
یا بگیرد بر سر او حمالوار
کشتی بیدست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زان که هر دارو بروید زو چنان
جان هر دری دل هر دانهیی
میرود در جو چو داروخانهیی
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایهاش تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۱ - چگونگی زمین و هوا
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۴
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغزار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار
باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغزار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بهای جوانی
خمید نرگس پژمردهای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریدهاند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزهای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریدهاند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزهای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیام گل
به آب روان گفت گل کز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
به خاک ار درافتد، غبارش بشویی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
به امید من هرگز این ره نپویی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
به فردا چه می افکنی کار امروز؟
بخوان آن کسی را که مشتاق اویی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
به خاک ار درافتد، غبارش بشویی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
به امید من هرگز این ره نپویی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
به فردا چه می افکنی کار امروز؟
بخوان آن کسی را که مشتاق اویی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
درخت بی بر
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صید پریشان
شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمهسازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غمانگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانهای چند
شده هر گوشهاش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نهاش جای
دونده همچنان، اما نهاش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونهگون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غمانگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفتهها ماند
ز فصل بینوائی، نکتهها خواند
قفس آرامگاهی، تیرهروزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخنها با صبا و ژاله گفتم
حکایتها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بیخانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژالهای نیست
بجز خونابهٔ دل، لالهای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غمافزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آوردهام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران رهآورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمهسازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غمانگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانهای چند
شده هر گوشهاش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نهاش جای
دونده همچنان، اما نهاش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونهگون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غمانگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفتهها ماند
ز فصل بینوائی، نکتهها خواند
قفس آرامگاهی، تیرهروزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخنها با صبا و ژاله گفتم
حکایتها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بیخانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژالهای نیست
بجز خونابهٔ دل، لالهای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غمافزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آوردهام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران رهآورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قائد تقدیر
کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل بی عیب
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
عطار نیشابوری : حکایت بوتیمار
حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
زآرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گر چه دریا میزند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
زآتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بیخبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخ است آب او را گاه شور
گاه آرام است او را گاه زور
منقلب چیز است و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد در او
از غم جان دم نگه دارد در او
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کاو وفاداری نداشت
هیچکس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار
میزند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را مینیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
هست دریا چشمهای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
زآرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گر چه دریا میزند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
زآتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بیخبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخ است آب او را گاه شور
گاه آرام است او را گاه زور
منقلب چیز است و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد در او
از غم جان دم نگه دارد در او
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کاو وفاداری نداشت
هیچکس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار
میزند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را مینیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
هست دریا چشمهای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار
بدرید بر تن سلب مشک بید
زجور زمستان به پیش بهار
به بازوی پر خون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آید اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوی لالهزار
بشویدش عارض به لولوی تر
بیالایدش رخ به مشکین عذار
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لولوش پود است و پیروزه تار
سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالهٔ سرخ جام عقار
سوی مادر سوسن تازه تاج
سوی دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به اردیبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گیرد سمن را گل اندر کنار
شگفتی نگه کن به کار جهان
وزو گیر بر کار خویش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمین
نپوشد هوا جامهٔ سوکوار
چو نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار
چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پای بط بر چنار آشکار
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببین
جدا نار از دود، وز دود نار
سوی شاخ بادام شو بامداد
اگر دید خواهی همی قندهار
و گر انده از برف بودت مجوی
ز مشکین صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدین بیفساران خلق
تو نیز از سر خود فرو کن فسار
اگر نیست سوی تو داری دگر
همه هوش و دل سوی این دار دار
وگر نیستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار
نگه دار اندر زیان آن خویش
چنانکهت بگفتهاست بسیار خوار
به نسیه مده نقد اگر چند نیز
به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شیر و روغن فگار
چه باید تو را سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلی
نباید نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در این ره چنانک
بریده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار
ره تو کدام است از این هر دو راه؟
بیندیش و برگیر نیکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و می خوشگوار
وز این حالها تو به کردار خواب
نگردی همی سرد زین روزگار
وز این ایستادن به درگاه شاه
وز این خواستن سوی دهدار بار
وز این بند و بگشای و بستان و ده
وز این هان و هین و از این گیر و دار
وز این در کشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار
همی خویشتن شهره خواهی به شهر
که من چاکر شاهم و شهریار
شکار یکی گشتی از بهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار
بدان تا به من برنهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی باز نشناسی از فخر عار
تو را ننگ باید همی داشتن
بخیره همی چون کنی افتخار؟
ستور از کسی به که بر مردمی
بعمدا ستوری کند اختیار
ز مردم درختی نهای بارور
بلندی و بیبر چو بید و چنار
اگر میوه داری نشد هیچ بید
به دانش تو باری بشو میوهدار
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو، ای نابکار
اگر باز گردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار
وگر همچنین خود بمانی چو دیو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسی برتو نتواند، از جهل،بست
یکی حرف دانش به سیصد نوار
تو را صورت مردمی دادهاند
مکن خیره مر خویشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابهها بر نگار
به دانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از این ژرف چه مردوار
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند
زجاهل بسی به بود موش و مار
چو مر خویشتن را بدانی به حق
در این ژرف زندان نگیری قرار
ز کردار بد باز گردی به عذر
چو هشیار مردان سوی کردگار
مر این گوهر ایزدی را به علم
بشوئی ز زنگار عیب و عوار
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار
سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار
بدرید بر تن سلب مشک بید
زجور زمستان به پیش بهار
به بازوی پر خون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آید اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوی لالهزار
بشویدش عارض به لولوی تر
بیالایدش رخ به مشکین عذار
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لولوش پود است و پیروزه تار
سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالهٔ سرخ جام عقار
سوی مادر سوسن تازه تاج
سوی دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به اردیبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گیرد سمن را گل اندر کنار
شگفتی نگه کن به کار جهان
وزو گیر بر کار خویش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمین
نپوشد هوا جامهٔ سوکوار
چو نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار
چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پای بط بر چنار آشکار
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببین
جدا نار از دود، وز دود نار
سوی شاخ بادام شو بامداد
اگر دید خواهی همی قندهار
و گر انده از برف بودت مجوی
ز مشکین صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدین بیفساران خلق
تو نیز از سر خود فرو کن فسار
اگر نیست سوی تو داری دگر
همه هوش و دل سوی این دار دار
وگر نیستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار
نگه دار اندر زیان آن خویش
چنانکهت بگفتهاست بسیار خوار
به نسیه مده نقد اگر چند نیز
به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شیر و روغن فگار
چه باید تو را سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلی
نباید نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در این ره چنانک
بریده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار
ره تو کدام است از این هر دو راه؟
بیندیش و برگیر نیکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و می خوشگوار
وز این حالها تو به کردار خواب
نگردی همی سرد زین روزگار
وز این ایستادن به درگاه شاه
وز این خواستن سوی دهدار بار
وز این بند و بگشای و بستان و ده
وز این هان و هین و از این گیر و دار
وز این در کشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار
همی خویشتن شهره خواهی به شهر
که من چاکر شاهم و شهریار
شکار یکی گشتی از بهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار
بدان تا به من برنهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی باز نشناسی از فخر عار
تو را ننگ باید همی داشتن
بخیره همی چون کنی افتخار؟
ستور از کسی به که بر مردمی
بعمدا ستوری کند اختیار
ز مردم درختی نهای بارور
بلندی و بیبر چو بید و چنار
اگر میوه داری نشد هیچ بید
به دانش تو باری بشو میوهدار
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو، ای نابکار
اگر باز گردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار
وگر همچنین خود بمانی چو دیو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسی برتو نتواند، از جهل،بست
یکی حرف دانش به سیصد نوار
تو را صورت مردمی دادهاند
مکن خیره مر خویشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابهها بر نگار
به دانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از این ژرف چه مردوار
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند
زجاهل بسی به بود موش و مار
چو مر خویشتن را بدانی به حق
در این ژرف زندان نگیری قرار
ز کردار بد باز گردی به عذر
چو هشیار مردان سوی کردگار
مر این گوهر ایزدی را به علم
بشوئی ز زنگار عیب و عوار
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵
بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت ای سخندان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بیکران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوانخوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زندهای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بینیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قویتر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بیقرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیعاند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چهای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگهبان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کردهای کار
صد سال در این فراخ میدان
بیکار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خوردهای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بودهاست
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاکدل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنهای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نهای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نهای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
سالار که کردت ای سخندان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بیکران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوانخوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زندهای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بینیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قویتر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بیقرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیعاند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چهای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگهبان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کردهای کار
صد سال در این فراخ میدان
بیکار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خوردهای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بودهاست
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاکدل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنهای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نهای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نهای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۵
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - ماده تاریخ فوت