عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همیکردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بیتو نور
بیعصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بیتو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
میدهد دل مر تو را کین بیدلان
بیتو گردند آخر از بیحاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۱- ابوالقاسم الجنید بن محمد بن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ مشایخ اندر طریقت و امام ائمه اندر شریعت، ابوالقاسم الجنید ابن محمدبن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
مقبول اهل ظاهر و ارباب القلوب بود. و اندر فنون علم کامل، و در اصول و فروع و معاملات مفتی و امام اصحاب ابوثور بود. وی را کلام عالی و احوال کامل است؛ تا جملهٔ اهل طریقت بر امامت وی متفقاند و هیچ مدعی و متصرفی را در وی مجال اعتراض و اعراض نیست.
خواهرزادهٔ سری سقطی بود و مرید وی بود. روزی از سری پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه بلندتر از پیر باشد؟» گفت: «بلی، برهان این ظاهر است. جنید را درجه فوق درجهٔ من است.» رضی اللّه عنهما.
و این قول از آن پیر بزرگوار تواضع بود و آنچه گفت به بصیرت گفت. اما کسی را به فوق خود دیدار نباشد؛ که دیدار به تحت تعلق گیرد و قول وی دلیل واضح است که بدید جنید را اندر فوق مرتبت خود، چون دید اگرچه فوق دید تحت باشد.
و مشهور است که اندر حال حیات سری، مریدان مر جنید را گفتند که: «شیخ ما را سخنی گوید تا دلهای ما را راحتی باشد.» وی اجابت نکرد و گفت: «تا شیخ من برجای است، من سخن نگویم.» تا شبی خفته بود، پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که گفت: «یا جنید، خلق را سخن گوی؛ که سخن تو سبب راحت دلهای خلق است و خداوند تعالی کلام تو را سبب نجات عالمی گردانیده است.» چون بیدار شد اندر دلش صورت گرفت که: «درجت من از سری اندر گذشت؛ که مرا از رسول صلوات اللّه علیه امر دعوت آمد.» چون بامداد بود، سری مریدی را بفرستاد که: «چون جنید سلام نماز بدهد ورا بگوی که: به گفتار مریدان مر ایشان را سخن نگفتی و شفاعت مشایخ بغداد رد کردی و من پیغام فرستادم هم سخن نگفتی اکنون پیغمبر علیه السّلام فرمود، فرمان وی را جابت کن.»
جنید گفت، رضی اللّه عنهم: «آن پنداشت از سر من برفت، و دانستم که سری اندر همه احوال مشرف ظاهر و باطن من است ودرجهٔ وی فوق درجت من است؛ که وی بر اسرار من مشرف است و من از روزگار وی بیخبر.» به نزدیک وی آمدم و استغفار کردم، و از وی پرسیدم که: «تو چه دانستی که من پیغمبر را علیه السّلام در خوابدیدم؟» گفت: «من خداوند را تعالی وتقدس به خواب دیدم که گفت: من رسول را علیه السّلام فرستادم تا جنید را بگوید که: پند و عِظَت کن مر خلق را تا مراد اهل بغداد از وی حاصل شود.»
و اندر این حکایت دلیل واضح است که پیران به هر حال که باشند مشرف حال مریدان باشند.
و وی را کلام عالی و رموز لطیف است.
از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: «کلامُ الْأنبیاءِ بَبَأٌ عَنِ الْحُضورِ و کَلامُ الصِّدّیقینَ إشارَةٌ عَنِ المشاهَداتِ.» سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت از مشاهدات. صحت خبر از نظر بود و از آنِ مشاهدات از فکر و خبر جز از عین نتوان داد و اشارت جز به عین نباشد. پس کمال و نهایت صدیقان ابتدای روزگار انبیا بود و فرقی واضح میان ولی و نبی و تفضیل انبیا بر اولیا. به خلاف دو گروه از ملاحده که انبیا را اندر فضل مؤخر گویند و اولیا را مقدم.
و از وی میاید که گفت: وقتی آرزو خواستم که ابلیس را علیه اللّعنه ببینم. روزی بر در مسجد استاده بودم، پیری آمد از دو روی به من آورده. چون ورا بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد، گفتم: «تو کیستی ای پیر، که چشمم طاقت روی تو نمیدارد از وحشت، و دل طاقت اندیشهٔ تو نمیدارد از هیبت؟» گفت: «من آنم که تو را آرزوی روی من است.» گفتم: «یا ملعون، چه چیز تو را از سجده کردن بازداشت مر آدم را؟» گفت: «یا جنید،تو را چه صورت بندد که من غیر وی را سجده کنم؟» جنید گفت: «من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرم ندا آمد: «قُلْ لَهُ کَذبْتَ، لو کُنْتَ عبداً لما خَرَجْتَ أمْرِهِ و نَهْیِه.فَسَمِعَ النِّداءَ مِنْ قَلبی، فَصاحَ و قالَ: أَحْرَقْتَنی باللّهِ، وَغابَ. بگو یا جنید مر او را که: دروغ میگویی؛ که اگر تو بنده بودی، از امر وی بیرون نیامدی و به نهیش تقرب نکردی. وی آن ندا از سر من بشنید بانگی بکرد و گفت: بسوختی مرا باللّه یا جنید و ناپیدا شد.»
و اندر این حکایت دلیل حفظ و عصمت وی است؛ از آنچه خداوند تعالی اولیای خود را اندر همه احوال از کیدهای شیطان نگاه دارد.
و از وی مریدی را رنجی به دل آمد و پنداشت که مگر به درجهای رسیده است، اعراض کرد. روزی بیامد که وی را تجربتی کند. وی به حکم اشراف آن مراد وی میدید از وی سؤالی کرد. جنید گفت: «جواب عبارتی خواهی یا معنوی» گفتا: «هر دو.» گفت: «اگر عبارتی خواهی، اگر خود را تجربه کرده بودی به تجربه کردن من محتاج نگشتی و اینجا به تجربه نیامدی و اگر معنوی خواهی از ولایتت معزول کردم.» اندر حال این مرید را روی سیاه شد و بانگ برگرفت که: «راحت یقین از دلم گم شد.» به استغفار مشغول شد و دست از فضولی بداشت. آنگاه جنید وی را گفت: «تو ندانستهای که اولیای خداوند تعالی والیان اسرارند، تو طاقت زخم ایشان نداری؟» نَفَسی بروی فکند وی به سر مراد خود بازرسید و از تصرف کردن اندر مشایخ رحمهم اللّه توبه کرد.واللّه اعلم.
مقبول اهل ظاهر و ارباب القلوب بود. و اندر فنون علم کامل، و در اصول و فروع و معاملات مفتی و امام اصحاب ابوثور بود. وی را کلام عالی و احوال کامل است؛ تا جملهٔ اهل طریقت بر امامت وی متفقاند و هیچ مدعی و متصرفی را در وی مجال اعتراض و اعراض نیست.
خواهرزادهٔ سری سقطی بود و مرید وی بود. روزی از سری پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه بلندتر از پیر باشد؟» گفت: «بلی، برهان این ظاهر است. جنید را درجه فوق درجهٔ من است.» رضی اللّه عنهما.
و این قول از آن پیر بزرگوار تواضع بود و آنچه گفت به بصیرت گفت. اما کسی را به فوق خود دیدار نباشد؛ که دیدار به تحت تعلق گیرد و قول وی دلیل واضح است که بدید جنید را اندر فوق مرتبت خود، چون دید اگرچه فوق دید تحت باشد.
و مشهور است که اندر حال حیات سری، مریدان مر جنید را گفتند که: «شیخ ما را سخنی گوید تا دلهای ما را راحتی باشد.» وی اجابت نکرد و گفت: «تا شیخ من برجای است، من سخن نگویم.» تا شبی خفته بود، پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که گفت: «یا جنید، خلق را سخن گوی؛ که سخن تو سبب راحت دلهای خلق است و خداوند تعالی کلام تو را سبب نجات عالمی گردانیده است.» چون بیدار شد اندر دلش صورت گرفت که: «درجت من از سری اندر گذشت؛ که مرا از رسول صلوات اللّه علیه امر دعوت آمد.» چون بامداد بود، سری مریدی را بفرستاد که: «چون جنید سلام نماز بدهد ورا بگوی که: به گفتار مریدان مر ایشان را سخن نگفتی و شفاعت مشایخ بغداد رد کردی و من پیغام فرستادم هم سخن نگفتی اکنون پیغمبر علیه السّلام فرمود، فرمان وی را جابت کن.»
جنید گفت، رضی اللّه عنهم: «آن پنداشت از سر من برفت، و دانستم که سری اندر همه احوال مشرف ظاهر و باطن من است ودرجهٔ وی فوق درجت من است؛ که وی بر اسرار من مشرف است و من از روزگار وی بیخبر.» به نزدیک وی آمدم و استغفار کردم، و از وی پرسیدم که: «تو چه دانستی که من پیغمبر را علیه السّلام در خوابدیدم؟» گفت: «من خداوند را تعالی وتقدس به خواب دیدم که گفت: من رسول را علیه السّلام فرستادم تا جنید را بگوید که: پند و عِظَت کن مر خلق را تا مراد اهل بغداد از وی حاصل شود.»
و اندر این حکایت دلیل واضح است که پیران به هر حال که باشند مشرف حال مریدان باشند.
و وی را کلام عالی و رموز لطیف است.
از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: «کلامُ الْأنبیاءِ بَبَأٌ عَنِ الْحُضورِ و کَلامُ الصِّدّیقینَ إشارَةٌ عَنِ المشاهَداتِ.» سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت از مشاهدات. صحت خبر از نظر بود و از آنِ مشاهدات از فکر و خبر جز از عین نتوان داد و اشارت جز به عین نباشد. پس کمال و نهایت صدیقان ابتدای روزگار انبیا بود و فرقی واضح میان ولی و نبی و تفضیل انبیا بر اولیا. به خلاف دو گروه از ملاحده که انبیا را اندر فضل مؤخر گویند و اولیا را مقدم.
و از وی میاید که گفت: وقتی آرزو خواستم که ابلیس را علیه اللّعنه ببینم. روزی بر در مسجد استاده بودم، پیری آمد از دو روی به من آورده. چون ورا بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد، گفتم: «تو کیستی ای پیر، که چشمم طاقت روی تو نمیدارد از وحشت، و دل طاقت اندیشهٔ تو نمیدارد از هیبت؟» گفت: «من آنم که تو را آرزوی روی من است.» گفتم: «یا ملعون، چه چیز تو را از سجده کردن بازداشت مر آدم را؟» گفت: «یا جنید،تو را چه صورت بندد که من غیر وی را سجده کنم؟» جنید گفت: «من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرم ندا آمد: «قُلْ لَهُ کَذبْتَ، لو کُنْتَ عبداً لما خَرَجْتَ أمْرِهِ و نَهْیِه.فَسَمِعَ النِّداءَ مِنْ قَلبی، فَصاحَ و قالَ: أَحْرَقْتَنی باللّهِ، وَغابَ. بگو یا جنید مر او را که: دروغ میگویی؛ که اگر تو بنده بودی، از امر وی بیرون نیامدی و به نهیش تقرب نکردی. وی آن ندا از سر من بشنید بانگی بکرد و گفت: بسوختی مرا باللّه یا جنید و ناپیدا شد.»
و اندر این حکایت دلیل حفظ و عصمت وی است؛ از آنچه خداوند تعالی اولیای خود را اندر همه احوال از کیدهای شیطان نگاه دارد.
و از وی مریدی را رنجی به دل آمد و پنداشت که مگر به درجهای رسیده است، اعراض کرد. روزی بیامد که وی را تجربتی کند. وی به حکم اشراف آن مراد وی میدید از وی سؤالی کرد. جنید گفت: «جواب عبارتی خواهی یا معنوی» گفتا: «هر دو.» گفت: «اگر عبارتی خواهی، اگر خود را تجربه کرده بودی به تجربه کردن من محتاج نگشتی و اینجا به تجربه نیامدی و اگر معنوی خواهی از ولایتت معزول کردم.» اندر حال این مرید را روی سیاه شد و بانگ برگرفت که: «راحت یقین از دلم گم شد.» به استغفار مشغول شد و دست از فضولی بداشت. آنگاه جنید وی را گفت: «تو ندانستهای که اولیای خداوند تعالی والیان اسرارند، تو طاقت زخم ایشان نداری؟» نَفَسی بروی فکند وی به سر مراد خود بازرسید و از تصرف کردن اندر مشایخ رحمهم اللّه توبه کرد.واللّه اعلم.
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۳ - حسد بردن مریدان مولانا بر شمس الدین
در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
آن مریدان بیخبر چو رمه
گفته باهم که شیخ ما ز چه رو
پش ت بر ما کند ز بهر چه او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالب رب
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
جمله دیده از او کرامت ها
دیده هر یک در او علامت ها
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی شک و ز او بریم سبق
گشته ما هر یکی از او دانا
همه زو برده بیشمار عطا
برتر از فهم و عقل این ره ماست
ش ا ه جمله شهان شهنشه ماست
آنچه ما دیده ایم کم کس دید
گوش هر کس چنین سخن نشنید
چشم ما را گشاد و بینا کرد
سینۀ جمله را چو سینا کرد
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صیدها را بشاه آوردیم
خلق عالم همه مرید شدند
گرچه زین پ یشتر مرید بدند
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است اینکه شیخ ما را او
برد از ما چو یک ک هی راجو
ان چه جوی است کانچنان که او
همچو کاهی ربود و برد از جا
کرد او را ز جمله خلق نهان
می نیاید کسی ز جاش نشان
روی او را دگر نمی بینیم
همچو اول برش نمی شینیم
ساحر است این مگر بسحر و فسون
کرد بر خویش شیخ را مفتون
ورنه خود کیست او و در وی چیست
با چنین مکر میتواند زیست
کمترینی ز ماست بهتر از او
در سرش اینکه نیست مهتر از او
نی ورا اصل و نی نسب پیداست
می ندانیم هم که او ز کجاست
ای دریغا دگر چه زخم است این
که از او شد خراب این آئین
همه خلقان ز وعظ شد محروم
طالع سعد ما از او شد شوم
جمله گشته بخون او تشنه
ساخته بهر کشتنش دشنه
گاه گاهیش چون بدیدندی
تیغ بر روی او کشیدندی
فحش ها پیش و پس بگفتندی
همه شب از غمش نخفتندی
همه در فکر این که کی از شهر
رود او یا فنا شود از قهر
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۲
امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس اللّه روحه العزیز، که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد، پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت. یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم. مرا ازو عجب آمد. پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ. چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت: درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای! مرا از آن سخن هم عجب آمد، پدرم درشد، شیخ در صومعه تنها بود، مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید. و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن، از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بیمدد کسی برخیزد. دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند. شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد، استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند. استاد امام برخاست و برفت. پدرم از پس پشت استاد امام مینگریست. شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت. پدرم بوسی برران شیخ داد. مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت. پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم. چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد: یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم. و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای. سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد مینگریستی، شیخ چیزی بگوش تو در گفت، تو بوسی برران او نهادی. پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرّک و جایی خوش میگذشتم، شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس میگفت و خلق بسیار نشسته، من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم. هاتفی آواز داد کی روی از کسی میگردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین! چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم. آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی. من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود. امروز به زیارت او شدیم، گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای، باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم. چون استاد امام برخاست من بر اثر او مینگریستم، بر خاطرم میگذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل، درجۀ استاد امام چیست؟ شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی. از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی، تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم. من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست؟ پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول میگوید صلعم کی: عُلماءُ اُمَّتی کَاَنْبیاءِ بَنی اِسْرائیل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ میرفتم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲
در روزگار شیخ قدس اللّه روحه العزیز درویشی بودی کی همۀ خدمتهای خشن او کردی. یک روز کارگل میکرد و دست و پای در گل داشت، همچنان از میان کار بیرون آمد و به خدمت شیخ آمد و گفت ای شیخ من این همه کارهای سخت برای خدای نمیتوانم کرد! طمع میدارم کی شیخ احسنت و زهی میکند و به تحسین مددی میفرماید. شیخ را خوش آمد از راستی آن درویش و گفت چنان کنیم. بعد آن چون شیخ میدیدی کی درویش کاری میکردی او را تحسین کردی و او بدان خوشدل بودی و قوت گرفتی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۹
سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ او را عظیم دوست داشتی و مرید شیخ بود و هرگاه کی شیخ بطوس رسیدی سید او را بسرای خود فرود آوردی.. وقتی شیخ بشهر طوس رسید، سید حمزه را طلب کرد گفتند شیخ او را بنتواند دید کی مدت چهل شبانروز است تا او بفساد مشغولست و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده. شیخ ما گفت عجب! بر چنان درگاهی گناه کم ازین نباید کرد! و بیش ازین نگفت و هیچ اعتراض نکرد. چون سید حمزه را خبر دادند کی شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز بخدمت شیخ آمد و شیخ بقرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حقّ سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۴
شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بودهاید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد میگوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمیدهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ میآمد از زاویۀ او کی بانگ میداد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی میدوید و میگفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشتهایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان
چون طرفی از سیر این قوم اثبات کردیم و بابی چند از مقامات با او پیوسته کردیم خواستیم که این رسالت را ختم کنیم بوصیّت مریدان و امیدواریم بخدای عَزَّوَجَلَّ که توفیق دهد ایشانرا باستعمال آن و محروم نگذارد ما را از قیام بدان و بر ما حجّتی نکند.
بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.
و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:
لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ
وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا
مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ
و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.
و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.
چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.
گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.
و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.
چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.
وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.
و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.
و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.
و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.
پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.
اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.
شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.
و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.
چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.
و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.
پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.
و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.
و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.
و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.
و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.
پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.
و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.
و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.
از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.
و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.
و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.
و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.
و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.
و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.
و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.
فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.
بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.
و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:
لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ
وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا
مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ
و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.
و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.
چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.
گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.
و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.
چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.
وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.
و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.
و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.
و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.
پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.
اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.
شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.
و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.
چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.
و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.
پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.
و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.
و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.
و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.
و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.
پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.
و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.
و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.
از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.
و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.
و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.
و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.
و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.
و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.
و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.
فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
تو مرا اگر نبخشی من و کنج نامرادی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی